بازگشت

وقايعي كه در زمان امامت حضرت باقر واقع شد


اول: در كتاب منتخب التواريخ مي نگارد: در سنه ي نود و پنج (95) هجري سعيد بن جبير (بضم جيم و فتح باء) كه از بزرگان تابعين به شمار مي رفت به دستور حجاج بن يوسف ثقفي شهيد شد.

سعيد بن جبير در تحصيل علم تفسير شاگرد عبدالله بن



[ صفحه 125]



عباس بود.

در تاريخ حبيب السير مي نويسد: سعيد بن جبير در ميان مسجدالحرام در يك ركعت نماز يك قرآن ختم مي نمود. نيز در همان تاريخ از احمد بن حنبل كه يكي از دانشمندان و پيشوايان اهل تسنن به شمار مي رود نقل مي كند كه گفت: حجاج در زماني سعيد ابن جبير را كشت كه تمام مردم روي زمين به علم وي احتياج داشتند.

ابوعلي در كتاب رجال خود مي نگارد: علت عداوت و كينه ي حجاج نسبت به سعيد بن جبير آن كثرت علاقه اي بود كه وي به حضرت امام زين العابدين عليه السلام داشت. موقعي كه سعيد بن جبير را نزد حجاج آوردند او به سعيد گفت:

انت شقي بن كسير؟!

سعيد در جوابش گفت: مادر من مرا بهتر مي شناخته كه نام مرا سعيد بن جبير نهاده.

حجاج: ابوبكر و عمر در جهمند يا در بهشت؟

سعيد: اگر من داخل بهشت يا جهنم بشوم مي دانم كه ايشان در بهشت يا در جهنمند.

حجاج: تو درباره ي ابوبكر و عمر چه اعتقادي داري؟

سعيد: من وكيل ايشان نيستم.

حجاج: كداميك از آنان نزد تو محبوبترند؟

سعيد: هر كدام كه خدا بيشتر از او راضي باشد.

حجاج: خدا از چه كسي رضايت بيشتري دارد؟

سعيد: آن خدائي كه راز و اسرار مردم را مي داند اين موضوع را بهتر مي داند.



[ صفحه 126]



حجاج: ميل نداري مرا تصديق نمائي؟

سعيد: ميل ندارم كه تو را تكذيب نمايم.

در كتاب مجالس المؤمنين مي نگارد: حجاج پس از شهادت سعيد بن جبير بيشتر از چهل روز زنده نماند، حجاج در مرض مرگش مكررا بي هوش ميشد و بهوش مي آمد و مي گفت: سعيد ابن جبير از من چه مي خواهد؟!

سن سعيد بن جبير در موقع شهيد شدن چهل و نه (49) سال بود و قبر او در شهر واسط معروف است.

نگارنده گويد: چون نام حجاج برده شد بسيار تناسب دارد كه قسمتي از ظلم و جنايات اين شخص ستمكيش را از نظر خوانندگان محترم بگذرانيم:

مسعودي در كتاب مروج الذهب مي نگارد: مادر حجاج ابن يوسف كه فارعه نام داشت قبلا زوجه ي حارث بن كلده بود.

يكي از شبها بود كه حارث بن كلده نزد زوجه ي خود آمد، پس از ورود ديد كه رافعه مشغول خلال كردن دندان هاي خود مي باشد بعد از مشاهده ي اين موضوع برگشت و طلاقنامه ي وي را فرستاد.

فارعه گفت: براي چه مرا طلاق دادي، آيا نسبت به من بدبين و ظنين هستي!

گفت: آري، زيرا در موقع سحر كه نزد تو آمدم ديدم مشغول خلال كردن دندان هاي خود هستي، اگر تو صبحانه ي خود را در موقع سحر مي خوري زن پرخوري هستي و اگر با دندان هاي خلال نكرده مي خوابي زن ضعيفي هستي؟!

فارعه گفت: هيچ يك از اين دو موضوعي كه تو مي گوئي صحيح نيست، بلكه من ريزه هاي مسواك را از ميان دندانهايم



[ صفحه 127]



خارج مي كردم.

پس از اين جريان بود كه يوسف بن عقيل ثقفي كه پدر حجاج باشد با فارعه ازدواج كرد و حجاج از براي او متولد شد وقتي حجاج متولد گرديد دبر (يعني مخرج غائظ) نداشت لذا مخرج غائظ او را سوراخ كردند.

حجاج پس از تولد پستان مادر خود و پستان زن ديگري را نگرفت و اين موضوع پدر و مادر او سرگردان نمود!!

مي گويند: در اين موقع شيطان به صورت حارث بن كلده نزد ايشان آمد و گفت: چرا متحيريد؟!گفتند: فارعه پسري براي يوسف آورده كه پستان مادر خود و پستان زنان ديگر نمي گيرد!!

شيطان گفت: يك بزغاله سياه نري را سر ببريد و خون آن را به خورد حجاج بدهيد! در روز دوم نيز همين عمل را انجام دهيد! وقتي روز سوم فرارسيد بز نر را مي كشيد و خون آن را به خورد حجاج مي دهيد!

روز چهارم كه فرارسيد يك مار سياه نري را مي كشيد و يك مقدار باز خون آن را به حجاج مي خورانيد و مقدار ديگر آن را به صورت وي مي ماليد، چنان چه اين عمل را انجام دهيد حجاج در روز چهارم پستان مادر خود را خواهد گرفت.

همين كه اين دستورات را براي حجاج عملي كردند او پستان مادر خود را گرفت.

مي گويند: علت اين كه حجاج نمي توانست از ريختن خون ها خودداري نمايد همين بود كه كام او را با خون برداشته بودند.

حجاج مكررا مي گفت: من از ريختن خون ها خيلي لذت مي برم.



[ صفحه 128]



حجاج جناياتي كرد كه هيچ كس براي انجام آن ها اقدام نكرد و بر او سبقت نگرفت.

در سنه ي هفتاد و يك (71) هجري بود كه عبدالملك بن مروان حجاج بن يوسف ثقفي را با دو يا سه هزار سوار مأمور كرد كه متوجه مكه شود و با عبدالله بن زبير بجنگد.

حجاج با لشگر خود آمدند تا وارد طائف شدند. لشگر حجاج از طائف متوجه عرفات گرديدند. ابن زبير نيز گروهي را بسوي عرفات اعزام نمود تا با لشكر حجاج جنگ كنند، همين كه آن دو لشكر درمقابل يكديگر قرار گرفتند و مشغول جنگ شدند همه روزه لشگر حجاج غالب و لشگر ابن زبير مغلوب مي شدند تا اين كه سرانجام ضعف ابن زبير بر حجاج معلوم شد.

حجاج پس از اينكه دريافت ابن زبير تاب مقاومت با وي را ندارد نامه اي را به عبدالملك نوشت: اگر عده اي لشگر از براي من بفرستي بزودي مكه را فتح خواهم كرد. بدين جهت بود كه عبدالملك طارق را با تعداد پنج هزار (5000) نفر به جانب مكه ي معظمه روانه كرد. طارق و يارانش در اواخر ذي حجه ي سنه ي هفتاد و سه هجري به حجاح پيوستند.

حجاح در ماه ذي حجه لباس احرام پوشيد و داخل مكه ي مكرمه گرديد ولي بعلت اين كه ابن زبير مانع وي بود طواف كعبه و سعي بين صفا و مروه را انجام نداد.ابن زبير نيز به جهت اين كه لشگر حجاج در عرفات بود و به منا و عرفات نرفت و قرباني خويش را در مكه ي معظمه قرباني كرد.

حجاج به كوه ابوقبيس و كوه قعيقيان كه هر دو به شهر مكه مشرفند استيلاء يافت، آن گاه در آن دو كوه منجنيق نصب كرد



[ صفحه 129]



آن گاه مكه ي معظمه را سنگ و آتش باران نمود، از آن آتش بود كه پرده ي كعبه سوخت و بدر خانه كعبه نيز آسيب رسانيد.

عبدالله بن عمر براي حجاج پيغام داد: از خدا بترس! زيرا تو در ماه حرام (يعني ماه ذي حجه كه محترم است) و بلد حرام (يعني شهر مكه كه محترم است) هستي، مردم از تمام نقاط جهان به حج مشرف شده اند تو از آتش زدن به مكه دست بردار تا مسلمين با اطمينان حج خود را به جاي آورند!!

حجاج اين موعظه را پذيرفت و از اين عمل ننگ آور منصرف شد تا اين كه مسلمانان حج خويش را به جاي آوردند. آنگاه حجاج اخطار كرد: هر كسي از هر جائي به مكه آمده به مكان خود باز گردد.

حجاج پس از اين اخطار به وسيله ي منجنيق ها آن چنان مكه ي مكرمه را سنگباران كرد كه جايگاه نماز ابن زبير هدف سنگ قرار گرفت، لذا اطرافيان ابن زبير پراكنده شدند و اغلب آنان به لشگر حجاج پيوستند.

وقتي ابن زبير با اين منظره مواجه شد نزد مادر خويش كه او را اسماء ذوالنطاقين مي گفتند و دختر ابوبكر بود آمد و نزد او درد دل نمود. مادر در جوابش بگفت: پسرم! اگر مي داني كه تو بر حقي و ادعاي تو بر حق است حق را دنبال كن و باك از شهيد شدن نداشته باش و اگر مي داني بر حق نيستي پس چرا خود و مردم را بكشتن مي دهي؟!

وي در جواب مادر خود گفت: مي ترسم مرا مثله نمايند (مثله بضم ميم و سكون ثاء يعني بريدن اعضاء و جوارح) و بدار آويزند.



[ صفحه 130]



مادرش گفت: فرزندم! گوسفند نبايد از پوست كندن رنج ببرد!!

ابن زبير آن شب را بعبادت صبح كرد، وقتي صبح شد ابن زبير خود را مسلح نمود و با لشگر شام مشغول رزم گرديد و چند نفر از اهل شام را طعمه ي شمشير نمود. همين كه لشكر شام اين شجاعت را از او مشاهده كردند عموما به ابن زبير حمله نمودند. ابن زبير به نحوي صف هاي دشمنان را درهم شكست كه آن گروه را به حجون [1] رسانيد.

موقعي كه حجاج ديد آن لشگر زياد تاب مقاومت ابن زبير را ندارند سخت آشفته خاطر و غمگين گرديد و فورا از مركب پياده شد و مردم شام را تشجيع نموده براي جنگ ابن زبير برانگيخت!! اهل شام يك مرتبه هجوم آوردند و علمدار ابن زبير را از پاي درآوردند و علم او را لشگر حجاج تصاحب نمودند.

در همين موقع بود كه ابن زبير با دو غلام خويش به لشگر شام حمله كردند. ناگاه لشگر شام سنگي به پيشاني وي زدند پيشاني او شكست و خون صفحه ي صورت او را فراگرفت. وقتي اهل شام چهره ي خونين وي را ديد همگي به او حمله كردند تا خود و دو غلامش را كشتند.

ابن زبير در موقعي كه كشته شد هفتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.



[ صفحه 131]



مسعودي مي نگارد: ابن زبير در روز سه شنبه دهم ماه جمادي الاخره ي سنه ي هفتاد و سه هجري كشته شد.

همين كه حجاج ابن زبير را كشت دستور داد تا سر او را جدا كردند، آن گاه سر او را با سر عبدالله بن صفوان و سر عمارة ابن حزام نزد عبدالملك بن مروان فرستاد، پس از اين عمل بود كه حجاج دستور داد تا جسد ابن زبير را منكوسا (يعني در حالي كه پاي او به سمت بالا و سر او به سمت پائين بود) به دار آويختند و پس از چند روزي جنازه ي وي را به مادرش اسماء تسليم نمودند.

مادر ابن زبير جسد فرزند خويش را پس از اين كه غسل و كفن كرد در قبرستان حجون (كه قبل از اين گفتيم) به خاك سپرد. مادر ابن زبير بعد از هفت روز كه از كشته شدن فرزندش گذشت اين جهان را بدرود گفت.

مسعودي در مروج الذهب مي نگارد: تعداد پنجاه (50000) هزار مرد و سي هزار (30000) زن در زندان حجاج زنداني بودند و تعداد شانزده هزار (16000) نفر از آن افراد زنداني برهنه و عريان بودند. از يكي از آن زندانيان پرسيدند چند سال است كه در زندان بودي! گفت: دوازده سال.

در تفسير نيشابوري در ذيل آيه ي شريفه ي:و لاتلمزوا انفسكم و لاتنابزوا بالالقاب [2] .

مي نگارد: حجاج تعداد يكصد و بيست (120000) هزار



[ صفحه 132]



نفر مرد را به قتل رسانيد و موقعي كه از جهان رخت بر بست تعداد سي و سه هزار (33000) نفر كه كوچكترين تقصيري نداشتند در زندان وي بودند!!

از كتاب محاضرات راغب نقل شده كه يك روز حجاج به مسجد جامع رفت و صداي ضجه ي شديدي شنيد، پرسيد: چه خبر است؟! گفتند: اهل زندان از شدت گرما ضجه ي و ناله مي كنند.

گفت: به آنان بگوئيد:

اخسئوا فيها و لاتتكلمون

يعني گم شويد در زندان و با من تكلم منمائيد.

در زندان حجاج تعداد يكصد و چهار هزار نفر (104000) مرد و بيست (20000) هزار زن زنداني بودند كه گروهي از آنان برهنه و عريان بودند.

حجاج خيلي به ريختن خونها و كشتن سادات و اخيار حريص بود. حجاج خيلي تأسف مي خورد كه چرا من در كربلا نبودم تا در قتل امام حسين عليه السلام اعانت نمايم!!

در كتاب روضات الجنات مي نگارد: حجاج تعداد سه (3000) هزار قبر از قبور نجف اشرف را به منظور اين كه جثه ي بمبارك حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام را به دست آورد نبش كرد ولي ظفر نيافت.

در كتاب در المسلوك مي نويسد: حجاج در سنه ي (74) هجري خانه ي كعبه را خراب كرد، حجرالاسود را از خانه خارج نمود، بعد از آن حضرت امام زين العابدين عليه السلام آن را به جاي خود نصب كرد.

حجاج در زمان خلافت خود يكروز بر فراز منبر رفت



[ صفحه 133]



و گفت: خدا مرا از اين جهت بر شما مسلط كرده كه اعمال زشتي انجام مي دهيد، موقعي كه من بميرم شما از دست ظلم و ستم خلاصي نخواهيد يافت، زيرا كه شما به كارهاي زشت و ناپسند مي پردازيد و بر فرض اينكه من هم نباشم قطعا به دست شخصي بدتر از من مبتلا خواهيد شد. اين بگفت و اين شعر را خواند:



و ما من يد الا يدالله فوقها

و لا ظالم الا سيبلي بظالم



يعني هيچ دستي نيست مگر اين كه دست خدا مافوق آن است [3] و هيچ ظالمي ظلم نمي كند مگر اين كه بزودي به دست ظالم ديگري مبتلاء خواهد شد.

حجاج دستور داده بود: هر كس بعد از نماز عشاء در ميان بازار راه برود پاسبانان گردن او را بزنند! يك شب پاسبانان ديدند كه چهار نفر پس از شرب مشروب مست شده و در ميان بازار راه مي روند لذا سر راه را بر آن افراد مست گرفتند و گفتند: شما كيستيد كه با امر حجاج مخالفت نموده ايد و در اين دل شب حركت كرده ايد؟! يكي از آن چهار نفر اين رباعي را خواند:



انا بن من دانت الرقاب له

ما بين مخزومها و هاشمها





[ صفحه 134]





تأتيه بالرغم و هي صاغرة

يأخذ من مالها و من دمها



يعني من پسر آن كسي هستم كه گردن (و سر) تمام مردم از قبيل: بني مخزوم و بني هاشم از براي او فرود آمده است.

مردم همه علي رغم انف خود در حالي نزد او مي آيند كه حقير و كوچكند و او مال آنان را مي گيرد و خونشان را مي ريزد.

پاسبانان پس از شنيدن اين رباعي گمان كردند كه وي از اقارب و خويشان خليفه به شمار مي رود لذا دست از كشتن او برداشتند و آنگاه از شخص دومي پرسيدند تو كيستي؟! او اين رباعي را خواند:



انا بن الذي بلا ينزل الدهر قدرته

و ان نزلت يوما فسوف تعود



تري الناس افواجا الي ضوء ناره

قيام له من حوله و قعود



يعني من پسر آن كسي هستم كه روزگار قدرت و منزلت او را پست نمي كند و چنان كه يك روز قدرت و منزلت او را پائين آيد بزودي عود مي كند و بالا خواهد رفت. مردم را مي بيني كه فوج فوج در اطراف روشني شمع و چراغ او مي روند، عده اي در اطراف او ايستاده و گروهي نشسته اند.

پاسبانان گمان كردند كه وي فرزند اشرف قبيله ي عرب است لذا از كشتن او خودداري نمودند. آن گاه بشخص سومي گفتند: تو كيستي؟! او اين رباعي را خواند:



انا بن الذي يعلو الرقاب بسيفه

و يضرب اعناق الرجال التشاعم





[ صفحه 135]





و ما ذاك من دخل و لاهو تاير

و لكنه حاوي الغنا و المكارم



يعني من پسر آن كسي هستم كه گردنهاي (موافقين وي) بوسيله ي او بلند و برافراشته مي شوند و او است كه گردن مردان گردنكش را مي زند.

اين موضوع از لحاظ عيب و هيجان نيست، بلكه وي داراي صفت غنا و خوش اخلاقي است.

پاسبانان گمان كردند، او پسر حاكم عرب است، لذا از كشتن او دست برداشتند و از چهارمين نفر پرسش كردند: تو كيستي؟ او اين رباعي را خواند:



انا بن الذي خاص الصفوف بعزمه

و قومها بالسيف حتي استقامت



ركاباه لا تنفك رجلاه منهما

اذا الخيل في يوم الكريهة ملت



يعني من پسر آن كسي هستم كه صف ها را به عزم و اراده خود مي جنباند و آن ها را به وسيله ي شمشير خود نگاهداري مي كند تا اين كه مستقيم شوند.

پاهاي او از دو ركاب خالي نمي شوند در آن موقعي كه اسب ها در روز سخت به شدت حركت داده مي شود.

پاسبانان اين طور گمان كردند كه وي فرزند شجاعترين افراد عرب است لذا از كشتن او دست برداشتند.

همين كه صبح شد و پاسبانان آن چهار نفر را نزد حجاج بردند و قضيه را براي او شرح دادند معلوم شد كه:

شخص اولي پسر حجام (يعني حجامت كننده) است.



[ صفحه 136]



شخص دومي پسر فال بين است.

شخص سومي پسر ميرغضب است.

شخص چهارمي پسر حائك يعني بافنده است!!

حجاج از فصاحت و بلاغت آنان تعجب كرد!! و آنان را با اين پستي حسب و نسبي كه داشتند آزاد نموده و به اهل مجلس گفت: علم و ادب به فرزندان خويش تعليم كنيد، به خدا قسم اگر به جهت ادب اينان نبود الساعه دستور مي دادم تا گردنشان را بزنند آن گاه اين رباعي را خواند:



كن ابن من شئت و اكتسب ادبا

يكفك محموده عن النسب



ان الفتي بمن يقول ها انا ذا

ليس الفتي من يقول كان ابي



يعني پسر هر كه مي خواهي باش، كسب ادب كن تا پسنديدگي آن تو را از افتخار كردن به حسب و نسب مستغني نمايد.

حقا جوان مرد آن كسي است كه بگويد: اين منم (كه به علم و ادب خويش مي بالم) جوان مرد آن كسي نيست كه بگويد: پدرم (داراي شخصيتي بود).

نگارنده گويد: گرچه حجاج به حسب ظاهر گفت: من اين چهار نفر را به جهت فصاحت و بلاغتشان بخشيدم ولي اين سخن به نظر افراد عاقل دروغ محض است، چرا؟ زيرا فصاحت و بلاغت اين چهار نفر مشروب خوار و صدها نظير ايشان به فصاحت و بلاغت سعيد بن جبير كه احمد حنبل و دشمنان ديگري نظير او بر علم و دانش وي شهادت داده اند نمي رسيد و نيز هزارها افراد فصيح و بليغ در عصر اين مرد جنايتكار از زندانيان و مقتولين



[ صفحه 137]



او به شمار مي رفتند.

پس اين كه حجاج مي گويد: آن چهار نفر را به جهت فصاحت و بلاغتشان آزاد كردم دروغ است بلكه بايد بگفت: حجاج آنان را بعلت اين كه شرابخوار بودند رها كرد. زيرا چنانكه گفته اند: الجنس مع الجنس يميل، لذا حجاج سفاك آن چهار نفر را بدين لحاظ آزاد كرد كه از هر جهت همانند خودش بودند.

در كتاب شهسوار اسلام نوشته ايم: موقعي كه خوارج بر بصره غلبه يافتند عبدالملك لشگري به جانب بصره اعزام كرد پس از اين كه لشگر او شكست خوردند براي دومين بار لشگري به جانب بصره فرستاد و آنان نيز دچار شكست گرديدند.

عبدالملك پس از اين كه مهلب بن ابي صفره را براي دفاع از دشمن روانه كرد و او نيز ظفر يافت گفت: واي بر شما! چه كسي در مقابل اهل عراق قيام مي كند؟!

شنوندگان همه ساكت شدند ولي حجاج برخواست و گفت: منم كه از عهده ي اهل بر مي آيم.

عبدالملك به وي گفت: تو بنشين! آن گاه براي دومين بار گفت: كيست كه در مقابل اهل عراق قيام نمايد!

همه شنوندگان ساكت شدند اما حجاج برخواست و گفت: من! عبدالملك گفت: تو بنشين!

وقتي عبدالملك سخن خود را براي سومين بار اعاده كرد و كسي جواب او را نگفت حجاج برخواست و گفت: يا اميرالمؤمنين به خدا قسم منم كه از عهده ي اهل عراق برمي آيم. در همين موقع بود كه عبدالملك حكومت عراق را بعهده ي حجاج نهاد و او را به جانب عراق روانه كرد.



[ صفحه 138]



تعداد آن افرادي كه به امر حجاج كشته شدند - غير از آن اشخاصي كه در جنگ هاي اين مرد خبيث و خونخوار تلف مي شدند - يكصد و بيست (120000) هزار نفر بودند.

در زندان حجاح تعداد پنجاه (50000) هزار نفر مرد و تعداد سي (30000) هزار نفر زن بود كه بر هيچكدام حد و قطعي واجب نبود (يعني خيانت و جنايتي نكرده بودند) حجاج مردان و زنان را در يك مكان زنداني مي كرد.

گفته شده: اگر همه ي ملت ها افراد خبيث و فاسق خود را بياورند و ما هم فقط حجاج را در مقابل آنان بياوريم جنايت و ناپاكي حجاج از همه ي آنان بيشتر خواهد بود!!

ابن جوزي در تاريخ خود مي نگارد: زندان حجاج يك چهار ديواري بدون سقف بود. موقعي كه زندانيان از حرارت آفتاب عراق به سايه ي ديوار زندان پناهنده مي شدند پاسبانان ايشان را سنگباران مي كردند و در ميان آفتاب مي فرستادند!!

غذاي زندانيان حجاج بن يوسف نان جوي بود كه با خاكستر و نمك مخلوط شده بود.

شخصي كه در زندان حجاج زنداني مي شد در مدت كوتاهي آن چنان سياه مي شد كه نظير زنگيان مي گرديد.

يك وقت پسري را در زندان حجاج آوردند، مادر او پس از چند روزي براي ملاقات فرزند خويش آمد، وقتي فرزند او را آوردند پسر خود را نشناخت، لذا گفت: اين فرزند من نيست بلكه از مردم زنگبار است.

پسر در جواب مادر خود گفت: نه به خدا قسم من از مردم زنگبار نيستم، بلكه پسر تو هستم، مگر نام تو فلان و نام من



[ صفحه 139]



فلان نيست؟ وقتي آن مادر فرزند خود را شناخت يك صيحه اي زد و از دنيا رفت.

يك روز حجاج نزد زوجه ي خود كه دختر نعمان بن بشير بود آمد، وقتي وارد شد ديد زوجه اش به آينه نگاه مي كند و اين شعر را مي خواند:



و ما هند الا مهرة عربية

سليلة افراس تحللها بغل



فان ولدت فحلا فلله درها

و ان ولدت بغلا فجاء به البغل



يعني هند نيست مگر زني عربيه و روشن صورت، هند از نسل مردمان شجاع و دلاوري است كه قاطري او را براي خود حلال نموده، اگر هند فرزند نري بزايد جزاي او با خدا است و اگر قاطري بزايد از اين جهت است كه قاطري با او همبستر شده!!

حجاج بدون اين كه هند ملتفت شود عبدالله بن طاهر را با دو هزار (2000) درهم نزد هند فرستاد و گفت: او را طلاق بده! عبدالله پس از اين كه نزد هند آمد و جريان را شرح داد گفت: اين دو هزار (2000) درهم مهر تو است.

هند گفت: اين دو هزار درهم را به تو بخشيدم كه مژده ي خلاصي مرا از اين سك بني ثقيف به من دادي.

موقعي كه اين جريان به گوش عبدالملك بن مروان رسيد شخصي را براي خواستگاري هند فرستاد، هند در جواب گفت: من نظير ظرفي هستم كه سگ آن را ليسيده باشد و استعمال آن حلال نباشد!



[ صفحه 140]



عبدالملك در جواب گفت: تطهير ظرفي كه سگ آن را ليسيده باشد سهل و آسان است، زيرا دستور داريم: موقعي كه سگ ظرف يكي از شما را ليسيده باشد هفت مرتبه آن را مي شوئيد كه يك مرتبه ي آن با خاك باشد. تو نيز ظرف خود را مي شوئي كه استعمال آن جائز باشد!!

هند در جواب گفت: من به اين شرط با تو ازدواج مي كنم كه حجاج مهار ناقه ي مرا بگيرد و با پاي برهنه از معره - كه محل سكونت هند بوده و به قولي تا شام پنج فرسخ است - تا شام بكشاند.

عبدالملك پس از اين كه اين پيشنهاد را پذيرفت نزد حجاج فرستاد و دستور داد كه بايد با پاي پياده و برهنه مهار ناقه ي هند را از معره تا شام بكشاني!

هند سوار بر محمل شد و كنيزان او نيز سوار شدند، حجاج مهار ناقه ي هند را گرفت و حركت كردند.

هند با دايه ي خود كه او را هيفاء مي گفتند به حجاج مي خنديدند!!

وقتي كه هند به عبدالملك رسيد يك دينار (يعني يك اشرفي) روي زمين انداخت و به حجاج گفت: اي شتربان! يك درهم از من روي زمين افتاد، آن را به من بده! وقتي حجاج به زمين نگاه كرد چيزي غير از آن دينار را نديد و آن دينار به هند داد

هند گفت: الحمدلله اگر يك درهم از دست ما رفت خدا در عوض آن يك دينار به ما عطا فرمود. حجاج از اين ملامت و سرزنش فوق العاده خجل شد!!

زيرا هند به وي ثابت كرد كه تو در مقابل عبدالملك نظير



[ صفحه 141]



يك درهمي هستي كه در مقابل يك دينار قرار گرفته باشد؟!

حجاج مدت بيست سال و به قولي بيست و دو سال در عراقين يعني كوفه و بصره حكومت كرد و آخرين كسي را كه كشت سعيدابن جبير بود.

حجاج بعد از كشتن سعيد بن جبير بيشتر از چهل روز زنده نبود. وي در معرض مرگ بي هوش مي شد و موقعي كه به هوش مي آمد مي گفت: سعيد بن جبير از من چه مي خواهد؟!!

حجاج بعد از كشتن سعيد بن جبير به مرض آكله يعني پرخواري مبتلا گرديد. طبيب يك قطعه ي گوشت خواست و آن را به نخي بست، آن گاه سر آن نخ را به دست گرفت و به حجاج دستور داد تا آن گوشت را بلعيد، همين كه طبيب آن گوشت را به وسيله ي نخ از گلوي او بيرون آورد ديد كرم هاي زيادي كه در معده ي حجاج بودند به آن گوشت چسبيده اند، لذا دريافت كه مرض حجاج معالجه پذير نخواهد بود.

حجاج در روز (25) ماه رمضان سنه ي (95)هجري در واسط در سن (54) سالگي از دنيا رفت و قبر وي نامعلوم است.

دوم از وقايعي كه در زمان امامت حضرت باقرالعلوم عليه السلام اتفاق افتاد فوت سعيد بن مسيب كه از فقهاي هفتگانه ي مدينه به شمار مي رفت بود [4] .



[ صفحه 142]



سعيد بن مسيب در سال دوم خلافت عمر متولد شد و در سنه ي (94) هجري از دنيا رفت.

علامه ي مجلسي در بحار مي نگارد: سعيد بن مسيب را حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام پرورش داد. حضرت امام زين العابدين عليه السلام مي فرمايد: سعيد بن مسيب از همه ي مردم به اخبار



[ صفحه 143]



و آثار سابق عالمتر بود.

سوم: در سنه ي (96) هجري وليد بن عبدالملك بن مروان كه او را جبار عنيد مي گفتند از دنيا رفت. فوت وليد بن عبدالملك در نيمه ي جمادي الاخره ي سنه ي (96) اتفاق افتاد و جسد او را در باب صغير دشمق به خاك سپردند.

چهارم: قطيبة (به ضم قاف و فتح طاء) بن مسلم باهلي كه امير خراسان بود در سنه ي (96) هجري كشته شد. در تاريخ وفيات الاعيان مي نگارد: قتل قطيبه در ماه ذي حجه ي سنه ي (96) هجري در فرغانه واقع شد. [5] .

بعد از قطيبه يزيد بن مهلب بن ابي صفره قريب ده سال در سرزمين خراسان حكومت كرد، كاشمر و سمرقند و بخارا و خوارزم را فتح نمود و از خاقان چين باج و هديه گرفت.

پنجم: ابوهاشم كه نامش عبدالله بن محمد بن حنفية بن علي بن ابيطالب عليه السلام بود به زهر جفاي سليمان بن عبدالملك ابن عبدالملك بن مروان شهيد شد. نام والده ي اين ابوهاشم نافله بود. ابوهاشم وصي پدر خود محمد بن حنفيه بود و در حميمه شهيد و دفن گرديد [6] .

ششم: در سنه ي (99) هجري كه سليمان بن عبدالملك از



[ صفحه 144]



دنيا رفت عمر بن عبدالعزيز طبق وصيتنامه ي سليمان بن عبدالملك بر مسند خلافت جاي گزين شد.

محمدث قمي در كتاب تتمة المنتهي مي نگارد: موقعي كه سليمان بن عبدالملك را حالت مرگ دست داد وصيت نامه اي نوشت و گروهي از اعيان و بزرگان مردم را بر مضمون آن وصيت نامه شهود قرار داد. مضمون آن وصيت نامه اين بود: موقعي كه من از دنيا رفتم مردم را جمع مي كنيد و اين وصيت نامه را براي آنان مي خوانيد و آن كسي را كه من تعيين كرده ام خليفه قرار مي دهيد.

همين كه سليمان از اين جهان رخت بربست و از كار دفن و كفن وي فراغت يافتند نداي: الصلوة جامعه دردادند پس از اين ندا بود كه طايفه ي بني مروان و ساير طبقات اجتماع نمودند تا بنگرند قباي خلافت بر اندام چه كسي استوار خواهد شد؟

در اين اثناء بود كه زهري برخواست و فرياد زد: آيا كسي را كه سليمان نامزد خلافت كرده باشد تصديق مي نماييد؟

گفتند: آري. در همين موقع بود كه آن وصيت نامه را قرائت نمودند، وقتي بر مضمون آن آگاه شدند ديدند نوشته: بعد از من عمر بن عبدالعزيز و پس از او يزيد بن عبدالملك شايسته ي مقام خلافت است.

موقعي كه وصيت نامه را مورد مطالعه و بررسي قرار داده بودند عمر بن عبدالعزيز در كناري از آن جمعيت جاي داشت همين كه وي از مضمون آن وصيت نامه آگاه شد كلمه ي استرجاع به زبان جاري كرد (يعني گفت: انا لله و انا اليه راجعون)

مردم پس از شنيدن اين موضوع به سوي او شتافتند و بازوي



[ صفحه 145]



وي را گرفته بر فراز منبر كه داراي پنج پله بود جاي دادند.

عمر بر پله ي منبر جاي گزين شد، اول كسي با وي بيعت كرد يزيد بن عبدالملك بود و بعد از او ساير مردم جز سعيد و هشام با او بيعت نمودند و آن دو نفر هم بعد از دو روز بيعت كردند.

در كتاب حيات الحيوان مي نگارد: موقعي كه عمر بن عبدالعزيز بر مسند خلافت جاي گزين گرديد داخل مسجد شد و پس از اين كه بر فراز منبر رفت گفت:

ايها الناس! من بدون اين كه طالب مقام خلافت باشم بدون اين كه مسلمين صلاح بدانند به يك چنين امري (يعني امر خلافت) مبتلا گرديدم لذا من الساعة خودم را از مقام خلافت خلع مي نمايم و بيعت خويش را از گردن شما برمي دارم، شما هر كسي را كه صلاح مي دانيد از براي خلافت انتخاب نمائيد!

در همين موقع بود كه مردم عموما فرياد زدند و گفتند: ما تو را براي امر خلافت برگزيديم، ما همه راضي هستيم كه تو به ميمنت و بركت امير و فرمانفرماي ما باشي؟! وقتي همه ي مردم ساكت شدند عمر خطبه اي خواند و در آخر آن گفت:

ايها الناس من اطاع الله وجبت طاعته و من عصي الله فلاطاعة له، اطيعوني ما اطعت الله فان عصيته فلاطاعة لي عليكم.

يعني ايها الناس! كسي كه خدا را اطاعت كند اطاعت او واجب است و كسي كه خدا را معصيت نمايد اطاعت و فرمانبرداري او واجب نيست. شما مرا تا آن موقعي اطاعت كنيد كه من خدا را اطاعت مي كنم ولي اگر من معصيت خدا را انجام دادم فرمانبرداري من به گردن شما واجب نخواهد بود.



[ صفحه 146]



عمر بن عبدالعزيز، پس از اين سخنراني از منبر فرود آمد و داخل دارالخلافه گرديد، دستور داد تا پرده و فرشها را جمع كردند و همه ي آن ها را فروخته پولشان را در بيت المال مسلمين داخل نمودند.

موقعي كه عمربن عبدالعزيز لباس خلافت در برداشت جامه عمامه، پيراهن، قبا، ردا و كفش وي را قيمت نمودند قيمت كليه ي آن ها مساوي با دوازده درهم شد (يك درهم در زمان فعلي ما به پول عراق تقريبا مساوي با يك تومان است)

مسعودي در كتاب مروج الذهب مي نگارد: عمر بن عبدالعزيز در زمان جواني خويش از غلام خود خيانتي ديد موقعي كه خواست او را كيفر كند غلام به وي گفت: آيا تو به مولا و خداي خود خيانت نكرده اي؟ گفت: چرا. گفت: آيا مولاي تو در مجازات تو شتاب نمود؟

عمر فورا متنبه شد و آن غلام را آزاد كرد، همين آزاد شدن باعث توبه كردن آن غلام گرديد. بنابر روايتي آن غلام به عمر بن عبدالعزيز گفت: آن شبي را به ياد آور كه صبح آن روز قيامت است آن غلام پس از اين جريان در موقع مناجات مكررا مي گفت:

يا حليما لايعجل علي من عصاه

در كتاب منتخب التواريخ از موسي بن اعين نقل مي كند كه گفت: در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز گرگ و گوسفند در يك مكان مي چريدند، گرگ ها ابدا متعرض گوسفندان نمي شدند، يك شب ديدم گرگ ها متعرض گوسفندان شدند با خودم گفتم: شايد اين مرد صالح و نيكوكار يعني عمربن عبدالعزيز از دنيا رفته باشد؟ بعد از اين جريان بود كه خبر رسيد:



[ صفحه 147]



عمربن عبدالعزيز از دنيا رفته!!

نگارنده گويد: شايد منظور از اين كه در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز گرگ و گوسفند با يكديگر مي چريدند مبالغه باشد يعني راوي مي خواهد بگويد، آنقدر اين مرد عادل بود كه جا داشت گرگ و گوسفند با يكديگر بچرند.

زيرا آن چه كه بين علماء معروف و مسلم است اين است كه در زمان ظهور حضرت ولي عصر مهدي منتظر عليه السلام حيوانات هيچ كدام مزاحم يكديگر نخواهند شد. و در بعضي از اخبار است كه قبل از اين كه قابيل هابيل را بكشد هيچ يك از حيوانات مزاحم يكديگر نمي شدند.

از مسلمة بن عبدالملك نقل شده كه گفت: من به عيادت عمر ابن عبدالعزيز رفتم، ديدم وي پيراهن چركيني دربر دارد. بزوجه ي او كه فاطمه دختر عبدالملك بود گفتم: چرا جامه ي عمر بن عبدالعزيز را تميز و نظيف نمي كني؟ گفت: به خدا قسم جامه ي ديگري ندارد كه عوض كند!

نقل شده: عمربن عبدالعزيز فهميد زوجه اش كه فاطه دختر عبدالملك بن مروان بود پدرش يك گوهر قيمتي به او داده كه نظير ندارد.

عمر بزوجه ي خود گفت: تو بايد از دو كار يكي را انتخاب نمائي: يا اين گوهر قيمتي را داخل بيت المال مسلمين كني و يا اين كه راضي شوي تا من تو را طلاق دهم؟ زيرا من راضي نيستم كه با تو و اين گوهر در يك خانه زندگي كنم!

فاطمه در جواب گفت: من تو را انتخاب مي كنم و آن گوهر قيمتي را به بيت المال مسلمانان اهداء مي نمايم. وقتي



[ صفحه 148]



عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و برادر فاطمه كه يزيد بن عبدالملك بود بر مسند خلافت جاي گزين شد به فاطمه گفت: اگر مايل باشي من آن دانه ي گوهر تو را به تو مسترد نمايم؟ وي در جواب برادر خويش گفت، نه والله من زني نيستم كه در زمان حيات شوهرم او را اطاعت كنم و بعد از موت وي او را نافرماني نمايم!!

فاطمه مي گويد: از آن موقعي كه عمر بن عبدالعزيز بر مسند خلافت نشست ابدا غسل جنابت نكرد، نه جنب مي شد و نه محتلم، زيرا روزها مشغول قضاء حوائج و اصلاح امور مسلمين و شب ها مشغول به عبادت بود.

در كتاب روضة الانوار محقق سبزواري مي نگارد: پس از فوت عمر بن عبدالعزيز او را در عالم خواب ديدند و از حال او پرسش نمودند؟ وي در جواب گفت: مدت يك سال بود كه مرا در پشت پرده و حجاب نگاه داشتند، علت اين كه مرا معطل كردند اين بود كه در زمان سلطنت من سوراخي در پلي بوده پاي گوسفندي در آن سوراخ رفته و مجروح شده، لذا به من عتاب شد: چرا در آن موقعي كه تو سرپرست مردم بودي سستي و سهل انگاري نمودي كه پاي اين حيوان به سوراخ پلي برود و صدمه بخورد؟!

نقل شده: عمربن عبدالعزيز غلامي داشت كه او را وكيل و خازن بيت المال كرده بود. در يكي از روزها كه روز عرفه بود دختران وي كه سه نفر بودند نزد پدر خود آمدند و گفتند: زنان و دختران رعيت ما را ملامت مي كنند و مي گويند: شما دختران خليفه هستيد در صورتي كه يك پيراهن نو نداريد تا در مثل امروزي دربر كنيد؟!

عمر بن عبدالعزيز از اين سخن دختران خود محزون



[ صفحه 149]



و غمگين شد لذا وكيل بيت المال را خواست و به وي گفت: يك مبلغ پول از بيت المال به من قرض بده تا من براي اين دخترانم پيراهن بخرم و سر ماه كه شد قرض خود را ادا نمايم؟

خازن بيت المال گفت: مانعي ندارد، ولي يا اميرالمؤمنين! آيا شما اطمينان داريد كه تا آخر ماه زنده باشيد و قرض خود را ادا نمائيد؟!

عمر بن عبدالعزيز گفت: نه والله! من اميد يك نفس كشيدن به زندگي خود ندارم. آن گاه به دختران خود گفت: هوا و هوس خود را پايمال كنيد، زيرا داخل بهشت نمي شود مگر آن افرادي كه شهوت و هوا و هوس خود را پايمال نمايند.

در تاريخ الخلفاء از عمرو بن مهاجر نقل مي كند كه گفت: نفقه و خرج عمر بن عبدالعزيز در هر روزي دو درهم بود.

نگارنده گويد: در ميان خلفاي بني اميه عمر بن عبدالعزيز كه هشتمين خليفه ي آنان به شمار مي رود نسبت به آل محمد صلي الله عليه وآله داراي امتيازات حسنه و نيكوئي است كه ما قسمتي از آن ها را مي نگاريم.

1- عمر بن عبدالعزيز بود كه مردم را از سب و ناسزا گفتن به حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام نهي كرد، زيرا تابعين معاويه و بني اميه از سنه ي (41) هجري كه ابتداء خلافت معاويه بود تا سنه ي (99) هجري كه ابتداي خلافت عمر بن عبدالعزيز بود حضرت علي بن ابيطالب را (به دستور معاويه لعنةالله) در موقع سخنراني و بر فراز منبرها سب و لعن مي كردند. لذا شاعري در اين باره گفته:



[ صفحه 150]





و علي المنابر تعلنون بسبه

و بسيفه نصبت لكن اعوادها



يعني شما طايفه ي بني اميه علي بن ابي طالب را بر فراز منبرها به طور علني لعنت مي كنيد در صورتي كه بوسيله ي شمشير علي عليه السلام پايه و چوب هاي منبرها براي شما نصب گرديده.

عمر بن عبدالعزيز دستور داد تا بني اميه به جاي سب و لعن علي عليه السلام اين آيه ي شريفه را بخوانند:

ان الله يأمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذي القربي و ينهي عن الفحشاء و المنكر و البغي يعظكم لعلكم تذكرون [7] .

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه از سيد رضي رحمه الله نقل مي كند كه مي فرموده:



يابن عبدالعزيز لو بكت

العين فتي من امية لبكيتك



انت نزهتنا من السب و القذف

فلوا مكن الجزاء لجزيتك



يعني اي پسر عبدالعزيز! اگر چشم براي جوانمردي از اميه گريه مي كرد من براي تو گريه مي كردم.

تو بودي كه ما را از تيرهاي فحش و تهمت پاك و منزه نمودي



[ صفحه 151]



اگر جزاء و پاداشي امكان مي داشت من در مقابل اين جوانمردي تو جزاء و پاداش مي دادم.

نگارنده گويد: محدث قمي در كتاب سفينه در لغت: عوي از نصر بن مزاحم نقل مي كند كه گفت: معاويه در موقع خواندن قنوت نماز حضرت علي بن ابي طالب، ابن عباس، قيس ابن سعد و امام حسين را لعنت مي كرد!!

نيز در همان كتاب از جاحظ كه يكي از علماء و دانشمندان اهل تسنن به شمار مي رود نقل مي كند كه معاويه لعنه الله در آخر خطبه ي جمعه مي گفت: پروردگارا! ابوتراب (يعني علي عليه السلام) كافر و ملحد شده از ترويج دين تو جلوگيري مي كند، پس تو او را شديدا لعنت كن و او را معذب بدار يك نوع عذاب دردناكي!!

معاويه اين كلمات را نوشت و به آفاق فرستاد، از آن به بعد بود كه اين گونه جملات و كلمات را تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز بر فراز منبرها مي گفتند.

نيز از جاحظ نقل مي كند: عده اي از بني اميه به معاويه مي گفتند: تو كه به آمال و آرزوهاي خود رسيده اي، كاش از لعنت كردن اين مرد (يعني حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام) خودداري مي كردي؟

معاويه گفت: نه به خدا قسم (من از اين عمل دست بر نمي دارم) تا اين كه كودكان با اين گونه سخنان بزرگ و بزرگان پير شوند و از براي علي بن ابي طالب فضيلتي گفته نشود!!

2- عمر بن عبدالعزيز بود كه فدك و منافع آن را به حضرت امام محمد باقر عليه السلام مسترد نمود و نسبت به منسوبين حضرت



[ صفحه 152]



علي بن ابي طالب عليه السلام محبت و احسان مي نمود، ولي درباره ي اقرباء و خويشان خود (كه از بني اميه بودند) علاقه اي نداشت.

لذا در روضةالصفا از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه مي فرمود: در ميان هر گروهي مردم صالح و نيكوكاري وجود دارد و نجيب گروه بني اميه عمر بن عبدالعزيز است

از فاطمه دختر حضرت حسين شهيد عليه السلام نقل شده كه مي فرموده: عمر بن عبدالعزيز هميشه مدح و ثناي ما خانواده را مي گفت، اگر اين مرد زنده مي بود ما به هيچ كسي احتياج نداشتيم.

3- عمر بن عبدالعزيز بود كه بني فاطمه را بر بني اميه فضيلت و برتري داد. ابن شهر آشوب در مناقب از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: موقعي كه عمر بن عبد العزيز بر مسند خلافت جاي گزين شد نسبت به ما بخشش هاي بزرگي كرد.

برادران عمر بن عبدالعزيز نزد او آمدند و گفتند: بني اميه به جهت اين كه تو بني فاطمه را بر بني اميه فضيلت و برتري داده اي از تو رضايت ندارند؟

وي در جواب گفت: من بني فاطمه را بدين جهت بر ديگران فضيلت مي دهم كه شنيده ام پيغمبر اسلام صلي الله عليه وآله نسبت به فاطمه ي زهراء عليهاالسلام مي فرمود:

فاطمة شجنة مني يسرني ما سرها و يسيئني ما اسائها

يعني فاطمه شاخه و پاره ي تن من است، آن چه كه زهراء را مسرور و خوشحال كند مرا نيز خوشحال مي نمايد و آن چه كه فاطمه را اذيت و ناراحت كند مرا هم ناراحت مي نمايد. لذا من مي كوشم



[ صفحه 153]



تا پيغمبر خدا را مسرور كنم و از اذيت و ناراحتي آن بزرگوار پرهيز نمايم.

4- عمر بن عبدالعزيز بود كه حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام را بر ساير خلفا فضليت و برتري مي داد. چنان كه ابن ابي الجديد در شرح نهج البلاغه مي نگارد: گروهي از بني اميه معتقدند كه حضرت علي بن ابيطالب از خلفاء گذشته افضل بود. از جمله ي آنان: خالد بن سعد بن ابي العاص و عمر بن عبدالعزيز و... بودند.



[ صفحه 154]




پاورقي

[1] حجون بفتح حاء و ضم جيم و سكون واو قبرستاني است بالاي مكه ي معظمه - مؤلف.

[2] سوره ي حجرات، آيه ي (11) يعني خودتان را عيب گوئي منمائيد و خودتان را بلقب هاي بد مخوانيد - مؤلف.

[3] چنان كه خداي توانا در سوره ي فتح آيه ي (10) مي فرمايد: يدالله فوق ايديهم - يعني دست قدرت خدا بالاي دستهاي ايشان است - مؤلف.

[4] فقهاي هفتگانه ي مدينه كه همه معاصر و بعد از صحابه ي پيامبر اكرم اسلام بودند عبارتند از 1- سعيد بن مسيب كه شرح حال وي را در متن اين كتاب مي خوانيم.

2- جناب قاسم بن محمد بن ابوبكر بود كه لقبش ديباج و جد مادري حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه وآله بود.

در كتاب كافي از صادق آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: سعيد بن مسيب و قاسم بن محمد بن ابوبكر و ابوخالد كابلي از افراد مورد وثوق حضرت امام زين العابدين عليه السلام به شمار مي رفتند.

3- ابوايوب كه نامش سليمان بن يسار بود. ابوايوب برادر غلام ميمونه زوجه ي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وآله بود. رحلت ابوايوب در سنه ي (107) واقع شد.

4- عبيدالله بن عبدالله بن عقبه كه از بزرگان تابعين به شمار مي رفته. وي يكسال قبل از حضرت امام زين العابدين عليه السلام از دنيا رفت.

5- عروة بن زبير بن عوام كه در سنه ي (94) رحلت كرد.

6- عبدالرحمان بن حارث القرشي كه برادرزاده ي ابوجهل ابن هشام بود. وي در سنه ي (94) هجري كه آن را سنةالفقها مي گفتند از دنيا رفت.

7- خارجة بن زيد بن ثابت انصاري كه در سنه ي (99) هجري رحلت كرد.

[5] در كتاب مراصد الاطلاع مي نگارد، فرغانه شهر خيلي وسيعي است در ماوراءالنهر كه تا سمرقند پنجاه فرسخ فاصله دارد. مؤلف.

[6] در كتاب مراصد مي نويسد: حميمه بضم حاء و فتح ميم از توابع عمان در طريق شام است - مؤلف.

[7] سوره ي نحل، آيه ي (92) يعني خدا به عدالت، احسان و نيكوكاري، عطا كردن به قوم و خويشان نزديك امر مي كند و از كار زشت، امر ناپسند ظلم و ستم نهي مي نمايد، شايد متذكر شويد و به خود آئيد - مؤلف.