بازگشت

رفتن امام به شام و معجزه هايي كه در آنجا از آن جناب ظاهر شد


سيد بن طاووس در كتاب امان الاخطار ص 52 نقل مي كند از كتاب دلائل الائمه محمد بن جرير طبري شيعه از معجزات حضرت باقر عليه السلام از حضرت صادق.

يك سال هشام بن عبدالملك براي حج به مكه رفت در همان سال حضرت باقر و پسرش حضرت صادق نيز به مكه رفتند.

حضرت صادق(ع) در يك سخنراني فرمود ستايش خداي را كه محمد را به حقيقت به مقام نبوت برانگيخت و ما را بوسيله او امتياز بخشيد ما برگزيده خدا درميان مردم و نخبه بندگان و خلفاء او هستيم سعادتمند كسي است كه از ما پيروي كند و شقي كسي است كه مخالف و دشمن ما باشد.

مسلمه برادر هشام اين جريان را به او رسانيد ولي هشام كاري نكرد تا به شام برگشت و ما به مدينه رفتيم. پيكي از شام فرستاد و به فرماندار مدينه دستور داد پدرم و مرا به شام بفرستد فرماندار ما را به شام فرستاد.

وقتي وارد شام شديم تا سه روز اجازه ورود نداد در روز چهارم اجازه داد وقتي به در بارگاه آمديم هشام روي تخت نشسته بود سران سپاه و شخصيتهاي دربارش همه بر سر پا غرق در سلاح در دو طرف ايستاده بودند.

هدف گذاشته بودند وبزرگان بني اميه مشغول مسابقه تيراندازي بودند پدرم جلو و من از پشت سر ايشان وارد شديم. هشام گفت ابامحمد با بزرگان خويشاوند خود تيراندازي كن.

پدرم گفت من پير شده ام و موقع تيراندازيم گذشته مرا معاف دار. گفت به حق خدايي كه ما را به دين خود و به پيامبرش امتياز بخشيده ممكن نيست. در اين موقع اشاره به يكي ازشخصيتهاي بني اميه نموده گفت كمانت را به ايشان بده.

پدرم بعد از اين اجبار كمان او را گرفت و يك تير در چله كمان نهاد



[ صفحه 218]



وسط هدف را نشان گرفت چنان زد كه تير در نقطه وسط هدف جاي گرفت تير دوم را كه زد به وسط چوب تير اول قرار گرفته آن را شكافت تا آهن سر تير نه تير پشت سر هم به هدف زد كه تير قبلي را شكافت و در يكديگر داخل شد.

هشام چنان به اضطراب افتاد كه خود را نمي توانست نگه دارد گفت خوب زدي تو بهترين تيرانداز عرب و عجم هستي چطور مي گفتي پير شده اي باز از گفته خود پشيمان شد.

هشام در مدت حكومت خود هيچكس را با كنيه [1] جز پدرم مخاطب قرار نداده بود و نداد چنان آشفته بود كه تصميم حمله داشت سر به زير انداخت و شروع به فكر كرد من و پدرم رو به رويش ايستاده بوديم.

مدتي كه ايستاديم پدرم خشمگين شد و هر وقت خشمگين مي شد به آسمان نگاه مي كرد نگاه خشم آلودي كه آثار آن در چهره اش آشكارا ديده مي شد. هشام كه متوجه اين جريان شد. صدا زد نزد من بيا محمد! پدرم بالاي تخت رفت من نيز از پي ايشان رفتم همين كه به نزديك او رسيد هشام از جاي حركت نموده او را در بغل گرفت و نشاند طرف راستش مرا نيز در بغل گرفته طرف راست پدرم نشاند.

رو به پدرم نموده گفت يا محمد تا وقتي مانند شما در ميان قريش باشد سيادت بر عرب وعجم دارند احسن! از كجا اين تيراندازي را آموخته اي چقدر وقت صرف آموختن آن نمودي؟!

پدرم گفت مي داني كه اهل مدينه تيراندازي مي كنند من نيز در كوچكي تيراندازي كرده ام ولي بعد ترك كردم چون اميرالمومنين از من خواست باز ياد از آن روزها كردم. هشام گفت از وقتي به عقل آمده ام چنين تيراندازي نديده ام. گمان نمي كنم كسي روي زمين بتواند چنين بزند آيا فرزند شما



[ صفحه 219]



جعفر نيز مي تواند همين طور تيراندازي كند؟

فرمود ما از اجدادمان كمال و تمام امتيازاتي كه در اين آيه خدا نازل نموده(اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا) به ارث برده ايم جهان خالي از حجتي كه قدرت بر انجام امور شگفت انگيز داشته باشد نيست چنان قدرتي به غير ما خانواده داده نشده.

حضرت صادق فرمود هشام وقتي اين سخنان را از پدرم شنيد چشم راست او برگشت و صورتش قرمز شد. اين برگشتن چشم و قرمزي صورت علامت خشم او بود قدري سر به زير انداخت. سپس سربلند نموده گفت مگر من و شما هر دو از فرزندان عبد مناف نيستيم مگر داراي يك نژاد نيستيم؟ پدرم فرمود چرا ما نيز از همان نژاديم ولي خداوند از خزانه غيب خود بما امتيازهائي داده كه به هيچ كس نداده.

هشام گفت مگر خداوند محمد(ص) را از نژاد عبد مناف براي همه مردم سياه و سفيد و قرمز نفرستاد. از كجا شما به ارث مقامي را برديد كه به ديگري داده نشد پيامبر براي همه مردم فرستاده شده اين آيه قرآن نيز مي فرمايد ميراث آسمان و زمين از خداست (ولله ميراث السموات و الارض) از كجا به شما اين علم رسيد با اينكه بعد از پيامبر ما پيامبري نيست و نه شما پيامبريد؟

پدرم فرمود از فرموده ي خداي بزرگ به پيامبرش در اين آيه: (لا تحرك به لسانك لتعجل به) [2] آن كسي كه نبايد براي ديگران زبان بگشايد خدا به او امر مي كند كه به ما اين امتياز را بدهد و ديگران محروم باشند به همين جهت تنها با علي به گفتگوي سري پرداخت و خداوند اين آيه را نازل نمود (و تعيها اذن واعيه) [3] .

پيامبر در ميان اصحاب فرمود از خدا در خواست كردم كه آن گوش تو باشد علي جان.

به همين جهت علي بن ابيطالب صلوات الله عليه در كوفه گفت برايم پيامبر هزار در از علم گشود كه از هر در هزار در ديگر باز مي شد امتيازاتي



[ صفحه 220]



پيامبر اكرم به علي داد از خزانه اسرار همانطور كه شما به محبوبترين شخص در نزد خود امتيازي مي دهيد.

آن چنان كه خدا پيامبر را ممتاز گردانيد پيامبر اكرم نيز برادر خود علي را امتياز بخشيد آن نيرو و قدرتها از راه ارث به ما رسيد بدون اينكه حتي ساير بستگان ما شريك باشند.

هشام گفت علي ادعاي علم غيب مي كرد با اينكه خداوند هيچ كس را بر غيب مطلع نكرده از كجا چنين ادعايي مي كرد. فرمود خداوند بزرگ نوشته اي براي پيامبر فرستاد كه در آن تمام اسرار گذشته و آينده تا روز قيامت بود چنانچه اين آيه شاهد است (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيء وهدي و رحمة و بشري للمومنين) [4] .

و در اين آيه ديگر (و كل شيء احصيناه في امام مبين) [5] و در اين آيه (ما فرطنا في الكتاب من شيء) [6] .

خداوند به پيامبرش وحي كرد كه تمام اسرار را با علي در ميان گذارد دستور داد بعد از او قرآن راجمع كند غسل و كفن و ساير كارهاي دفن او را خودش انجام دهد. به اصحاب خود فرمود حرام است بر خانواده و اصحابم كه نگاه به عورت من كنند مگر برادرم علي او از من و من از اويم سود من از او سود او از من و زيان او و من همين طور است او پرداخت كننده قرض من و انجام دهنده ي تعهدات من است.

و فرمود به اصحاب كه علي بن ابيطالب بر تاويل قرآن جنگ خواهد كرد همان طوري كه من در تنزيل آن جنگ نمودم هيچ كس جز علي وارد بر تمام تاويل قرآن نبود به همين جهت پيامبر فرمود بهترين داور شما علي است منظورش اين بود كه او فقط داور است و عمر بن خطاب گفت(لو لا علي لهلك عمر) اگر علي



[ صفحه 221]



نبود عمرهلاك مي شد عجب اينجاست كه عمر قبول دارد ديگران انكار مي كنند.

هشام مدتي سر بزير انداخت سپس سر برداشته گفت حاجت خود را بخواه فرمود زن و بچه ام را با آمدن خود به وحشت انداختم. هشام گفت خداوند وحشت آنها را با برگشتن شما از بين مي برد همين امروز حركت كن. پدرم او را در بغل گرفت و برايش دعا كرد من نيز كار پدرم را كردم با هم حركت كرديم و بيرون شديم. جلو بارگاه او ميداني بود كه در آخر ميدان عده زيادي روي زمين نشسته بودند، پدرم پرسيد اينها كيستند؟ [7] دربانان گفتند اينها كشيش و راهبهاي نصاري هستند آن شخص دانشمند آنها است كه در هر سال يك روز مي نشيند و مسائل ايشان را جواب مي دهد.

پدرم سر خود را در جامه پيچيد من هم همان كار را كردم ميان آنها رفت و در يك گوشه نشست من نيز پشت سر پدرم نشستم. اين جريان را به هشام گفتند از غلامان خود چند نفر را فرستاد تا جريان را گزارش كنند چند نفر از مسلمانان نيز اطراف ما را گرفتند.

عالم نصاري پيش آمد ابروهايش را با پارچه اي بسته بود كه روي چشمش را نگيرد تمام رهبانان و كشيشها از جاي حركت نموده سلام كردند و او را در صدر مجلس نشاندند مردم گردش را گرفتند من و پدرم نيز ميان آنها بوديم چشم به اطراف جمعيت گشود روي به پدرم كرده گفت تو از ما هستي يا از امت پيامبر اسلام. پدرم فرمود از امت پيامبر اسلام. سئوال كرد از دانشمندان آنهايي يا از نادانان پدرم فرمود از نادانان نيستم. آثار اضطراب و ناراحتي زياد بر چهره عالم نصاري مشاهده مي شد.

آنگاه گفت از تو چند سئوال مي كنم. فرمود بپرس. گفت چطور شما ادعا مي كنيد كه اهل بهشت غذا و آب مي خورند ولي ادرار و مدفوع ندارند چه



[ صفحه 222]



دليلي بر اين ادعا داريد كه بتوان قبول كرد. پدرم فرمود دليلي كه نتوان رد نمود بچه ايست كه در رحم مادر است. غذا مي خورد ولي فضله ندارد و دانشمند نصراني زياد مضطرب شد گفت مگر تو نگفتي از دانشمندان نيستم پدرم در جواب گفت من از نادانان نيستم، فرستادگان هشام تمام اين سخنان را مي شنيدند.

گفت سئوال ديگري دارم فرمود بگو گفت شما ادعا مي كنيد ميوه هاي بهشتي تر و تازه است هميشه براي تمام اهل بهشت آماده است چه دليلي بر اين مطلب داريد كه بتوان قبول كرد.

پدرم گفت دليل بر اين مطلب خاك است كه هميشه تر و تازه است و موجود است نزد تمام جهانيان. باز زياد ناراحت شده گفت تو نگفتي من از دانشمندان نيستم فرمود از نادانان نيستم.

باز گفت سوال ديگري دارم. فرمود بپرس. گفت كدام ساعت از شبانه روز است كه نه از روز حساب مي شود و نه از شب.

فرمود همان ساعت بين سپيده دم تا برآمدن خورشيد است كه بيمار سبك مي شود و شخص خوابيده بيدار مي گردد و بيهوش بهوش مي آيد خداوند اين ساعت را در دنيا موقعيت تمايل قرار داده براي علاقمندان. و در آخرت براي كساني كه در اين ساعت عمل كنند دليل آشكار و واضحي است نسبت به كساني كه منكر آن هستند و در اين ساعت عمل نكرده اند.

ناله و فريادي از نصراني برآمد سپس گفت يك سئوال ديگر دارم كه به خدا قسم جواب آن را نمي تواني بدهي. پدرم فرمود سئوال كن ولي بدان كه قسم بي مورد خورده اي و بايد كفاره دهي.

گفت بگو كدام دو نفر بودند كه در يك روز متولد شدند و در يك روز از دنيا رفتند يكي پنجاه سال عمر كرد ديگري صد و پنجاه سال.

فرمود عزير و عزيره بودند كه يك روز متولد شدند همين كه به سن بيست و پنج سالگي رسيدند عزير سوار الاغ خود بود گذشت بدهي در انطاكيه كه



[ صفحه 223]



آن ده ويران شده بود. گفت در شگفتم كه چگونه خداوند اين مرده ها را زنده مي كند با اينكه خداوند او را هدايت كرده بود و هدايت يافته بود.

اين سخن را كه گفت خداوند بر او خشم گرفت صد سال او را مي راند به واسطه كيفر سخني كه گفته بود سپس او را با الاغ و غذا و آبي كه همراه داشت دو مرتبه مثل اول زنده كرد برگشت به خانه خود.

عزيره بردارش او را نشاخت در خواست كرد او را به عنوان مهمان بپذيرد پذيرفت پسران عزيره و پسر پسرش آمدند با اينكه پيرمود بودند ولي عزير جواني بيست و پنج ساله بود. عزير خاطراتي از برادر خود و برادرزاده گان نقل مي كرد با اينكه آنها ديگر پير شده بودند آنها نيز تصديق گفتار عزيره را مي نمودند. گفتند تو از كجا خاطرات سالهاي بسيار دور را مي داني. عزيزه كه پيرمردي صد و بيست و پنج ساله بود گفت من جواني را نديده ام كه از تو بيشتر آگاه باشد نسبت به ايام جواني من و برادرم تو از اهل آسماني يا اهل زمين.

گفت من عزيره برادر تو هستم كه خداوند بواسطه حرفي كه زدم بر من خشم گرفت با اينكه پيامبر بودم صدسال مرا مي راند سپس زنده ام كرد تا يقين شما افزون گردد كه خداوند هر كاري را مي تواند انجام دهد.

اين همان الاغ و غذا و آبي است كه از پيش شما بردم خداوند آنها را به صورت اول برگردانيده. او را شناختند و مسئله قيامت و زنده شدن براي آنها چيز ساده اي شد. سپس بيست و پنج سال ديگر با هم زندگي كردند در يك روز هر دو از دنيا رفتند.

دانشمند نصاري از جاي حركت كرد مسيحيان نيز به احترام او حركت كردند. به آنها گفت از من داناتر را آورده ايد و در ميان خود نشانده ايد كه آبروي مرا ببرد و مرا مفتضح نمايد تا مسلمانان بدانند بين آنها كسي



[ صفحه 224]



است كه تمام علوم ما را مي داند و اطلاعاتي دارد كه ما نداريم به خدا ديگر با شما سخن نخواهم گفت بعد از اين براي پاسخ سئوالهاي شما نخواهم نشست. همه متفرق شدند پدرم همانجا نشسته بود من نيز در خدمتش بودم تمام جريان را به هشام گزارش دادند. [8] .

بعد از رفتن مردم پدرم به طرف منزلي كه در آن سكني داشتيم رفت. از طرف هشام يك نفر با جايزه آمده گفت هشام دستور داده كه توقف نكنيد همين الساعه رهسپار مدينه شويد زيرا مردم فريفته بحث ومناظره پدرم با عالم نصاري شده بودند.

ما سوار شديم و به طرف مدينه حركت كرديم اما هشام چاپاري را فرستاد و به او نامه اي داده بود كه به فرماندار مدين برساند. اين شهر بر سر راه مدينه بود. مضمون نامه چنين بود و پسر ابوتراب كه هر دو جادوگرند محمد ابن علي و جعفر بن محمد و در ادعاي اسلام دروغ مي گويند. وقتي آنها را به طرف مدينه فرستادم تمايل به كشيشان و رهبانان نصاري پيدا كرده از اسلام برگشتند و بدين نصراني در آمدند.

من نخواستم آنها را كيفر كنم به واسطه خويشاوندي كه با پيغمبر داشتند وقتي نامه من به تو رسيد در ميان مردم اعلام كن كه هر كس به آنها چيزي بفروشد يا سلام بدهد يا كمكي بنمايد خون او هدر است زيرا آنها از دين برگشته اند. اميرالمومنين در نظر دارد كه آنها با مالهاي سواري و همراهانشان بايد به بدترين وجه كشته شوند. پيك با نامه قبل از ما به شهر مدين رسيده بود.

هيمن كه نزديك به مدين شديم پدرم غلامان خود را فرستاد تا منزلي تهيه كنند و براي چهارپايان علوفه، بخرند و تهيه غذا ببينند. غلامان به در شهر كه رسيدند درب را به روي آنها باز نكردند و ناسزا گفتند و توهين



[ صفحه 225]



به علي بن ابيطالب عليه السلام نمودند گفتند شما را به شهر راه نمي دهيم و با شما كافران و مشركين خريد و فروش نمي كنيم اي مرتدهاي دروغگو بدترين مردم.

وقتي پدرم رسيد با زبان نرم فرمود از خدا بپرهيزيد اينقدر سخت نگيريد ما آن طوري كه به شما گفته اند نيستيم. بر فرض همان طور كه مي گوئيد باشيم باز هم بايد درب را باز كنيد و با ما معامله كنيد همانطوري كه با يهود و نصاري و مجوس معامله مي كنيد گفتند شما از يهود و نصاري و مجوس بدتريد زيرا ايشان ماليات مي دهند ولي شما ماليات و جزيه نمي دهيد.

پدرم فرمود درب را باز كنيد و ما را جا بدهيد آنگاه از ما هم جزيه بگيريد همان طور كه از يهود و نصاري مي گيريد. گفتند باز نمي كنيم تا روي مالهاي سواري خود از تشنگي تو گرسنگي بميريد يا چارپايان شما بميرند. پدرم ايشان را موعظه كرد ولي بيشتر سركشي كردند.

در اين موقع از مركب پياده شد به من فرمود جعفر همين جا باش، خودش بالاي كوه رفت با تمام سيماي خود مقابل شهر ايستاده دو انگشت خود را در دو گوش خويش نهاد با صداي بلند فرياد زد(والي مدين اخاهم شعيبا) تا اين قسمت آيه (بقية الله خيرلكم ان كنتم مومنين) فرمود به خدا ما يادگار خدائيم در روي زمين.

خداوند به وسيله باد سياه و تاريكي صداي پدرم را به گوش مرد و زن و بچه هاي شهر رسانيد همه بر پشت بامها رفتند و پدرم را مي ديدند. پيرمردي از اهالي شهر فرياد زد مردم از خدا بترسيد اين شخص در محلي كه شعيب قوم خود را نفرين كرد ايستاده است اگر در را باز نكنيد و به آنها جاي ندهيد عذاب بر شما نازل مي شود من به شما گوشزد كردم ديگر بهانه نداريد. مردم ترسيدند و درها را باز كردند و به ما جاي دادند.

تمام اين جريان را به شام گزارش كردند. در روز دوم از مدين حركت كرديم هشام به فرماندار مدين نوشت آن پيرمرد را بكشد او را كشتند



[ صفحه 226]



رحمة الله عليه و صلواته به فرماندار مدينه نوشت كه با هر حيله اي هست در غذا يا آب پدرم را مسموم كند. هشام از دنيا رفت و به مقصود خود نرسيد.

در روايت ديگر ابوبصر از حضرت صادق نقل مي كند كه فرمود هشام ابن عبدالملك از پي پدرم فرستاد و ايشان را به شام برد وقتي وارد شد گفت ابا جعفر! از پي تو فرستادم. براي اينكه سئوالي كنم كه جز من نبايد از آن بپرسد و نبايد اين مطلب را جز يك نفر بداند. پدرم فرمود هر چه مايل است اميرالمومنين بپرسد اگر دانستم جواب مي دهم اگر ندانستم مي گويم نمي دانم راستگويي بهتر است برايم.

هشام گفت بگو ببينم شبي كه علي بن ابيطالب از دنيا رفت آنهائي كه در كوفه نبودند از كجا فهميدند او كشته شده چه علامتي براي مردم آشكار شد در ضمن آيا از براي ديگري در مورد كشته شدن او نظير و شبيهي بوده.

پدرم گفت در شبي كه علي بن ابيطالب صلوات الله عليه شهيد شد از روي زمين سنگي برنداشتند مگر اينكه خوني قرمز زير آن بود تا سپيده دم همچنين شبي كه هارون برادر موسي از دست رفت. شبي كه يوشع بن نون كشته شد و شبي كه عيسي به آسمان برده شد و شبي كه حضرت حسين عليه السلام شهيد گرديد.

آثار خشم و ناراحتي چنان در صورت هشام پديدار گشت كه نزديك بود به پدرم حمله كند. پدرم گفت يا اميرالمومنين مردم بايد از امام خود اطاعت كنند و در واقع خير خواه او باشند اينكه من مجبور شدم جواب شما را بدهم به واسطه آن بود كه مي دانم اطاعت شما لازم است بايد شما بدگمان نشويد. هشام گفت بايد پيمان بدهي و قرار بگذاري كه اين حديث را تا من زنده هستم به كسي نگويي. پدرم قراري بست كه او مطمئن شد آنگاه گفت اينك برگرد به طرف شهر خود پدرم از شام به جانب مدينه رهسپار شد. دنباله خبر قبلاً ذكر شد. درباره جريان مدين در اين خبر مي نويسد هشام پيرمردي



[ صفحه 227]



كه مردم مدين را متوجه نمود به شام خواست در بين راه از دنيا رفت.

در مناقب ج3 ص334 از حضرت صادق نقل مي كند كه فرمود وقتي پدرم را به شام بردند در شام شنيد مردم از روي مسخره مي گويند اين پسر ابوتراب است. پشت به ديوار قبله داد پس از حمد و ستايش خدا و درود بر پيامبر فرمود دست برداريد اي بدبختها و منافقين و آتش گيره هاي جهنم از ماه تابان و درياي خروشان و ستاره درخشان و راهنماي مومنان و رهبري واقعي (علي بي ابيطالب) قبل از آنكه به عذاب خدا گرفتار شويد و صورتهاي شما به عقب برگردد و مورد لعنت خدا قرار گيريد چنانچه لعنت شدند آن گروه از قوم موسي كه قرار داد روز شنبه را درهم شكستند.

بعد از سخنان ديگري فرمود شخصيت شبيه پيامبر را مسخره مي كنيد؟ استوانه دين را استهزاء مي نمائيد. بعد از علي چه راهي مي پيمائيد و با چه وسيله اندوه خود را بر طرف مي نمائيد.

به خدا قسم گوي سبقت را در تمام فضائل ربود و نهايت شخصيت را بدست آورد و در ميدان مبارزه كسي به پايه او نرسيد چنان تيز رو بود كه چشم از ديدن گرد و غبارش عاجز شد و گردنكشان در مقابلش كوچك، به بالاترين قله انسانيت بالا رفت. آشكار شد دروغ كسي كه خواست با او هم آورد شود و از پيدا كردن رد پاي او عاجز گرديد. كجا به او ميرسند با اين فاصله زياد كه دارند دست برداريد از خاندان پيامبر سرزنش نكنيد اگر مي توانيد مقام و شخصيت آنها را در دين بدست آوريد آنها خانواده اي هستند كه بنيانگزاردينند و در پيمان خود استوار و پا برجايند.

كجا مي توان چون علي را پيدا كرد كه برادر پيامبر و جان شيرين او و يگانه مرد پايدار در موقع ضعف و سستي ديگران بود و تاجدار گنجينه بهشت و نمازگزار دو قبله بود آن زمان كه مردم راه انحراف گرفته بودند و مومن واقعي بود زماني كه ديگران كافر بودند آن كس كه مامور تبليغ سوره برائت شد. او كسي بود كه به جاي پيامبر خوابيد شبي كه تصميم كشتن آن جناب را داشتند ديگران ياراي روبرو شدن با چنين صحنه اي را نداشتند. او كسي



[ صفحه 228]



بود كه پيغمبر اسرار علوم را هنگام درگذشت در اختيارش گذاشت تا آخر.


پاورقي

[1] كنيه اسمهائي است كه اول آن اب يا ام داشته باشد اشخاص را از نظر احترام به كنيه صدا مي زنند.

[2] قيامت آيه 16 زبان خود را مگشا كه عجله كني.

[3] الحاقه 12 حفظ مي كند آن اسرار را گوش شنوا.

[4] نحل آيه 89 براي تو فرستاديم كتابي را كه تفصيل هر چيز در آن هست هدايت و رحمت و بشارت براي مومنين است.

[5] يس 12.

[6] انعام 38(هيچ چيز را در كتاب فرو گذار نكرديم.).

[7] در روايت ديگري است كه كوهي نمودار بود و نصرانيان در آن كوه رفت و آمد مي كردند كه عالم آنها درون غار بود.

[8] در روايت خرايج مي نويسد راهب و تمام نصاري مسلمان شدند.