بازگشت

سليمان بن عبدالملك


در تاريخ ماه جمادي الاخر سال نود و ششم هجرت كه وليد بن عبدالملك در «دير مران» به هلاكت مي رسيد.

برادرش سليمان در رمله به سر مي برد. وي وليعهد وليد بود.

پس از مرگ برادر به دمشق آمد و زمام امور را به مشت گرفت.

ولي بيش از سه سال اين زمام را در مشت نداشت.

با همه قيدي كه قبائل عرب به فصاحت و بلاغت در كلام دارد وليد بن عبدالملك مردي ياوه سرا بود. لغت هاي عربي يعني لغت مادريش را به غلط ادا مي كرد.

معروف است كه وقتي مي خواست اين آيت شريفه را بر منبر مسجد دمشق قرائت كند.

يا ليتها كانت القاضيه

لغت «كانت را كه بايد به فتح نون ادا كند به ضم نون ادا كرد.»

عمر بن عبدالعزيز پسر عم و شوهر خواهرش در پاي منبر طاقت نياورد و گفت:

يا ليتها كانت قاضية عليك وا راحتنا منك

هر چند سر شوخي داشت ولي در حقش نفرين كرد كه اي كاش مرگ تو فرا رسد و از شر غلط گوئي تو ما را رها كند.



[ صفحه 33]



اين وليد بن عبدالملك به غلط سخن مي گفت و هر چه او در تلفيق سخن عاجز و غلط انداز بود برادرش سليمان بن عبدالملك فصاحت و بلاغت داشت.

خطابه هاي خود را بسيار فصيح و سليس ايراد مي كرد و مردي بلند بالا و زيبا روي بود.

ولي موجودي بود كه انگار براي خوردن. فقط براي خوردن آفريده شده بود.

اين مرد آنچنان در پرخواري به افراط رفت كه سرانجام بر سر شكم جان سپرد.

وي در ماه ربيع الاول سال نود و شش بر سرير سلطنت نشست و چون از كودكي در قبايل «بني عبس» پهلوي دائي هاي خود به سر مي برد و در آنجا تربيت يافت. هم زيبا و خوش قد و بالا از آب درآمد و هم از اعراب باديه نشين درس سخنوري و خطابه آموخت.

اما خدا مي داند درس پرخوري را از كدام مكتب ياد گرفت و اين چه مرضي بود كه سرانجام بنياد هستي اش را واژگون ساخت.

سليمان بن عبدالملك با پسر عم خود عمر بن عبدالعزيز صفاي ديگري داشت و بر اساس همين صفا هم وي را به ولايت عهد خود برگزيد.

به هر جا مي رفت عمر را هم به همراه خود مي برد.

و در آن سفر كه با دبدبه ي ملوكانه به مكه عزيمت كرد عمر بن عبدالعزيز هم ملازم ركابش بود.

هواي مكه گرم بود. وقتي كه مناسك حج به پايان رسيد عمر بن عبدالعزيز پيشنهاد داد كه به خاطر استراحت و هواخوري چند روزي در طائف اقامت گزيند تا خستگي حج را از تنش در بياورد.



[ صفحه 34]



در اين هنگام يكي از اشراف طائف كه اسمش ثابت بن ابي زهير بود از جا برخاست و گفت:

اجل منزلك علي يا اميرالمؤمنين

- در خانه ي من نزول اجلال كنيد.

سليمان رضا داد و با همراهان خود به باغ ثابت رفت. در همان نخستين ساعت كه به باغ رسيد گفت ميوه چه داريد؟

فصل انار بود.

پنج دانه انار درشت در يك بشقاب نقره گذاشتند و به حضورش آوردند.

وي هر پنج تا را پاره كرد و خورد و گفت.

- چه انار خوبي بود.

پنج تاي ديگر آوردند و به دنبال اين پنج انار پنج انار ديگر.

اين مرد. اين خليفه ي مسلمانان همان طور كه روي فرش افتاده بود هفتاد دانه انار درشت را به تنهائي خورد.

در اين هنگام ناهار كشيدند.

يك بزغاله ي بريان شده با پنج مرغ كباب كرده در حضور خليفه آماده شد.

شخصا بزغاله و مرغ ها را خورد تا آنجا كه استخوانهايشان را هم ليسيد و آن وقت از نو ميوه خواست.

«زبيب» طائف، تازه رسيده بود.

يك زنبيل زبيب برايش آوردند آن زبيب ها را مشت مشت برداشت و بلعيد.

و بعد دراز كشيد. خوابش برد.

بيش و كم ساعتي خوابيد.

وقتي كه بيدار شد گفت:



[ صفحه 35]



- از خوراكي چه خبر.

دوباره سفره آراستند و سليمان اميرالمؤمنين! مانند كسي كه تمام روز لب به خوراكي نزده باشد با منتهاي اشتها صرف غذا كرد.

او غذا مي خورد و عمر بن عبدالعزيز كه روزه دار بود نگاهش مي كرد.

سليمان در پايان غذا رويش را به سمت پسر عمش برگردانيد و گفت:

- خوب است از اينجا برويم.

ارانا قد اضررنا بالقوم.

گمان مي كنم ما اين بيچاره را ورشكست كرده ايم.

و فرداي آن روز از باغ ثابت به باغ خودش رخت كشيد.

اينجا ديگر خانه ي خودش بود. و رويش باز بود.

آمده و نيامده پيشكارش را صدا كرد و گفت:

ويلك يا شمردل. ما عندك شيئي تطعمني

چيزي نداري بخوريم.

شمردل جلو دويد و تعظيم كرد:

- چرا يا اميرالمؤمنين! يك بره ي «شيرمست» بريان شده و آماده.

- زود باش كه گرسنگي مرا كشت.

شمردل بره را به حضورش گذاشت.

سليمان با كرامت محسوسي به عمر بن عبدالعزيز تعارف كرد ولي عمر گفت:

- من روزه دارم يا اميرالمؤمنين.

سليمان خوشحال شد و طي چند دقيقه كار بره را ساخت.



[ صفحه 36]



دوباره فرياد كشيد:

- باز چي داري.

- دو مرغ چاق درشت كه به جوجه ي شتر مرغ مي مانند.

- زود باش.

شمردل مي گويد:

- اميرالمؤمنين سليمان چنان در خوردن استاد بود كه وقتي به پاي مرغ چنگ مي زد جز استخوان عريان مرغ چيزي در زير چنگالش ديده نمي شد.

پس از اين دو مرغ نوبت به «حريره» رسيد.

يك كاسه ي بزرگ كه گنجايش كله ي يك آدم را داشت لبريز از حريره پيش خليفه گذاشته شد.

در يك چشم زدن حريره به پايان رسيد.

در اين هنگام خميازه اي كشيد و آشپز مخصوص خود را طلبيد:

- غذاي من حاضر است.

بله يا اميرالمؤمنين.

- آماده كنيد.

باز هم غذا خورد اما چندان اشتها نداشت زيرا از هشتاد ديگ غذائي كه برايش پخته بودند توانست دويست و چهل لقمه بردارد.

وي در آن روز از هر يك ديگ سه لقمه برداشته بود.

بالاخره اجلش رسيد.

در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر سال نود و نه هجرت در قريه ي «دايق» كه از قراء شهر قنسرين بود دست اجل او را با يك مسيحي روبرو ساخت.

اين مسيحي كه از كشاورزان دايق بود به عنوان هديه براي وي يك



[ صفحه 37]



زنبيل بزرگ تخم مرغ پخته و يك زنبيل به همين اندازه انجير آورده بود.

سليمان ديگر نگذاشت زنبيل ها را به آبدارخانه ببرند گفت همين جا بگذاريد.

- پوست بكن.

غلام يك دانه تخم مرغ را برايش پوست كند و به دستش داد و بعد يك دانه انجير.

- پوست بكن.

از نو يك تخم مرغ و به دنبالش يك انجير.

هنوز يك ساعت از وقت نگذشته زنبيل ها هر دو تا خالي شدند و بنا به دستوري كه قبلا داده بود برايش خوراك مغز هم تهيه ديده بودند.

اين خوراك از مغز سر چند گوسفند و شكر درست شده بود.

با اينكه اميرالمؤمنين سليمان سير سير بود نتوانست دل از خوراك مغز بردارد.

اين خوراك را به تنهائي خورد اما ديگر ياري برخاستن نداشت.

وي در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر به رختخواب رفت و روز جمعه دهم ماه صفر سال نود و نه هجري به هلاكت رسيد.

عمر بن عبدالعزيز بر جنازه اش نماز خواند.

سليمان بن عبدالملك به هنگام مرگ چهل و سه ساله بود.

وي دو سال و دو ماه و پانزده روز خلافت كرد.

آري خلافت كرد.