بازگشت

وليد بن يزيد


اين وليد پسر يزيد بن عبدالملك مروان «خليفه ي عاشق پيشه»ي آل مروان است. وي هم عاشق بود منتها به جاي آنكه عاشق زن باشد عاشق شراب بود. در همان روز چهارشنبه ششم ماه ربيع الآخر كه عمويش هشام هلاك شد وي بر تخت سلطنت نشست. مردم شام او را مي شناختند.

اين وليد به شرابخواري و بي بند و باري معروف بود.

اما چون به قانون خلفاي گذشته «بر مبناي سقيفه ي بني ساعده»



[ صفحه 57]



خلافت رسول الله در گرو چند نفر فئودال بود و چون فئودال در سايه ي وليد و امثال وليد بهتر مي توانستند بر مردم بدبخت قبائل شهوات و اميال خود را تحميل كنند خلافت هم به وليد رسيد.

درست همانطور كه خلافت به ابوبكر و بعد به عمر و بعد به عثمان و بعد به آل اميه انتقال يافت.

در همان روزهاي نخست كه اين مرد لقب اميرالمؤمنين را از عمر بن خطاب به ارث برد با جمعي از مي گساران هم پياله ي خود نشسته بود و جامهاي پياپي مي زد.

گفته شد كه «شراعة بن زيد» مردي خوش مشرب و اهل حال است.

دستور داد احضارش كنند.

شراعه به حضور خليفه افتخار يافت.

وليد همان طور كه بر مسند زربفت خود لميده بود گفت:

- شراعه! من تو را نخواستم تا از تو درباره ي نماز و قرآن سخني بپرسم.

شراعه بي درنگ در جواب گفت:

- مي دانم يا اميرالمؤمنين چون من اصلا اهل نماز و قرآن نيستم

- پس گوش كن من مي خواهم با تو درباره ي آشاميدني ها صحبت كنم. مي فهمي شراعه!

- مي فهمم يا اميرالمؤمنين!

- درست حواست را جمع كن تا جواب ها را به فراخور سؤال ادا كني.

- حواسم جمع است يا اميرالمؤمنين وليد خنده ي كوتاهي كرد و گفت:



[ صفحه 58]



- سخن مادر پيرامون آشاميدني ها مي گردد.

- مثلا؟

- مثلا آب.

- اي اميرالمؤمنين! از آب چه مي پرسيد. اين مايع كه من و خر و گاو با هم از آن مي نوشيم.

- نبيذ خرما چطور؟

- نه نه. اين مشروب مشروب خوبي نيست. شكم آدمي را پر از باد مي كند اين مشروب باد دارد.

- پس نبيذ كشمش.

- اصلا نبيذها را بگذاريد كنار نبيذها دردسر مي آورند.

- شراب ناب. ديگر چه حرفي داري.

شراعه فرياد كوچكي از شوق و اشتها كشيد:

- آخ. شراب ناب. اين راحت روح من است. اين شيره ي جان من است.

وليد هم باشد و سر جايش راست نشست و گفت:

- تو هم از امروز جگر گوشه ي من هستي. دوست عزيز من هستي.

اندكي مكث كرد و آن وقت گفت:

- حالا شراعه از موسيقي حرف بزن با ساز و آواز چطوري.

شراعه گفت:

- ساز و آواز يا اميرالمؤمنين چه خوب. غم ها را از دل به در مي آورد. به جايش شادي و نشاط مي گذارد. وحشت تنهائي را از خاطر مي زدايد. عاشق مهجور را سرگرم مي سازد. آتش قلب ها را فرو مي نشاند. توي رگ و پيوند آدم مي دود. وه كه چه هيجان انگيز و هوس خيز است

وليد غش غش خنديد و گفت:



[ صفحه 59]



- آفرين بر تو شراعه. پس بگو براي بساط شراب و موسيقي چه جائي بهتر از همه جاست.

شراعه گفت:

-بله يا اميرالمؤمنين. بايد جايش هم مناسب باشد. به عقيده ي من در آنجا بايد شراب خورد كه آسمان پر ستاره بالا سر آدم چهل و چراغ هاي خود را بي پرده برافروزد و نسيم آزاد سر و روي مي گساران را نوازش بدهد.

وليد همانطور كه مي خنديد و غنج مي زد و كيف مي كرد گفت:

- از خوراك هيچي نگفتي شراعه چه خوراكي بايد با يك چنين نوشابه و بساط سزاوار است.

- و اما خوراك... خوراك هر چه باشد با شراب و آواز دلپذير است.

از آن تاريخ شراعة بن زيد رسما مقام ندامت را در دربار وليد دريافت.

در پايان سال صد و بيست و پنجم هجري يحيي بن زيد بن علي بن الحسين عليهم السلام به خونخواهي پدرش زيد قيام كرد وي در شهر «جورجان» از ايالت خراسان به پاي خواست.

وي همان يحيي بن زيد است كه حامل صحيفه ي كامله ي سجاديه بود و سلسله ي روايت اين صفحه به او منتهي مي شود.

در آن سال نصر بن سيار والي خراسان بود و يحيي در جنگ با همين نصر به قتل رسيد.

قبرش در دهكده اي به نام «ارعونه» مزار مردم آنجاست.

سرش را از خراسان به دمشق براي همين وليد كه وليد شراب و گناه بود فرستادند. و پيكرش را همچون پيكر پدرش به دار زدند



[ صفحه 60]



اين نعش آن قدر بر روي دار ماند تا ابومسلم مروزي پس از فتح خراسان آن جنازه را در «ارعونه» به خاك سپرد.

به سال صد و بيست و ششم هجري حكايت شهادت يحيي در خراسان انتشار يافت و هر مولود پسري كه در آن سال در خراسان پا به دنيا گذاشت نامش را به خاطر يحيي بن زيد «يحيي» نهادند.

قتل يحيي هم از منكرات و گناهاني است كه با دست وليد بن يزيد بن عبدالملك صورت گرفت.

و اين هم از مفاخري است كه اميرالمؤمنين عمر با دست اميرالمؤمنين وليد به تاريخ اسلام اهدا كرد.

اين وليد بن يزيد كه همدم دائم شراب و غنا و لهو و لعب بود در تاريخ اسلام نخستين كسي است كه دلقك ها و مطرب ها را از شهرهاي دور دست به دمشق دعوت كرد و نوشيدن شراب و ارتكاب گناه را آشكارا ساخت.

در زمان وي گناهان از پشت پرده به روي پرده افتاده بودند.

«اين سريح مغني» و «معبد» و «غريض» و «ابن عايشه» و «ابن محرز» و «طويس» و «رحمان» از موسيقي دانان معروف عرب با همين وليد معاصر بودند.

در شعري كه پس از مرگ هشام از خود انشاد كرده اعتراف مي كند كه وقتي مواريث خلافت براي او آورده اند او مست بوده است.



طاق ليلي و بت اسقي السلافه

و اتاني لفي من بالرصافه



و اتاني ببرده و قضيب

و اتاني بخاتم اللخلافه



[ صفحه 61]



جبه ي رسول الله و عصا و انگشتري خلافت را هنگامي به وي تقديم داشتند كه مست بود.

و در شعر ديگري كه به ياد مرگ هشام مي سرايد از گريه و شيون دختران هشام ياد مي كند و سخن شنيعي نيز نسبت به دختران هشام مي سرايد.



انا المحنت حقا

ان لم انيكن هن



اين عايشه ي قرشي يك شب براي وي ساز مي زد و آواز مي خواند.

اين قطعه را ضمن ساز و آواز از شاعر گمنامي انشاد كرد.

به بامداد روز قربان

دختراني شكيب ربا ديدم.

همچون ستاره گاني كه

در پيرامون ماه بدرخشند.

رفته بودم عبادت كنم و ثواب بردارم ولي هنگامي بازگشتم كه غرق گناه بودم.

وليد چنان از اين شعرها به وجد و سرور افتاد و چنان خوشحال شد كه از سريرش پائين پريد و گفت چه خوب چه خوب تو را به حق عبدالشمس «جدوليد» قسم مي دهم دوباره بخوان.

اين عايشه اين غزل را تكرار كرد.

- تو را به حق اميه قسم مي دهم يك بار ديگر بخوان

يكبار ديگر خواند.

باز هم قسمش مي داد به اباء خود از قبيل ابي العاص و حكم و مروان قسمش مي داد كه از نو بخواند.



[ صفحه 62]



- به جان من تو را به جان خودم قسم مي دهم اين غنا را تجديدش كن.

اين عايشه تجديدش كرد.

اينجا بود كه وليد سراپاي اين مطرب را غرق بوس كرد و دست به اعضاي قبيح او زد و با همه امتناعي كه اين مطرب به كار برد معهذا وليد آنقدر سماجت به خرج داد كه آن عضو قبيح را هم بوسيد و بعد لباس خود را از تنش درآورد و به اين عايشه داد: و مثل ديوانه ها فرياد مي كشيد واطرباه. واطرباه. لخت و عور ايستاده بود و عربده مي كشيد تا برايش از حرم لباس آوردند. گفته مي شود كه ميان او و اين عايشه يك راز جنسي هم وجود داشت.

و بعد هزار سكه طلا به اين عايشه داد و قاطر سواري خودش را هم به وي بخشيد و از وي خواهش كرد بر قاطر سوار شود توي بارگاه سلطنت روي سرير خليفه قاطر براند.

اين عايشه هم به هر چه دستور مي گرفت اطاعت مي كرد.

بالاخره گفت برو. برو كه اين ساز و آواز تو مرا به روي يك خرمن آتش نشانيد.

و يك روز قرآن را بدست گرفت و به عنوان تفأل گشود.

اين آيت كريمه را در آغاز صفحه خواند.

واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد

گشودند و هر كه «جبار عنيد» بود مطرود و زيانكار شد.

وليد از اين تفأل بي نهايت خشمناك شد قرآن كريم را به گوشه اي انداخت و آن وقت كمانش را برداشت و صفحات مقدس كتاب الله را هدف تير قرار داد و اين شعر را انشاد كرد.



اتوعد كل جبار عنيد

فها انا ذاك جبار عنيد



[ صفحه 63]



اذا ما جئت ربك يوم حشره

فقل يا رب مزقني الوليد



تو اي قرآن «جبار عنيد» را تهديد مي كني؟

بله. من همان جبار عنيد هستم كه به تيرت مي زنم.

وقتي كه به روز حشر خداي خود را يافتي.

به او بگو خداي وليد با ضرب تير پار پار م كرد.

و در شعر ديگر رسول الله را تكذيب مي كند.



تلعب باالخلافه هاشمي

بلا وحي اتاه و لا كتاب



فقل لله يمنعي طعامي

و قل لله يمنعي شرابي



مي گويد كه اين هاشمي با خلافت بازي كرد. نه وحي به او رسيد و نه كتابي از آسمان آورد.

مادر وليد ام الحجاج ناميده مي شد. اين زن دختر محمد بن يوسف يعني برادرزاده ي حجاج بن يوسف سفاك معروف عرب بود.

برايش يك خم از بلور تهيه ديده بودند.

اين خم بلوري را از شراب ناب لبريز ساخت و بعد با ندما و مطرب هاي خود به مي گساري پرداخت.

آن شب شب ماه بود.

عكس ماه در اين خم بلورين افتاد.

وليد از نديمان خود پرسيد امشب قمر در كدام برج است.

هر يك از نديم هايش اسم برجي را كه به خاطر داشت بر زبان



[ صفحه 64]



راند تا يكي از هم پياله ها كه ذوقش سرشارتر بود گفت:

- امشب ماه در خم بلورين مي درخشيد.

وليد فرياد كشيد.

- فقط تو راست گفتي. آنچه دل من مي خواست همين بود.

و بعد گفت:

- من «هفت هفته» شراب خواهم خورد.

كلمه ي «هفت هفته» را به فارسي ادا كرد. و از اينجا مي توان دريافت كه خلفاي اموي با زبان فارسي آشنا بودند.

مي گساري آغاز شد.

حاجب مخصوصش از در درآمد و گفت يا اميرالمؤمنين گروهي از اشراف در تالار انتظار نشسته اند و مي خواهند به حضور اميرالمؤمنين شرفياب شوند.

وليد كه عهد كرده بود هفت هفته يك بند مست باشد اعتنائي به حرف حاجب مخصوص خود نكرد:

- آخر خوب نيست يا اميرالمؤمنين، مقام خلافت اقتضا دارد كه امرا و سادات عرب را به حضور بپذيريد.

وليد ديد كه حاجب اصرار مي ورزد دستور داد.

- شرابش بدهيد.

حاجب كه جز اطاعت چاره اي نداشت چند جام پياپي زد و بعد مست و خراب در همان محفل فرو غلطيد.

شبي را مثل همه شب به مستي و شهوتراني سحر كرد.

به هنگام فجر مؤذن بانگ نماز برداشت.

صداي اذان در فضاي قصر پيچيد.

حالا نوبت نماز است. و اين وليد بن يزيد اميرالمؤمنين است



[ صفحه 65]



كه بايد به مسجد برود و در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بگذارد. يعني بر هزاران مسلمان امامت كند.

وليد مست. وليد فاسق. اين وليد بي اعتنا به هر چه مبادي اخلاقي و ديني نگاهي به كنيزك همخوابه ي خود كرد و گفت برخيز.

- چكنم يا اميرالمؤمنين؟

- هر چه مي گويم اطاعت كن.

كنيزك از توي رختخواب بلند شد.

- عمامه ي مرا بر سرت بگذار و جبه ي خلافت را بپوش و بر چهره ات لئام به بند و به مسجد برو و در محراب من بايست و امامت كن

كنيزك با همه مستي خود مات و مبهوت ماند.

خدايا اين مرد چه مي گويد:

اين وليد كه خود را اميرالمؤمنين مي نامد و امامت امت را به عهده دارد مي خواهد يك زن مست و جنب را به جاي خود به مسجد بفرستد.

اين مرد به دين اسلام استهزا مي كند. كنيزك حيران ايستاده بود و مي لرزيد.

وليد فرياد كشيد.

- زود باش كه وقت نماز مي گذرد.

بالاخره آن كنيز آلوده دامن با همان آلايش رختخواب و همان مستي از شراب عبا و رداي خليفه را پوشيد و به مسجد رفت و بر آن مردم بدبخت كه وليد را امام مي دانستند امامت كرد.

اين راز پس از قتل وليد فاش شد و مردم دمشق تازه فهميدند كه در يك نماز صبح يك كنيز مست با آلايش جنابت به جاي وليد پيشنمازشان شده بود.

شراب را «همانطور كه گفتيم» بي نهايت دوست مي داشت و در



[ صفحه 66]



مي گساري با طرز حيرت انگيزي افراط مي كرد.

دستور داده بود كه برايش حوض بزرگي از بلور بسازند و آن وقت آن حوض را از شراب ناب مالامال كنند.

در اين هنگام وليد لخت مادرزاد شد و خود را به حوض شراب انداخت و آن قدر از آن حوض لبالب نوشيد كه چند انگشت از سطحش پائين رفت. و آثار نقصان در آن حوض آشكار شد.

هر چند حاشيه نشينان و درباريان خليفه سعي مي كردند بر اين رسوائي ها پرده ي تزوير و ريا بكشند و فسق اميرالمؤمنين را پنهان بدارند بالاخره رسوا شدند. يعني رسوائي كردار وليد طرفدارانش را هم رسوا ساخت.

در آن روز بازار بزرگ دمشق شاهد غوغاي تازه اي بود.

«اين عايشه» مطرب مشهور وسط بازار ايستاده بود.

يك كيسه بزرگ لبريز از سكه هاي طلا پهلوي او قرار داشت كه طول آن به طول قامت خودش بود.

اين عايشه آوازش را سر داده بود و ملت هم مشتاقانه به اين آواز گوش مي دادند.

اين مطرب كه محبوب خليفه بود مست بود. مست مست نمي دانست چه كند.

توي بازار آن شعرها را كه در حضور خليفه خوانده بود و آن همه مورد لطف و محبت اميرالمؤمنين قرار گرفته بود براي مردم بازار تكرار مي كرد.

اين عايشه انتظار داشت كه بازاري ها هم مثل خليفه دورش را بگيرند و سراپايش را غرق بوس كنند ولي احساس كرد كه خيلي زياد از اين شعرها خوششان نيامده.

چند بار اين بيت را با ترجيع در لطيف ترين دستگاهي كه مي شناخت



[ صفحه 67]



تكرار كرد.



فخرجت ابغي محتسبا

فرجعت موفورا من الوزر



اما كسي قدرش را ندانست. و تمجيدش نكرد.

بالاخره حوصله اش سرآمد و فرياد كشيد:

- گم شويد. بازاري هاي احمق؟

بي ذوق ها و گاوهاي كودن.

شما چه شايستگي داريد كه به غناي من گوش بدهيد.

اين آهنگ ها شايسته ي محفل اميرالمؤمنين وليد است.

من اين شعرها را در همين دستگاه امروز در خدمتش خواندم نمي دانيد چه مي كرد. دست و پا و اعضاي مرا مي بوسيد و بعد «اشاره به كيسه ي پهلوي دستش كرد» اين كيسه ي لبريز از دينار طلا را به من بخشيد.

شما كه از موسيقي حظي نمي بريد. آن اميرالمؤمنين است كه وقتي به آواز من گوش مي دهد فرياد مي كشد. نعره مي زند. مست مي شود. كفر مي گويد. نمازش را ترك مي كند.

مردم بازار كه از اين عايشه چنين سخنان دحشت انگيز را شنيدند عقب عقب كنار رفتند. از وي دور شدند ولي فراموش نكردند كه اين مرد به كفر و فسق خليفه علنا شهادت داده است.

عمر بن ابي ربيعه شاعر مشهور قريش هم كه شاعر زن و شراب بود از نديمان محرم وليد بود.

او هم از كساني بود كه راز خليفه را پيش اين و آن ابراز مي داشت، آن روز را كه تا شب در محفل خليفه بسر برده بود وقتي شب هنگام به خانه ي خود باز مي گشت گذارش به مسجد افتاد.



[ صفحه 68]



مردم در مسجد از اميرالمؤمنين انتظار مي كشيدند. تا چشمشان به عمر بن ابي ربيعه افتاد بي صبرانه از وي پرسيدند: پس اميرالمؤمنين كو. عمر كه سر و كله اي گرم داشت بي دريغ گفت:

- مست افتاده است.

مردم وا رفتند.

از دوستان عمر مردي پرسيد:

- راستي شما از صبح تا كنون در محضر خليفه چكار مي كرديد.

- شراب مي خورديم.

- از چي چي صحبت مي كرديد؟

عمر باز هم خونسردانه در جوابش گفت:

راستش مي خواهي از صبح تا حالا با اميرالمؤمنين از «زنا» صحبت مي كرديم.

گفتيم كه اين مرد در شرابخواري خودكشي مي كرد. و اين هم يك شاهد ديگر.

«ابن ذكوان» كه از درباريان محرم وليد بود تعريف مي كند.

- نماز عشا به پايان رسيده بود.

خليفه جامه اش را عوض كرد و دستها را به هم كوفت و فرياد كشيد:

- شراب. شراب.

يك قرابه ي بزرگ كه از نقره ي خام ساخته شده بود سرشار شراب به محفل آوردند.

و سه دختر خوشگل به پذيرائي ايستادند.

آن قرابه به پايان رسيد.

اميرالمؤمنين بار دوم گفت:



[ صفحه 69]



- شراب.

از نو قرابه ي ديگر آماده شد.

و از نو باده گساري ادامه يافت.

وليد جام پس از جام مي نوشيد و به غنا و لعب سرگرم بود تا بالاخره سپيده ي صبح دميد و او از مي خواري خسته و مانده بر رختخواب رفت.

من كه هوشيار بودم در آن شب با دقت حساب كردم نتيجه ي حساب من اين شد كه اميرالمؤمنين وليد پس از نماز عشا تا سپيده دم هفتاد قدح لبريز شراب خورد.

از پدرش يزيد بن وليد در اين كتاب ياد كرديم.

پدرش مردي بود كه جز زن و عشق و شهوت و شراب معني ديگري براي زندگي نمي شناخت و به همين جهت در تربيت فرزندش عنايتي به كار نبرده بود.

معلم و مربي ابن وليد مردي به نام عبدالصمد بن عبدالاعلي بود كه به كفر و الحاد معروف بود.

اين عبدالصمد شاگرد خود وليد را به دلخواه خويش تربيت كرده بود. و بر مبناي همين تربيت وليد آهسته آهسته كفر نهاني خود را ابراز كرد.

تا آنجا كه مذهب «ماني» را پذيرفت مردم تا روزي كه آوازه ي كفر وليد از پشت ديوارهاي قصر برنخاسته بود كاري به كارش نداشتند زيرا فكر مي كردند چون اين فاسق فاجر بر كرسي خلافت قرار دارد نبايد به خلافش قيام كرد.

ولي از آن روز كه ابوالعلا اعلام داشت.

- اميرالمؤمنين ترجيح مي دهد كه «مذهب ماني را بپذيرد» زمزمه ي



[ صفحه 70]



خلافت از ملت برخاست.

«ابن قارح» تعريف مي كند:

جمعي بوديم كه در حضور خليفه افتخار يافته بوديم.

اميرالمؤمنين بي آنكه مقدمه اي بچيند صورت نقاشي شده ي مردي را از كنار سرير خود برداشت و در پيش روي خود گذاشت و سجده اش كرد.

و بعد آن تصوير را بوسيد و به ما گفت:

اسجدوا له

- اين صورت را سجده كنيد.

گفته شد:

- يا اميرالمؤمنين سجده جز بر خداوند بي شريك و لايزال سزاوار نيست. اين كيست كه خليفه سجده اش كرده و ما را به سجودش فرمان مي دهد.

وليد گفت:

- اين ماني پيامبر ايرانيان است. مرد بزرگي بود

عقيده اش چي بود:

- عقيده ي ماني مبتني بر «ثنويت» است يعني كائنات را مخلوق دو نيرو مي شمارد و تنها اين دو قوه را در تكوين و ايجاد مؤثر مي داند. يكي «نور» كه منبع خيرات و بركات است. و ديگر «ظلمت» كه هر چه شر و فساد است مولود اوست.

ما يك صدا گفتيم:

- يا اميرالمؤمنين. ما را معاف فرمائيد ما جز به درگاه خدا به هيچ موجود ديگر سر به طاعت و عبادت فرو نمي آوريم.

ما اين «نقاش» را شايسته ي سجود نمي دانيم.



[ صفحه 71]



در اين هنگام خليفه فرياد كشيد:

- پس از اينجا برخيزيد. پس از من دوري كنيد.

و از طرفي فرزندان وليد بن عبدالملك و فرزندان هشام بن عبدالملك. و حتي برادران خود او بر ضدش دامن بر كمر زدند و موجبات انقلاب را در دمشق فراهم ساختند.

«يزيد بن وليد بن عبدالملك» پسر عم خود او داعيه ي خلافت داشت و چون ديده بود كه مردم به عمر بن عبدالعزيز ارادت شاياني مي ورزند تظاهر به زهد و تقوي مي كرد.

مردم اميدوار بودند كه اين يزيد بر جاي اين وليد خليفه ي پاكدامني از كار در بيايد.

وليد بن يزيد پاك تنها مانده بود زيرا هم ملت با او بر سر خشم و قهر آمده بود و هم بني مروان از كنارش پراكنده شده بودند.

معهذا چون مردي جنگجو و دلاور بود با تن تنها و جمعي از پيروان خود به دفاع پرداخت و تا حدي هم از عهده ي جنگ برآمد.

در صف مقابل مردي فرياد كشيد:

اقتلو عدوالله قتلة قوم لوط ارموه بالحجاره

اين دشمن خدا را به ترتيب قوم لوط بكشيد. سنگسارش كنيد.

وليد عقب نشيني كرد. به قصر خود پناه برد.

و در آنجا سياست عثمان را به پيش گرفت يعني قرآن كريم را جلوي خود باز كرد تا اگر ملت خشمناك به قصرش حمله ور شد و بر وي غلبه كرد از قرآن شرم كنند.

در همين هنگام چشمش به يك جوان بلند بالا افتاد كه داشت از ديوار قصر بالا مي آمد.

فرياد كشيد:



[ صفحه 72]



- كيستي تو؟

جوانك گفت:

- من عنبسه ي سكسكي هستم

وليد شمشيرش را از غلاف كشيد ولي عنبسه با لحن بسيار تحقير كننده اي گفت:

- غلافش كن. غلافش كن.

هر چه زودتر خود را از خلافت خلع كن.

وليد گفت هرگز خودم را از خلافت خلع نمي كنم. من همچون پسر عم خود عثمان در جامه ي خلافت مي مانم.

به دنبال اين سر و صدا ملت طغيان كرده از ديوار قصر خودش را به بالا كشيد.

تا وليد به حساب كار خود بپردازد قصرش از دشمنانش پر شد معهذا به هواي فرار به سمت در دويد اما نگذاشتند به در برسد.

پاي در قصر زير شمشير ريز ريزش كردند.

و سرش را هم بر نيزه زدند و توي كوچه ها و خيابان هاي دمشق گردش دادند

وليد بن يزيد بن عبدالملك در روز پنج شنبه بيست و هشتم ماه جمادي الثاني سال صد و بيست و ششم هجرت در قصر خود در بحرا به قتل رسيد.

وي چهارده ماه و بيست و دو روز سلطنت كرد و به هنگام مرگ مردي چهل ساله بود.

نعش پاره پاره ي او را در همان قصر به خاك سپردند.

نگارنده در اين كتاب فاسق ترين و شريرترين و آلوده ترين شخصيت هاي بني اميه را به تكرار و اصرار «اميرالمؤمنين» ناميده و مقصود من از اين اصرار و تكرار اين بود كه ملت اسلام را به خطا و



[ صفحه 73]



انحراف عمر بن خطاب نخستين اميرالمؤمنين اين قوم معطوف دارم

اميرالمؤمنين در فرهنگ عمر بن خطاب و قومي كه اين لقب را شايسته ي او مي دانند موجوداتي از اين قبيل اند:

عمر خود را اميرالمؤمنين ناميد بي آنكه مؤمنين وي را به امامت خود انتخاب كنند

عمر خلافت و امارت خود را بر مؤمنين تحمل كرد و بدعت نامشروع تحميل را ميان امت محمد بن عبدالله سنت ساخت.

از آن تاريخ هر كس با زور و اجحاف و ارعاب و ايحاش توانست حكومت خود را بر ملت اسلام سربار كند پيش از همه چيز اسم خود را اميرالمؤمنين گذاشت.

عثمان بن عفان. باز گرداننده ي مطرود دين اسلام از تبعيدگاه به مدينه.

عثمان بخشنده ي بيت المال مسلمانان به بني اميه.

عثمان قاتل ابوذر غفاري و ضارب عمار بن ياسر و مرتكب آن همه فجايع و مظالم گفت من اميرالمؤمنين هستم:

لكني عثمان اميرالمؤمنين

معاوية بن ابي سفيان. پسر هند جگر خوار. كشنده ي عمار بن ياسر و عمرو بن حمق و حجر بن عدي مخالف صريح نص احاديث نبويه و آيات قرآن گفت من اميرالمؤمنين هستم.

يزيد بن معاويه هم اميرالمومنين بود و پس از يزيد:

1- مروان بن حكم

2- عبدالملك مروان

3- وليد

4- سليمان

5- يزيد بن عبدالملك



[ صفحه 74]



6- هشام بن عبدالملك

و بعد از اين ها وليد. همين وليد كافر و فاسق و ديوانه.

او هم گفت من اميرالمؤمنين هستم.

اين اميرالمؤمنين ها را مكتب زور و فشار و تحميل عمر بن خطاب به ملت اسلام تحويل داد.

و من بي آنكه اين فكر را از نظر صواب و خطا تحليل كنم. به تكرار و اصرار آل اميه و مروان را اميرالمؤمنين مي نامم و قضاوت را به فرزندان جوان و تحصيل كرده و تهذيب شده ي اسلام وا مي گذارم

طايفه ي ناجيه ي اماميه اعلي الله كلمتها ابوالحسن علي بن ابيطالب را اميرالمؤمنين مي نامند و تفاوت ميان اين اميرالمؤمنين و اميرالمؤمنين هاي عمر بن خطاب را ارباب انصاف و عدالت خود به خود باز خواهند يافت و حاجتي به توضيح نگارنده نخواهد بود.