بازگشت

معجزات و كارهاي شگفت انگيز امام


امالي طوسي ص 261 از محمد بن سليمان او از پدرش نقل مي كند كه مردي شامي كه ساكن مدينه شده بود گاه گاه خدمت حضرت باقر مي رسيد مي گفت به آن جناب آقا خيال نكني من خدمت شما مي رسم به واسطه خجالتي است كه از شما دارم (و ارادتمند شمايم) در روي زمين كسي را بيش از شما خانواده دشمن نمي دارم و معتقدم كه اطاعت خدا و پيغمبر و اميرالمومنين در دشمني با شما است ولي چون مردي خوش صحبت و داراي ادب هستي رفت و آمد من براي همين است. وقتي اين حرف را مي زد حضرت باقر مي فرمود: (لحن تخفي علي الله خافيه) هيچ چيز بر خدا پنهان نيست.



[ صفحه 160]



چيزي نگذشت كه مرد شامي مريض شد و مرضش شدت يافت. همين كه به حال احتضار رسيد وكيل خود را خواست گفت وقتي من از دنيا رفتم و پارچه بر رويم كشيدي برو خدمت محمد بن علي و تقاضا كن بر پيكرم نماز بخواند به او گوش زد كن كه خودم اين كار را وصيت كرده ام.

نيمه شب كه شد خيال كردند از دنيا رفته او را در پارچه اي پيچيدند سحرگاه وكيلش به مسجد آمد پس از نماز خواندن حضرت باقر خدمت آن جناب رسيد عرض كرد فلان مرد شامي مرد خودش از شما تقاضا كرده كه بر پيكرش نماز بخوانيد؟ فرمود نه او نمرده سرزمين شام سرد است ولي حجاز گرمسير است و شدمت گرما در اين ناحيه زياد است. بالاخره عجله نكنيد و او را بر نداريد تا من بيايم. در اين موقع از جاي حركت نموده وضو گرفت باز دو ركعت نماز خواند آنگاه دست به دعا برداشته زياد دعا كرد سپس به سجده رفت تا خورشيد طلوع نموده آنگاه از جاي حركت كرده روانه منزل شامي شد.

داخل اطاق شده او را صدا زد. جواب داد. شامي را بلند كرد و نشاند مقداري سويق خواست [1] به او داد بعد به خانواده اش سفارش كرد كه غذا به او بدهند و با غذاهاي سرد سينه اش را سرد نگه دارند.

امام از جاي حركت كرده رفت چيزي نگذشت كه مرد شامي بهبود كامل يافت خدمت حضرت باقر رسيده عرض كرد مايلم براي من خانه را خلوت كني عرضي خصوصي دارم امام خانه را خلوت كرد.

شامي گفت گواهي مي دهم كه تو حجت خدايي بر مردم و واسطه بين مردم و خدايي كه هر كس جز به تو پناه برد نا اميد و زيانكار است و گمراه واقعي است حضرت باقر پرسيد چه شده كه تغيير عقيده دادي.

گفت من خود متوجه شدم كه روح از بدنم خارج شد ناگاه منادي فرياد زد با گوش خود صداي او را شنيدم خواب نبودم گفت روح او را برگردانيد



[ صفحه 161]



محمد بن علي درخواست كرده حضرت باقر فرمود (اما علمت ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يبغص العبد ويحب عمله) نمي داني خدا گاهي شخصي را دوست دارد ولي كارش را نمي پسندند و گاهي شخصي را دوست ندارد اما كارش را دوست دارد.

مرد شامي بعد از آن جزء اصحاب حضرت باقر به شمار مي رفت.

بصائر الدرجات ج 3 ص 36 ابن مسكان گفت برايم ليث مرادي حديثي نقل كرد و خدمت حضرت باقر رسيده عرض كردم ليث مرادي حديثي از شما نقل كرده خواستم براي شما بازگو كنم فرمود چه حديث.

عرض كردم فدايت شوم حديث جريان مرد يمني. گفت خدمت حضرت باقر بودم مردي از اهل يمن از آنجا گذشت. حضرت باقر از او سئوال از يمن كرد. شروع كرد به صحبت كردن حضرت باقر فرمود فلان خانه را مي شناسي؟ گفت بلي آن خانه را ديده ام.

حضرت باقر فرمود سنگي كه در جلو آن خانه در فلان محل است ديده اي عرض كرد آري آن مرد گفت من مردي را واردتر از شما راجع به اطلاعات شهرها نديده ام همين كه آن مرد رفت حضرت باقر به من فرمود ابوالفضل! آن سنگ كه گفتم همان سنگي است كه موسي خشمگين شد الواح را روي آن انداخت هر چه از تورات از دست رفت آن سنگ در خود پنهان كرد پس از بعثت پيامبر آن سنگ امانت خود را تقديم پيغمبر كرد آنها اكنون نزد ما است.

عمر بن حنظله گفت به حضرت باقر عرض كردم خيال مي كنم مرا نزد شما مقام و منزلتي است فرمود بلي عرض كردم من احتياجي به شما دارم سئوال كرد چيست.

عرض كردم تقاضا دارم اسم اعظم را به من بياموزي فرمود تو طاقت داري؟ گفتم بلي. فرمود داخل خانه شو امام داخل خانه شد دست خود را روي زمين گذاشت چنان تاريك شد كه لرزه بر اندام عمربن حنظله افتاد. فرمود حالا چه مي گويي مايلي اسم اعظم را بياموزي؟ عرض كرد نه. امام دست خود



[ صفحه 162]



را برداشت خانه به حال اول برگشت.

در بصائر- ابوبصير گفت يكي از اصحاب حضرت باقر آمده به من گفت ديگر به خدا قسم هرگز حضرت باقر را نخواهي ديد. من فوري نامه گرفته چند نفر را بر اين مطلب گواه گرفتم و در آن نامه نوشتند هنوز ايام حج نرسيده بود.

من به طرف مدينه رهسپار شدم و از حضرت باقر اجازه ورود خواستم همين كه چشمش به من افتاد فرمود ابابصير نامه چه شد. عرض كردم فدايت شوم فلاني به من گفت به خدا ديگر امام جعفر را نخواهي ديد. [2] .

بصائر- عبدالله بن عطاي مكي گفت خيلي مايل زيارت حضرت باقر شدم آن روزها در مكه بودم. به طرف مدينه رهسپار شدم فقط براي ديدار ايشان آن شب گرفتار باران شديد و هواي سردي شدم همين كه به درخانه امام رسيدم نيمه شب بود با خود گفتم در نمي زنم در اين وقت شب همين جا هستم تا صبح شود در همين فكر بودم كه شنيدم فرمود كنيز در را باز كن براي ابن عطا كه امشب دچار سردي و ناراحتي شده و كنيز آمد و در را باز كرد خدمت ايشان رسيدم.

بصائر- عبدالرحمان بن كثير از حضرت صادق نقل كرد كه حضرت باقر عليه السلام در بياياني خيمه زد امام براي كاري رفت تا رسيد به درخت خرمائي كنار آن درخت چنان حمد و ستايش خدا را نمود كه مانند آن را كسي نشنيده بود آنگاه فرمود درخت از آنچه در نهاد تو خداوند قرار داده به ما بخوران.

دراين موقع خرماي زرد و قرمز فرو ريخت امام ميل كرد ابواميه انصاري نيز بود او هم خورد آنگاه فرمود اين آيت براي ما چون آيتي است كه براي مريم بود كه شاخه خرما را تكان داد خرماي تازه از آن ريخت.



[ صفحه 163]



بصائر- عبدالله بن عطا گفت شبانگاه وارد مكه شدم طواف و سعي را تمام كردم هنوز از شب باقيمانده بود با خود گفتم بروم خدمت حضرت باقر اين باقيمانده شب را خدمت ايشان حديث بشنوم. رفتم در خانه در را كوبيدم شنيدم حضرت باقر فرمود اگر عبدالله بن عطا بود درب را باز كن تا وارد شود.

گفت كيستي؟ گفتم عبدالله بن عطا. گفت داخل شو.

بصاير- مثني خياط ازابي بصير نقل كرد كه گفت رفتم خدمت حضرت باقر و حضرت صادق(ع) عرض كردم شما وارث پيغمبريد؟ فرمود آري؟ عرض كردم پيغمبر نيز وارث تمام انبياء بود و هر چه آن ها مي دانستند او نيز مي دانست فرمود آري.

عرض كردم شما مي توانيد مرده را زنده كنيد و كور و پيس را شفا دهيد فرمود بلي با اجازه خدا. در اين موقع به من فرمود نزديك بيا نزديك شدم دستش را روي چشمم ماليد خورشيد و آسمان و زمين و هر چه در خانه بود ديدم. فرمود مايلي همين طور چشمهايت سالم باشد تو نيز با ما مردم باشي هر معامله اي در روز قيامت از سود و زيان با آنها مي شود با تو نيز بكنند يا مثل اول كور باشي و بهشت برين به تو ارزاني شود. عرض كردم مايلم همانطور كه اول بودم باشم باز دست بر روي چشمم كشيد مثل اول شدم علي گفت اين جريان را به ابن ابي عمير گفتم در پاسخ گفت گواهي مي دهم كه مثل روز آشكار حقيقت اين جريان را مي دانم.

بصاير-علي بن معيد گفت حبابه و البيه خدمت حضرت باقر رسيد امام فرمود چه شده مدتي است ترا نديده ام گفت به واسطه سفيدي كه در موي هاي سرم پيدا شده بود زياد ناراحت شدم. فرمود به من نشان بده جلو آمده نشان داد.

دست روي سرش گذاشت آنگاه فرمود آينه را بياوريد آينه را آوردند نگاه كرد تمام موي سرش سياه شده بود بسيار خوشحال شد امام باقرعليه السلام نيز از شادي او شاد شدند.



[ صفحه 164]



بصاير – محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر بودن ناگهان دو كبوتر فرود آمدند و به زبان خود شروع كردند به صدا دادن و حضرت باقر جواب آن ها را داد بعد حركت كردند بالاي ديوار رفتند در آنجا كبوتر نر ساعتي با ماده به صحبت پرداخت آنگاه پرواز كردند.

من عرض كردم فدايت شوم چه بود جريان كبوترها؟ فرمود هر چه خدا آفريده از پرنده و چرنده آنچه داراي روح است نسبت به ما مطبع ترند از فرزندان آدم. اين كبوتر نر نسبت به ماده خود بدگمان شده بود هر چه او قسم مي خورد كه كاري نكرده او قبول نمي كرد تا گفت راضي هستي محمد بن علي در ميان ما حكومت كند قبول كرد.

من به او گفتم كه تو ستم روا داشته اي درباره كبوتر ماده او راست مي گويد قبول كرد.

بصاير- عبدالرحمان بن كثير از حضرت صادق نقل مي كند كه حضرت باقر عليه السلام با ابواميه انصاري در محل نشسته بودند رسيدند به محلي به نام هجين در آنجا ابواميه متوجه شد كبوتري روي محمل در طرف حضرت باقر نشسته دستش را بلند نمود تا كبوتر را دور كند امام عليه السلام فرمود ابواميه! اين پرنده به اهل بيت پيغمبر پناهنده شده ماري است كه هر سال جوجه هاي او را مي خورد من از خدا خواستم كه شر آن مار را از او دفع كند و ديگر به او كاري نخواهد داشت.

اختصاص ص 300 محمد بن مسلم گفت من در خدمت حضرت باقر بين مكه و مدينه مي رفتم سوار بر الاغ بودم امام عليه السلام نيز سوار بر قاطر بود ناگهان گرگي از بالاي كوه پايين آمد تا رسيد به حضرت باقر قاطر را از راه رفتن باز داشت جلو آمد تا دست خود را روي زين گذاشت و گردن خود را بالا برد تا نزديك كند به گوش امام. حضرت باقر سر مبارك پايين آورد مدتي گوش مي داد بعد فرمود برو انجام دادم. گرگ با جست و خيز رفت عرض كردم فدايت شوم چه چيز عجيبي ديدم فرمود فهميدي چه مي گفت عرض كردم خدا و پيامبر



[ صفحه 165]



مي دانند فرمود گرگ مي گفت يابن رسول الله همسرم در اين كوه است و زايمان بر او دشوار شده از خدا بخواه نجاتش دهد و از نژاد من گرگي به دوستان شما آزار نرساند به او گفتم انجام دادم.

از مناقب ج3 ص 322 همين خبر از محمد بن مسلم نقل شد مي نويسد حسن بن علي بن ابي حمزه اين خبر را از حضرت صادق نقل نموده و در آخر چنين مي گويد كه امام باقر پس از دعا كردن براي گرگ رهسپار باغستان خود شد و يك ماه در آنجا بود.

در بازگشت همان گرگ با ماده و يك بچه بر سر راه آمدند و صداي مخصوصي از خود مقابل حضرت صادق درآوردند آن جناب جوابي به آن ها شبيه صداي خودشان داد آنگاه به ما فرمود كه بچه اي نر زائيده اينها دعا براي ما و شما مي كردند من هم براي آنها دعا را نمودم و دستور دادم كه دوستان من و خانواده ام را نيازارند آنها ضمانت كردند.

اختصاص ص 271 و بصاير- جابر بن عبدالله انصاري گفت خدمت حضرت باقر رسيده عرض كردم احتياج دارم به من كمك كنيد فرمود جابر پول نزد ما نيست چيزي نگذشت كه كميت شاعر آمد.

گفت اجازه مي فرمائيد قصيده اي گفته ام برايتان بخوانم؟ فرمود بخوان كميت اشعار خود را خواند امام به غلامش دستور داد از آن اطاق ديگر يك كيسه پول بياورد و به كميت بدهد.

عرض كرد آقا اگر اجازه بفرمايي يك قصيده ديگر گفته ام برايتان بخوانم اشعار خود را خواند باز به غلام دستور داد كيسه ديگري برايش بياورد باز عرض كرد قصيده سوم را اجازه دهيد مي خوانم. فرمود بخوان كميت شعر را خواند به غلام دستور داد از همان اطاق كيسه ديگري از پول براي كميت بياورد غلام آورد و به او داد.

كميت عرض كرد فدايت شوم محبت من به واسطه مال دنيا نيست و از اين اشعار نظري جز لطف و عنايت پيغمبر و حقي كه خداوند بر من واجب كرده (و



[ صفحه 166]



آن عبارت است از احترام به شما خانواده و محبت نسبت به شما) ندارم. حضرت باقر برايش دعا كرده به غلام فرمود اين كيسه ها را برگردان به محل اولش من در دل با خود گفتم فرمود يك درهم ندارم حالا سي هزار درهم به كميت داد كميت از جاي حركت كرده عرض كردم فدايت شوم فرمودي يك درهم ندارم بعد به كميت سي هزار درهم دادي؟

فرمود جابر حركت كن برو داخل اطاق. من وارد اطاق شدم اما چيزي نديدم برگشتم فرمود جابر آنچه ما (از قدرت و نيروي خدا داد) از شما پنهان مي كنيم بيشتراست از آنچه مي بينيد دست مرا گرفت داخل اطاق شديم با پاي مبارك خود به زمين زد ناگاه شمس طلائي چون گردن شتر بيرون آمد. فرمود جابر اين را نگاه كن و به كسي نگو مگر دوستاني كه به آن ها اعتماد داري. خداوند به ما قدرت داده اگر زمام زمين را در اختيار بگيريم و به هر كجا بخواهيم ببريم مي توانيم.

اختصاص مفيد ص 318 سدير صير في گفت از حضرت باقر شنيدم مي فرمود من مردي را مي شناسم از اهل مدينه كه روانه شد به طي الارض [3] به سوي آن گروه كه خداوند در قرآن مي فرمايد (و من قوم موسي امة يهدون بالحق و به يعدلون) [4] چون بين آنها اختلافي بود آن ها را صلح داد و برگشت بدون اينكه استراحت كند از فرات گذشت قدري آب آشاميد بعد از كنار خانه تو رد شد و در خانه ات را كوبيد (يعني در خانه سدير را) آنگاه گذشت به مردي او را در پلاس پيچيده بودند و ده نفر موكل او بودند در تابستان او را مقابل آفتاب نگه مي داشتند و اطرافش آتش مي افروختند



[ صفحه 167]



وپيوسته او را به طرف تابش آفتاب مي چرخانيدند [5] .

اگر يكي از ده نفر مي مردند شخص ديگري را اهل ده به جاي مي گذاشتند مردم مي مردند ولي ده نفر كم نمي شدند كسي از آنجا رد شده گفت داستان تو چيست آن مرد جواب داد اگر مرا مي شناسي چه سود كه از حال من مطلع شوي. گويند آن مرد پسر آدم كه برادر خود را كشت بود.

محمد بن مسلم گفت آن شخص كه امام مي فرمود خود حضرت باقر بود كه بطي الارض رفت.

اختصاص- محمد بن مسلم از حضرت باقر نقل كرد كه مردي از اعراب باديه نشين آمد و بر در مسجد ايستاده با دقت نگاهي به داخل مسجد نمود چشمش به حضرت باقر افتاد از شتر به زير آمده زانوي شتر را بست.

وارد مجسد شد به دو زانو نشست جبه اي بر تن داشت حضرت باقر فرمود از كجا آمده اي. پاسخ داد از دورترين سرزمينها. امام فرمود زمين بزرگتر از آن است كه تو آن ناحيه را دورترين سرزمين حساب كني بگو از كدام ناحيه آمده اي؟ گفت از احقاف همان محل سكونت قوم عاد. فرمود در آنجا درخت سدري هست ديده اي كه تاجرها وقتي از آنجا مي گذرند در سايه آن درخت به استراحت مي پردازند.

گفت شما از كجا آن درخت خبر داري؟ فرمود مشخصات آن درخت در كتابي نوشته است كه نزد ما است بگو ديگر چه ديده اي؟

گفت دره اي بس گود و تاريك ديدم كه بوم و جغد ته آن را نمي بينند فرمود آن دره ميداني چه نام دارد؟ عرض كرد نه به خدا اگر بدانم فرمود همان برهوت است كه روح تمام كافران آنجا است بعد پرسيد به كجا رسيدي ديگر؟ مرد عرب چيزي نتوانست بگويد امام عليه السلام فرمود رسيدي



[ صفحه 168]



به گروهي كه ساكن محلي بودند خوراك وآشاميدني نداشتند جز شير گوسفندهايشان كه همان آب و غذاي آن ها بود در اين موقع نگاهي به آسمان نموده فرمود خدايا او را لعنت كن.

حاضرين محل عرض كردند منظورتان كيست فرمود قابيل كه به حرارات خورشيد و سرماي شديد عذاب مي شود. در اين موقع يك نفر وارد شد امام باقر پرسيد جعفر را ديدي (و منظور امام حضرت صادق فرزندش بود كه در پي او مي گشت).

مرد عرب پرسيد اين جعفر كيست كه از او جستجو مي كند گفتند پسر اوست گفت سبحان الله چقدر شگفت انگيز است كار اين مرد از آسمان خبر مي دهد ولي نمي داند پسرش كجاست.

خرايج ص 229 ابوبصير گفت در خدمت حضرت باقر وارد مسجد شدم مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود از مردم بپرس مرا مي بينند به هر كس برخورد كردم پرسيدم حضرت باقر را نديدي مي گفت نه با اينكه امام باقر عليه السلام همانجا ايستاده بود.

تا اينكه ابوهارون مكفوف (نابينا) وارد شد امام فرمود از او بپرس گفتم حضرت باقر را نديدي گفت مگر نمي بيني اينجا ايستاده. گفتم از كجا دانستي؟ گفت چگونه ندانم با اينكه آن جناب نوري درخشان است.

ابوبصير گفت امام به مردي از اهل افريقا گفت راشد چطور است آن مرد پاسخ داد خوب سلام به شما رسانده امام فرمود خدا رحمتش كند. عرض كرد مگر مرد؟ فرمود آري. پرسيد كي؟

پاسخ داد دو روز پس از حركت تو. گفت عجب نه مرضي داشت و نه مبتلا به دردي بود فرمود هر كس مي ميرد يا به مرضي دچار مي شود و يا علتي دارد.

من عرض كردم آن مرد كه بود؟ فرمود يكي از دوستان و علاقمندان به ما سپس فرمود شما خيال مي كنيد كسي نيست متوجه شما باشد و سخن شما را بشنود



[ صفحه 169]



بدخيالي كرده ايد به خدا قسم هيچ يك از اعمال شما مخفي از ما نيست بدانيد ما هميشه متوجه شما هستيم سعي كنيد خود را عادت دهيد به كار خوب تا به همين امتياز شناخته شويد من فرزندان خود و شيعيانم را به اين كار سفارش مي كنم.

خرايج- حلبي از حضرت صادق نقل كرد كه مردم خدمت حضرت باقر رسيده پرسيدند امتيازات امام چيست فرمود بسيار بزرگ است هر وقت خدمت امام رسيديد به او احترام كنيد او را بزرگ بداريد و ايمان داشته باشيد به آنچه مي گويد بر او لازم است كه شما را هدايت كند.

يكي از امتيازات او اين است كه هر كدام خدمتش برسيد از جلال و هيبتش نمي توانيد درچشم او خيره شويد زيرا پيامبر (ص) نيز همين طور بود امام هم مثل اوست. پرسيد ش?عيان خود را مي شناسيد؟ فرمود آري وقتي آن ها را ببينيد. عرض كردند ما شيعه تو هستيم فرمود آري همه شما. عرض كردند علامت آن چيست؟ فرمود مي خواهيد اسامي خودتان و پدران و قبيله تان را بگويم تقاضا كردند بفرمائيد به آنها فرمود گفتند صحيح است. فرمود مي خواهيد بگويم چه مي خواستيد بپرسيد؟: قصد داشتيد در مورد آيه (كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها بي السماء) [6] .

سوال كنيد فرمود آن درخت پاك ما هستيم به هر يك از شيعيان كه بخواهيم از علم خود مي دهيم آنگاه فرمود قانع شديد؟ عرض كردند آقا ما به كمتر از اين هم قانع بوديم.

خرايج- ابوعتيبه گفت خدمت حضرت باقر بودم مردي وارد شده گفت من شامي هستم ارادتمند به شمايم و از دشمنانتان بيزارم ولي پدرم دوستدار بني اميه بود و ثروت زيادي داشت جز من فرزندي نداشت و در رمله (كه شهري است در فلسطين) ساكن بود يك باغ داشت كه خودش تنها در آن رفت و آمد مي كرد پس از فوت هر چه جستجو كردم مالش را نيافتم



[ صفحه 170]



من يقين دارم ثروت خود را پنهان نموده و از من مخفي كرده.

حضرت باقر فرمود مايلي او را ببيني از خودش سئوال كني محل پولها را؟ عرض كرد آري به خدا قسم فقير و محتاجم. امام عليه السلام نامه نوشت و آن را مهر كرد فرمود با اين نامه امشب مي روي در بقيع به وسط آن كه رسيدي صدا مي زني در جان!درجان! مردي با عمامه خواهي ديد نامه را به او بسپار و بگو من از طرف محمد بن علي بن الحسين آمده ام او پدرت را مي آورد هر چه مايلي بپرس. نام را گرفت و رفت ابوعتيبه گفت فردا صبح من آمدم خدمت حضرت باقر بببينم آن مرد چه كرده ديدم درخانه ايستاده منتظر اجازه است اجازه ورود دادند با او داخل شدم گفت خدا مي داند علم را به كه بسپارد ديشب رفتم و آنچه را دستور داده بوديد انجام دادم آن مرد آمده گفت همين جا باش تا پدرت را بياورم.

ناگاه مردي سياه چهره را آورد گفت اين پدر تو است. گفت اين پدر من نيست گفت شراره آتش و دود جهنم و عذاب دردناك قيافه اش را تغيير داده گفتم تو پدر مني.؟ جواب داد آري پرسيدم چرا چنين تغير قيافه داده اي؟

گفت پسر جان من دوستدار بني اميه ودم و آنها را بر اهل بيت پيغمبر مقدم مي داشتم خداوند مرا براي همان عذاب نمود ولي تو دوستدار آن ها بودي و من از تو بدم مي آمد به همين جهت ثروت خود را از تو مخفي كردم اما امروز پشيمانم پسرم برو در همان باغ زير درخت زيتون را بكن و پولها را بردار صد هزار درهم است پنجاه هزار درهم آن را تقديم كن به محمد بن علي عليه السلام پنجاه هزار درهم ديگر مال خودت. عرض كرد آقا من الان مي خواهم بروم به آنجا و پول شما را بياورم.

ابوعتيبه گفت سال بعد از حضرت باقر پرسيدم آن مرد پول را آورد فرمود بلي پنجاه هزار درهم آورد قرضي داشتم پرداخت نمودم و زميني در ناحيه خيبر خريدم و مقداري هم به كساني كه از فاميلم احتياج داشتند دادم.



[ صفحه 171]



خرايج- عبدالله بن معاويه جعفري گفت براي شما چيزي نقل كنم كه با گوش خود شنيده و با چشم ديده ام از حضرت باقر عليه اسلام. مردي از مروانيان فرماندار مدينه بود روزي از پي من فرستاد رفتم هيچكس آنجا نبود گفت معاويه چون به تو اعتماد داشتم از پيت فرستادم مي دانم كسي ديگري نمي تواند اين پيغام را برساند.

مايلم دو عمويت محمد علي و زيد بن حسن را ملاقات كني و به آنها بگويي امير مي گويد دست از كارهائي كه مي كنيد برداريد و گرنه شما را شكنجه خواهم كرد و مراعات موقعيت شما را نخواهم نمود.

من رفتم به جانب حضرت باقر ايشان را در بين راه ملاقات كردم كه به طرف مسجد مي رفت همين كه نزديك ايشان رسيدم تبسم نموده فرمود اين ستمگر از پي تو فرستاد و گفت بدو عمويت چنين و چنان بگو. گفت چنان امام توضيح گفتار او را داد و مثل اينكه آنجا حضور داشته.

آنگاه فرمود پسر عمو ما پس فردا از دست او راحت مي شويم او را عزل مي كند و به مصر تبعيد خواهد شد من رمال و جادوگر نيستم (به من خبر داده اند از جانب خدا) معاويه گفت به خدا قسم دو روز گذشت كه دستور عزلش رسيد و او را به مصر تبعيد نمودند و ديگري را به جاي او فرماندار كردند.

خرايج- ابوبصير گفت من در كوفه به زني قرآن مي آموختنم يك روز با او شوخي كردم وقتي خدمت حضرت باقر رسيدم مرا سرزنش كرده فرمود هر كس در خلوت مرتكب گناهي شود خدا به او توجهي نخواهد داشت به آن زن چه گفتي؟ من از خجالت صورتم را پوشيدم و توبه نمودم حضرت باقر فرمود ديگر چنين كاري نكني [7] .



[ صفحه 172]



خرايج- ص 230 ابوبصير از حضرت باقر نقل كرد كه به مردي خراساني فرمود پدرت چطور است؟ گفت خوب. فرمود دو روز بعد از حركت تو به طرف گرگان از دنيا رفت باز پرسيد برادت چطور است؟ عرض كرد خوب بود.

فرمود او را همسايه اش كه صالح نام داشت فلان روز كشت آن مرد گريه اش گرفت و گفت انالله و انا اليه راجعون از مصيبتي كه مبتلا شدم حضرت باقر فرمود آرام باش هر دو رهسپار بهشت شدند بهشت بهتر است براي آنها از زندگي كه داشتند.

آن مرد عرض كرد آقا پسري داشتم كه سخت مريض بود از او نپرسيدي فرمود او خوب شد عمويش دختر خود را به ازدواج او درآورد وقتي كه تو برگردي خدا پسري به او عنايت كرده بنام علي و او شيعه ما است ولي پسرت شيعه ما نيست دشمن ما است آن مرد عرض كرد چاره اي در اين كار هست؟

فرمود او دشمن ما است و در آتش خواهد بود. ابوبصير گفت عرض كردم آقا اين مرد كيست؟ فرمود مردي خراساني است كه شيعه ما است و مرد مومني است.

خرايج- عباد بن كثير بصري گفت به حضرت باقر عرض كردم حق مومن بر خدا چيست؟ آن جناب توجهي نكرده سه مرتبه سوال كردم در مرتبه سوم فرمود ازجمله حق مومن بر خدا اين است كه اگر به اين درخت بگويد بيا، بيايد عباد گفت من به درخت خرما نگاه كردم ديدم از جا كنده شد و در حال حركت است. امام عليه السلام اشاره نمود فرمود آرام باش با تو نبودم.

خرايج- ابوالصباح كناني گفت روزي رفتم در خانه حضرت باقر در زدم كنيزي جوان كه سينه هايش برآمده بود آمد با دست بر سر سينه اش زده گفتم به مولايت بگو فلاني آمده از درون خانه صدا بلند شد داخل شو بي مادر!!

من وارد شده عرض كردم به خدا قسم قصدسوئي نداشتم خواستم بر يقينم افزوده شود فرمود راست مي گويي اگر خيال مي كنيد اين ديوارها مانع ديدار ما هستند همانطور كه شما خودتان پشت ديوار را نمي بينيد در اين صورت



[ صفحه 173]



فرقي بين ما و شما نيست مبادا دو مرتبه چنين كاري بكني.

خرايج- ص 196 ابوبصير گفت در جواني خدمت حضرت باقر در مسجد پيغمبر (ص) نشسته بودم هنوز امام زين العابدين عليه السلام از دنيا نرفته بود در اين موقع منصور دوانيقي و داود بن سليمان وارد شدند خلافت به عباسيان نرسيده بود.

داود آمد كنار حضرت باقر نشست. آن جناب به او فرمود چه شد كه منصور نيامد گفت مرد بي ادبي است خودخواه است. فرمود به زودي به خلافت مي رسد و سوار بر گردن مردم مي شود و مالك شرق و غرب خواهد شد عمري طولاني مي كند كه ثروتي بر هم گرد مي آورد كه براي كسي قبل از او چنين نشده.

داوود از جاي حركت كرده پيش منصور رفت و جريان را به او گفت منصور بلند شد خدمت حضرت باقر آمده عرض كرد من به واسطه ابهت و عظمت مقام شما خدمتتان نيامدم بفرمائيد داود راست مي گفت آنچه از شما نقل مي كرد فرمود صحيح است راست گفته. گفت سلطنت ما قبل از سلطنت شما است فرمود آري. منصور پرسيد پس از حكومت من يكي از فرزندانم زمامدار مي شود جواب داد آري گفت مدت زمامداري بن اميه بيشتر است يا حكومت ما؟ فرمود زمامداري شما بيشتر سلطنت را بچه هاي شما چون گوي در ميدان به بازي مي گيرند اين تفصيل را پدرم به من فرموده وقتي منصور به حكومت رسيد از فرمايش حضرت باقر در شگفت شد.

خرايج- جابر نقل كرد كه ما در حدود پنجاه نفر خدمت حضرت باقر نشسته بوديم كه كثير النوا داخل شد، او از مغيريه بود [8] سلام كرد و نشست. گفت آقا مغيرة بن نعمان در كوفه مدعي است كه شما فرشته اي داريد كه مومن و كافر و شيعه را از غير شيعه برايتان معين مي كند.



[ صفحه 174]



امام پرسيد شغل تو چيست؟ عرض كرد گندم مي فروشم فرمود دروغ گفتي گفت گاهي جو هم مي فروشم فرمود دروغ گفتي تو دانه خرما مي فروشي گفت چه كس اين خبر را به شما داد فرمود همان فرشته اي كه دوست را از دشمن برايم مشخص مي كند تو ديوانه از دنيا خواهي رفت.

جابر جعفي گفت وقتي ما به كوفه برگشتيم از او جستجو نموديم پيره زني را به ما معرفي كردند پيش او رفتيم گفت سه روز قبل با ديوانگي از دنيا رفت. [9] .

خرايج- ابوبصير گفت در خدمت حضرت باقر بودم در مسجد پيغمبر كه عمر بن عبدالعزيز وارد شد لباس زرد رنگي داشت تكيه به غلام خود كرده بود امام فرمود اين پسر زمامدار خواهد شد و عدالت مي كند چهار سال زندگي خواهد كرد سپس از دنيا مي رود اهل زمين بر او گريه مي كنند ولي فرشتگان آسمان لعنتش مي نمايند زيرا مقامي را كه مربوط به او نيست گرفته ولي پس از زمامداري به اندازه قدرت خود عدالت مي ورزد.

در رجال كشي ص 134 اسلم غلام محمد بن حنفيه گفت در خدمت حضرت باقر تكيه به زمزم داده بودم محمد بن عبدالله بن حسن طواف مي كرد اما فرمود اين جوان را مي شناسي؟ گفتم آري محمد بن عبدالله بن حسن است فرمود به زودي قيام مي كند و در حال زاري كشته خواهد شد.

بعد فرمود اين حديث را به احدي نقل نكني امانت نزد تو سپردم. ولي من به معروف بن خر بود نقل كردم اما از او پيمان گرفتم كه به كسي نگويد ما چهار نفر از اهل مكه صبح و شام خدمت آن جناب بوديم.

معروف عرض كرد آقا آن حديثي كه اسلم برايم نقل كرد مايلم از خودتان



[ صفحه 175]



بشنوم امام روي به اسلم نمود فرمود اسلم!(چرا نقل كردي) عرض كرد آقا من همان پيماني كه شما گرفتيد از او گرفتم.

حضرت باقر فرمود اگر تمام مردم روي زمين شيعه ما باشند سه قسمت از چهار قسمت آن ها شكاك خواهند بود يك قسمت باقيمانده هم احمقند.

خرايج- محمد بن ابي حازم گفت خدمت حضرت باقر بودم زيد بن علي از آنجا گذشت امام باقر فرمود به خدا سوگند زيد در كوفه قيام خواهد كرد و كشته خواهد شد سرش را به اطراف مي گردانند بعد مي آورند و در اين محل روي ني به زمين مي كوبند اشاره نمود به همان محلي كه بعدها سر زيد را نصب نمودند.

محمد بن ابي حازم گفت با گوش خود شنيدم سپس با چشم ديدم جريان خروج و شهادتش را شنيدم مدتي گذشت بعد سرش را در اطراف مي گرداندند سپس در همان محل بر نيزه نمودند تعجب كردم.

خرايج روايت شده كه حضرت باقر به اصحاب خود احاديثي بسيار دشوار و سخت بيان مي نمود مردي به نام نضر بن قرداش وارد شد اصحاب خيلي ناراحت شدند كه او هم اين احاديث را خواهد شنيد بالاخره آن مرد رفت. عرض كردند آقا هر چه فرموديد او نيز شنيد مرد خبيث و بدجنسي است فرمود اگر از او بپرسيد هيچ يك از گفتار مرا حفظ نكرده. يكي از اصحاب او را ملاقات نموده گفت مايلم از گفتار ابي جعفر كه شنيدي برايم نقل كني گفت به خدا سوگند نفهميدم چه گفت يك كلمه هم يادم نيست.

خرايج- ابوحمزه از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود من مشغول انجام اعمال عمره بودم و در حجر اسمعيل نشستم ناگاه ديدم يك جني از طرف مشرق مي آيد نزديك به حجرالاسود شد من به او نگاه كردم مدتي ايستاد سپس هفت مرتبه طواف كرد بعد در مقام ابراهيم روي دم خود ايستاد و دو ركعت نماز خواند نزديك ظهر بود.

عطاء و چند نفر ديگر او را ديدند پيش من آمده گفتند اين جني را



[ صفحه 176]



ديدي؟ گفتم بلي او را ديدم متوجه كارهايش نيز بودم برويد به او بگوييد محمد بن علي مي گويد اكنون مسجد خلوت است و نزديك موقعي است كه گروهي از بردگان و سوداني ها بيايند تو كه اعمال خود را انجام داده اي مي ترسم آنها بيايند برايت ناراحتي فراهم كنند اگر عجله كني و قبل از آمدن آنها بروي بهتر است.

جني اين پيغام را كه شنيد ريگهاي مسجد را چند تكه بر روي هم انباشت دم خود را روي آن ريگ هاي انباشته گذاشته و به هوا برخاست.

خرايج- گروهي از حضرت باقر اجازه ورود خواستند همين كه وارد دهليز شدند صداي قرائتي به زبان سرياني با لهجه خوشي شنيدند به طوري كه بعضي به گريه شدند اما معني كلمات را نمي فهميدند با خود گفتند ممكن است يكي از اهل كتاب مشغول خواندن است پس از تمام شدن صدا وارد شدند ديدند هيچ كس خدمت امام نيست.

گفتند آقا ما به لهجه سرياني از داخل اطاق قرائتي شنيديم بسيار غم انگيز فرمود به ياد مناجات الياي نبي افتادم گريه ام گرفت.

مناقب و خرايج- ص 197 ابوبصير از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود پدرم روزي در مجلس خود ساعتي سر به طرف زمين داشت بعد سر بلند نموده فرمود چه خواهيد كرد اگر يك نفر با چهار هزار نفر وارد شهر شما شود و سه روز در ميان شما شمشير بگذارد كشتارهاي عجيب نمايد و به بلايي بزرگ دچار شويد كه قدرت دفاع نداشته باشيد.

اين جريان در سال آينده خواهد شد وسيله دفاع و چاره انديشي براي خود بنمائيد آنچه گفتم خواهد شد هيچ قابل تغيير نيست.

اهل مدينه توجه به اين فرمايش امام نكرده مي گفتند چنين چيزي نمي شود لذا چاره انديشي و وسيله دفاع فراهم نكردند فقط عده ي كمي با بني هاشم آماده شدند و از مدينه خارج گرديدند.

زيرا آنها مي دانستند هر چه حضرت باقر بفرمايد راست است سال بعد



[ صفحه 177]



امام باقر و بني هاشم خانواده خود را از مدينه خارج بردند نافع بن ارزق با گروهي آمد و مدينه را روبيد مردان جنگي را كشت و رسوائي بر سر زنان آنها در آورد.

اهل مدينه گفتند ديگر ما فرموده ابوجعفر را رد نخواهيم كرد از او قبول مي كنيم بعد از اين جريان كه شنيديم و ديديم آنها از خاندان نبوت و واقع گو هستند.

خرايج- ابوبصير از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود من مي شناسم شخصي را كه اگر كنار دريا بايستد تمام جنبنده هاي دريا را مي شناسد از پدر و مادر و عمه و خاله آنها خرايج- اسود بن سعيد گفت خدمت حضرت باقر بودم قبل از اينكه من چيزي بپرسم فرمود ما حجت الله و وجه الله و عين الله در ميان مردم و فرمانرواي از طرف خدا در ميان مردميم. فرمود بين ما و هر قسمت از زمين اتصالي است مانند نخي كه بناها هنگام ساختمان مي كشند هرگاه خداوند ما را مامور نمايد در مورد سرزميني همان نخ را مي كشيم آن زمين رو به ما مي آورد با بازارها و محلاتش تا كاري كه بخواهيم انجام دهيم همان طوري كه باد براي سليمان مسخر شده بود خداوند آن را مسخر براي آل محمد نموده.

خرايج- محمد بن مسلم گفت حضرت باقر فرمود اگر خيال مي كنيد ما شما را نمي بينيم و سخن شما را نمي شنويم بدخيالي كرده ايد اگر صحيح باشد گمان شما كه از حال و كردارتان خبر نداشته باشيم ديگر ما را بر مردم فضيلتي نيست عرض كردم يك نمونه از آنچه مي فرمايي به من نشان ده.

فرمود بين تو و هم سفرت در ربذه اختلاف افتاد او تو را سرزنش كرد به محبت با ما و شناسائي ما. عرض كردم به خدا صحيح است فرمود ديدي من با قدرتي كه خدا داده خبرمي دهم نه ساحرم و نه كاهن و نه ديوانه اين از علوم نبوت است كه به ما از آنچه اتفاق مي افتد خبر مي دهند.

عرض كردم چه كسي شما را مطلع بر احوال ما مي نمايد؟ فرمود گاهي خطور



[ صفحه 178]



به دلمان مي شود و گاهي با گوش مي شنويم با تمام اينها خدمتكاراني از جن داريم كه مومن هستند و شيعه آنها بهتر از شما مطيع ما هستند عرض كردم با هر نفر يكي از آن ها است. فرمود آري به ما اطلاع مي دهند از تمام كارها و اوضاع شما. خرايج- حسن بن مسلم از پدر خود نقل كرد كه حضرت باقر مرا دعوت به غذايي كرد سر سفره نشستم ناگاه كبوتري كه موي سرش كنده شده بود مقابل امام نشست كبوتري ديگر نيز آمد با لهجه خود صدايي كرد امام نيز به همان لهجه صدايي نموده پرواز كردند. عرض كرديم چه گفتند شما چه جواب داديد؟ فرمود كبوتر نر ماده خود را متهم كرده بود به همين جهت موي از سرش با منقار كنده بود مي خواست در حضور من با او ملاعنه كند. [10] .

كبوتر نر به ماده خود گفت اينك كسي كه به حكم داود و آل داود حكومت مي كند حاكم بين من و تو باشد او زبان پرنده ها را مي داند و احتياج به شاهد هم ندارد من به او گفتم آن گماني كه درباره او برده آن طور نبوده با يكديگر آشتي نموده رفتند.

خرايج- محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر در مسجد پيغمبر بودم طاووس يماني مي گفت نصف مردم كيست. حضرت باقر شنيده فرمود ربع مردم. آدم حواء. هابيل و قابيل طاووس عرض كرد راست گفتي يابن رسول الله. محمد بن مسلم گفت من با خودم گفتم اين واقعاً سئوالي است فردا صبح رفتم خدمت امام لباس پوشيده بود و اسب را زين و برگ نموده آماده بيرون شدن بود همين كه چشمش به من افتاد قبل از اينكه سوالي كنم فرمود در پشت هند به فاصله زيادي مردي است كه در پلاس پيچيده شده دستش به گردنش بسته است ده نفر بر او گماشته شده است كه او را تا روز قيامت عذاب مي كنند عرض كردم آن شخص كيست؟ فرمود قابيل.

در تفسير عياشي- فضيل بن يسار گفت به حضرت باقر گفتم فدايت شوم



[ صفحه 179]



به ما مي گويند يك فرمان روائي براي خاندان جعفر است و يك فرمانروايي براي خاندان فلان (شايد منظور بني عباس باشد).

فرمود آل جعفر نه امام فرمانراوايي فلانيها صحيح است آنها مدت طولاني حكومت مي كنند كه دور را نزديك و نزديك را دور مي كنند فرمانروائي مشگلي دارند كه آسايش در آن نيست در زمان آن ها خيري نخواهد بود گرفتار رنجهائي مي شوند باز براي مرتبه دوم گرفتار خواهند شد همه ي اين ناملايمات بر طرف مي شود.

تا وقتي كه ايمن از انتقام خدا شوند و از شكنجه او خود را در امان ببينند و خيال كنند كه ديگر جاي پاي خود را محكم نموده اند در اين موقع چنان تار و مار مي شوند كه كسي صداي آنها را نمي شنود و نه مي تواند آنها را جمع كند به همين جريان اشاره مي كند اين آيه شريفه (حتي اذ اخذت الارض زخرفها) تا اين قسمت آيه (لقوم يتفكرون) بايد گفت كه هر يك از ستمگران رحم و شفقتي دارند مگر اين خانواده. عرض كردم فدايت شوم اينها رحم و شفقت ندارند؟! فرمود چرا ولي آنها مرتكب يك خونريزي از ما خانواده مي شوند به واسطه ستمي كه به ما و شيعيانمان روا مي دارند رحم و شفقت ندارند.

مناقب شهر آشوب ج 3 ص 316 به حضرت باقر عرض شد كه محمد بن مسلم مريض است امام مقداري آب به وسيله غلامي برايش فرستاد غلام آب را برد به او گفت به من دستور داده همين جا باشم تا بياشامي و بعد حركت كني بيائي با من برويم خدمت ايشان.

محمد بن مسلم فكر مي كرد با اين حالي كه دارد و قدرت حركت در او نيست چگونه مي تواند برود. همين كه آب را آشاميد و در شكمش قرار گرفت مثل اينكه بندها را از پايش گشادند از جاي حركت نموده خدمت امام رسيد اجازه خواست صداي امام را شنيد كه فرمود خوب شدي داخل شو.

داخل شد سلام كرد اشك مي ريخت. فرمود چرا گريه مي كني؟ عرض كرد به واسطه دوري كه از شما دارم و رنج و مشقتي كه بايد براي شما بكشم و در ضمن



[ صفحه 180]



اينكه قدرت ندارم زياد خدمت شما باشم و سير شما را ببينم.

فرمود اما اينكه قدرت نداري صحيح است خداوند دوستان و ارادتمندان ما را چنين قرار داده بلاء بسوي آنها به سرعت راه مي يابد. و اما اينكه گفتي در فاصله دور قرار گرفته اي در اين دوري به حضرت ابوعبدالله الحسين. شبيه شده اي كه او نيز فاصله بسيار دوري از ما قرار دارد در كنار شط فرات است (صلي الله عليه).

و اما جريان گرفتاريها كه گفتي مومن در اين دنيا غريب است و در ميان اين مردم ناشناخته و بي ارزش است تا از دنيا به جوار رحمت الهي برود. و آنچه گفتي كه علاقمندي نزديك ما باشي و بيشتر ما را ببيني و قدرت اين كار را نداري اين نيت به نفع تو است و بر اين نيت پاداش خواهي گرفت.

ابوحمزه ثمالي در ضمن خبري گفت سالي كه حضرت باقر به مكه رفت و هشام بن عبدالملك نيز در مكه بود مردم پي در پي گرد امام مي آمدند و مسائل خود را مي پرسيدند عكرمه گفت اين كيست كه نورعلم از جبينش تابان است بروم او را آزمايش كنم. گفت همين كه مقابلش ايستادم چنان لرزه اندامم را گرفت كه در مقابل او ناتوان شدم عرض كردم يابن رسول الله من در مقابل مردان بزرگي نشسته ام ابن عباس و ديگران را درك نموده ام ولي آنچه اكنون دچار شدم هيچ وقت برايم پيش نيامده امام باقر فرمود واي بر تو بنده ي شاميان! (انت بين يدي بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه) تو در مقابل شخصيتي قرار گرفته اي كه خداوند دستور احترام آنها را داده و رهنماي خلق و نماينده خدا است.

مناقب شهر آشوب ج 3 ص 317 حبابه و البيه گفت ديدم مردي نزديك غروب در مكه در ملتزم يا بين در خانه و حجرالاسود روي خاك ايستاده كمر خود را با عمامه اي از خز بسته است آفتاب بر فراز كوه نور طلايي خو را پهن كرده بود چون تاجي كه بر سر مردان است (منظورش اين است كه هنگام غروب بود)



[ صفحه 181]



دست به سوي آسمان بلند كرده دعا مي كند جمعيت روي آوردند و شروع به سئوال كردند مسائل مشگل و سئوالهاي پيچيده مي كردند هزار مسئله آنها را پاسخ داد سپس از جاي حركت نموده عازم منزل خود شد يك منادي فرياد مي زد با صدائي بلند اين نوري تابان و چراغي درخشان است و نسيم روح پرور و شخصيتي است كه قدرتش ناشناخته است ديگران مي گفتند كيست اين شخص؟ يك نفر گفت محمد بن علي امام باقر است صاحب اسرار خدا و گوينده دانا است محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب است.

در روايت ابي بصير مي گويد گفت اين مرد شكافنده ي علم پيمبران و راهنماي راه خدا و ارزنده ترين نژاد اصحاب سفينه است اين مرد پسر فاطمه زهرا و بقية الله در زمين و ناموس دهر پسر محمد و خديجه و علي و فاطمه است اين شخص استوانه پايدار دين است.

مفضل بن عمر گفت حضرت باقر در بين راه مكه و مدينه برخورد به چند نفر كه در سر راه ايستاده بودند يكي از حاجيان الاغش مرده بود اسباب و متاع خود را تقسيم كرده بود گريه مي كرد همين كه چشمش به حضرت باقر افتاد پيش آمده گفت يابن رسول الله الاغم سقط شده از راه مانده ام از خدا بخواه مال سواريم زنده شود.

حضرت باقر دعا كرد خدا مركب او را زنده نمود.

مناقب- ابوبصير به حضرت باقر عرض كرد (ما اكثر الحجيج و اعظم الضجيج) چقدر حاجي زياد است و صداي داد و فرياد همه جا را گرفته فرمود (بل ما اكثر الضجيج و اقل الحجيج) فرمود نه داد و فرياد زياد است ولي حاجي چقدر كم است علاقه داري راستي سخن مرا با چشم خود ببيني.

در اين موقع با دست روي دو چشمم كشيد و دعائي خواند بينا شد. فرمود اكنون نگاه كن به حاجيها نگاه كردم ديدم بيشتر مردم به شكل بوزينه و خوك هستند مومن چون ستاره درخشان در شب تار در ميان آن ها از دور ديده



[ صفحه 182]



مي شود عرض كرد صحيح مي فرمائيد حاجي كم است باز دعايي خواند دو مرتبه نابينا شد ابوبصير در مورد چشم خود التماس نمود.

امام فرمود ما از تو مضايقه نداريم خدا نيز به تو ستم روا نداشته آنچه صلاحت بوده انتخاب كرده مي ترسيم مردم نيز فريفته ما شوند و از فضل خدا بر ما فراموش كنند ما را در مقابل خدا بپرستند با اينكه بنده ي او هستيم و از عبادتش سرپيچي نداريم و از فرمانبرداري او خسته نمي شويم و تسليم او هستيم.

ابوعروه گفت با ابابصير وارد منزل حضرت باقر و حضرت صادق شديم ابوبصير به من گفت در خانه پنجره اي را نزديك سقف مي بيني؟ گفتم بلي تو از كجا خبرداري گفت حضرت باقر به من نشان داده [11] .

حلية الاولياء- ابوجعفر محمد بن علي حضرت باقر صداي گنجشك را شنيد فرمود ابوحمزه مي داني اين گنجشكها چه مي گويند؟ گفتم نه. فرمود تسبيح خداي بزرگ را مي كنند و تقاضاي روزي امروز خود را مي نمايند.

جابر بن يزيد جعفي گفت از مجلس عبدالله بن حسن گذشتم مي گفت چه چيز محمدبن علي (حضرت باقر) را بر من فضيلت داده و بعد من خدمت حضرت باقر رسيدم لبخندي زده به من فرمود جابر بنشين اول كسي كه از اين در وارد شود عبدالله بن حسن است. من مرتب نگاه مي كردم تا كي وارد شود با اينكه مي دانستم امام راست مي گويد ناگاه ديدم با قيافه اي كه حاكي از خودخواهي است مي آيد.

حضرت باقر فرمود عبدالله تو مي گفتي چه چيز محمد بن علي را بر من فضيلت داده، با اينكه حضرت محمد و علي هم جد او هم جد من هستند و بعد به من فرمود جابر گودالي بكن و پر از هيزم كن و آن را آتش بزن.

جابر گفت همين كه آتش افروخته شد و به صورت خرمني گداخته در آمد حضرت باقر روي به جانب عبدالله كرده فرمود اگر معتقدي كه داراي آن مقام هستي داخل آتش برو تو را زيان نمي رساند. عبدالله فرو ماند و نتوانست



[ صفحه 183]



چيزي بگويد.

امام عليه السلام لبخندي به صورت من زده فرمود جابر (بهت الذي كفر) از جواب عاجز شد و حيران گرديد.

مناقب- ثعلبي در نزهة القلوب از حضرت باقر روايت مي كند كه فرمود هشام بن عبدالملك مرا خواست وقتي كه وارد شدم بني اميه اطرافش جمع بودند گفت نزديك بيا ترابي. گفتم از تراب (خاك) خلق شده ايم و به تراب بر مي گرديم پيوسته مرا پيش مي خواند تا پهلوي خود نشاند.

سئوال كرد تو ابوجعفري هستي كه بني اميه را از بين مي بري؟ گفتم نه او پسر ابوالعباس (سفاح) بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس است نگاهي به من نموده گفت به خدا سوگند در چهره تو دروغگويي نمي بينم اما اين جريان چه وقت انجام خواهد شد گفتم چند سالي بيش نمانده ديگر زياد طول نخواهد كشيد.

جابر جعفي از امام نقل كرد كه فرمود قدرت بني اميه دوام دارد تا ديوار مسجد اين مرد خراب شود (منظور امام عليه السلام) مسجد جعفي بود همان طور كه فرمود شد.

معتب گفت من در خدمت حضرت صادق رفتم به باغ آن جناب وارد باغ كه شد دو ركعت نماز خواند پس از نماز فرمود يك روز نماز صبح را با پدرم خواندم بعد از نماز پدرم مشغول تسبيح شد در اين ميان پيرمردي بلند قامت كه موي سر و ريشش سفيد شده بود آمد بر پدرم سلام كرد پشت سر او جواني آمد و به پدرم سلام كرد.

دست پيرمرد را گرفته گفت حركت كن به تو دستور نداده اند اينجا بيائي وقتي هر دو رفتند گفتم پدرجان آن پيرمرد و آن جوان كه بود؟ فرمود به خدا قسم پيرمرد ملك السموات و آن ديگري جبرئيل بود.

جابر بن يزيد جعفي از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود ما وقتي چشممان به شخصي بيافتد مي فهميم واقعاً ايمان دارد يا منافق است. گفت در خدمت



[ صفحه 184]



حضرت صادق صحبت از عمربن سخيه كندي شد حاضرين او را ستايش نموده گفتند مرد خوبي است.

اما عليه السلام فرمود شما اطلاعي از حال مردم نداريد من با يك نگاه مي فهمم اين مرد از خبيث ترين افراد است. جابر گفت عمر بن سخيه بدها از هيچ كار حرامي رو گردان نبود. روايت شده كه زيد بن علي وقتي تصميم گرفت بيعت كند حضرت باقر به او فرود زيد مثل قيام كننده از اين خانواده قبل از ظهور مهدي مانند جوجه اي است كه هنوز پروبال در نياورده از آشيانه بيرون شود معلوم است كه بر زمين مي افتد و بچه ها او را مي گيرند و بازي مي كنند.

از خدا بترس در حفظ جان خويش مبادا فردا ترا در كناسه كوفه به دار آويزند همانطور نيز شد.

عبدالله بن طلحه از حضرت صادق در ضمن خبري نقل كرد كه پدرم در حجراسمعيل با مردي نشسته بود صحبت مي كردند در اين ميان وزغي را ديد كه صدا مي دهد پدرم با آن مرد فرمود مي داني وزغ چه مي گويد.

آن مرد گفت من نمي دانم فرمود مي گويد به خدا قسم اگر اسم سومي را ببري به علي ناسزا مي گويم تا از اينجا برويد.

ابي بكر حضرمي گفت وقتي حضرت باقر را به شام پيش هشام بن عبدالملك بردند به در بارگاه كه رسيد هشام به ياران خود گفت وقتي من دست از سرزنش او كشيدم شما شروع به سرزنش كنيد آنگاه اجازه ورود داد.

امام عليه السلام كه داخل شد با دست اشاره به همه نموده فرمود سلام بر شما بر حاضرين سلام كرد و نشست هشام از اينكه او را به خلافت سلام نكرد و بدون اجازه نشست بسيار خشمگين شد. گفت محمد بن علي چه شده كه پيوسته يكي پس از ديگري از شما خانواده خروج مي كند و اختلاف به وجود مي آورد و مردم را به پيشوايي خود دعوت نموده خيال مي كند امام است با اينكه علم و اطلاعي ندارد.



[ صفحه 185]



شروع كرد از اين قبيل سرزنشها همين كه سكوت كرد ديگران يكي يكي سرزنش را شروع كردند همه كه حرف هاي خود را زدند امام عليه السلام از جاي حركت كرده فرمود شما چه خيال مي كنيد هدف شما چيست؟

هدايت ملت عرب به وسيله ما خانواده شد و به وسيله ما كار شما پايان مي پذيرد اگر شما يك قدرت زودگذري داريد ما را سلطنتي طولاني است بعد از فرمانروائي ما ديگر فرمانروائي نخواهد بود زيرا ما اهل عاقبت هستيم و خداوند مي فرمايد (و العاقبة للمتقين) عاقبت متعلق به پرهيزگاران است.

هشام دستور داد امام را زنداني كنند در زندان شروع به صحبت كه كرد تمام زندانيان اطرافش را گرفته نسبت به او علاقه و احترامي خاص پيدا كردند زندانبان جريان را به هشام رسانيد. دستور داد امام را با همراهانش با چاپار و پست آن روز به طرف مدينه ببرند. [12] .

علي بن ابي حمزه و ابوبصير گفتند وعده داشتيم خدمت حضرت باقر برسيم من و ابوليلي رفتيم. فرمود سكينه چراغ را بياور. چراغ را آورد فرمود آن زنبيل هندي كه فلان جا است بياور آورد.

مهر از آن برگرفت كتابي زردرنگ بيرون آورد شروع كرد به ورق زدن تا به يك سوم يا يك چهارم رسيد در اين موقع نگاهي به من نمود چنان لرزه بر اندامم افتاد كه نزديك بود قالب تهي كنم.

همين كه مرا چنان ديد دست روي سينه ام گذاشته فرمود خوب شدي عرض كردم آري فدايت شوم. فرمود چيزي نيست ناراحت مشو فرمود نزديك بيا همين كه نزديك شدم پرسيد چه مي بيني.

عرض كردم اسم من و اسم اولادم كه آنها را نمي شناسم. فرمود اگر مقام تو نبود نزد من بر اين سر تو را مطلع نمي كردم اينها اضافه خواهند شد از عددي كه در اين جا هست.



[ صفحه 186]



علي ابن ابي حمزه گفت در حدود بيست سال گذشت به تعدادي كه در آن كتاب نوشته بود برايم اولاد متولد شد.

جابر بن يزيد جعفي گفت از حضرت باقر سوال كردم از اين آيه (و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات)

[13] .

امام عليه السلام با دست اشاره نموده فرمود سرت را بلند كن و سر بلند كردم ديدم سقف شكافته شد از شكاف نوري ديدم كه چشمم خيره شد و فرمود اين طور به ابراهيم ملكوت آسمان را نشان دادند فرمود به زمين نگاه كن بعد سرت را بلند كن همين كه سرم را بلند كردم ديدم سقف مثل اول شده امام دست مرا گرفت و از خانه خارج كرد يك جامه بر تن من نموده فرمود چشم خود را ساعتي ببند فرمود تو در همان ظلماتي هستي كه ذاوالقرنين ديد چشم گشودم چيزي نديدم. چند قدم كه رفتيم فرمود تو اكنون كنار همان چشمه حيات خضر هستي سپس از اين عالم خارج شديم تا پنج قسمت را رد شديم فرمود اينها ملكوت زمين است باز فرمود چشم فرو بند دستم را گرفت ناگاه متوجه شدم در همان خانه اول هستيم آن لباس را از تن من بيرون آورد عرض كردم آقا چقدر از روز گذشت. فرمود سه ساعت.

مناقب ج 3 ص 320 ابن ابي يعفور گفت از حضرت صادق شنيدم مي گفت پدرم روزي به من فرمود از عمر من پنج سال مانده. من آن تاريخ را حفظ كردم كم و زياد نشد.

كشف الغمه- يزيد بن حازم گفت خدمت حضرت باقر بودم از خانه هشام بن عبدالملك گذشتيم كه آن خانه را مي ساختند امام فرمود به خدا قسم ويران خواهد شد و خاك آن را بر مي دارند به خدا سوگند آشكار خواهد شد احجار الزيت [14] كه محل نفس زكيه است.

من خيلي تعجب كردم با خود گفتم خانه هشام را چه كس مي تواند



[ صفحه 187]



خراب كند اين مطلب را از حضرت باقر شنيدم. پس از مرگ هشام وليد دستور داد خانه را ويران كنند و خاكش را بردارند خاك را برداشتند تا سنگ ها نمودار شد من آن سنگ ها را ديدم.

كشف الغمه- ابوبصير از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود از جمله وصيتي كه پدرم به من نمود اين بود كه وقتي من مردم خودت مرا غسل ده زيرا امام را جز امام غسل نبايد بدهد. ضمناً متوجه باش كه برادرت عبدالله ادعاي امامت خواهد كرد به او كاري نداشته باش عمر كوتاهي دارد.

پس از درگذشت پدرم طبق دستورش او را غسل دادم عبدالله نيز ادعاي امامت نمود همان طور كه پدرم فرمود طولي نكشيد كه از دنيا رفت. اين از اشارات آن جناب بود ما را مژده مي داد به جريانهائي كه بعد اتفاق مي افتاد و با همين دليل امام شناخته مي شد.

فيض بن مطر گفت خدمت حضرت باقر رسيدم مي خواستم از نماز شب در محمل بپرسم. قبل از سئوال فرمود پيغمبر اكرم در مسافرت روي مركب سواري خود نماز مي خواند.

كشف الغمه- سعد اسكاف گفت اجازه از حضرت باقر خواستم پيغام داد عجله نكن عده اي از برادرتان اينجا هستند چيزي نگذشت كه دوازده مرد خارج شدند شبيه هندي ها قباهاي تنگي پوشيده بودند روي آن ردائي از خز و كفش به پا داشتند. سلام كردند و رد شدند.

خدمت امام رسيده عرض كردم اينها را نشناختم كه بودند فرمود اينها برادران شما از جن بودند عرض كردم مگر براي شما آشكار مي شوند؟ فرمود بلي در مورد مسائل حلال و حرام همان طور كه شما مراجعه مي كنيد آن ها نيز مي آيند و مي پرسند.



[ صفحه 188]



مالك جهني گفت خدمت حضرت باقر نشسته بودم نگاه مي كردم به آن جناب و در دل با خود مي گفتم واقعاً خدا تو را بزرگ نموده و شخصيت داده و حجت خود بر مردم نموده. به من نگاهي نموده فرمود مالك جريان بزرگتر است از آنچه تو انديشه مي كني.

ابوالهذيل گفت حضرت باقر به من فرمود ابوالهذيل شب قدر بر ما مخفي نيست ملائكه در آن شب اطراف ما طواف مي كنند.

حضرت صادق فرمود در خانه امام باقر يك كبوتر وحشي بود مرتب مي خواند فرمود مي دانيد چه مي گويد اين كبوتر؟ گفتند نه. فرمود مي گويد رها كردم شما را رها كردم فرمود قبل از اينكه ما را رها كند ما او را رها مي كنيم دستور داد كبوتر را بكشند.

اين آخرين قسمتي بود كه از كتاب دلائل حميري نقل كردم.

مطالب زير از كتاب وزير سعيد مويد الدين ابوطالب محمد بن احمد ابن محمد بن علقمي رحمة الله عليه است گفت ابوالفتح يحيي بن محمد بن حياء كاتب ذكر كرد كه شخصي نقل كرد بين مكه و مدينه چشمم به شبحي افتاد در بيابان مي درخشد. گاهي ديده مي شود وگاهي ناپيدا است. نزديك من شد درست دقت كرده ديدم پسر بچه اي هفت يا هشت ساله است سلام كرد به من جواب دادم پرسيدم از كجا مي آيي؟ گفت از جانب خدا. گفتم كجا مي روي؟ جواب داد به جانب خدا پرسيدم به چه چيزي متكي هستي. گفت بر خدا سئوال كردم خوراك تو چيست؟ گفت تقوا.

سئوال كردم از كدام قبيله هستي؟ گفت مردي عربم. گفتم آشكاراتر بگو گفت قريشي. باز آشكارتر خواستم گفت از بني هاشم توضيح خواستم گفت علوي هستم اين شعر را خواند.



فنحن علي الحوض ذواده

نذود و يسعد و راده



فما فاز من فازالابنا

و ما خاب من حبنا زاده



فمن سرنانال منا السرور

و من ساءنا ساء ميلاده



و من كان غاصبنا حقنا

فيوم القيامة ميعاده





[ صفحه 189]



سپس فرمود من محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالبم و ناگاه ديدم نيست نفهميدم به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت.

رجال كشي ص 223 حمزة بن الطيار از پدر خود محمد نقل كرد كه گفت رفتم در خانه امام باقر اجازه خواستم نداد ولي به ديگري اجازه داد من با اندوه به منزل برگشتم خود را انداختم روي تختي كه ميان خانه بود خواب از چشمم رفت شروع كردم به فكر و مي گفتم. مگر مرجئه همين را نمي گويند و قدريها نيز همين طور حروريه و زيديه نيزهمين، ما گفتار آنها را رد مي كنيم.

در اين افكار بودم كه صداي كسي را شنيدم متوجه شدم كوبه درب به صدا درآمد گفتم كيست؟ جواب داد از طرف حضرت باقر آمده ام مي فرمايد بيا پيش من. من لباس پوشيدم و با او رفتم همين كه مرا ديد گفت محمد لا الي المرجئه و لا الي القدريه ولا الي الحروريه و لا الي الزيديه و لكن الينا.

به مرجئه و قدريها و حروريها و زيديها پناه نبر پيش ما، من به اين دليل به تو اجازه ورود ندادم من قبول كردم.

رجال كشي ص 228 اسماعيل بن ابي حمزه از پدر خود نقل كرد كه گفت حضرت باقر سوار بر مركب شد به جهت بازديد باغي كه در اطراف مدينه داشت من نيز در خدمت ايشان رفتم سليمان بن خالد هم بود.

سليمان بن خالد عرض كرد آقا امام وقايعي كه در امروز اتفاق مي افتد مي داند. فرمود سليمان به خدايي كه محمد را به نبوت برانگيخت و امتياز رسالت به او بخشيد او جريان هاي روز و ماه و سال را هم مي داند سپس فرمود سليمان نمي داني كه فرشته اي در شب قدر بر او نازل مي شود آنچه در آن سال تا سال ديگر پيش مي آيد و حوادث شب و روز را به او اعلام مي كند.

هم اكنون جرياني را خواهي ديد كه مطمئن شوي. بيش از يك ميل راه نرفته بوديم كه فرمود دو نفر خواهند آمد كه دزدي كرده اند و اموال دزدي شده را پنهان نموده اند. مقداري كه راه پيموديم دو نفر از دور پيدا شدند حضرت باقر به غلامان خود فرمود اين دو سارق را بگيريد. آن دو را گرفته



[ صفحه 190]



آوردند.

فرمود شما دزدي كرده ايد قسم به خدا خوردند كه چنين كاري نكرده اند فرمود اگر اموالي كه دزديده ايد تحويل ندهيد. كسي را مي فرستم در محلي كه پنهان كرده ايد بيرون آورد و به صاحب مال اطلاع مي دهم تا شما را پيش والي مدينه ببرد اكنون هر كدام را مايليد انتخاب كنيد.

از تحويل اموال امتناع ورزيدند به غلامان دستور داد آنها را نگه دارند به سليمان فرمود تو برو با اين غلامان بالاي آن كوه، در قله كوه غاري است تو خودت داخل شو و اموال را خارج كن بده به اين غلام يك قسمت از اين اموال مربوط به كس ديگري است كه او بعد از چند روز خواهد آمد.

بالاي كوه رفتم و غاري كه نشاني داده بود پيدا كردم دو بسته سنگيني كه بايد دو نفر آن را حمل كنند در غار بود خدمت حضرت باقر آوردم. فرمود سليمان اگر فردا در مدينه باشي جريان هاي شگفت انگيزي خواهي ديد از ستمي كه به مردم بي گناه روا مي دارند به مدينه برگشتيم فردا صبح حضرت باقر ما را پيش والي برد صاحب مال عده اي را به عنوان دزد معرفي كرده بود كه گناهي نداشتند والي از آنها با شدت هر چه تمام تر بازجويي مي كرد.

حضرت باقر فرمود اينها دزد نيستند دزد و متاع او پيش من است به صاحب مال فرمود از تو چه دزديده شده؟ گفت يك بسته كه داخل آن فلان چيزها است به دروغ چيزهايي را ادعا كرد امام فرمود چرا دروغ مي گويي آن مرد از روي اعتراض گفت تو از من بهتر مي داني كه چه از من برده اند.

والي از اعتراض آن چنان ناراحت شد كه خواست به او حمله كند امام عليه السلام جلو او را گرفت به غلام فرمود آن بسته را بياور. به والي گوشزد كرد كه اگر بيش از اين ادعا كند دروغگو است. يك بسته ديگري بيش من هست كه متعلق به ديگري است و او مردي از اهالي بربر است وقتي آمد او را راهنمايي كن پيش من بيايد. اما اين دو سارق را بايد به كيفر برساني. دو سارق را پيش خواندند



[ صفحه 191]



آنها خيال مي كردند والي تنها با گواهي حضرت باقر دست آنها را قطع نخواهد كرد يكي از آنها گفت ما كه اعترافي نكرده ايم چرا دستمان را قطع كنيد. والي گفت كسي بر دزدي شما گواهي مي دهد كه اگر بر تمام اهل مدينه گواهي دهد سخن او را مي پذيرم.

پس از آنكه دست آن دو را قطع نمودند يكي از آنها گفت به خدا قسم اي اباجعفر دست مرا از روي حق قطع كردي ولي مايل نيستم كه توبه ي من بدست ديگري غير از تو اجرا شود گرچه تمام مدينه را به من بدهند. من مي دانم تو علم غيب نمي داني ولي از خاندان نبوت هستي و ملائكه بر شما نازل مي شود و معدن رحمت هستيد سخنان دزد چنان امام را تحت تاثير قرار داد كه دلش سوخت فرمود عاقبت تو بخير است فرمود به خدا قسم دست او بيست سال جلوتر از خودش رهسپار بهشت شد.

سليمان بن خالد به ابوحمزه گفت آيا دليل از اين واضح تر ديده اي.؟ ابوحمزه گفت شگفت انگيزتر جريان بسته ديگر بود. چيزي نگذشت كه آن مرد بربري پيش والي آمد و شكايت دزديده شدن اموال خود نمود او را خدمت حضرت باقر فرستاد. خدمت امام رسيد. فرمود بگويم در اين بسته چه داري؟ مرد بربري گفت اگر از داخل بسته اطلاع دهي مي دانم شما امامي هستي كه اطاعت از تو واجب است.

فرمود هزار دينار مال تو است و هزار دينار ديگر مال ديگري است و لباس هائي با اين مشخصات در داخل بسته است عرض كرد نام شخصي كه هزار دينار متعلق به اوست چيست؟ فرمود محمد بن عبدالرحمن است كه پشت درب منتظر توست فرمود ديدي درست گفتم. بربري گفت ايمان آوردم به خداي يكتا و به محمد مصطفي و گواهم بر اينكه شما اهل بيت رحمت هستيد كه خداوند شما را از آلودگي ها پاك كرده و معصوميد.

حضرت باقر فرمود خدا تو را رحمت كند. به سجده افتاد تا شكر خدا كند. سليمان بن خالد گفت بعد از آن ده سال مرتب به حج رفتم و آن مردي



[ صفحه 192]



كه دستش قطع شده بود مي ديدم كه جزء اصحاب حضرت باقر بود.

مشارق الانوار برسي- ابوبصير گفت حضرت باقر به من فرمود وقتي به كوفه برگردي پسري برايت متولد خواهد شد كه او را عيسي نام مي گذاري و پسر ديگري نيز متولد مي شود كه محمد خواهي ناميد اين هر دو از شيعيان ما هستند و اسمشان در صحيفه ما است و هر چه تا روز قيامت از آن ها به وجود آيند.

عرض كرد شيعيان شما با شما هستند فرمود آري اگر از خدا بترسند و پرهيزگار باشند.

در روايت ديگري است كه امام باقر عليه السلام وارد مسجد شد ديد جواني مي خندد فرمود مي خندي در مسجد با اينكه سه روز ديگر از اهل قبوري آن مرد صبح روز سوم از دنيا رفت و عصر به خاك سپرده شد.

عيون المعجزات منسوب به سيد مرتضي ص 69- جابر گفت وقتي خلافت به بني اميه رسيد خونريزي زياد كردند و بر روي منبر اميرالمومين عليه السلام را هزار ماه لعن نمودند. شيعيان علي را بيچاره كرده كشتند و از بين بردند علماي دنيا پرست بر اين هدف آنها را كمك نمودند.

مهم ترين ناراحتي همان لعن اميرالمومنين بود. هر كس لعنت نمي كرد او را مي كشتند وقتي اين كار زياد شد و طولاني گرديد. شيعيان پناه به زين العابدين عليه السلام آورده شكايت كردند كه آقا ما را آواره كرده اند و از بين بردند آشكارا در مسجد پيغمبر روي منبرش اميرالمومنين را لعن مي كنند هيچ كس اعتراضي نمي كند اگر يك نفر از ما حرفي بزند مي گويند ترابي است او را مي كشند.

زين العابدين عليه السلام كه اين سخنان را شنيد نگاهي به آسمان نموده گفت خدايا منزهي تو چقدر بزرگي آنقدر به بندگانت مهلت دادي تا خيال كردند تو كاري به آنها نخواهي داشت رفتار آنها را مي بيني قضا و قدر و تدبير تو را هيچ كس در هر جا و هرموقعيتي باشد نمي تواند برگرداند.

آنگاه حضرت باقر را خواست فرمود محمد! فردا صبح به مسجد پيغمبر



[ صفحه 193]



مي روي آن نخي كه جبرئيل آورده آرام تكان مي دهي مبادا زياد تكان دهي كه همه آنها هلاك خواهند شد.

جابر گفت من در شگفت شدم نمي دانستم چه بگويم از فرمايش امام فردا صبح آمدم آن شب برايم خيلي طولاني گذشت چون منتظر بودم جريان نخ را مشاهده كنم. درب خانه كه رسيدم حضرت باقر خارج شد سلام كردم جواب داده پرسيد صبح زود آمده اي سابقه نداشت چنين وقتي پيش ما بيائي.

گفتم آمدم ببينم جريان نخ چه مي شود امام باقر فرمود اگر وقت معيني براي اين كار نبود و قضا و قدر حتمي خدا نبود تمام اين جمعيت تبهكار را به يك چشم به هم زدن به خاك هلاك مي افكندم. بلكه در يك لحظه ولي ما بندگان شايسته او هستيم بدون اجازه او كاري نمي كنيم و فرمانبردار او مي باشيم.

عرض كردم آقا چرا با آنها اين معامله را مي كنيد؟ فرمود مگر ديروز نبودي كه شيعيان چه شكايت مي كردند از دست آنها پيش پدرم. گفتم چرا. فرمود به من دستور داده آنها را بترسانم شايد برگردند. ولي مايلم گروهي هلاك شوند اين سرزمين و مردم از دست آنها آسوده شوند.

عرض كردم چطور آنها را مي ترساني آنقدر هستند كه شمرده نمي شوند فرمود بيا با هم برويم به مسجد پيغمبر تا نمونه اي از قدرت خدا را كه به ما عنايت كرده نشان بدهم.

جابرگفت در خدمت ايشان رفتم به مسجد دو ركعت نماز خواند آنگاه صورت روي خاك نهاده كلماتي بر زبان جاري كرد سپس سر برداشت و از آستين خود نخ باريكي كه بوي مشگ مي داد خارج نمود آن نخ باريك تر از نخ خياطي مي نمود.

فرمود يك سر نخ را بگير و آرام برو مبادا آن را حركت دهي من يك سر نخ را گرفته رفتم فرمود بايست. ايستادم نخ را مختصر تكاني داد بطوري كه درست احساس نكردم چگونه تكان خورد و بعد فرمود آن سر نخ را بده تقديم



[ صفحه 194]



كردم عرض كردم چكار كردي؟ فرمود حالا برو بيرون ببين چه شد.

جابر گفت از مسجد خارج شدم ديدم مردم از هر طرف صدا به ناله بلند كرده اند زلزله شديدي شده همه جا ويران است بيشتر خانه هاي مدينه خراب شده و بيش از سي هزار نفر زن و و مرد هلاك شده اند بدون بچه ها چنان ناله بلند است مي گويند انالله و انا اليه راجعون خانه فلاني خراب شد و اهل آن از بين رفتند همه پناه به مسجد پيامبر مي آوردند مي گفتند ويراني عجيبي شد بعضي مي گفتند زلزله است. گروهي مي گفتند چرا زمين ما را فرو نبرد با اينكه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كرده مشغول فسق و فجور و ستم با آل پيغمبر شده ايم، بايد از اين شديد تر زلزله شود مگر اينكه خود را اصلاح كنيم.

من حيران بودم مي ديدم مردم همه گريه مي كنند مرا نيز گريه گرفت ولي آنها نمي دانستند چه باعث اين خرابي شده برگشتم خدمت حضرت باقر ديدم مردم اطرافش را گرفته مي گويند آقا يابن رسول الله مي بيني چه شده دعا كن براي ما. فرمود پناه به نماز و دعا و صدقه ببريد آنگاه دست مرا گرفت و برد پرسيد مردم در چه حالند؟ عرض كردم نپرس خانه ها خراب شد و مردم نابود شدند بطوري كه من دلم به حال آنها سوخت.

فرمود خدا آنها را نيامرزد جابر هنوز موقعش نرسيده و گرنه دشمنان ما خانواده و دشمنان دوستان ما قابل ترحم نيستند. دور باد دور رحمت خدا از اين ستمكاران به خدا قسم اگر از ترس مخالفت با دستور پدرم نبود محكم نخ را تكان مي دادم تا همه هلاك شوند و زير و رو گردند ديگر نه خانه اي مي ماند و نه ديواري عمل آنها باعث شده كه ما و دوستانمان چنين كينه اي از آنها بدل بگيريم ولي پدرم دستور داد كه آرام تكان دهم.

آنگاه حضرت باقر بر روي مناره رفت من ايشان را مي ديدم ولي مردم نمي ديدند دستش را اطراف مناره چرخانيد باز زلزله ي آرامي مدينه را فرا گرفت خانه ها ويران شد اين آيه را تلاوت نمود.. (جزيناهم ببغيهم و هل نجازي الا الكفور)

[15] .



[ صفحه 195]



اين آيه ديگر را نيز خواند (فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها) [16] و آيه (فخرعليهم السقف من فوقهم و اتاهم العذاب من حيث لا يشعرون) [17] .

جابرگفت دختران از اين زلزله دوم با سر و پاي برهنه بيرون دويدند هيچ كس به آن ها توجهي نداشت. همين كه امام باقر ديد اين دختران چنين ناراحت و حيرانند دلش به حال آن ها سوخت نخ را در آستين گذاشت زلزله آرام شد. از مناره پايين آمد مردم ايشان را نمي ديدند دست مرا گرفت و از مسجد خارج شديم.

به دكان آهنگري گذشتيم كه مردم اطراف دكانش را گرفته بودند آن مردمي گفت صداي داد و فرياد را نشنيديد موقع خرابي؟! بعضي مي گفتند چرا صداي داد و فرياد زيادي مي آمد دسته ديگر مي گفتند نه به خدا صداي سخنان درشت و حسابي بود جز اينكه ما از گرفتاري گوش نمي داديم چه مي گويد.

جابر گفت حضرت باقر به من نگاهي نموده لبخندي زد فرمود اين جزاي طغيان و سركشي آنها است. عرض كردم آقا اين نخ عجيب از كجا است؟ فرمود (بقية مما ترك آل موسي و هارون تحمله الملائكه) آثار باقيمانده از خانواده موسي و هارون است كه جبرئيل براي ما آورده.

جابر! ما نزد خدا مقام و منزلتي بلند داريم اگر ما نبوديم خدا آسمان و زمين و بهشت و جهنم و خورشيد و ماه و انس و جن را نمي آفريد. جابر! ما را با هيچ كس مقايسه نكن به خدا قسم به وسيله ما خدا شما را نجات داد و ما واسطه هدايت شما شديم و شما را به خدا راهنمايي كرديم. متوجه امر و نهي ما باشيد مخالفت دستور ما را نكنيد ما به لطف خدا داراي موقعيتي هستيم كه نبايد گفته مان رد شود هر چه از ما مي شنويد اگر مي فهميد ستايش خدا را كنيد و هر چه نمي دانيد برگردانيد به خودمان و بگوئيد ائمه ما مي دانند چه مي گويند.

جابر گفت در اين موقع فرماندار منصوب از طرف بني اميه با حالت



[ صفحه 196]



آشفته و نگراني زياد با جمعيتي كه اطرافش را گرفته بودند فرياد مي زد مردم برويد در خانه پسر پيغمبرعلي بن الحسين به وسيله او در خانه خدا برويد و زاري كنيد و توبه نمائيد شايد خداوند اين عذاب را برطرف كند.

جابر گفت همين كه چشم امير به حضرت باقر افتاد با عجله آمده گفت يابن رسول الله نمي بيني چه بر سر امت محمد آمد، هلاك شدند و از بين رفتند. پدرت كجا است تا تقاضا كنيم با ما به مسجد بيايد دعا و تضرع و زاري كنيم شايد خداوند به واسطه او بلا را از امت محمد برطرف نمايد. حضرت باقر فرمود انشاءالله انجام خواهد داد ولي خود را اصلاح كنيد توبه نمائيد و كارهاي ناشايست را ترك كنيد. از كيفر خدا جز تبهكاران ايمن نيستند.

جابر گفت همه رفتيم خدمت زين العابدين آن جناب مشغول نماز بود ايستاديم تا نمازش تمام شد متوجه ما گرديده آرام به پسرش حضرت باقر فرمود محمد! نزديك بود همه مردم را هلاك كني جابر عرض كرد آقا من متوجه حركت دادن نخ نشدم.

فرمود جابر اگر متوجه حركت دادن نخ مي شدي كسي روي زمين باقي نمي ماند، حالا بگوئيد مردم در چه حالند؟ جريان را توضيح داديم. فرمود به واسطه كارهاي حرامي كه نسب به ما روا داشتند و احترام ما را نگه نداشتند چنين شد.

عرض كردم آقا امير در خانه از ما درخواست كرده عرض كنيم شما به مسجد تشريف بياوريد تا مردم جمع شوند دعا و زاري كنند و از خدا بخواهند بلا را دفع كند. امام تبسمي نموده اين آيه را خواند (اولم تك تاتيكم رسلكم بالبينات قالوا بلي قالوا فادعو و ما دعاء الكافرين الا في ضلال)

[18] .



[ صفحه 197]



عرض كردم آقا تعجب اين جا است كه نمي دانند از كجا چنين گرفتار شدند فرمود آري اين آيه را خواند (فاليوم ننساهم كما نسوالقاء يومهم هذا و كانو بآياتنا يجحدون) [19] .

جابر به خدا اين نشانه هاي ما است كه اين يكي از آنها است و اين نشانه از جمله كارهائي است كه خداوند در اين آيه مي فرمايد (بل نقذف بالحق علي الباطل فيدمغه فاذا هوزاهق ولكم الويل عما تصفون). [20] .

آنگاه فرمود جابر چه خيال مي كني درباره مردمي كه از بين بردند سنت ما را و شكستند پيمانمان را دوستي با دشمنانمان كردن و حق ما را ضايع نمودند به ما ستم روا داشته ارث ما را غصب نمودند و ستمكاران را عليه ما ياري نمودند و راه و روش تبهكاران و كفار را در نابودي دين و خاموش كردن نور حق پيمودند.

جابر گفت عرض كردم خدا را ستايش مي كنم كه بر من منت نهاد به شناختن شما و مرا عارف به مقام شما گردانيد و فرمانبرداري از شما را وظيفه ما گردانيد و توفيق ارادت شما و دشمني با دشمنانتان را به من داد. فرمود جابر مي داني معرفت چيست؟ جابر سكوت كرد امام شروع به بيان نمود.... تا آخر خبر.

اختصاص ص 276 مالك بن عطيه از حضرت صادق عليه السلام نقل كرد كه فرمود با پدرم در راه مكه مي رفتم دو شتر داشتيم همين كه رسيديم به سرزمين ضجنان مردي نمودار شد كه زنجيري به گردن داشت فرياد زد يابن رسول الله به من آب بدهيد خدا شما را سيراب كند مرد ديگر از پي او مي آمد زنجير را كشيده گفت يابن رسول الله مبادا به اين شخص آب بدهيد خدا او را سيراب نكند. پدرم توجه به من نموده فرمود جعفر اين مرد را شناختي، معاويه است خدا او را لعنت كند.



[ صفحه 198]



كافي ج 8 ص 341- زراره گفت حضرت باقر در مسجد الحرام بود سخن از بني اميه و دولت آنها شد يكي از اصحاب گفت اميدوارم شما دودمان برانداز بني اميه باشي و خداوند اجراي اين مقدر را بدست شما بنمايد.

فرمود من نيستم و علاقه اي ندارم كه من باشم زيرا همكاران بني اميه زنازاده هستند خداوند از وقتي كه آسمانها و زمين را آفريده سال و ماه و روزي كوتاه تر از سال و ماه و روز آن ها قرار نداده خداوند به ملكي كه مامور فلك است دستور داده كه آن را سريع بچرخاند.

جابر گفت خدمت حضرت باقر بوديم صحبت از دولت بني اميه شد فرمود هر كس بر هشام خروج كند كشته خواهد شد و مدت زمامداري او را بيست سال تعيين كرد ما خيلي ناراحت شديم فرمود چه شده اگر خدا اراده از بين بردن حكومت ملتي را بكند دستور مي دهد به فرشته ي مامور فلك كه به سرعت بچرخاند همان اندازه كه خواسته تعيين نموده.

جابر گفت اين سخن را به زيد گفتيم. زيد در پاسخ گفت من خودم شاهد بودم كه پيغمبر را پيش هشام ناسزا گفتند او اعتراض نكرد و نه اثري بر رويش گذاشت به خدا قسم اگر نباشد جز خودم و پسرم بر او خروج خواهم كرد.

توضيح- ممكن است سرعت گردش فلك كنايه از فراهم نمودن وسائل زوال فرمانفرمائي آنها باشد.

كافي ج 1 ص 396- نعمان بن بشير گفت با جابر بن يزيد جعفي همسفر بودم وقتي به مدينه رسيديم رفت خدمت حضرت باقر عليه السلام و از او وداع نموده خوشحال از خدمتش خارج شد همين كه رسيديم به اخيرجه [21] اول منزلي كه از فيد به طرف مدينه مي رود روز جمعه بود پس از نماز ظهر خواستيم حركت كنيم مردي بلند قد و گندم گون نامه اي آورده به جابر داد بوسيد و بر چشم گذاشت نامه از طرف حضرت باقر بود هنوز مركب آن خشك نشده بود پرسيد



[ صفحه 199]



كي از آقايم جدا شدي؟ گفت هم اكنون. پرسيد قبل از نماز يا بعد از نمازگفت بعد از نماز.

جابر مهر از نامه برداشت و شروع به خواندن كرد ولي پيوسته با خواندن نامه چهره اش درهم مي شد نامه را نگه داشت ديگر نديدم جابر خنده كند يا مسرور باشد تا به كوفه رسيديم.

شبي كه به كوفه رسيديم فردا صبح من به جهت احترام به ديدن جابر رفتم ديدم از منزل خارج شده چند استخوان به گردن بسته و سوار يك چوب شده فرياد مي زند: منصور بن جمهور اميري است غير مامور و چند چيز ديگر مثل همين شعر.

نگاهي به من كرد و من نيز به او نگاه كردم چيزي نگفت من هم چيزي نگفتم ولي شروع به گريه كردم از اين وضع او بچه ها دور من و او جمع شدند مردم نيز اجتماع نمودند رفت تا داخل ميدان شد با بچه ها به گرد ميدان مي دويد.

مردم مي گفتند جابر ديوانه شد، به خدا سوگند چند روز بيشتر نگذشت كه نامه هشام بن عبدالملك به فرماندار رسيد بدين مضمون: مردي بنام جابر ابن جعفي در كوفه است گردن او را بزن و سرش را برايم بفرست.

فرماندار از اطرافيان خود پرسيد جابر كيست گفتند مرد دانشمند و فاضل صاحب حديث و حج بود ولي افسوس كه ديوانه شد اكنون ميان ميدان با بچه ها روي چوب سوار است و بازي مي كند. فرماندار به ميدان آمد مشاهده كرد سوار چوب شده بازي مي كند.

گفت خدا را شكر كه مرا از ريختن خون او نگه داشت. چيزي نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر مي گفت انجام داد.

منصوربن جمهور از طرف يزيد بن وليد از خلفاي بني اميه فرماندار كوفه شد بعد از عزل يوسف بن عمر در سال صد و بيست و شش دوازده سال پس از وفات حضرت باقر عليه السلام گويا به جابربن يزيد جعفي اين اسرار داده بودند كه منصور والي خواهد شد و چه مي كند.



[ صفحه 200]



سدير صيرفي گفت حضرت باقر مرا پي چند كار فرستادند در مدينه روزي در فخ روحاء [22] سوارمركب سواريم بودم يك نفر را ديدم جامه خود را حركت مي دهد به طرف او رفتم به خيال اين كه تشنه است ظرف آب را دادم گفت نه به آب احتياج ندارم. نامه اي به من داد ديدم مركب آن هنوز تازه است و مهر حضرت باقر روي آن است. گفتم چه وقت از مولايم جدا شده اي گفت همين حالا.

امام در نامه دستورهائي داده بودند. من تا نگاه كردم كسي را نديدم وقتي خدمت حضرت باقر رسيدم عرض كردم فدايت شوم مردي نامه شما را آورده با اينكه مركب آن خشك نشده بود. فرمود هر وقت كارعجله اي داشته باشم يكي از جنيان را مي فرستم.

عيون المعجزات- روايت شده كه حبابه و البيه باقي ماند تا زمان امامت حضرت باقر. خدمت آن جناب رسيد امام باقر فرمود حبابه چقدر دير به ديدن ما مي آيي؟ گفت سن زياد و سفيدي سر و ناراحتي باعث تاخير شده.

فرمود نزديك بيا حبابه نزديك شد دست بر فرق سرش گذاشت و دعايي كرد كه ما نفهميديم. مويش سياه شد چون موي جوانان و خودش نيز جوان شد خيلي خوشحال شد امام نيز از شادي او مسرور گرديد.

عرض كرد آقا شما را قسم به آن كسي كه پيمان شما را بر پيمبران گرفته در عالم اظله [23] كجا بوديد فرمود ما نور بوديم قبل از اينكه خدا آدم را بيافريند خدا را تسبيح مي كرديم ملائكه از ما تسبيح آموختند وقتي خداوند آدم را آفريد آن نور را در آدم نهاد.

مختصر بصائر ص 112- ابوبصير گفت خدمت حضرت باقر عرض كردم آقا من غلام شما و از شيعيانتان هستم كور و ناتوان برايم بهشت را ضمانت كن.



[ صفحه 201]



فرمود مي خواهي به تو علامت ائمه را نشان دهم عرض كردم چه مي شود كه جمع بين هر دو بفرمايي (هم ضمانت بهشت و هم علامت ائمه) فرمود مايلي عرض كردم چرا دوست نداشته باشم.

حضرت باقر همين كه دست روي چشم من كشيد تمام ائمه را در همان خانه اي كه نشسته بود با چشم خود ديدم. بعد فرمود ابوبصير چشم بگشا ببين چه مي بيني. گفت به خدا قسم جز سگ و خوك و بوزينه چيزي نديدم. گفتم اين بخت برگشتگان كيانند كه مسخ شده اند؟ فرمود اينها كه مي بيني اين جمعيت انبوه مخالفين است اگر پرده برداشته شود شيعيان مخالفين خود را جز به اين صورت نمي بينند.

فرمود حالا اگر ميل داري چشم تورا همين طور بگذارم و اگر مي خواهي ضامن بهشت شوم بر مي گردانم بصورت اول.

عرض كردم آقا احتياج به تماشاي اين مردم بد سيرت ندارم مرا برگردان برگردان بحال اولم هيچ چيز را با بهشت نمي توان معاوضه نمود. دست بر چشمم كشيد مثل اول شد. محاسن برقي ص 624 عبدالله بن علا از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود من با پدرم بودم گروهي نيز از انصار حضور داشتند يك نفر آمد به پدرم گفت خانه ات آتش گرفت فرمود نه آتش نگرفته باز برگشت گفت به خدا قسم خانه ات آتش گرفته فرمود به خدا آتش نگرفته.

براي مرتبه ديگر رفت باز برگشت با چند نفر از اهل خانه و غلامانمان كه گريه مي كردند و مي گفتند خانه ما آتش گرفته است. فرمود هرگز آتش نگرفته نه من دروغ مي گويم و نه به من دروغ گفته اند من اطمينان به گفته خود بيشتر دارم از شما نسبت به آنچه چشمتان ديده.

پدرم حركت كرد من نيز با او رفتم تا رسيديم به منزلمان آتش شعله ور بود از راست و چپ خانه هاي ما از هر طرف. پدرم به طرف مسجد رفت به سجده افتاد و در سجده گفت به عزت و جلالت سر از سجده بر نمي دارم تا آتش را خاموش



[ صفحه 202]



كني. حضرت صادق فرمود سر برنداشت تا خاموش شد. خانه هاي اطراف آتش گرفته بود ولي خانه هاي ما سالم بود بعد فرمود اين به واسطه دعايي بوده كه مي خوانده است. آن دعا در محل خود ذكر خواهد شد.


پاورقي

[1] غذايي كه با آردم گندم درست مي كنند.

[2] در اين خبر امام از غيبت خبر داد و از نامه اي كه ابوبصير نوشته و ديگران امضا كرده بودند به او اطلاع دادند.

[3] راه رفتن به سرعت كه زمين زير پا بچرخد و به آني مسيري طولاني را طي كند.

[4] اعراف 159 يك دسته از قوم موسي راهنماي حق و دادگر بودند در بعضي از روايات است كه اينها ساكن پشت درياي چين بودند.

[5] در روايت ديگري مي نويسد در زمستان برروي او آب سرد مي ريختند اين شخص قابيل پسر(آدم) بوده كه برادر خود را كشت.

[6] سوره ابراهيم آيه 24: مانند درختي پاك كه ريشه اش ثابت باشد و شاخه آن درآسمان است ميوه خود را هر زمان فراوان مي دهد امام عليه السلام دنباله آيه را تفسيرفرمودند.

[7] در روايت ديگري است كه امام فرمود از قول من به آن بگو اما باقر به تو سلام رساند و فرموده خود را به ازدواج من در آورد ابابصير گفت به او گفتم مرا قسم داد كه راست بگو حضرت باقر سلام رسانده و چنين فرموده قسم خوردم خود را به ازدواج من درآورد.

[8] مغيريه گروهي بودند كه تابع مغيرة بن سعيد شدند او مدعي بود امامت بعد ازحضرت باقربه محمد بن عبدالله بن حسن رسيد ومدعي بودند كه زنده است و نمرده.

[9] در روايت ديگري است كه امام فرمود كثيرالنوا زنازاده است سدير گفت از قبيله او جستجو كرديم پيره زني گفت مي خواهيد به او دختر بدهيد گفتم آري گفت اين كار را نكنيد كه او زنازاده است در همين خانه مادرش چهار بچه از زنا زائيده كه او چهار مي بود.

[10] اگرمردي به زن بد گمان باشد و شاهدي نداشته باشد با او لعان مي كند يكديگر را لعنت مي كنند بر اينكه چنين كاري نشده و مرد مدعي مي شود انجام شده پس از لعان به نحو مخصوص كه در قرآن ذكرشده ازهم جدا مي شوند.

[11] اين روزنه ممكن است جزء اسرار بوده كه به هركس نشان نمي داده اند.

[12] بقيه روايت در بخش مسافرت به شام خواهد آمد.

[13] سوره انعام آيه 75 چنين نشان داديم به ابراهيم ملكوت آسمانها را.

[14] احجازالزيت محلي است در مدينه كه در آنجا محمد بن عبدالله بن حسن ملقب به نفس زكيه كشته شد.

[15] سوره انعام 146 اين كيفر ستمكاري آنها بود جز ناسپاسان بايد كيفرشوند؟!.

[16] سوره هود82 وقتي دستور ما برسد زيرو رو ميكند.

[17] نحل31 سقف بر آنها فرو ريخت عذاب ازجائي كه نمي دانستند برآنها وارد شد.

[18] غافر50 مگر پيمبران با دلائل آشكار نيامدند جواب دادند چرا گفتند دعا كنيد كه دعاي كافران سودي نخواهد داشت.

[19] اعراف51 امروز آنها را فراموش كرديم همان طوري كه ديدارچنين روزي را فراموش كرده بودند و دلائل ما را منكر مي شدند.

[20] سوره انبياء آيه 18.

[21] منزلي بين مكه و مدينه.

[22] درفاصله چهل ميلي مدينه است.

[23] اظله عالم مجردات كه جسم نيستند مجمع البحرين كه همان عالم ارواح است.