بازگشت

يزيد بن عبدالملك


وي پسر عاتكه بود و عاتكه دختر يزيد بن معاويه بود.

به همين جهت او را «يزيد» ناميدند.

يزيد در بيست و پنجم ماه رجب سال صد و يكم. يك روز پس از مرگ عمر بن عبدالعزيز بر سرير خلافت قرار گرفت و مسلم است كه از نو با دست او بايد رسم گذشتگان تجديد مي شد و خاطره ي عمر بن عبدالعزيز كه همچون «جمله ي معترضه» توي خاطرات اميرالمؤمنين هاي آل مروان جا گرفته بود فراموش گردد.

يزيد بن عبدالملك پسر عاتكه يعني نواده ي يزيد بن معاويه بود.

عاتكه دختر يزيد بن معاويه از عبدالملك مروان سه پسر و يك دختر داشت.

از همه بزرگترشان يزيد بود يزيد و مروان و معاويه. اين سه پسر را كه از عاتكه به دنيا آمده بودند فرزندان عاتكه مي ناميدند.

عبدالملك خيلي دوستشان مي داشت چون مادرشان سوگلي حرم عبدالملك بود.



[ صفحه 43]



و حقيقت اين است كه عاتكه دختر يزيد بن معاويه در شعر و ادب و موسيقي و زيبائي از زنان تاريخي عرب به شمار مي رود.

سليمان عبدالملك وقتي كه مي مرد ولايت عهد را ابتدا به عمر بن عبدالعزيز و بعد براي يزيد بن عبدالملك وصيت كرد.

سليمان برادرش يزيد را كه مرد زن و شراب بوده دوست نمي داشت. و خيلي سختش بود كه به خاطرش وصيت كند ولي چاره اي نداشت.

خودش گفته بود چكنم. اميرالمؤمنين عبدالملك ما را به فرزندان عاتكه وصيت كرده است.

گفته مي شود كه يزيد پيش از ارتقا به مقام خلافت مردي اهل طاعت و عبادت بود.

و هنگامي كه به خلافت دست يافت زندگي عمر بن عبدالعزيز را سرمشق خود قرار داده بود و مي خواست همچون پسر عبدالعزيز در قصر سلطنتي دمشق به سر ببرد ولي مردم نگذاشتند. حاشيه نشينانش. كنيزكانش. قومي كه در سايه ي عيش و نوش و انحراف و ضلالت او به مال و منال دنيا مي رسيدند نگذاشتند او با برنامه ي تنظيم كرده وفادار بماند.

و حتي گفته اند.

چهل نفر و «شايد هشتاد نفر» از رجال دمشق در حضورش شهادت داده اند كه خلفا بندگان آزاد شده ي خدا هستند و تكليف از آنان ساقط است.

و اين جماعت «جامعه ي خلفا» اهل هر معصيت و منهي و منكري كه باشند جز بهشت برين پاداش ديگري نخواهند داشت و مطلقا عقاب و عذاب بر خلفا حرام است.



[ صفحه 44]



يزيد بن عبدالملك از خيلي پيش. در آن وقت ها كه برادرش سليمان بن عبدالملك زنده بود كنيزي را به نام «عاليه» دوست مي داشت.

در طلبش سعي بسيار كرد و سرانجام به قيمت چهار هزار سكه ي طلا عاليه را خريد ولي سليمان دستور داد كه از وي دست بردارد و يزيد هم چاره اي جز اطاعت نداشت.

به فراق عاليه رضا داد اما دلش پيش او بود تا پس از بدرود عمر بن عبدالعزيز كرسي خلافت را به دست آورد يك روز همسرش سعده دختر عبدالله بن عمرو بن عثمان كه بانوي حرمسرايش بود به وي گفت:

- آيا اميرالمؤمنين آرزوئي هم در اين دنيا دارد كه بدان دست نيافته است.

يزيد گفت:

- فقط يك آرزو!

- كدام آرزو تا تأمينش كنيم.

- عاليه! عاليه بزرگترين آرزوهاي من است.

سعده با تمام قواي خود در جستجوي عاليه افتاد تا بالاخره سراغش را در مصر يافت.

وي در آنجا با مردي كه مولايش بود زندگي مي كرد.

سعده پول فراواني خرج كرد و عاليه را از مولايش خريد و از مصر به دمشق بازش گردانيد.

در آن روز كه عاليه را به حرمسراي يزيد رسانيد از نو با يزيد صحبت كرد و گفت:

- اميرالمؤمنين ديگر از زندگي چه مي خواهد.

يزيد آهي كشيد و گفت:

- چند بار بگويم كه عاليه را مي خواهم سعده دستور داد پرده را



[ صفحه 45]



به كنار زدند.

ناگهان چشم يزيد بن عبدالملك به عاليه افتاد. نزديك بود از ديدارش فرياد بكشد.

اين خدمت كه سعده به شوهرش كرد بر مقامش در حريم خلافت افزود. تا آنجا كه فرمان سعده از فرمان يزيد سريع تر و قاطع تر نفوذ مي يافت.

يزيد بن عبدالملك دو تا كنيز داشت كه در حضورش عزيز بودند يكي همين عاليه بود و ديگر سلامه كه معروف به «سلامة القس» بود .

اين دختر را كه در رديف موسيقي دانان و خوانندگان مشهور عرب به شمار مي رود سلامه ي قس مي ناميدند زهراوي عاشق عبدالرحمن بن عبدالله چشمي عابد و مجتهد مأمور قرن دوم بود.

اين طور تعريف مي كند.

در آن سال ها كه سلامه در مدينه به سر مي برد يك روز براي مولاي خود كه يكي از اشراف حجاز بود. آواز مي خواند. عبدالرحمن «قس» عبدالرحمن را به مناسبت اجتهادش در عبادت قس «يعني كشيش» مي ناميدند. از در خانه ي آن مرد عبور مي كرد صداي دل آويز سلامه زمام اختيار را چنان از دست او گرفت كه پايش از رفتار باز ماند.

مولاي سلامه كه عبدالرحمن قس را اين چنين شيفته آواز او ديد دعوتش كرد تا محبوب پردگي خود را بي پرده ببيند.

عبدالرحمن و سلامه يكديگر را ديدند و به هم دل سپردند.

عبدالرحمن در عين اينكه مردي زاهد و پارسا بود چهره اي زيبا و قامتي موزون داشت.

سلامه شيداي او بود.

يك روز به او گفته بود:



[ صفحه 46]



- من تو را دوست مي دارم.

عبدالرحمن در جوابش گفت:

- به خدا من هم تو را دوست مي دارم.

- دلم مي خواهد ببوسمت.

عبدالرحمن گفت:

دل من هم به خدا همين را مي خواهد.

مي خواهم شكم من روي شكم تو گذاشته شود.

اين آرزوي من است:

سلامه در اين هنگام گفت.

حالا كه من و تو اين قدر به يكديگر علاقه داريم پس چرا از هم دور بسر مي بريم.

عبدالرحمن گفت مي داني چيست؟ در قرآن كريم اين آيت مقدس مرا از اين آرزو منع مي كند.

الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدوا الا المتقين.

به روز رستاخيز دوستان دشمن يكديگر خواهند شد جز پرهيزگاران و من اي سلامه ي عزيزم دوست نمي دارم كه عشق ما در اين دنيا به دشمني ما در آن دنيا منتهي شود.

مع هذا عبدالرحمن سلامه را بي نهايت دوست مي داشت و اين شعرها را به ياد او ساخته بود.

او را نديدي. او را كه هميشه با من نزديك باد نديده اي.

كه وقتي به نشاط درآيد چه ها مي كند؟

نظم سخن را چگونه مي كشاند و بعد با چه ملاحت و حلاوت در گلوي دلاويزش مي غلطاند.

و اين شعر هم از عبدالرحمن قس روايت شده است.

به من اي قلب من بگو آيا مي بيني؟



[ صفحه 47]



آيا مي تواني از ياد سلامه آرام بگيري؟

اي كاش مي دانستم آيا مي توانم.

با سلامه در هر كجا باشد همنشين باشم.

اين سلامه در آنجا كه آواز بر مي آورد.

قلب همنشينانش همچون مرغان چمن سوي او پر مي كشند.

مع هذا يزيد بن عبدالملك عاليه را مي خواست. عاليه را دوست مي داشت دوستي او نسبت به اين كنيز شگفت انگيز بود.

از حدود يك عشق. عشقي كه در قاره ي عربستان ميان قبائل و عشائر صحرائي باب بود اين عشق تجاوز كرده بود.

حتي در تاريخ عشق «بني عذره» كه در عربستان به پاكبازي و فداكاري شهرت دارند چنين عشق نظير نداشته است.

يك روز او بود و عاليه به قول خودش «حبابه» بود و «سلامه» بود.

سلامه عود مي نواخت و شعر مي خواند اين قصه را از «احوص» مي خواند.



الا تا تلمه اليوم ان تبلدا

فقد غلب المحزون ان تبحلدا



اذا كنت لم تعش و لم تدر ما الهوي

فكن حجرا من يابس الصلدا جلمدا



فما العيش الا ما تلذو تشتهي

و ان لام فيه ذوالشنان و فندا



عاشق را ملامت مكنيد.

نزديك است به نشاط درآيد.

در آنجا كه تو عاشق نباشي و معني عشق را نداني.

پس سنگ باش سنگي سخت و افسرده باش



[ صفحه 48]



زندگي جز لذت و شهوت چيز ديگري نيست.

هر چند كه در اين راه ملامت ها بيني.

مستي شراب. مستي موسيقي. مستي جواني و عشق يزيد بن عبدالملك را چنان از جا تكان داد كه ناگهان فرياد كشيد:

- من دارم پرواز مي كنم من دارم مي پرم. بگذاريد از دنياي شما پرواز كنم.

عاليه با شوخي يا با لحن جدي گفت:

- يا اميرالمؤمنين تو اگر پرواز كني ما بي تو چه كنيم. ما را به چه كسي خواهي سپرد.

يزيد همچنان فرياد مي كشيد: بگذاريد پرواز كنم.

عاليه از نو به سخن درآمد و با لحني كه مي دانست چه جور خليفه را زير و زبر مي كند گفت:

- پس بناي امت محمد چيست؟ تو امت را به دست چه كسي خواهي سپرد يزيد به سمت عاليه برگشت و گفت:

-به تو مي سپارمشان. تو را بر سرير خلافت مي نشانم.

آن روز در زندگي يزيد بن عبدالملك روز دلاويزي بود.

اصلا آن روز با بهترين جلوه اي آغاز شده بود.

خليفه گفت من امروز را بايد خوش بگذرانم. اينكه مردم مي گويند آدميزاده نمي تواند يك دم بي نيش و نوش حيات را احساس كند غلط مي گويند. من امروز را با نوش و عيش خواهم سپري ساخت. به وزرا. به امرا به درباريان. به حكام بگوئيد اساسا با من امروز حرف نزنند امروز به هيچ كس باز نخواهم داد. غدغن كنيد كه كسي به ديدار من نيايد تا من باشم و عاليه و عاليه باشد و من. فرمان داد قرابه ها را از شراب ناب لبريز كردند. مرغهاي بريان و بره هاي كباب شده و سبدهاي پر از



[ صفحه 49]



ميوه را برداشتند به سواحل نهر اردن رفتند.

يزيد بن عبدالملك مي خواست آن روز را دور از چشم فلك با لذت و شهوت به شام رساند.

نشست و كنيزكان خنياگر دست به ساز و آواز زدند و عاليه جام هاي پياپي به دست خليفه مي داد و خليفه مست بود.

در عالم مستي با عاليه شوخي مي كرد حبه هاي انار را يكي يكي به دهان عاليه مي انداخت و او هم با خنده و قهقهه انار مي خورد و تقدير الهي هم از بالا. از آن بالاها به اين بساط تماشا داشت.

يزيد بن عبدالملك يك دانه انار ديگر برداشت و به دهان «حبابه» يعني همين عاليه انداخت ولي اين حبه ي انار به جاي اينكه توي دهانش بماند و زير دندانهاي مرواريد گونش آب شود از گلويش پائين رفت اما فرو نرفت.

به راه نفسش كه رسيد گير كرد.

خليفه ديد كه حبابه يكباره از خنده و نشاط فرو ماند.

نگاهش كرد ديد يكي دو تا سرفه كرد و ديگر هم سرفه نمي كند.

كم كم سر پر شر و شور اين دختر به گريبانش آويخته شد و رنگ دلپذير او كه همچون نقره ي طلا آميز «بهترين رنگي كه عرب در زن ها مي جست» بود برگشت و كبود شد.

رنگش كبود شد و سياه شد و چشمان قشنگش از حدقه درآمد و نفسش بريد.

در اين هنگام كنيزك هاي خودش را صدا كرد و خودش بر بالين حبابه به داد و فرياد پرداخت.

- حبابه! حبابه!

ديگر خيلي دير بود. حبابه زنده نبود تا به فرياد عاشق تاجدار خود جواب بدهد.



[ صفحه 50]



اين خبر به دمشق رسيد.

رجال شام. فرزندان عبدالملك. شيوخ آل اميه به راه افتادند تا جنازه ي «حبابه» را از گردشگاه به گورستان ببرند.

ولي يزيد بن عبدالملك كه به يك حمله ي شديد عصبي دچار شده بود كنار جنازه دراز كشيده با خونسردي مي گفت:

- شما غلط مي كنيد. شما پرت مي گوئيد حبابه نمرده. بلكه شوخي مي كند. مي خواهد سر به سر من بگذارد، اخلاقش را مي شناسم.بگذاريد خودم بيدارش خواهم كرد.

اصرار بيهوده بود.

جنازه ي حبابه را به هر زور و زاري بود از صحرا به قصر سلطنتي رسانيدند. به اتاق خودش. به خوابگاه خودش. يزيد هم با جنازه به اتاق رفت و در را از تو بست

سه بيست و چهار ساعت يزيد پهلوي اين زن مرده زندگي كرد.

شب و روز به آغوشش داشت تا يواش يواش وضع جنازه عوض شد.

احساس كردند كه اين مرده دارد مردار مي شود. دارد بو مي گيرد.

مسلمة بن عبدالملك برادر يزيد به دست و پايش افتاد كه آخر اين حركت از خليفه خوب نيست.

از كسي كه مي گويد من امام امت محمدم. من جانشين رسول الله هستم. از كسي كه اسم خود را اميرالمؤمنين گذاشته اين كار پسنديده نيست. بگذار جنازه ي حبابه را به خاك بسپارند.

يزيد بن عبدالملك اجازه داد جنازه را بردارند.

خودش هم به راه افتاد ولي وضع آشفته اي داشت.

نه مي توانست به راست بنشيند و نه مي توانست راه برود.

روي تختي افتاد و جمعي آن تخت را به دوش كشيده و عقب



[ صفحه 51]



نعش حبابه رو به قبرستان گذاشتند و در حقيقت دو تا نعش را به قبرستان مي بردند.

جنازه ي حبابه به خاك رفت و يزيد به قصر برگشت.

خيلي صبر كرد. خيلي دندان بر جگر گذاشت كه توانست يك هفته صبر كند.

پس از يك هفته مثل ديوانه ها به سمت قبرستان دويد و دستور داد قبر حبابه را نبش كردند. لحد را برداشتند. بي آنكه فكر كند. بي آنكه شخصيت خود و محيط را به حساب بياورد خودش را به گودال قبر انداخت و جنازه ي غرق در چرك و خون حبابه را به آغوش كشيد.

از نو به مسلمة بن عبدالملك خبر دادند كه «اميرالمؤمنين» را درياب. مسلمه با جمعي از اشراف آل مروان به قبرستان آمد. و خليفه را كشان كشان از گور حبابه بيرون كشيد سراپايش در لاي و لجن غرق بود.

يزيد بن عبدالملك دور از هر چه مجامله و ملاحظه است با بيان آشكاري گفت:

- بيخود مرا از كنار معشوقم بدر كشيده ايد، من در عمرم هرگز حبابه را بدين زيبائي و دلپذيري نديده ام.

ديگر خليفه از دست رفته بود.

مشاعرش يك باره آشفته شده بود. جز نام حبابه نامي بر لب نداشت. جز فكر حبابه انديشه اي به دل راه نمي داد.

دختركي خدمتكار مخصوص حبابه بود. يزيد اين دخترك را به خدمت مخصوص خود گماشت.



فان تسل عنك النفس اوتدع الهوي

فبا لباس تسلوا النفس لا بالتجلد



شب و روز با او بسر مي برد. و ورد زبانش اين شعر بود.



[ صفحه 52]



اگر از تو دور مانده ام و عشق را از دست گذاشتم.

نپندار كه دل از تو كنده ام بلكه نوميد مانده ام.

و در همين روزها يك روز يزيد شنيد كه اين دخترك خدمتكار مخصوص حبابه آهسته آهسته شعري مي خواند و گريه مي كند.

گوش ايستاد ديد مي گويد:



كفي حزنا للهائم الصب ان يري

منازل من يهوي معطله قفرا



براي عاشق اين غم كافيست كه منزل معشوق خود را از معشوق تهي ببيند.

يزيد بن عبدالملك خليفه ي مسلمانان چنان گريه كرد. چنان نعره كشيد كه قصر سلطنتي را سراسر به فرياد و شيون انداخت.

و دو روز ديگر كه روز جمعه بود و روز بيست و پنجم ماه شعبان سال صد و پنج هجري بود در سن سي و هفت سالگي ديده از جهان فرو بست. جنازه اش در كنار قبر حبابه به خاك سپردند.