بازگشت

مباحثه با عالم يهودي


محدّثين و مورّخين به نقل از امام جعفر عليه السلام آورده اند:
روزي هشام بن عبدالملك ، پدرم امام محمّد باقر عليه السلام را نزد خود احضار كرد. و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاكراتي در مسائل مختلف ، هشام ما را به همراه چند ماءمور مرخّص كرد. از مجلس هشام بن عبدالملك خارج و راهي منزل شديم ، در بين راه به ميدان شهر برخورديم كه عدّه بسياري در آن ميدان تجمّع كرده بودند، پدرم از مامورين هشام - كه همراه ما بودند - سؤ ال نمود: اين ها چه كساني هستند؟ و براي چه اين جا جمع شده اند؟ يكي از مأ مورين گفت : اين ها علماء و رُهبانان يهود هستند، كه سالي يك بار در همين مكان تجمّع مي كنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعيّت نشسته ، از همه بزرگ تر و عالم تر مي باشد. آن گاه پدرم حضرت باقرالعلوم عليه السلام صورت خود را پوشاند و در ميان آن جمعيّت نشست ؛ و من هم نيز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم . مأ مورين نيز در اطراف ما شاهد كارهاي ما بودند، در همين بين عالم يهودي از جايش بلند شد و نگاهي به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلوم عليه السلام خطاب كرد و گفت : آيا تو از ما هستي ، يا از امتّ مرحومه ؟ پدرم اظهار داشت : از امّت مرحومه هستم . پرسيد: از علماء هستي يا از جاهلان ؟
پدرم فرمود: از جاهلان نيستم . عالم يهودي مضطرب شد و گفت : سؤ الي دارم ؟ امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن ، گفت : دليل شما چيست كه مي گوئيد: اهل بهشت مي خورند و مي آشامند بدون آن كه موادّ زائدي از آنها خارج گردد؟ فرمود: شاهد و دليل آن ، جنين در شكم و رحم مادر است ، آنچه را تناول نمايد جذب بدنش مي شود و موادّ زائدي خارج نمي شود. عالم يهودي گفت : مگر نگفتي كه من از علماء نيستم ؟ پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نيستم . سپس آن عالم يهودي گفت: كدام ساعتي است كه نه از ساعات شب محسوب مي شود و نه از ساعات روز؟ فرمود: آن ساعت ، بين طلوع فجر و طلوع خورشيد است . عالم يهودي اظهار داشت : سؤ ال ديگري باقيمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهي بود؛ و آن اين كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنيا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتي كه يكي از آن دو، پنجاه سال و ديگري صد و پنجاه سال عُمْر داشت ؟ پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزيز و عُزير بودند، كه در يك روز به دنيا آمدند؛ و چون عمر آنها به بيست و پنج سال رسيد، عُزَير سوار الاغي بود و از روستائي به نام أ نطاكيه گذر كرد، در حالتي كه تمامي درخت ها خشكيده و ساختمان ها خراب و اهالي آن در زمين مدفون بودند، گفت : خدايا! چگونه آن ها را زنده مي نمائي ؟ در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مُرد و اجسادشان مدّت يك صد سال در همان مكان ماند و سپس ‍ زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولي برادرش عزيز او را نمي شناخت و به عنوان ميهمان او را به منزل راه داد و خاطره هاي برادرش را تعريف كرد و سپس افزود: بر اين كه او صد سال قبل از منزل بيرون رفت و برنگشت . سپس عُزير كه جواني بيست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزيز كه پيرمردي صد و بيست و پنج ساله بود معرّفي كرد و با يكديگر بيست پنج سال ديگر زندگي كرده و يكي در سنّ پنجاه سالگي و ديگري در سنّ صد و پنجاه سالگي وفات يافت . عالم يهودي ناراحت و غضبناك شد و از جاي خود برخاست و گفت : تا اين شخص در ميان شما باشد من با شماها سخن نمي گويم ، مأ مورين هشام اين خبر را براي هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سريع تر ما را به سوي مدينه منوّره حركت دهند.

نويسنده

عبدالله صالحي