بازگشت

اخباري از حضرت باقر آل محمد


اول - شيخ طوسي در كتاب امالي خود از ابوبصير از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: ابوذر و سلمان در طلب پيامبر اكرم خارج شدند. شخصي به ايشان گفت: پيغمبر خدا به جانب قبا (كه محله اي است خارج از مدينه ي طيبه) رفت.

سلمان و ابوذر متوجه قبا گرديدند، پيمبر اكرم را در زير درختي يافتند كه در حال سجده بود، در انتظار آن برگزيده ي خدا نشستند. سجده ي رسول خدا صلي الله عليه وآله به قدري طول كشيد كه ايشان گمان كردند آن حضرت را خواب در ربوده؟ لذا متوجه پيامبر عظيم الشأن اسلام شدند تا آن بزرگوار را



[ صفحه 209]



از خواب بيدار نمايند.

ناگاه ديدند آن حضرت سر مبارك خود را به جانب ايشان برگردانيد و فرمود: من مكان شما را ديدم و مقاله ي شما را شنيدم من خواب نبودم. خداي توانا هر پيامبري را كه قبل از من مبعوث نموده بزبان قوم و امت خود فرستاده ولي مرا به زبان عربي به جانب هر سياه و قرمزي (يعني به تمام مردم جهان) مبعوث كرده و پنج خصلت به من عطا فرموده كه به هيچكدام پيمبران قبل از من عطا ننموده (آن پنج خصلت عبارتند از:)

1- مرا به وسيله ي رعب و هيبتي كه به من عطا كرده ياري نموده زيرا آن افرادي كه به قدر يك ماه راه از من دور هستند هر وقت نام و دين مرا مي شنوند به من ايمان مي آورند.

2- اين كه خداي رؤف غنيمت را (يعني آن مالي را كه در موقع جهاد كفار و دشمنان مي گرفتند) بر من حلال كرده.

3- خداي رؤف زمين را براي من محل سجده و پاك كننده قرار داده تا در هر كجا كه باشم بوسيله ي خاك آن تيمم نمايم و بر روي آن نماز بگذارم.

4- خداي رؤف از براي هر پيامبري سئوالي مقرر فرمود كه از خدا مسئلت نمايد و همه ي پيامبران قبل از من خواسته هاي خود را از خداي توانا تقاضا كردند و خداي سبحان به آنان عطا فرمود: خداي تعالي به من نيز اجازه داد كه خواسته ي خود را از پيشگاه باعظمتش تقاضا نمايم ولي من خواسته ي خود را بدين لحاظ به تأخير انداختم كه تا به قيامت براي مؤمنين و مؤمنات شفاعت نمايم و خداي عزيز اين خواسته ي مرا اجابت فرمود.

5- خداي جهان علم و دانشهاي جامع و كليدهاي سخنراني (كه از هر كسي فصيحتر و بليغ تر تكلم كنم) به من عطا فرموده.



[ صفحه 210]



آن چه كه خداي رؤف به من بخشيده به هيچ يك از پيامبران قبل از من عطا ننموده.

پس بنابراين شفاعت و خواسته ي من تا روز قيامت ادامه خواهد داشت و شفاعت من از براي آن افرادي كه براي خدا شريك قرار ندهند و به من ايمان بياورند و وصي من (علي بن ابيطالب) را دوست داشته باشند و محبت اهل بيت مرا داشته باشند برقرار خواهد بود.

دوم: نيز در كتاب سابق الذكر از اسماعيل بن حكم (بفتح حاء و كاف) از حضرت باقرالعلوم عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: در ميان بني اسرائيل مردي قاضي بود كه در بين آنان قضاوت مي نمود.

همين كه اجلش فرارسيد به زوجه ي خود گفت موقعي كه من از جهان رخت بربستم مرا غسل مي دهي، كفن مي كني، جسدم را بالا تختم مي گذاري، صورت مرا مي پوشاني، از انجام اين عمل ضرري به تو نخواهد رسيد.

وقتي آن شخص قاضي اين جهان را بدرود گفت زوجه اش وصيت او را عملي كرد و دستوراتي كه او داده بود انجام داد.

آنگاه پس از چندي كه درنگ نمود صورت وي را باز كرد تا روي او را ببيند ناگاه مواجه شد با كرمي كه داخل سوراخ بيني او مي شد، آن زن از اين منظره دچار وحشت و خوف گرديد.

همين كه شب فرارسيد و چشم آن زن به خواب رفت شوهر خود را در عالم خواب ديد كه به وي مي گويد: آيا از آن منظره اي كه ديدي خائف و بيمناك گرديدي؟

زن گفت: آري من خيلي دچار وحشت شدم.



[ صفحه 211]



شوهر در جوابش گفت: علت اين خوف و دهشتي كه از ديدن صورت من دچار تو گرديد از طرف فلان برادرت بود زيرا وي با آن خصمي كه داشت نزد من آمدند، پس از اين كه ايشان پيش من نشستند من دعا كردم و گفتم: پروردگارا! حق را براي برادر زن من قرار بده و او را بر طرف مقابل خود حاكم فرماي!

موقعي كه طرفين دعواي خويش را مطرح كردند حق به جانب برادر تو بود لذا من در قضاوت خويش حق را به او دادم و طرف مقابل او را محكوم نمودم.

علت پيدايش آن كرمي كه تو در بيني من ديدي اين بود كه من با اين كه حق به جانب برادر تو بود (قبل از قضاوت) مايل بودم كه كاش حق به جانب او مي شد!!

سوم: شيخ كشي در كتاب رجال از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: زمين از براي هفت نفر خلق شده كه شما به وسيله ي آنان رزق داده و ياري كرده مي شويد به جهت ايشان است كه باران براي شما فرومي ريزد. از جمله ي آن هفت نفر است: 1- سلمان فارسي 2- مقداد 3- ابوذر 4- عمار 5- حذيفه رحمت الله عليهم.

ايشان همان افرادي هستند كه حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام مي فرمود: من امام و پيشواي آنان هستم. ايشان همان افرادي هستند كه بر بدن فاطمه ي اطهر نماز خواندند.

در روايت ديگر مي گويد: عبدالله بن مسعود در رديف آن هفت نفر به شمار مي رفته.

صدوق رحمه الله در تفسير و تأويل اين حديث شريف



[ صفحه 212]



مي گويد: معني اين حديث اين نيست كه زمين از ابتداء تا انتها براي اين هفت نفر خلق شده باشد، بلكه بايد گفت: معني حديث اين است: فوائد زمين در آن موقع براي آن افرادي مقرر شده بود كه بر بدن مقدس حضرت زهراي اطهر نماز خواندند اين خلقت خلقت تقديري است نه خلقت تكويني.

چهارم: نيز در كتاب سوابق الذكر از جابر از حضرت باقرالعلوم عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: يك وقت ابوذر نزد سلمان فارسي آمد كه وي ديگي براي طبخ غذا نصب كرده بود. در آن حيني كه مشغول گفتگو بود ناگاه ديگ سرنگون گشت ولي چيزي از آن گوشت و آب آن نريخت!!

ابوذر از مشاهده ي اين اين منظره فوق العاده تعجب كرد!!

سلمان آن ديگ را برگرفت و بر جاي خود نهاد و براي دومين بار مشغول گفتگو شدند. ناگاه ديدند كه ديگ آبگوشت با آن حرارت زيادي كه داشت نيز برگشت ولي چيزي از آن غذا فرونريخت!

ابوذر پس از مشاهده ي اين موضوع با حال وحشت زدگي از نزد سلمان خارج شد و در حال تفكر و تحير با حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام مصادف گرديد.

وقتي كه حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام با ابوذر مواجه شد فرمود: براي چه از منزل سلمان خارج شدي و براي چه اينگونه خوفناك و ترسان هستي؟

ابوذر جريان ديگ و سلمان را به عرض حضرت علي بن ابيطالب رسانيد و گفت: بدين لحاظ است كه من دچار تعجب



[ صفحه 213]



شده ام.

علي عليه السلام فرمود: اي ابوذر! اگر سلمان آن چه را كه مي داند از براي تو بگويد خواهي گفت: خدا قاتل سلمان را رحمت كند!اي ابوذر! سلمان در زمين باب الله است. كسي كه مقام وي را بشناسد مؤمن و كسي كه او را انكار نمايد كافر خواهد بود. سلمان از ما اهل بيت است.

پنجم: در كتاب قصص الانبياء از معروف بن خزبوذ كه قبل از اين در همين كتاب شرح حال او را خوانديم از باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: پدرم حضرت علي بن الحسين عليه السلام از قول جابر بن عبدالله انصاري به ما خبر داد كه گفت: من از سلمان فارسي شنيدم مي گفت: در ميان پادشاهان فارس پادشاهي بود جبار و ستمكار كه وي را روزين مي گفتند.

موقعي كه فتنه و آشوب او دامنگير شهرها و مردم گرديد خداي توانا نيمه ي طرف راست سر او را ببلائي مبتلاء نمود، آن مرض به قدري شدت يافت كه آن سلطان خونخوار را از خوردن و آشاميدن محروم نمود، پادشاه با آن عظمت و اقتدار دچار ذلت و ناله و استغاثه گرديد، وزيران خود را احضار كرد و از آن مرض خطرناك به آنان شكايت نمود، وزارء داروهائي از براي بهبودي او به كار بردند ولي آن دواها كوچكترين ثمري نبخشيدند.

در همين موقع بود كه خداي عليم يكي از انبياء را مأمور كرد و فرمود: به شكل يكي از اطباء نزد روزين كه پادشاهي ظالم و ستمكار است مي روي و در ابتداء امر با او مدارا مي كني



[ صفحه 214]



آنگاه به وي مي فهماني كه اين مرض او بدون دواي آشاميدني يا اين كه آن را داغ نمائي معالجه پذير نخواهد بود. وقتي ديدي از تو تقاضاي علاج نمود مي گوئي. علاج اين مرضي كه دچار تو گرديده آن است كه طفل شيرخواري را در حضور پدر و مادرش نزد تو سر ببرند ولي به شرط اين كه پدر و مادر او به اين عمل راضي باشند، نه اين كه بدون رضايت آنان باشد پس از اين عمل سه قطره از خون آن طفل شيرخوار را در بيني خود ميچكاني و فورا از اين مرض نجات خواهي يافت.

آن پيامبر بنا به دستور خداي سبحان نزد آن پادشاه رفت و جريان را براي وي شرح داد.

پادشاه گفت: در ميان همه ي مردم يك چنين پدر و مادري وجود ندارد كه به اين امر حاضر شوند؟

آن پيغمبر بگفت: چرا اگر تو دست به جيب بذل و بخشش نمائي به مقصود خويش خواهي رسيد.

سلطان يك عده اي را براي انجام دادن اين امر اعزام نمود. مأمورين پادشاه رفتند و پس از جستجوهائي كودك نوزادي را يافتند كه پدر و مادر او نيازمند و تهديدست بودند، آن پدر و مادر را به قدري به جوائز و بخششهاي خسروي تطميع كردند كه آنان راضي شدند و طفل بي گناه خويش را به دربار سلطنتي شاه آوردند. شاه دستور داد تا طاسي از نقره و كاردي آوردند و به مادر آن كودك گفتند: فرزند خود را در دامن خويش نگاه دار (تا گردن او را بزنيم!)

در اين اثناء ناگاه شنيدند كه خداي توانا آن كودك نوزاد را به سخن درآورد و گفت: ايها الملك! پدر و مادر مرا



[ صفحه 215]



از كشتن من باز دار كه ايشان از براي من بد پدر و مادري هستند زيرا موقعي كه كودك ضعيفي مظلوم واقع شود بر پدر و مادر لازم است كه براي او دفاع نمايند ولي ايشان در حق من ظلم و ستم مي كنند، تو بترس و راجع به مظلوميت من با ايشان همكاري منماي!

پادشاه پس از مواجه شدن با يك چنين منظره ي تعجب آوري به قدري بيمناك گرديد كه آن مرض فورا قطع شد و خواب او را در ربود و در عالم خواب ديد كه شخصي به وي گفت: خداي توانا زبان آن كودك را گويا كرد و تو و پدر و مادر او را از كشتن وي باز داشت.

خدا همان خدائي است كه تو را به درد نيمه ي سر مبتلا نمود تا تو را از اين بدرفتاري هائي كه با بندگان خدا مي كني باز دارد. خدا همان خدائي است كه تو را از اين مرض خطرناك نجات داد و تو را به وسيله ي اين مرض و آن كودك موعظه كرد.

موقعي كه شاه از خواب بيدار شد دريافت كه كليه ي امور از جانب خداي رؤف است لذا بعد از اين جريان به عدالت رفتار نمود.

نگارنده گويد: ناسخ التواريخ از كتاب روضة الواعظين از ابن عباس روايت مي كند كه گفت: من سلمان فارسي را در خواب ديدم و به وي گفتم: تو سلمان فارسي هستي؟ گفت: آري، گفتم: تو غلام و دوست پيامبر اكرم اسلام هستي؟ گفت: آري.

ابن عباس مي گويد: تاجي بر سر سلمان ديدم كه از ياقوت بود و لباسهائي از حلي و زيور پوشيده بود. گفتم:اي سلمان!



[ صفحه 216]



اين مقام و منزلت بزرگي است كه خداي رؤف به تو عطا فرموده؟!

گفت: آري.

به سلمان گفتم: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول او چه چيزي افضل است؟ گفت: در بهشت بعد از ايمان به خدا و رسول او چيزي از محبت و دوستي حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام افضل نخواهد بود.

ششم: علامه ي مجلسي در جلد هفتم بحار از حضرت صادق از پدر بزرگوارش حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: ابوذر نزديك كعبه ايستاد و گفت: منم جندب (بضم جيم و دال و سكون نون - نام ابوذر بوده) همين كه مردم او را شناختند و در اطرافش اجتماع كردند فرمود: اگر يكي از شما آهنگ سفري كند بايد لوازمات آن سفر را فراهم نمايد؟ اكنون بگوئيد: از براي سفر روز قيامت چه چيزي آماده نموده ايد و چه زاد و توشه اي كه مناسب آن جا باشد ذخيره كرده ايد؟

شخصي از ميان آن جمعيت برخواست و به ابوذر گفت: ما را هدايت كن و پند و اندرز بده!

ابوذر در جوابش فرمود: روز بسيار گرمي را براي روز نشور (يعني روز قيامت) روزه بگير، و حجي بجاي آر براي كارهاي بزرگ (يعني گناه و معاصي؟) و در آن تاريكي شب دور كعت نماز بگذار از براي تاريكي قبر.

تا تواني سخن نيك بگو و لب از شر ببند، سعي كن كه مسكيني را به وسيله ي صدقه خورسند كني شايد بدين واسطه در آن روز دشوار (قيامت) نجات يابي و رستگار شوي.



[ صفحه 217]



دخل و درآمد دنيوي خود را دو قسمت كن: يك قسمت از آن را براي اهل و عيال خويش و قمست ديگر را براي پس انداز و ذخيره ي آخرت خود انفاق كن! دنيا را دو كلمه قرار بده:

يك كلمه در طلب حلال و كلمه ي ديگر را براي آخرت خود، چنان چه كلمه ي سوم در كار باشد ضرر خواهد داشت و سودي نخواهد بخشيد پس بنابراين درصدد و طلب آن كلمه مباش!

ابوذر پس از اين مواعظ فرموده: انديشه ي آن روز كه هنوز من آن را درك ننموده ام مرا كشت!!

هفتم: علامه ي مجلسي در جلد ششم بحارالانوار از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: مردي نزد ابوذر آمد و گفت: بشارت باد تو را كه گوسفندانت زائيده اند و زياد شده اند.

ابوذر در جوابش گفت: زياد شدن گوسفندان من مرا شادمان نخواهد كرد و من اين موضوع را دوست ندارم بلكه من آن چيزي را دوست دارم كه كم و كافي باشد، نه آن را كه زياد باشد و مرا از ياد خدا باز دارد.

من از رسول خدا صلي الله عليه وآله شنيدم كه فرمود: فرداي قيامت رحم و امانت بر دو طرف صراط حضور خواهند داشت، آن كسي به آساني از صراط خواهد گذشت و در آتش نخواهند افتاد كه صله ي رحم كرده باشد و امانت را به صاحبش پرداخته باشد.

هشتم: علامه ي مجلسي در جلد ششم بحار از حضرت باقرالعلوم از پيامبر عظيم الشأن اسلام صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: خداي رؤف به من وحي كرد كه چهار نفر را دوست داشته



[ صفحه 218]



باشم: 1- علي 2- ابوذر 3- سلمان 4- مقداد.

نگارنده گويد: چون قسمتي از شرح حال سلمان را از بيان حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله نگاشتيم لذا جا دارد كه در اين جا جريان وفات سلمان فارسي را نيز از نظر خوانندگان محترم بگذرانيم:

نهم: شاذان بن جبرئيل در كتاب فضائل خود از اصبغ ابن نباته (بضم نون) روايت مي كند كه گفت: در آن موقعي كه سلمان در مدائن بود و دچار مرض مرگ شده بود من همواره به عيادتش مي رفتم تا اين كه بيماري وي شدت يافت و يقين كرد كه به همين مرض از دنيا خواهد رفت متوجه من شد و گفت:اي اصبغ!

در آن زماني كه من در حضور پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله بودم به من فرمود:اي سلمان! موقعي كه اجل تو نزديك شود مرده اي با تو تكلم خواهد نمود، اكنون من خيلي مايل هستم كه بدانم وفات من نزديك شده يا نه؟

اصبغ گفت: من به سلمان گفتم:اي برادر بزرگوارم! هر دستوري داري بفرما!

سلمان گفت: مي خواهم كه تو تختي نزد من حاضر كني. آن را نظير تابوت مردگان فرش نمائي و مرا بالاي آن بگذاري و به وسيله ي چهار نفر بجانب قبرستان ببري!

اصبغ گفت: بسيار خوب، آنگاه رفت و پس از ساعتي تختي حاضر كرد و فرشي نظير فرش تابوت اموات بر بالاي آن گسترانيد و با چند نفر آمدند و سلمان را به جانب قبرستان حمل نمودند. وقتي آن جناب را در ميان قبرستان روي زمين نهادند



[ صفحه 219]



فرمود: صورت مرا متوجه قبله نمائيد، همين كه صورت او را متوجه قبله نمودند با صدائي بلند فرمود:

السلام عليكم يا اهل عرصة البلاء، السلام عليكم يا متحجبين عن الدنيا.

يعني سلام بر شما باد اي اهل زمين بلا، سلام بر شما باد اي افرادي كه از دنيا محجوب و محروم شديد.

اصبغ مي گويد: جوابي از آن وادي خاموشان شنيده نشد.

سلمان براي دومين بار فرمود: سلام بر شما باد اي افرادي كه مرگ غذاي شما است، سلام بر شما باد اي اشخاصي كه زمين بدن شما را پوشانيده، سلام بر شما باد اي افرادي كه جزاي اعمال دنيوي خود را ديديد، سلام بر شما باد اي مردمي كه در انتظار نفخه ي صور هستيد، شما را به حق خداي بزرگ و پيغمبر بزرگوار قسم مي دهم كه يكي از شما جواب مرا بگويد!

من سلمان فارسي دوست پيامبر صلي الله عليه وآله هستم كه به من فرموده: هر وقت وفات تو نزديك شود مرده اي با تو تكلم خواهد نمود، لذا من مي خواهم بدانم كه مردنم نزديك شده يا نه؟

همين كه سلمان فارسي سخن خود را به پايان رسانيد ناگاه ميتي از ميان قبر خويش به سخن آمد و گفت: سلام و رحمت و بركت هاي خدا بر تو باد. اي صاحبان بناهاي عالي و بلند اي صاحبان اموال فاني! اي افرادي كه به دنيا و آنچه كه در آن است اشتغال داريد! اين ما هستيم كه سخن تو را مي شنويم و جواب تو را به سرعت مي گوئيم، خدا تو را رحمت كند هر سئوالي كه داري بكن!



[ صفحه 220]



سلمان گفت: اي كسي كه پس از مردن به سخن آمدي و بعد از غم و اندوه وفات تكلم نمودي! آيا به وسيله ي عفو و بخشش خداي رؤف اهل بهشتي يا به عدل خداي عادل اهل جهنمي؟!

آن ميت گفت: اي سلمان! من از آن افرادي هستم كه خداي رؤف بواسطه ي عفو و مرحمت خودش مرا داخل بهشت نمود.

سلمان گفت: اي بنده ي خدا! الساعه جريان مرگ را از براي من شرح بده كه چگونه آن را دريافتي و چه چيزي مشاهده و معاينه نمودي؟

آن ميت گفت: اي سلمان! آرام باش! به خدا قسم اگر گوشت و اعضاء بدن كسي را زنده زنده با مقراض ريزه ريزه كنند يا بوسيله ي اره پاره پاره نمايند (مثل اين كه) دچار يكي از غم و اندوه هاي مرگ شده است!! تحمل نود (90) ضربت شمشير آسانتر است از يكي نزعه هاي بجان كندن!!

سلمان به آن ميت فرمود: اعمال تو در دنيا چگونه بوده (كه به اين سختي و دشواري قبض روح شده اي)؟

گفت: من در دار دنيا از آن افرادي بودم كه خداي رؤف مرا به اعمال خير موفق كرده بود، واجبات خدا را انجام مي دادم، قرآن مجيد را تلاوت مي نمودم، در نيكوئي به پدر و مادرم بسيار حريص و جدي بودم، از محرمات خدا اجتناب مي كردم، از ظلم و ستم كناره گيري مي نمودم، روز و شب در طلب رزق و روزي حلال بودم و از پرسش روز قيامت بسيار بيمناك بودم.

ناگاه در آن موقعي كه بهترين و خوشترين روزگار



[ صفحه 221]



عمر را مي گذرانيدم بيمار و رنجور گرديدم و چند روز در بستر بيماري جاي گزين شدم و رشته ي زندگي من گسيخته گرديد و مرگم فرارسيد.

در اين هنگام بود كه شخصي با خلقت بزرگ و هيبتي شديد كه از حس ادراك بزرگتر بود نزد من آمد و در ميان زمين و آسمان در برابرم ايستاد، آنگاه اشاره اي به چشمم كرد و چشمم را از ديدن كور و عاجر نمود، اشاره اي به گوشم كرد و آن را كر نمود، اشاره اي به زبانم كرد و آن را از گفتار منع كرد، در همين موقع بود كه نه چشم مي ديد و نه گوشم مي شنيد و نه زبانم گويا بود.

پس از اين جريان بود كه اهل و عيال، فرزندان و برادرانم مشغول گريه و زاري شدند، خبر مرگم به برادران ديني و همسايگانم رسيد.

من به آن شخص باهيبت گفتم: تو كيستي كه مرا از اولاد و اموال و يارانم محروم نمودي و پهلوهاي من از خوف تو مي لرزد؟!

فرمود: من ملك الموت هستم، آمدم تا تو را قبض روح نمايم و تو را از دار دنيا به دار آخرت منتقل كنم، زيرا مدت عمر تو به پايان و اجل تو فرارسيد.

در همين موقع كه با وي مشغول گفتگو بودم ناگاه ديدم دو نفر نزد من آمدند كه هرگز در ميان مخلوق خدا كسي را از لحاظ خوشروئي نظير ايشان نديده بودم. يكي از آنان طرف راست و ديگري سمت چپ من نشستند و گفتند:



[ صفحه 222]



السلام عليك ايها العبد و رحمةالله و بركاته!

ما نامه ي اعمال تو را آورده ايم، بگير و آنرا بخوان!

گفتم: خدا شما را رحمت كند، شما كيستيد و اين چه نامه اي است كه آنرا قرائت نمايم؟!

گفتند: ما همان دو فرشته اي هستيم كه بر دو كتف تو جاي داشتيم و همه ي اعمال تو را خواه برله و خواه برعليه مي نوشتيم و اين همان نامه ي اعمال تو است.

من به نامه ي اعمال خود نگاه كردم، همين كه چشمم به آن اعمال خير و نيكوي خود كه در دست رقيب (نام ملكي كه بر كتف راست انسان است؟) بود افتاد خوشحال و مسرور شدم.

پس از آن به نامه ي اعمال گناهم كه به دست عتيد (نام آن ملكي كه بر كتف چپ انسان است)؟ بود نظر كردم آن اعمال بسيار در نظرم ناپسند آمدند لذا گريان شدم! آن ملك به من گفت: مژده باد تو را كه اهل خير و نيكوئي هستي.

بعد از اين گفتگوها بود كه ديدم آن شخص قبلي يعني ملك الموت نزد من آمد و مشغول قبض روحم شد، در هر نزعه و جذبه اي كه جان از تن مي كشيد سخت تر از افتادن از آسمان به زمين بود ملك الموت به همين كيفيت مرا قبض روح كرد تا اين كه جان به سينه ام رسيد.

آن گاه جان مرا به نحوي گرفت كه اگر آن مشقت و تلخي دچار كوههاي جهان مي شد همه آب و گداخته مي شدند. پس از اين سختي ها جان مرا از بالاي بيني قبض كرد.

در همين موقع بود كه فرياد و گريه و زاري بازماندگان من به آسمان بلند شد، هر عملي كه ايشان انجام مي دادند بر من



[ صفحه 223]



معلوم و هويدا بود، وقتي كه گريه و زاري آنان براي من شديد شد ملك الموت با خشم و غضب متوجه ايشان گرديد و فرمود:اي گروه مردم! چرا براي وي گريانيد؟ ما كه به وي ستم نكرده ايم و نسبت به او تعدي ننموده ايم كه شما گريه و زاري مي كنيد؟؟

ما و شما همه بندگان يك پروردگاريم، ما امر خدا را امتثال نموديم، به خدا قسم ما قبل از اين كه رزق و روزي او تمام شود و مدت آن منقضي گردد او را قبض روح نكرديم، وي اكنون نزد پروردگار خود مي رود تا آنچه كه مشيت خدا قرار گيرد درباره اش قضاوت نمايد، زيرا كه خدا بر هر چيزي قادر است.

اگر شما در مقابل اين مصيبت صابر و شكيبا باشيد مأجور خواهيد شد و اگر جزع و فزع كنيد گناه كار خواهيد بود، من بسيار نزد شما خواهم آمد تا جان فرزندان، دختران، پدران و مادران شما را قبض نمايم!

ملك الموت پس از اين گفتگوها نزد من آمد و روح من با وي بود. آنگاه فرشته ي ديگري آمد و روح مرا از او گرفت و در ميان جامه ي سبزي جاي داد آن را در مدت كمتر از يك چشم به هم زدن به حضور پروردگار رؤف بالا برد.

همين كه آن روح در پيشگاه خداي رؤف حاضر شد خداي عليم از: گناهان صغيره و كبيره، نماز و روزه ي ماه مبارك رمضان، حج بيت الله الحرام، تلاوت قرآن، زكات، صدقات، اوقات و ايام، فرمان برداري پدر و مادر، خون ناحق، خوردن مال يتيم، پول منفعتي خوردن، زناكاري و كارهاي زشت، ظلم در حق بندگان خدا، شب زنده داري در آن موقعي كه چشمان مردم



[ صفحه 224]



به خواب رفته بود و نظير اينگونه موضوعات از آن روح پرسش نمود.

پس از اين جريان بود كه آن روح را به اجازه ي پروردگار توانا براي دومين بار به زمين برگردانيدند.

در همين موقع بود كه غسال آمد لباس هاي مرا از بدنم بيرون آورد و مشغول غسل دادن جسدم گرديد، روح من به آن غسال مي گفت:اي بنده خدا تو را به خدا قسم مي دهم كه با اين بدن ضعيف مدارا كني! به خدا قسم من از هيچ رگ و ريشه اي بيرون نيامده ام مگر اينكه پاره شده! و از هيچ عضوي خارج نشده ام مگر اين كه شكافته گرديده!!

به خدا قسم اگر آن كسي كه ميت را غسل مي دهد اين سخن را بشنود هيچ كسي حاضر نمي شود جنازه اي را غسل دهد و هرگز ميتي شسته نخواهد شد؟

پس از اين جريان بود كه آن غسال آب بر بدنم ريخت و سه مرتبه جسدم را غسل داد و جنازه ام را با سه جامه كفن و با حنوطي حنوط كرد، اين حنوط و كفن آخرين توشه اي بود كه من از جهان به سراي آخرت بردم.

آن شخصي غسال پس از انجام اين اعمال انگشترم را از دست راستم بيرون آورد و به پسر بزرگترم داد و به وي گفت: خدا تو را در مصيبت پدرت اجر دهد و عزاي تو را نيكو نمايد.

بعد از اين گفتگوها بود كه بدنم را در ميان كفنم جاي داد، مرا تلقين كرد (معني تلقين اين است كه عقائد مذهبي را براي ميت بخوانند تا او بشنود و به ملائكه جواب بگويد) اهل



[ صفحه 225]



و عيال و همسايگان همه فرياد بركشيدند كه بشتابيد تا با وي وداع نمائيم، وقتي از وداع با من فراغت يافتند مرا بالاي تخته ي چوبي نهادند و تخت (يعني تابوت) مرا بر دوش چهار نفر حمل كردند.

روح من در اين موقع مقابل صورت و كفنم بود و از نعش من كاملا باخبر بود. روحم بياران و فرزندانم مي گفت: دنيا شما را بازي ندهد همچنان كه با من بازي كرد!!! اين ثروت و اموال من است كه آن ها را خواه از حلال و خواه از حرام فراهم كردم و در موقع صحت و سلامتي به جاي نهادم، شما از اين اوضاع من پند و اندرز بگيريد و متنبه شويد!!

من به همين حال بودم تا اين كه جنازه ام را براي نماز بر زمين نهادند. موقعي كه از نماز فراغت يافتند و بدنم را بجانب قبر حمل كردند و نزديك قبر رسيدند روحم از مابين كف و صورتم برخواست و مرا در قبر جاي دادند، من در اين موقع دچار هول و ترس بزرگي شدم.

اي سلمان! اي بنده ي خدا! موقعي كه مرا در قبر جاي دادند مثل اين بود كه از آسمان به زمين افتادم و در لحد جاي گرفتم، آنگاه خشت بر روي قبرم چيدند و خاك بر روي من ريختند، پس از آن مرا زيارت كردند و برگشتند.

همين كه ايشان بازگشتند روح در بدن من مراجعت نمود و من دچار ندامت و پشيماني گرديدم، مي گفتم: كاش من از آن افرادي بودم كه باز مي گشتم تا عمل صالح انجام مي دادم؟! ناگاه شنيدم كه گوينده اي مي گفت:

كلا انهم كلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الي



[ صفحه 226]



يوم يبعثون [1] .

(پس از شنيدن اين جمله) گفتم: اي كسي كه با من تكلم مي كني تو كيستي؟ گفت: منبه (بضم ميم و فتح نون و كسر باء يعني آگاه كننده) هستم؟ گفتم: منبه كيست؟ من فرشته اي هستم كه خداي توانا مرا به تمام بندگان خود موكل كرده تا ايشان را پس از مرگشان دستور دهم كه اعمال خود را نزد خدا بنويسند.

پس از اين اخطار مرا گرفت و نشانيد و گفت: آن اعمالي را كه انجام داده اي خواه برله و خواه بر عليه بنويس!! گفتم: من نمي توانم آن ها را شماره كنم و نمي دانم كه چه اعمالي انجام داده ام.

گفت: آيا نشنيده اي كه خداي عليم (در قرآن كريم) مي فرمايد: خدا اعمال بندگان را شماره مي كند ولي آنان اعمال خود را فراموش مي نمايند. آنگاه به من گفت: هر چه كه من به تو املاء مي كنم و ياد مي دهم بنويس! گفتم: كاغذ ندارم؟

ناگاه ديدم قطعه اي از كفنم را برگرفت و آن قطعه نظير پوست آهو شد وي به من گفت: اين نامه ي عمل تو است.

گفتم: قلم ندارم؟!



[ صفحه 227]



گفت: انگشت سبابه ات قلم تو است.

گفتم: مداد (يعني آن مايعي كه با آن مي نويسند) از كجا؟

گفت: از آب دهانت

پس از اين گفتگوها كليه ي آن اعمالي كه من در دنيا از اول عمر تا آخر زندگاني خود انجام داده بودم بر من املاء كرد و من همه ي آن ها را نوشتم. هيچ عملي از اعمال من خواه كوچك و خواه بزرگ باقي نماند مگر اين كه آن را به من عرضه كرد و پس از آن اين آيه ي شريفه را تلاوت كرد:

لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك احدا [2] .

آنگاه آن فرشته نامه ي عمل مرا گرفت، آن را مهر زد و نظير طوقي بر گردنم انداخت، سنگيني نامه ي عمل من گويا: به قدر همه ي كوه هاي عالم بود.

من گفتم:اي منبه! چرا اين عمل را با من انجام دادي؟

گفت آيا نشنيده اي كه خداي توانا مي فرمايد: ما نامه ي عمل هر انساني را به گردنش مي اندازيم و در روز قيامت نامه ي عمل او را در صورتي كه گشوده و باز باشد بيرون مي آوريم تا آن را ملاقات



[ صفحه 228]



نمايد (آنگاه به او مي گوئيم): نامه ي عمل خود را بخوان! در اين روز كافي است كه تو حساب نفس خود را بررسي كني.

آن فرشته به من گفت: در روز قيامت تو را بدين گونه خطاب مي رسد و تو را با نامه ي عملت در صورتي كه در مقابل صورت تو گشوده باشد حاضر مي كنند تا بر اعمال خود گواهي دهي.

آن فرشته پس از اين گفتگوها از نزد من رفت. و من از تنهائي خويش و حسرت دنيا مشغول گريه و زاري شدم.

ناگاه ديدم منكر (نام ملكي است) با هيبت بزرگي و موحشي نزد من آمد، گرزي آهنين در دست داشت كه تمام جن و انس قادر نبودند آن را حركت دهند، او مرا بدين هيبت و عظمت دچار خوف و دهشت نمود و مرا تهديد كرد و...

بعد از آن صيحه اي بر من زد كه اگر همه ي مردم دنيا آن صيحه را مي شنيدند از هول و ترس مي مردند. به من گفت:اي بنده ي خدا! پروردگار تو كيست، پيامبر تو چه كسي است، دين و مذهب تو چيست؟

من از آن خوف و بيمي كه از آن ملك دچارم شد زبانم بسته و در كار خويش درمانده و متحير گرديدم، نمي دانستم كه چه بگويم، هيچ عضوي از اعضاء من نبود مگر اين كه از بيم و خوف از من جدا و منقطع شد.

در همين موقع بود كه لطف و مرحمت پروردگار شامل حالم شد قلبم جاي گرفت، پشتم محكم گرديد، زبانم باز شد ذهنم روشن گرديد و به وي گفتم:اي بنده ي خدا! چرا مرا دچار جزع و فزع كردي در صورتي كه من گواهي مي دهم: خدائي جز خداي يگانه وجود ندارد، حضرت محمد صلي الله عليه وآله



[ صفحه 229]



پيامبر من است، اسلام دين و آئين من، قرآن كتاب من، كعبه قبله ي من است، علي و فرزندانش عليهم السلام امام و پيشوايان منند و عموم مؤمنين برادران من هستند.

من شهادت مي دهم كه مرگ، پرسش قبر، صراط، بهشت و دوزخ همه برحقند. روز قيامت بر حق و درباره ي واقع شدن آن هيچ شك و ترديدي نيست، خداي توانا كليه ي اموات را از قبرهاي آنان برمي انگيزد.

من به اين موضوعاتي كه گفتم معتقدم و با همين اعتقاد خداي خود را ملاقات مي نمايم.

آن ملك پس از اين كه من معتقدات خود را گفتم گفت: اي بنده ي خدا! مژده باد تو را كه از من نجات يافتي، اكنون نظير عروس در جايگاه خويش بخواب و راحت باش! اين بگفت و از نزد من رفت.

وقتي آن ملك رفت ملك ديگري نزد من آمد كه معروف بود به: نكير وي پس از ورود نعره اي كشيد كه از صيحه ي ملك قبلي بزرگتر و خوفناك تر بود. اعضاي من از آن صيحه مانند انگشتان مشبك شدند. آنگاه به من گفت:اي بنده ي خدا! اعمال و آن اعتقاداتي را كه با آنها از دنيا درگذشتي براي من شرح بده و بگو: پروردگار تو كيست؟ پيامبر تو چه كسي است؟ دين و آئين تو چيست؟

من بعلت هول و بيمي كه دچارم شده بود متحير شدم و نتوانستم جواب بگويم، قادر نبودم سخني بزبان برانم!!

در همين حال بودم كه لطف رؤف شامل حالم شد و مرا از آن هول و ترس عظيم نجات داد، حجت را به من الهام نمود



[ صفحه 230]



توفيق نيكوئي شامل حالم شد.

آنگاه در جواب آن ملك گفتم:اي بنده خدا! با من مدارا كن، مرا از اين عجله و هيبتي كه داري مهلت بده تا من اعتقادات خود را براي تو شرح دهم. گفت: بگو!!گفتم: من با اين عقيده از دنيا خارج شدم كه: خدائي جز خداي يگانه وجود ندارد، حضرت محمد صلي الله عليه وآله پيامبر او است، علي بن ابيطالب و فرزندان آن بزرگوار امامان و پيشوايان منند.

من شهادت مي دهم كه: مرگ، قبر، صراط، ميزان، حساب، سئوال منكر و نكير، بهشت و آن نعمت هائي كه خداي توانا در آن وعده داده، دوزخ و عذابهاي آن همه برحقند.

روز قيامت خواهد آمد و هيچ شكي درباره ي واقع شدن آن نخواهد بود، خداي توانا اموات را از قبرها بر مي انگيزد.

آن ملك پس از اين گفتگوها به من گفت:اي بنده ي خدا! مژده باد تو را به نعمت هاي دائمي و خيرهاي هميشگي، آن گاه مرا بخوابانيد و گفت: بخواب آن طور كه عروس در جايگاه خود مي خوابد.

پس از اين جريان بود كه از بالاي سر من دري به جانب بهشت و دري هم از پائين پايم به سوي دوزخ باز شد، آن ملك به من گفت:اي بنده ي خدا! بنگر به آن بهشتي كه به جانب آن مي روي و نگاه كن به آن دوزخي كه از آن نجات يافتي.

آنگاه آن دري را كه از پائين پاي من به سمت دوزخ باز بود مسدود كرد ولي آن دري را كه از بالاي سرم به جانب بهشت



[ صفحه 231]



مفتوح بود به حال خود واگذارد.

از آن به بعد نسيم و نعمت بهشتي دائما داخل قبر من مي شود آن ملك قبرم را به قدري كه چشم قدرت ديدن داشته باشد وسعت داد، چراغي برايم افروخت كه از آفتاب فروزانتر است.

آن ملك پس از اين كه اين اعمال را انجام داد از نزد من رفت.

اين بود جريان من و آن سختي هائي كه ملاقات نمودم، به خدا قسم هر وقت بياد تلخي جان كندن مي آيم تا به قيامت تلخي آن در حلق من باقي است.

پس اي شخص پرسش كننده! از خوف آن كه بايد براي حساب نزد خدا توقف كني مراقب (دستورات) خدا باش و از روز قيامت و آنچه كه براي تو شرح دادم بترس!! من اينگونه مشكلاتي را كه براي تو شرح دادم ملاقات نمودم، در صورتي كه يكي از مردمان صالح و نيكوكار به شمار مي رفتم.

همين كه سخن آن ميت با جناب سلمان فارسي بدين جا رسيد كلام خود را قطع كرد.

سلمان به اصبغ و آن افرادي كه با او بودند فرمود: نزد من بشتابيد و مرا برگيريد و به جانب منزلم ببريد!! همين كه وي را نزديك منزلش آوردند فرمود: مرا زمين بگذاريد او را روي زمين نهاديم و در اطرافش اجتماع نموديم، گفت: براي من تكيه گاهي برقرار كنيد، وقتي متكاي او برقرار شد چشمان شريفش را به جانب آسمان افكند و دعائي را خواند تا به اين جملات رسيد:

اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان



[ صفحه 232]



محمدا عبده و رسوله و ان عليا اميرالمؤمنين و امام المتقين و الائمة من ذريته عليهم السلام ائمتي و سادتي.

موقعي كه سلمان فارسي اين دعا را تلاوت كرد از خداي رؤف تقاضا كرد كه روح شريفش را در جوار رحمت خود جاي دهد، همين كه شهادت سلمان بوحدانيت خدا و حقانيت محمد و آل عليهم السلام به پايان رسيد روح مقدس او به آشيان قدس پرواز نمود.

نگارنده گويد: اين حديث داراي غرابت هاي زياد است كه براهل فن ممخفي نيست و ما شرح حال سلمان فارسي را در كتاب شهسوار اسلام نگاشته ايم. در آن كتاب جريان وفات سلمان را نوشته ايم، اميد است كه مطالعه ي آن براي خوانندگان بي نتيجه نباشد.

دهم: محمد بن يعقوب كليني در روضه ي كافي از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: سلمان فارسي با چند نفر از قريش در ميان مسجد نشسته بودند. آن گروه سخن از حسب و نسب به ميان آوردند و هر كدام نسب خود را بالا مي بردند تا اين كه نوبت به سلمان فارسي رسيد در اين موقع عمر بن خطاب به سلمان پاك گفت: به من بگو: تو كيستي و پدرت كه بود و اصل يعني حسب و نسب تو چيست؟

سلمان فرمود: من سلمان پسر بنده ي خدا هستم، من شخص گمراهي بودم كه خدا به وسيله ي حضرت محمد هدايتم كرد، من تهيدست بودم و خدا به واسطه ي آن بزرگوار مرا غني و بي نياز نمود، من بنده ي زرخريد بودم و خدا به وسيله ي پيامبر خود مرا



[ صفحه 233]



آزاد كرد. اين حسب و نسب من بود كه گفتم.

در آن حيني كه سلمان فارسي با آن گروه مشغول گفتگو بود حضرت محمد صلي الله عليه وآله وارد شد، سلمان گفت: يا رسول الله! من از اين مردم چه چيزهائي مشاهده مي كنم؟! من با ايشان نشسته بودم كه شروع كردند به ذكر حسب و نسب مردم و حسب و نسبهاي خود را بالا بردند، عمر بن خطاب به من گفت: تو كيستي و حسب و نسب تو چيست.

پيامبر اكرم به سلمان فرمود: تو چه گفتي؟

سلمان همان جوابهائي را كه به عمر داده بود براي رسول خدا صلي الله عليه وآله نيز شرح داد.

پيغمبر خدا فرمود:اي گروه قريش! حسب و نسب مردم دين او است، مروت مرد اخلاق او خواهد بود، اصل يعني حسب و نسب مردم عقل او مي باشد، زيرا خداي عليم مي فرمايد: ما شما (بندگان را) زن و مرد آفريديم و شما را گروه ها و قبيله ها قرار داديم تا بدانيد كه گرامي ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شما خواهد بود.

رسول خدا پس از اين موعظه متوجه سلمان شد و فرمود: هيچ يك از اين گروه از تو افضل نيستند مگر به تقوا و پرهيزكاري و اگر تقواي تو از آنان بيشتر باشد پس تو از ايشان افضل و برتري.

يازدهم: نيز در كتاب سابق الذكر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت مي كند كه پيامبر عظيم الشأن اسلام صلي الله عليه وآله برخواست و فرمود: اي بني هاشم!اي فرزندان عبدالمطلب! من پيغمبري هستم كه از طرف خدا به جانب



[ صفحه 234]



شما فرستاده شدم، من براي شما خائف و ترسانم من رهين عمل خود هستم و هر يك از شما نيز رهين عمل خويش خواهيد بود.

نگوئيد: محمد از ما است هر جا كه او داخل شود (يعني همان بهشتي كه او داخل گردد) ما نيز داخل خواهيم شد، نه!! اينطور نيست.اي فرزندان عبدالمطلب! به خدا قسم از شما و غير شما كسي از دوستان من به شمار نمي رود مگر افراد با تقوا و پرهيزكار.

آگاه باشيد!! اگر شما فرداي قيامت بيائيد و دنيا را بر پشت خود حمل كرده باشيد و مردم بيايند و آخرت را حمل كرده باشند من شما را نخواهم شناخت.

آگاه باشيد!! من مابين خود و شما و مابين خود و خدا حجت را در ميان شما تمام نمودم (زيرا آنطور كه بايد و شايد تبليغ رسالت كرده ام)

دوازدهم: شيخ طوسي در كتاب امالي خود روايت مي كند كه زني در حضور حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله مشرف شد و گفت: من متبتل هستم، حضرت باقر فرمود: منظور تو از متبتل چيست؟

گفت: منظور من اين است كه هرگز قصد ازدواج ندارم امام باقر عليه السلام فرمود: چرا؟!

گفت: براي اين كه فضيلت ازدواج نكردن بيشتر است. حضرت باقر عليه السلام به آن زن فرمود: برگرد!! اگر ازدواج نكردن داراي فضيلتي بود فاطمه ي زهراء عليهاالسلام از تو احق و سزاوارتر بود كه ازدواج نكند، زيرا هيچ كسي نيست كه در فضل و فضيلت به حضرت فاطمه ي اطهر سبقت بگيرد.



[ صفحه 235]



نگارنده گويد: فاضل مقداد در كتاب كنزالعرفان در ذيل آيه ي (32) سوره ي نور كه مي فرمايد: وانكحوا الاياما، الي آخره مي نگارد: ازدواج از براي كسي كه نفسش به آن مايل باشد به اجماع علماء مستحب است.

ولي نسبت به آن افرادي كه نفسشان مايل و از براي ازدواج آماده نيست دو قول است:

1- اكثر فقهاء مي گويند: ازدواج براي افرادي كه نفسشان به آن مايل نباشد نيز مستحب است، زيرا اطلاق و عموميت آيه ي سابق الذكر - كه مي فرمايد: ازدواج كنيد - شامل حال اين دو دسته افراد نيز مي شود.

2- بعضي از فقهاي شيعه مي گويند: هر گاه قدرت مالي براي ازدواج باشد و نفس انسان به آن مايل گردد ازدواج از براي مرد و زن مستحب است، ولي اگر هيچ يك از اين دو در كار نباشد ازدواج مكروه است.

نگارنده گويد: علاوه بر اين كه آيه ي سابق الذكر عموم مردم را امر به ازدواج مي كند و بين كسي كه مايل به آن باشد يا نباشد فرقي نمي گذارد روايات و دستورات حضرت محمد و آل اطهر آن بزرگوار صلي الله عليهم اجمعين راجع به ازدواج كردن زياد و مسلمين را به يك چنين عمل لازم و اساسي ترغيب مي نمايند. گرچه روايات درباره ي ازدواج زياد است ولي ما از لحاظ اختصار به روايت ذيل اكتفا مي كنيم:

صدوق از حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: جبرئيل بر حضرت محمد صلي الله عليه وآله نازل شد و گفت: يا محمد! پروردگار جهان تو را سلام مي رساند



[ صفحه 236]



و مي فرمايد: دختران باكره نظير ميوه درختند، همانطور كه ميوه ي درخت پس از اين كه رسيد غير از چيدن دوائي ندارد و اگر آن را نچينند آفتاب و باد آن را فاسد خواهند كرد همانطور هم موقعي كه دختران باكره بالغ شوند غير از شوهر دادن دوائي ندارند و چنان چه اين عمل را انجام ندهي از فتنه و فساد در امان نخواهي بود.

پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله پس از اين وحي و دستور الهي بر فراز منبر رفت و بعد از اين كه سخنراني كرد امري را كه از طرف خدا صادر شده بود براي شنوندگان بيان كرد.

آن مردم گفتند: يا رسول الله! ما دختران خود را به چه كسي تزويج نمائيم؟

فرمود: به كفوها و همانندان خود.

گفتند: كفوها و همانندان ايشان كيانند؟

فرمود: مؤمنين همه كفو و همانند يكديگرند.

رسول اكرم پس از ابلاغ امر خدا از منبر فرود نيامد تا اين كه ضباعه را براي مقداد بن اسود تزويج نمود آنگاه فرمود: من دختر عموي خودم را براي مقداد تزويج ننمودم مگر براي اين كه امر ازدواج سهل و آسان شود.

سيزدهم: محمد بن يعقوب كليني در كتاب فروع كافي از حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله روايت مي كند كه فرمود: مردي از اهل يمن كه او را جويبر (بضم جيم و فتح واو و كسر باء) مي گفتند براي اين كه مسلمان شود نزد حضرت محمد صلي الله عليه وآله آمد و اسلام اختيار كرد و اسلام او خيلي



[ صفحه 237]



قوي و نيكو گرديد.

جويبر مردي بود: كوتاه قامت، زشت صورت، پريشان حال و عريان.

پيامبر اكرم اسلام او را در رديف نانخوران خود به شمار آورده و متكفل مخارجات وي شده بود، چون او برهنه و عريان بود لذا رسول خدا در هر روزي يك ساع يعني يكمن خرما از براي وي مقرر كرده بود، دو جامه بر بدن جويبر پوشانيده و به او دستور داد كه ملازم مسجد باشد و شبها هم در مجسد بخوابد.

جويبر مدتي روزگار را به همين كيفيت مي گذرانيد تا اين كه مردمان غريب و محتاج كه مسلمان شده بودند زياد شدند و شهر مدينه برايشان تنگ گرديد.

خداي عليم به حضرت محمد صلي الله عليه وآله وحي كرد: اين افرادي كه مسجد تو را مسكن خود قرار داده اند از مسجد خارج كن و مگذار كه ايشان شبها در مسجد بخوابند، مسجد را پاك و تميز نما!!

دستور بده تا دري از خانه ي خودت به مسجد باز كنند ولي مابقي درها را غير از در خانه ي علي بن ابيطالب عليه السلام مسدود و مسكن حضرت فاطمه ي اطهر را به حال خود بگذارند.

پيامبر اكرم اسلام صلي الله عليه وآله دستور داد تا براي فقراء و غرباي مسلمين صفه يعني اطاقي در مسجد ساختند و امر كرد تا بيچارگان و بينوايان مسلمانان شب و روز در آن صفه زندگي كنند. بعد از آن مسلمين تهديدست در آن صفه بسر مي بردند پيغمبر خدا دائما جوياي احوال و متصدي مخارجات آنان بود



[ صفحه 238]



هر وقت گندم، جو، خرما و مويز يافت مي شد براي ايشان مي فرستاد. مسلمانان هم جوياي حال آنان مي شدند و براي اين كه به پيمبر خدا محبت و مهرباني كرده باشند نسبت به ايشان ابراز علاقه و رسيدگي مي نمودند، زكات و صدقات خود را به آنان مي پرداختند.

يكي از روزها بود كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله نظري به جويبر كه يكي از اصحاب صفه به شمار مي رفت كرد و از روي محبت و مهرباني به او فرمود: اي جويبر! كاش زني مي گرفتي كه عورت خود را به وسيله ي او از حرام حفظ مي نمودي و وي تو را درباره ي امور دنيوي و اخروي نصرت و ياري مي كرد؟

جويبر در جواب آن حضرت گفت: يا رسول الله! پدر و مادرم به فداي تو باد، كيست كه به شخصي مثل من رغبت پيدا كند و كدام زني است كه به مثل من شخصي مايل گردد؟! و حال آن كه من نه حسب و نسبي دارم و نه ثروتمند هستم و نه خوشگلي و زيبائي دارم؟

پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله در جوابش فرمود:اي جويبر! خداي رؤف آن افرادي را كه در زمان جاهليت شريف و محترم بودند به وسيله ي دين اسلام پست و ناچيز كرد و آن اشخاصي را كه در زمان جاهليت خوار و ذليل بودند به واسطه ي اسلام عزيز و محترم نمود، خداي توانا به وسيله ي دين مقدس اسلام تكبر و نخوتهاي آنان را كه براي قبيله و حسب و نسب خود داشتند نابود كرد.

امروز عموم مردم از قبيل: سفيد، سياه، قرشي، عربي،



[ صفحه 239]



و عجمي مساوي هستند و همه ي آنان فرزندان حضرت آدمند.

خداي توانا حضرت آدم ابوالبشر را از خاك آفريد تا ايشان نظير خاك خاكسار و متواضع باشند.

محبوبترين افراد فرداي قيامت نزد خداي سبحان آن اشخاصي هستند كه بيشتر خداي را اطاعت كرده باشند و پرهيزكارتر باشند.

اي جويبر! من امروز در ميان مسلمانان كسي را از تو افضل نمي بينم مگر آن كسي كه از تو پرهيزكارتر باشد و بيشتر از تو خدا را اطاعت نموده باشد.

اي جويبر! نزد زياد بن لبيد كه از لحاظ حسب و نسب شريفترين قبيله ي بني بياضه است مي روي و مي گوئي: من فرستاده ي پيامبر اسلام هستم. رسول خدا مي فرمايد: دختر خود را كه دلفا نام دارد از براي جويبر تزويج نما!

جويبر موقعي نزد زياد بن لبيد آمد كه وي در خانه ي خود جلوس كرده بود و گروهي نزد او بودند، جويبر پس از اين كه به در خانه رسيد و اجازه خواست داخل شد و سلام كرد آنگاه گفت:اي زياد بن لبيد! پيامبر خدا صلي الله عليه وآله مرا براي مطلبي نزد تو فرستاده، مطلب خود را آشكار يا در خلوت با تو درميان بگذارم؟

زياد گفت: امر پيامبر خدا را در خلوت به من بگو! زيرا كه موجب شرافت و افتخار من خواهد بود.

جويبر گفت: رسول خدا صلي الله عليه وآله مي فرمايد: دختر خود را كه دلفا نام دارد از براي جويبر تزويج كن!!

زياد گفت: آيا رسول خدا تو را براي يك چنين موضوعي



[ صفحه 240]



فرستاده؟!

جويبر گفت: آري، چگونه مي شود كه من بر آن بزرگوار دروغ ببندم؟!

زياد بن لبيد گفت: من دختر خود را جز براي آن افرادي كه از قبائل انصار و كفو و همانند او باشند تزويج نخواهم كرد.

جويبر پس از اين كه جواب يأس شنيد برگشت و گفت: به خدا قسم كه قرآن اين دستور را نداده و پيامبري حضرت محمد صلي الله عليه وآله بدين نحو ظاهر نشده است.

دلفا دختر زياد كه از پس پرده سخن جويبر و جواب پدر خود را مي شنيد زياد را طلبيد و گفت: اين چه جرياني بود كه در ميان تو و جويبر گذشت؟

زياد در جواب دختر خود گفت: جويبر يك چنين پيامي از طرف پيامبر خدا صلي الله عليه وآله براي من آورده بود و من يك چنين جوابي به وي گفتم.

دلفا گفت: جويبر در يك چنين شهري كه پيغمبر اسلام صلي الله عليه وآله در آن وجود دارد دروغ بر آن حضرت نخواهد بست. فورا يك كسي را بفرست كه جويبر را برگرداند تا وي اين جواب ناملايمي را كه تو گفتي براي پيامبر اسلام نبرد!!

زياد فورا شخصي را روانه كرد تا جويبر را از وسط راه بازگردانيد و به او گفت:اي جويبر! خوش آمدي، ساعتي در منزل ما باش تا من خودم به حضور حضرت محمد صلي الله عليه وآله مشرف شوم و نزد تو برگردم.



[ صفحه 241]



زياد به جانب پيامبر اكرم رهسپار شد وقتي در مجلس آن بزرگوار مشرف گرديد گفت: يا رسول الله! جويبر يك چنين پيامي از طرف شما براي من آورده و من جواب ملايمي به وي نگفته ام، ما دختران خود را جز براي همانندان خود كه از انصار باشند تزويج نخواهيم كرد.

پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله فرمود:اي زياد! جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو و همانند زن مؤمنه است و زن با ايمان كفو و همانند مرد باايمان خواهد بود. بر تو لازم است كه دختر خود را به جويبر تزويج نمائي و از دامادي او ناراضي نباشي!!

زياد متوحه خانه ي خود گرديد و آنچه كه از پيامبر خدا شنيده براي دختر خود شرح داد. دختر در جوابش گفت: اگر امر رسول خدا را اجرا نكني كافر خواهي شد! پس چاره اي نيست جز اين كه مرا براي جويبر تزويج نمائي.

همين كه اين سخن را از دختر صالحه و مؤمنه ي خود شنيد بيرون آمده دست جويبر را گرفت و نزد قوم و خويشان خود آورد و دختر خود را طبق سنت خدا و رسول از براي جويبر تزويج نمود و مهر دختر را هم ضامن گرديد، آنگاه نزد دختر آمد و او را براي عروسي آماده كرد.

بعد از آن شخصي را نزد جويبر فرستاد كه آيا تو خانه داري تا من دخترم را در خانه ي تو بفرستم؟

جويبر گفت: نه، من خانه ندارم.

زياد دستور داد تا دلفا را براي عروسي آماده كردند و خانه اي هم براي او تعيين نمودند، در آن خانه فرشهاي نيكو



[ صفحه 242]



گستردند، آن خانه را زينت دادند، دو جامه ي نفيس بر تن جويبر پوشانيدند.

پس از اين اعمال دلفا را داخل آن خانه نمودند جويبر را نيز آوردند و در آن خانه جاي دادند و عمامه اي هم بر سر او بستند.

همين كه جويبر وارد آن خانه شد عروسي ديد فوق العاده زيبا و خوشگل، خانه اي ديد كه به بفرشهاي الوان و زينت ها آراسته و به انواع و اقسام عطرها معطر.

جويبر متوجه زاويه ي اطاق گرديد. سجاده ي عبادت را گسترده مشغول عبادت شد و همچنان مشغول قرائت و ركوع و سجود و دعا و تضرع بود تا اين كه سپيده ي صبح طلوع كرد.

موقعي كه آن عروس و داماد اذان صبح را شنيدند هر دو از اطاق خارج شدند، دلفا وضو گرفت و نماز صبح را به جاي آورد، وقتي از دلفا پرسيدند: آيا جويبر دست به جانب تو دراز كرد: آيا عروسي نمود؟ گفت: نه، وي از اول شب تا به صبح همچنان مشغول قرائت قرآن و نماز بود تا اذان صبح را شنيد و از خانه خارج شد!!

همين كه شب دوم فرارسيد جويبر نيز مثل شب اول تا به صبح مشغول عبادت شد، ولي اين موضوع را بزياد نگفتند. سومين شب كه فرارسيد و جويبر به همان نحو رفتار كرد زياد بن لبيد از جريان مطلع گرديد.

وقتي زياد از اين قضيه مستحضر شد به حضور پيامبر اكرم آمد و گفت: يا رسول الله! پدر و مادرم به فداي تو باد! من دختر خود را طبق دستور شما براي جويبر تزويج كردم در صورتي كه



[ صفحه 243]



وي اين لياقت را نداشت كه ما دختر به او بدهيم ولي من براي اين كه امر شما را اجرا كرده باشم اين موضوع را پذيرفتم.

پيامبر اكرم فرمود: اكنون از جويبر چه نگراني داري؟

زياد گفت: ما براي جويبر خانه مهيا كرديم، آن خانه را بفرشهاي الوان زينت داديم، دختر خود را در آن خانه فرستاديم جويبر را نيز داخل آن خانه كرديم؟ ولي جويبر با دختر ما سخن نگفت و توجهي به وي ننمود، نزديك او نرفت، بلكه از اول شب تا صبح در زاويه ي اطاق مشغول تلاوت قرآن و نمازبود همين كه اذان صبح را شنيد خارج گرديد.

اكنون مدت سه شب است كه جويبر اين عمل را انجام مي دهد و ما با دختر ما سخن نمي گويد و نزديك او نمي رود. من اين طور گمان مي كنم كه جويبر به طور كلي اراده و توجهي به زن ندارد از شما تقاضا مي شود كه درباره ي اين موضوع فكري بكني؟!

موقعي كه زياد از حضور پيغمبر خدا مرخص شد آن بزرگوار جويبر را طلبيد و به وي فرمود: آيا تو از نزديكي كردن با زنان عاجزي؟!

جويبر گفت: يا رسول الله! مگر من مرد نيستم؟! نه اينطور نيست، بلكه من خيلي به زنان علاقه دارم و به نزديكي كردن با ايشان حريصم.

پيامبر اكرم فرمود: آنچه كه درباره ي تو به من خبر رسيده برخلاف آن است كه تو درباره ي خود مي گوئي، به من اين طور رسيده كه خانه اي براي تو زينت و مهيا كرده اند و دختر خوشرو و خوشبوئي را داخل آن خانه نموده اند، آنگاه تو با حالت



[ صفحه 244]



غمگيني وارد آن خانه شدي، نظري به آن دختر نكرده اي با وي سخن نگفته اي، نزديك او نرفته اي، اگر تو به زن مايل هستي پس چرا يك چنين اعمالي را انجام داده اي؟!

جويبر گفت: يا رسول الله؟ موقعي كه مرا داخل آن خانه وسيع كردند و با آن فرشهاي زيبا مواجه شدم و با دختري خوشرو و خوشبو روبرو گرديدم بياد روزگار گذشته ي خود آمدم كه غريب، محتاج، پريشان و بي نوا بودم و كسي به من توجهي نداشت و من با غريبان و بيچارگان بسر مي بردم.

همين كه ديدم خداي رؤف مرا به چنين نعمت و كرامتي سرفراز نموده و مرا از آن پريشاني ها بدين ناز و نعمت اختصاص داده لذا خواسته ام خداي را در مقابل اين همه نعمتهايش سپاسگزاري نمايم و بدين وسيله مقرب درگاه پروردگار خود شوم، لذا در كنار اطاق ايستادم و پيوسته مشغول تلاوت قرآن و عبادت و ركوع و سجود و شكر منعم (به ضم ميم و سكون نون و كسر عين) خود بودم تا اين كه اذان صبح را شنيدم و بيرون آمدم.

وقتي خارج شدم قصد روزه گرفتن كردم و مدت سه شبانه روز بدين كيفيت مشغول عبادت پروردگار رؤف بودم، من اين سپاسگذاريها را در مقابل نعمت هاي خداي سبحان ناچيز مي دانم ولي امشب با خواست خداوند توانا آن دختر و خويشان او را راضي و خوشنود خواهم كرد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله پس از اين گفتگوها زياد بن لبيد را خواست و جريان را براي او شرح داد. زياد و اهل خانه اش خوشحال شدند و جويبر هم به وعده ي خود وفا كرد.

پس از عروسي جويبر بود كه رسول خدا متوجه يكي از



[ صفحه 245]



غزوات گرديد و جويبر نيز در ركاب پيامبر عظيم الشأن اسلام بود، جويبر در آن جنگ به درجه ي رفيعه ي شهادت نائل و به رحمت ايزدي واصل گرديد.

حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه وآله مي فرمايد: بعد از شهادت جويبر هيچ زن بي شوهري از زن او بيشتر خواستگار نداشت و شوهر رفتن آن زن به جويبر موجب بنقص و سرشكستگي وي نگرديد بلكه خواستگاران او بيشتر و عزت وي در ميان قوم و خويشانش فزونتر گرديد - پايان.

و صلي الله علي محمد وآله الطاهرين اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا

تهران - شهريورماه - 1346-

مژده به دوستداران آل محمد صلي الله عليه وآله كه كتاب زندگاني امام جعفر صادق عليه السلام با خواست خدا به وسيله ي كتابفروشي اسلاميه چاپ و در اختيار علاقه مندان به آن بزرگوار قرار خواهد گرفت.

محمد جواد نجفي


پاورقي

[1] سوره ي مؤمنون، آيه ي (102) يعني هرگز (برگشتن امكان نخواهد داشت) او اين كلمه را دائما مي گويد و بعد از ايشان برزخ يعني حائلي است تا آن روزي (يعني روز قيامت) كه برانگيخته شوند - مؤلف.

[2] سوره ي كهف، آيه ي (47) يعني (اين نامه ي عمل) هيچ گناه صغيره و كبيره اي را واگذار ننموده مگر اينكه آن را شماره كرده و هر عملي را كه انجام داده اند آن را خواهند يافت و خداي تو در حق هيچ كسي ظلم نمي كند - مؤلف.