بازگشت

زندگي اصحاب آن جناب و خلفاء زمان او


قرب الاسناد ص 172- حضرت صادق از پدر خود امام باقر عليه السلام نقل كرد كه وقتي عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد به ما جايزه هاي گراني داد. برادرش اعتراض نموده گفت بني اميه راضي نيستند از تو چون فرزندان فاطمه را بر آنها مقدم مي داري در پاسخ گفت من آنها را برتري مي دهم و باكي ندارم هر چه بگويند گوش نمي دهم زيرا شنيده ام پيغمبر فرموده است فاطمه پاره تن من است هر چه باعث شادماني او شود مرا نيز شاد مي كند و آنچه او را ناراحت كند مرا ناراحت مي كند من جوياي شادي پيامبرم و راضي نيستم او را ناراحت كنم.

در كتاب عدد از خليل بن احمد عروضي نقل مي كند كه گفت در مجلس وليد بن يزيد بن عبدالملك بودم در سب و ناسزا به علي بسيار زياد روي كرده و عيبجويي خارج از حد نمود ناگهان عربي از راه رسيد كه از دو گوش شترش خون ميرفت آنها را بريده بود تا تند راه برود همين كه چشم وليد به وضع آن عرب افتاد گفت بگذاريد وارد شود قطعاً با ما كاري دارد.

مرد عرب زمام شتر را به زانوانش بست و اجازه گرفته وارد شد. قصيده اي بس شيوا كه مانند نداشت در مدح وليد سروده بود خواند تا به اين اشعار منتهي شد.



و لما ان رايت الدهرالي

علي ولح في اضعاف حالي



و فدت اليك ابغي حسن عقبي

اسد بها خصاصات العيالي



وقائلة الي من قد راه

يوم و من يرجي للمعالي



فقلت الي الوليد ازم قصدا

وقاه الله من غيرالليالي



هوالليث الهصورشديد باس

هوالسيف المجرد للقتال





[ صفحه 229]





خليفة ربنا الدعي علينا

و ذوالمجد التليد اخوالكمال [1] .



وليد اشعار او را بسيار پسنديد و جايزه اي گران به او داده گفت برادر عرب ما مدح تو را پذيرفتيم و جايزه اي بزرگ به تو داديم مايلم شعري در هجو ابوتراب علي براي ما بگويي.

مرد عرب از جاي جست و جملاتي از روي ناراحتي گفت و ناله اي چو شير ژيان كشيد چند گامي از نظر حمايت نسبت به علي عليه السلام برداشت و گفت به خدا سوگند كسي را كه مايلي هجو كنم از تو بستايش شايسته تر است. و تو از او به هجو سزاوارتري. چند نفر از حضار مجلس گفتند ساكت باش بيچاره بدبخت!!

گفت چه كردم كه چنين برآشفتيد مرا از چه مي ترسانيد. حرف بدي زدم يا اشتباه گفتم به غلط سخني از من صادر شد؟ من كسي را بر وليد فضليت دادم كه واقعاً از او بهتر است علي بن ابيطالب عليه السلام كسي كه جامه وقار برتن او زيبنده است و از هر عيب و نقصي مبراست استوانه داد و دادگري شخصي كه كردار نيك را رواج داد و بر اطراف دين دژي محكم بنا كرد و از خانواده اي بزرگ برخاست.

با اسرار و علومي كه پيامبر از طريق وحي به او سپرد شك و ترديد را از دايره دين زدود. و لحظه اي در راه دين آرام نداشت و دمي سكوت نكرد و هرگز سخن به خلاف حق نگفت. علي كسي است كه از وليد بسيار با شرافت تر است و اجدادش در جاهليت با اجداد وليد قابل مقايسه نيستند آنها گنجينه ثروت وجود و بخششش و صاحب امتياز از برگزيدگان خدايند.

مبادا ناداني خيال كند كه عقب ماندگي علي عليه السلام از خلافت به واسطه اين بود كه در ميدان مبارزه نتوانست با رقيبان خود هم آورد باشد



[ صفحه 230]



و آنها با قدرت و نيرو گردنكشان و مخالفين را عقب راندند اگر واقعا فكر كند آنها به واسطه شخصيت و جلادت و شجاعت باني مقام رسيدند هيچگونه دليلي بر اثبات اين مدعي نخواهد داشت اگر واقعاً آنها چابك و پيشتاز و شجاع و دلير بودند چرا اين دليري و شجاعت را در گرفتاريهاي اسلام و موقعيتهاي حساس و ميدانهاي جنگ چون احد و احزاب و خيبر براي كشتن عمر بن عبدود و مرهب خيبري نشان ندادند چنانچه علي بن ابيطالب صلوات الله عليه يكه تاز اين ميدانها بود و هرگز ترس و وحشت بر او راه نيافت و سابقه كينه و دشمني با پيامبر و خاندانش نداشت.

صبح و شام از حوزه اسلام با جان خويش دفاع مي كرد. و در شبهاي تار ظلماني درون تاريكيها بي باك در كمين دشمن مي نشست چابك حمله مي كرد و شادمان بر مي گشت چه حمله هاي سخت كرد كه دمار از روزگار تبهكاران كشيد و در چه موقعيتهاي خطرناك جام خويش را در ميان چكاچاك نيزه و شمشير مي انداخت. زره پسر عمويش پيامبر را در تن داشت و نيزه اي جان ستان و جگر دوزبر دست.

عمر بن عبدود آن شتر نر و دشمن سرسخت و سوار چابك در حاليكه سوار بر اسبي عالي بود گوئي يال و كوپال او را عنبر اندود كرده بودند وارد ميدان شد چنان بر فرق سرش نواخت كه گردنش خم شد.

مگر فراموش كرده ايد كه عمرو بن معدي كرب زبيدي وقتي وارد ميدان شد چنان با تكبر و خودخواهي دامن بر زمين مي كشيد و گام بر مي داشت كه مردم از ديدن قيافه او از ترس درهم فرو رفته جابجا مي شدند.

علي چون شاهين كه شكار خود را در نظر گرفته و يا چون سنگ تيزي كه از فلاخن به هدف پرتاب گردد چنان بر او پريد و در پنجه مردانه اش گرفت مانند باز شكاري كه درچنگال خود كبوتري را بگيرد.

او را پيش پيامبر آورد چون شتري رميده كه با زور او را بكشند چشمانش



[ صفحه 231]



اشك آلوده دماغش از خشم مي لرزيد و قلبش مي طپيد.

تنها همين مبارزه با عمر معدي كرب و عمرو بن عبدود نبود بسيار از اوقات بود كه با دلي پاك و قلبي مملو از ايمان بصفوف مشركين چنان حمله مي كرد كه ديگران در اين مواقع از ترس فرار مي كردند و چون جنگجوي بي ساز و برگي كه از دم شمشير دشمن به گريزد به گوشه اي پناه مي بردند.

به شما بگويم كه علي گرفتار اراذل و او باشي بود كه پيكره ي آنها از مرداني هرزه و بي بند و بار در دامن زناني هر جائي و هوسران پروريده شده بود اما تمام آنها براي علي چون آن گياه هرزه اي بودند كه با نيش داس آنها را بدروند.

آيا بايد چون علي را هجو گفت با آن عزم استوار و ايمان راسخ و شمشير قاطع به واقع سزاوارهجو كسي است كه جوياي هجو علي است و به ناحق مقام خلافت را گرفته و دست بستگان پيامبر را كوتاه كرده. با اينكه آنها ناظر حيف و ميل حق خويش هستند همچون عقرب گزيده اي كه نتواند درد خويش را اظهار كند.

بالاخره يكي پس از ديگري باگوي خلافت به بازي مشغول شدند و اين مقام را هر نابكاري به ناحق صاحب شد كه جز شكست و زبوني مردم و ستم وخواري ملت كاري از پيش نبرد.

اگر اين مقام را به رهبر واقعي و صحراي بي پايان علم و وزير با ارزش پيامبر مي سپردند مي ديدند چگونه قيام به امر رهبري مي كند و حق هر كس و هر چيز را چگونه مي دهد افسوس كه از فرصت استفاده كردند وبه جاي آن براي خويش غم و اندوه ابد و ندامت هميشگي خريدند.

چنان چهره وليد در هم شد و رنگش تغيير كرد كه از ناراحتي آب و دهان در گلويش گرفت چشمانش چنان قرمز شده بود كه گويي دانه انار در آن چكانده اند.

يكي از حاضرين به آن عرب اشاره نمود كه هر چه زودتر فرار نمايد



[ صفحه 232]



مي دانست وليد او را خواهد كشت.

مرد عرب از بارگاه خارج شد جلو درب برخورد به چند نفر كه مي خواستند پيش وليد بروند گفت ممكن است اين لباسهاي زردم را با لباسهاي سياه تو عوض كنم در ضمن از جايزه اي كه گرفته ام به تو نيز سهمي بدهم. آن مرد پذيرفت. مرد عرب جامه او را گرفته بر مركب خويش سوار شد بيابان بي پايان را در پيش گرفت.

مردي كه لباس عرب را پوشيده بود گرفتار شد گردن او را زدند و پيش وليد آوردند وليد دقت كرده گفت اين آن مرد نيست برويد او را پيدا كنيد چابك سواران از پي او رفتند بعد از طي مسافت زياد به او رسيدند. همين كه مرد عرب آنها را ديد دست به چله كمان برد هر سواري را با يك تير نشانه مي گرفت بالاخره چهل نفر از آنها را كشت بقيه فرار نموده پيش وليد آمدند و جريان را گزارش كردند.

از شنيدن اين خبر وليد يك شبانه روز بيهوش بود بعد از به هوش آمدن گفتند تو را چه مي شود گفت احساس يك ناراحتي مي كنم تكه مانند كوه دلم را گرفته به واسطه دست نيافتن بر آن مرد عرب بارك الله چه بود؟!

خصال صدوق ج1 ص51 – هشام بن معاذ گفت وقتي عمر بن عبدالعزيز وارد مدينه شد من به همراه او بودم دستور داد منادي فرياد زند هر كس بر او ستم شده و يا از او حقي تضييع گرديده بيايد تا او را به حق خويش رسانم.

حضرت باقر محمد بن علي بن الحسين از جمله كساني بود كه آمد مزاحم غلام عمر بن عبدالعزيز اطلاع داد كه محمد بن علي بر در خانه است دستور داد ايشان را وارد كنند. وقتي امام وارد شد ديد عمر بن العزيز اشكهاي چشمش را پاك مي كند. فرمود چرا گريه مي كني؟ گفت از دست هشام براي اين و آن كارش.

حضرت باقر فرمود عمر! دنيا بازاري است كه بعضي از اين بازار سود



[ صفحه 233]



مي برند و برخي زيان مي بينند بسا از افرادي كه فريب اين دنيا را خوردند مرگ گريبان آنها را گرفت بيچاره شدند با سرزنش از دنيا خارج شدند زيرا اعمالي كه آنها را به بهشت رهنمون گردد نكردند، و وسيله اي كه آتش دوزخ نگاهشان دارد تهيه نديدند.

ثروتي كه برهم انباشتند تقسيم شد بين كساني كه او را ستايش هم نكردند و رهسپار خدمت پروردگاري مي شوند كه عذر و بهانه آنها را نمي پذيرد به خدا قسم سزاوار است كه ما دقت كنيم درباره كارهاي خوب آنها و از آن پيروي نمائيم و توجه نمائيم به كارهاي زشت ايشان خود را نگه داري كنيم از آن اعمال.

عمر؟! از خدا بترس به دو مطلب متوجه باش هر چه را دوست داري همراهت باشد وقتي به پيشگاه پروردگار مي روي آن را پيش فرست و از چيزي كه ناراحتي با تو شد در آنجا به جايش چيز ديگري را بگزين مبادا متاعي را بخري كه بازارش كساد است و ديگران نتوانستند آن را بفروشند به اميد اينكه از تو شايد بپذيرند.

از خدا بترس دربارگاه را به روي مردم بازكن و دربانان را مواظب باش كه مزاحم مردم نشوند به كمك مظلوم بشتاب و حق مردم را بده. آنگاه فرمود سه چيز است كه در هر كس باشد ايمان خود را تكميل نموده. عمر بن عبدالعزيز به دوزانو نشسته گفت خواهش مي كنم بفرمائيد شما اهل بيت پيغمبريد.

فرمود بسيار خوب1- هر كس هنگام شادماني و خوشي اين حال او را به كار حرام واندارد 2- و اگر خمشگين شد خشم او را از حقيقت خارج نكند 3- كسي كه وقتي قدرت پيدا كرد بيش از حق خود نگيرد. عمر بن عبدالعزيز كاغذ و قلم خواسته نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم اين مدركي است كه عمر بن عبدالعزيز با آن رد كرد حق محمد بن علي را و آن حق فدك است.

بصائر- عبدالله بن عطا تميمي گفت در مسجد خدمت حضرت زين العابدين بودم عمر بن عبدالعزيز رد شد نعليني به پا داشت كه بندش از



[ صفحه 234]



نقره بود بسيار خوش قيافه بود در آن موقع جوان بود. حضرت زين العابدين عليه السلام به او نگاهي نموده فرمود عبدالله عطا؟! مي بيني اين سركش اسرافگر را بالاخره قبل از مرگ به حكومت خواهد رسيد. گفتم همين فاسق؟ فرمود بلي، ولي مدت زيادي زندگي نخواهد كرد وقتي از دنيا رفت فرشتگان آسمان او را لعنت مي كنند ولي اهل زمين برايش طلب مغفرت مي نمايند.

بصائر الدرجات- زياد بن ابي حلال گفت مردم درباره روايتها و كارهاي عجيب جابر بن يزيد اختلاف كردند. من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم مي خواستم در اين مورد از او سوالي بكنم. قبل از اينكه من چيزي بپرسم فرمود خدا رحمت كند جابر بن يزيد جعفي را كه احاديث ما را درست نقل مي كرد ولي خدا لعنت كند مغيرة بن سعيد را كه بر ما دورغ مي بست.

محاسن برقي ص149 – ابي بكر حضرمي گفت به حضرت باقر عرض شد كه عكرمه [2] غلام ابن عباس در حال احتضار است. فرمود از دنيا رفت سپس فرمود اگر او را زنده مي يافتم چيزي به او مي آموختم كه طعمه آتش نشود.

يك نفر وارد شده گفت عكرمه از دنيا رفت. ابوبكر حضرمي عرض كرد آقا به ما بياموزيد فرمود به خدا سوگند آن مطلب جز همين ارادت و ايمان به خاندان نبوت كه شما معتقد هستيد نيست.

اختصاص صفحه 201 محمد بن مسلم گفت به حضرت باقر عرض كردم فدايت شوم از باز ايستادن خورشيد و حركت نكردن آن مرا مطلع فرما. فرمود محمد! چقدر جثه كوچكي داري ولي از مسائل بزرگ و مشكل سئوال مي كني سه روز جواب نداد روز چهارم فرمود تو لياقت داري كه جواب اين سئوال را



[ صفحه 235]



بدهم دنباله حديث معروف است.

اختصاص- ابن ابي يعفور گفت به حضرت صادق عرض كردم من هميشه نمي توانم خدمت شما برسم گاهي از من سوالي مي كنند من نمي توانم تمام جوابهاي آنها را بدهم فرمود چرا به محمد بن مسلم ثقفي مراجعه نمي كني او شاگرد پدرم بوده و از او حديث آموخته در نزد پدرم شخص مورد توجه و شايسته اي بود.

در اختصاص مي نويسد محمد بن مسلم طائفي ثقفي مردي كوتاه قد و آسيابان از نژاد عرب كوفي بود و در سال صد و پنجاه هجري از دنيا رفت.

خرايج ص 230- ابابصير گفت حضرت صادق فرمود زيد بد حسن با پدرم در مورد ميراث پيامبر (ص) اختلاف داشت مي گفت من از فرزندان امام حسنم و از شما به ميراث پيامبر سزاوارترم. زيرا من از نژاد فرزند بزرگترم بايد ميراث پيامبر را با من تقسيم كني. و سهم مرا بدهي پدرم سخن او را نپذيرفت.

زيد شكايت به قاضي برد. براي نتيجه و جواب از طرف حضرت باقر زيد بن علي بن الحسين برادر حضرت باقر پيش قاضي رفت. در اين رفت و آمدهاي پيش قاضي يك روز زيد بن حسين به زيد بن علي گفت ساكت باش پسر كنيز هندي.

زين بن علي گفت بيزارم از اختلافي كه نام مادرها را ببرند. به خدا قسم ديگر تا زنده باشم با تو سخن نخواهم گفت برگشت خدمت پدرم.

گفت برادر من قسمي خورده ام به اعتماد شما مي دانم مرا مجبور نخواهي كرد و نا اميدم نمي كني قسم خورده ام كه با زيد بن حسن صحبت نكنم ديگر به او در مورد اختلاف حرفي نزنم جريان را توضيح داد كه براي چه قسم خورده. پدرم او را معذور داشت.

زيد بن حسن غمگين شد. گفت طرف من بعد از اين محمد بن علي خواهد شد من با او به درشتي سخن خواهم گفت و آزارش مي كنم او مرا محروم



[ صفحه 236]



خواهد كرد. زيد بن حسن به مخاصمه با پدرم برخاست گفت برويم پيش قاضي همين كه به طرف قاضي روانه شدند پدرم فرمود زيد تو همراه خود يك چاقو داري كه پنهان كرده اي اگر آن چاقو گواهي كند كه حق با من است از شكايت دست بر مي داري. قسم خورد كه دست بر مي دارم.

پدرم فرمود چاقو! بگو به اجازه خدا كه حق با كيست؟ چاقو از دست زيد بيرون افتاد روي زمين. گفت زيد تو ستمگري محمد باقر شايسته اين مقام است. اگر او را رها نكني تو را مي كشم. زيد بيهوش به زمين افتاد. پدرم دست او را گرفته بلند كرد.

باز فرمود زيد اگر همين سنگي كه روي آن ايستاده ايم گواهي دهد قبول مي كني؟ گفت بلي. سنگ از زير پاي زيد چنان تكان خورد مثل اين كه مي خواست شكافته شود ولي طرف امام تكان نخورد. گفت زيد تو ستم روا مي داري دست از او بردار اگر دست از او برنداري تو را مي كشم باز زيد بيهوش شد.

پدرم دست او را گرفته بلند كرد. بعد فرمود زيد اگر اين درخت سخن بگويد و بيايد پيش من دست بر ميداري گفت بلي. پدرم درخت را صدا زد به طوري نزديك شد كه سايه بر سر آنها افكند گفت تو به محمد ستم روا مي داري او شايسته اين كار است. اگر دست برنداري تو را مي كشم. زيد بيهوش شد پدرم دستش را گرفته بلند كرد. درخت به جاي خود برگشت. زيد قسم خود كه با پدرم كاري نداشته باشد و شكايت نكند.

از همان جا پيش عبدالملك مروان رفته گفت من پيش مردي ساحر و كذاب آمده ام كه نبايد او را رها كني آنچه ديده بود برايش نقل كرد. عبدالملك براي فرماندار مدينه نوشت كه محمد بن علي را دست بسته پيش من بفرست يزد گفت اگر به تو اجازه ي كشتن او را بدهم خواهي كشت. قبول كرد.

وقتي نامه به فرماندار مدينه رسيد در جواب نوشت اين نامه را از جهت مخالفت با دستور تو مي نويسم ولي مايلم در مورد اين دستور يك خيرخواهي



[ صفحه 237]



براي شما بكنم چون تو را دوست دارم مي ترسم از اين راه گزندي به تو برسد. چون مردي را كه تو خواسته اي در دنيا از اوعفيف تر و زاهدتر و پرهيزگارتر نيست. وقتي درمحراب عبادت قرآن مي خواند پرنده ها و درنده ها جمع مي شوند از صداي خوش او همچون مزا مير داود مي خواند او داناترين مردم است و مهربانترين مردم و كوشاترين آنها در عبادت.

من شايسته نمي دانم اميرالمومنين درباره او اقدامي كند زيرا خداوند نعمت هيچ طايفه را تغيير نمي دهد مگر اين كه آنها راه و روش خود را تغيير دهند نامه فرماندار كه رسيد از راهنمائي او خوشحال شد و فهميد كه واقعا خيرخواهي نمود، زيد بن حسن را خواست و نامه را برايش خواند زيد گفت به والي پول داده و او را وادار به اين كار نموده.

عبدالملك گفت راه ديگري سراغ داري؟ زيد گفت آري اسلحه پيامبر نزد اوست شمشير و زره و انگشتر و عصا و ميراثش. بنويس آنها را بفرستد اگر نفرستاد راه براي كشتن او باز مي شود.

عبدالملك به فرماندار خود نوشت كه يك ميليون درهم به محمد بن علي بده و بگو تمام آثاري كه از پيامبر مانده در اختيارت بگذارد. فرماندار پيش پدرم آمد و نامه عبدالملك را خواند. پدرم فرمود چند روز به من مهلت بده.

پدرم سلاح و ابزاري تهيه نمود به فرماندار تحويل داد او نيز براي عبدالملك فرستاد. عبدالملك بسيار خوشحال شد از پي زيد فرستاد وقتي زيد آن اثاث را ديد گفت به خدا سوگند از آثار پيغمبر(ص) يك ذره نفرستاده عبدالملك نامه اي براي پدرم نوشت كه تو پول ما را گرفتي ولي آنچه خواستيم نفرستادي.

پدرم نوشت آنچه صلاح مي دانستم براي تو فرستادم مي خواهي قبول كن مايل نيستي قبول نكن. عبدالملك حرف او را تصديق نموده مردم شام را جمع كرد و گفت اين آثار از پيامبر باقيمانده كه براي من فرستاده اند سپس زيد را



[ صفحه 238]



گرفت و او را در بند نموده به مدينه فرستاد به او گفت تصميم دارم كه شركت در خون هيچكدام از اولاد پيامبر نكنم وگرنه تورا مي كشتم.

نامه اي نيز براي پدرم نوشت كه پسر عمويت را فرستادم با او به خوبي رفتار كن وقتي زيد آمد به او فرمود واي بر تو زيد چه كارهاي بزرگي مي كني چه از دست تو كه بر نمي آيد؟ من مي دانم اين زين از كدام درخت جدا شده ولي مقدر چنين است واي بركسي كه شر از او برخيزد.

مركبي را زين كردند پدرم سوار شد وقتي پائين آمد پاهايش ورم كرده بود دستور داد كفن برايش تهيه كنند يك قسمت از كفنش لباس سفيدي بود كه با آن احرام بسته بود فرمود اين پارچه سفيد را هم جزء كفن من قرار دهيد سه رو بيشتر زنده نبود از دنيا رفت. آن زين در نزد آل محمد است و آويزان كرده ايم.

زيد بن حسن نيز چند روز بيشتر زنده نبود مبتلا به دردي شد كه پيوسته ناتوان مي گرديد و ديوانه شد بطوري كه نماز را ترك كرد و از دنيا رفت.

توضيح- مثل اين كه يك قسمت از آخر خبر حذف شده باشد و چنين معلوم مي شود كه در بند نمودن زيد و فرستادن او را به آن وضع يك تباني بوده بين عبدالملك و زيد تا آن آقا را سوار بر زين مسموم نمايند به همين جهت فرمود من مي دانم اين زين از چه درختي درست شده چطوري نمي دانم كه آلوده به سم است ولي مقدر است كه شهادت من بر اين وضع باشد به همين جهت فرمود زين در نزد ما آويزان است تا كسي به آن دست نزد و يا در رجعت از آن كافر انتقام بگيرند.

ضمنا در اين خبر اشكال ديگري است كه مخالف تاريخي است كه قبلا در مورد شهادت امام نوشتيم و بعد نيز خواهد آمد ممكن است به جاي عبدالملك هشام بن عبدالملك بوده و نسخه برداران اشتباه نوشته اند.

خرايج- از حضرت باقر نقل شده كه عبدالملك هنگام مرگ به صورت كلپاسه درآمد بچه هايش درماندند كه با اين پيكر چه كنند يك وقت



[ صفحه 239]



متوجه شدند كه كلپاسه هم رفته نيست. مشورت كردند كه چه كنند قرار بر اين گذاشتند كه از چوب به صورت جثه يك انسان بسازند و آنرا در كفن بپيچند. همين كار را كردند بعد كفن نمودند كسي ديگر متوجه اين جريان جز من و بچه هايش نشدند.

ارشاد ص282 مي نويسد- عبدالله زهري گفت هشام بن عبدالملك به مكه رفت داخل مسجد الحرام شد تكيه بر غلامش به نام سالم داشت. حضرت باقر نيز يك طرف مسجد نشسته بود. سالم به او گفت اين مرد محمد بن علي ابن الحسين است. هشام گفت همان كسي كه اهل عراق او را از جان دوست دارند. گفت؟ آري.

هشام گفت برو به او بگو اميرالمومنين مي گويد مردم در قيامت چه مي خورند و مي آشامند تا از حساب آسوده شوند. فرمود در سرزميني محشور مي شوند كه براي آنها قرصهاي نان سفيدي هست و نهرها جاريست مي خورند و مي آشامند تا حساب پايان پذيرد. [3] .

عبدالملك به خيال خود پيروزي شده گفت الله اكبر برو به او بگو مردم آنقدر در قيامت گرفتارند كه كسي به فكر خوردن و آشاميدن نيست. غلام آمد امام فرمود به او بگو در جهنم بيشتر از روز قيامت گرفتارند باز هم از خوردن و آشاميدن فراموش نمي كنند چنانچه خداوند از زبان آنها نقل مي كند(افيضوا علينا من الماء اومما رزقكم الله) يك كم آب به ما بدهيد يا ازنعمتهايي كه خدا به شما داده. هشام بن عبدالملك ساكت شده چيزي نگفت.

تفسير عياشي ج2 ص44- سليمان لبان گفت حضرت باقر فرمود



[ صفحه 240]



مي داني مغيرة بن سعيد مثل كيست؟ گفتم نه. فرمود مانند بلعم است كه به او اسم اعظم داده شد كه خداوند در اين آيه مي فرمايد (آتيناه آياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين). [4] .

مناقب ج3 ص329 وقتي كميت براي حضرت باقر عليه السلام اين شعر را خواند(من لقلب متيم مستهام) امام باقر عليه السلام روي به جانب كعبه نموده سه مرتبه فرمود(اللهم ارحم كميت و اغفرله) خدايا بر كميت رحم كن و او را بيامرز پس از آن فرمود كميت اين صد هزار درهم است كه از ميان خانواده خود جمع آوري كرده ام. گفت نه به خدا هرگز نخواهم گرفت تا خدا خود جزاي مرا عنايت فرمايد. ولي اگر يكي از پيراهنهاي خود را لطف فرمائيد افتخار مي كنم. امام يكي از پيرهنهاي خود را به او داد.

در مناقب ص337 ج3- مي نويسد حضرت باقر به كميت فرمود تو عبدالملك را مدح كرده اي؟ گفت من در مدح خود به او نگفته ام اي امام راهنما گفته ام اي شير شير هم نوعي سگ است و يا شمس خورشيد جمادي است و يا دريا گفته ام كه دريا نيز مرده است گاهي يا حيه گفته ام كه ما رجنبنده ي منفور و بدبوئي است يا جبل گفته ام كوه هم سنگ لال است امام عليه السلام تبسم نمود. كميت در مقابل آن جناب اين اشعار را خواند.



من لقلب ميتم مستهام

غير صبوة و لا احلام [5] .



همين كه به اين شعر رسيد



اخلص الله لي هواي فما

اغرق نزعا و لا تطيش سهامي



امام عليه السلام فرمود به جاي (فما اغرق نزعا) زه كمان را نكشم



[ صفحه 241]



بايد مي گفتي (فقد اغرق نزعا) تا زه كمان را خوب بكشم و تيرم به خطا نرود عرض كرد آقا شما در تنظيم معني از من ماهرتريد در شعر

در امالي شيخ طوسي ص80 مي نويسد- جابربن عون گفت روزي كه با عمربن عبدالعزيز بيعت كردند اسماء بن خارجه فزاري وارد شد اين اشعار خود را خواند.



ان اولي الانام بالحق قدما

هواولي بان يكون خليقا



بالامر و النهي لللاولي

ياتي به غيره ان يكون يليقا



من ابوعبد العزيز بن مروان

و من كان جده الفار وقا



عمر بن عبدالعزيز گفت اگر اين قسمت آخر را نمي گفتي بهتر بود (چون در قسمت آخر نسب عمر بن عبدالعزيز را به مروان و به عمر بن خطاب مي رساند.

امالي شيخ ص167- ابي بكرم بن عمر بن حزم از پدر خود نقل كرد كه عمر بن عبدالعزيز تصميمي درباره فدك گرفت نامه اي به ابوبكر فرماندار مدينه نوشت كه شش هزار دينار به اضافه درآمد فدك معادل چهار هزار دينار بين فرزندان فاطمه زهرا رضي الله عنهم از بني هاشم تقسيم كن. زيرا فدك متعلق به خود پيغمبر بوده و از سرزمينهائي است كه با سپاه و جنگ فتح نشده.

كافي ج1ص399 حضرت باقر بسلمة بن كهيل و حكم بن عتبه فرمود(شرقا و غربا فلا تجدان علما صحيحا الا شيئا خرج من عندنا) به شرق و غرب عالم بتازيد هيچ جا علم صحيح نخواهيد يافت مگر آنچه از زبان



[ صفحه 242]



ما خارج شده.

دركتاب اعلام الدين ديلمي است كه مردي به عبدالملك مروان گفت من مي خواهم با تو مناظره اي بكنم به شرط اينكه امان دهي. عبدالملك او را امان داد. گفت بگو ببينم اين مقامي كه گرفته اي پيغمبر تو را تعيين كرده است گفت نه. پرسيد مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند؟ گفت نه.

سئوال كرد آيا آنها با تو بيعت كرده بودند كه لازم بود وفا نمايند. گفت نه. پرسيد در شوري تو را تعيين نمودند؟ گفت نه.

گفت پس تو به زور بر آنها حكومت مي كني و مال و جان آنها در اختيار گرفته اي. عبدالملك گفت بلي. سئوال كرد پس چرا نام خود را اميرالمومنين نهاده اي با اينكه خدا و پيامبر و مسلمانان تو را امير نكرده اند.

عبدالملك گفت خارج شو از مملكت من و گرنه تو را مي كشم. گفت همين است جواب كسي كه از روي عدل وانصاف با تو سخن گويد اين حرف را زده خارج شد.

روايت شده كه عمر بن عبدالعزيز به نماينده ي خود در خراسان نوشت كه چهل نفر از دانشمندان آن سرزمين را بفرست تا از آنها جستجو كنم تو چگونه رفتار مي كني. استاندارعلما را جمع نموده جريان نامه را اعلام كرد آنها پوزش خواستند. گفتند ما زن و بچه داريم ممكن نيست كه چهل نفر از خانواده خود دور باشيم و عدالت مخالف است با اجبار كه ما را به زور ببرند ولي مي توانيم به يك نفر نمايندگي بدهيم از طرف ما برود.

استاندار نماينده آنها را فرستاد وقتي پيش عمر بن عبدالعزيز رفت گفت من سخني مخفيانه دارم مجلس را خلوت كن. عمر گفت تو يا راست مي گويي آنها تو را كمك مي كنند اگر دروغ گفتي تو را تكذيب خواهند نمود.

نماينده گفت من براي خودم نمي گويم خلوت باشد اين تقاضا براي شما است مي ترسم بين ما حرفي زده شود كه تو نخواهي مردم بشنوند.

دستور داد همه خارج شدند آنگاه عالم گفت بگو ببينم از كجا خلافت



[ صفحه 243]



به تو رسيد؟ مدتي سكوت كرد. گفت چرا جواب نمي دهي. گفت چه بگويم.

اگر بگويم خدا و پيامبر معين كرده اند دروغ است. بگويم مسلمانان اجماع كرده اند تو خواهي گفت ما كه از سرزمين مشرق هستيم خبر نداريم و در اين اجماع شركت نكرده ايم اگر بگويم از راه وراثت از پدرم خواهي گفت برادرانت زيادند تو چرا از بين آنها به حكومت برسي.

دانشمند گفت خدا را شكر كه اعتراف نمودي به حق ديگري حالا اجازه مي دهي برگردم به سرزمين خود. گفت نه به خدا تو واعظ خوبي هستي دانشمند گفت خوب بگو ببينم چطور شد كه اين كار را به عهده گرفتي؟

عمر بن عبدالعزيز گفت ديدم خلفاي قبل ستم روا داشته و حيف و ميل در مال مسلمانان كردند خودم را مي شناختم كه اهل اينكار نيستم.

گفت اگر ديگري مقام تو را مي گرفت و به مردم مانند پيشينيان ستم روا مي داشت آيا از تو باز خواست مي شد و گناه او را به حساب تو مي آوردند؟ گفت نه.

دانشمند گفت در اين صورت تو آسايش ديگري را با رنج خود خريده اي و آسودگي او را با خطر خويش. عمر گفت واقعا تو واعظ خوبي هستي.

از جاي حركت كرد كه خارج شود به او گفت به خدا قسم ابتداي دين از دست شما بني اميه رنجها كشيد ميانه آن نيز از شما رنجهائي برد آخر آن نيز به وسيله باقيمانده نسل شما در رنج خواهد بود. خدا دادخواه ما است از شما و داور و پشتيبان خوبي است.

امالي شيخ طوسي ص66 ثمالي گفت شخصي كه حاضر بود در مجلس عبدالملك مروان در مكه گفت عبدالملك شروع به سخنراني كرد همين كه خطبه او منتهي به موعظه شد مردي از جاي حركت كرده گفت بس است بس! شما امر مي كنيد ولي خودتان عمل نمي كنيد و نهي مي كنيد اما خودتان از حرام خود داري نمي كنيد پند مي دهيد ولي پند نمي گيريد. ما بايد مطيع كردار شما باشيم يا گفتار شما؟!

اگر بگوئيد پيرو روش شما باشيم چگونه ممكن است پيرو ستمگران بود



[ صفحه 244]



يا بچه دليل ما از تبهكاراني پيرو كنيم كه اموال خدا را ثروت خود حساب مي كنند و بندگان او را برده خويش مي شمارند اگر مي گوئيد اطاعت امر ما را كنيد و نصيحت ما را بپذيريد آيا ممكن است كسي كه خود را نصحيت نمي كند يا خويشتن را پند نمي دهد به ديگري پند دهد. مگر اطاعت نمودن از كسي كه عادل نيست لازم است.

اگر بگوئيد دانش را بگيريد از هر جا كه بود و پند بگيريد از هر كس كه شنيدند شايد در ميان ما كساني باشند كه بهتر بتوانند از شما موعظه كنند و به زبان ها از شما آشناتر باشند رها كنيد خلافت را و دست از قفل و بند آن برداريد راه را باز كنيد تا كساني كه آنها را به اطراف جهان آواره كرده ايد و در به در بيابانها شده اند پيش بيايند.

به خدا سوگند هرگز اختيار خود را به شما نداده ايم و شما را حاكم برمال و جان و دين خويش نكرده ايم تا به روش ستمگران رفتار كنيد جز اينكه ما توجه به وضع خود داريم منتظر پايان مدت و به آخر رسيدن حكومت شما و تمام شدن رنج و محنت خود هستيم هر كدام از شما كه بر سرير حكومت نشيند مدت معيني دارد و به ناچار بايد پرونده اش را بخواند كه هيچ يك از رفتار و كردار او از كوچك و بزرگ او فرو گذار نشده به زودي خواهند فهميد ستمگران كه چه ستمي روا داشته اند.

در اين موقع يكي از ماموران مسلح خليفه پيش آمده او را گرفت ديگر از او خبري نداريم كه چه شد.

اختصاص ص 85- ابوحمزه گفت سعد بن عبدالملك كه او را حضرت باقر سعد الخير مي ناميد خدمت آن جناب رسيد سعد از فرزندان عبدالعزيز بن مروان بود مثل زنهاي مصيبت زده اشك مي ريخت امام فرمود چرا گريه مي كني عرض كرد چرا گريه نكنم و حال اينكه در قرآن مرا از شجره ملعونه شمرده اند(بني اميه) فرمود تو از آنها نيستي تو از جمله افراد خاندان بني اميه هستي كه از خانواده اولاد پيامبر به شمار ميروي. مگر نشنيده اي اين آيه را



[ صفحه 245]



كه خداوند از قول ابراهيم نقل مي كند(فمن تبعني فانه مني) هر كه پيرو من باشد از جمله ما است.

اختصاص- حمران بن اعين گفت به حضرت باقر عرض كردم من با خدا عهد كرده ام كه از مدينه خارج نشوم مگر اينكه جواب يك سئوال مرا بدهي فرمود بپرس عرض كرد آقا من از شيعيان شما هستم؟ فرمود بلي در دنيا و آخرت.

مناقب- بكر بن صالح گفت عبدالله بن مبارك خدمت حضرت باقر رسيده عرض كرد آقا از اجداد شما روايت شده كه هر فتح و پيروزي كه نصيب مسلمانان شود ولي در حكومت خلفاء جور باشد غنائم مربوط به امام است فرمود صحيح است.

عرض كرد فدايت شوم مرا از يك فتح همين شكلي آورده اند بالاخره از دست آن كسي كه مالك من بود به يك وسيله اي نجات يافتم اينك بنده و برده شمايم. امام فرمود قبول كردم موقعي كه خواست برود به مكه گفت من از وقتي كه به حج رفته ام بعد ازدواج كردم و راه گذران من از لطف و عنايتي بود كه دوستان مي كردند چون ديگر راهي براي اداره زندگي نداشتم بفرمائيد بايد چه كنم.

فرمود برگرد به شهر و وطن خود حج و ازدواج و كسبي كه كرده اي برايت حلال است پس از شش سال دو مرتبه آمد همان بندگي و بردگي سابق را ياد آوري نمود امام عليه السلام فرمود تو آزادي در راه خدا عرض كرد آقا خواهش مي كنم يك يادداشت راجع به اين مطلب به من بدهيد.

نامه اي چنين نوشت بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه محمد بن علي هاشمي علوي است براي عبدالله بن مبارك من تو را در راه خدا و روز رستاخيز آزاد كردم كسي جز خدا آقاي تو نيست و هيچ كس نمي تواند ادعاي مالكيت تو را بنمايد تو آزاد شده ي من و خاندان مني بعد از اين در تاريخ محرم سال صد و سيزده محمد بن علي(حضرت باقر) آن را با دست خط خود نوشته



[ صفحه 246]



و بر آن مهر زده است.

اختصاص- جابر جعفي گفت حضرت باقر به من هفتاد هزار حديث آموخت و فرمود به كسي اظهار نكني. جابر گفت عرض كردم آقا فدايت شوم بار سنگيني برمن نهاده اي از اين اسرار كه به من سپردي و فرموده اي به كسي نگويم گاهي از اوقات چنان سينه ام به جوش مي آيد كه حالت شبيه جنون به من دست مي دهد فرمود هر وقت چنين شد برو به طرف گورستان و گودالي بكن سرت را درون آن گودال قرار بده بگو محمد بن علي چنين و چنان گفت [6] .

كافي ج 8 ص 102- كميت بن زيد اسدي گفت خدمت حضرت باقر عليه السلام رسيدم فرمود به خدا قسم كميت اگر مالي در نزد ما بود به تو مي داديم ولي به تو مي گويم آنچه پيغمبر صلي الله عليه و آله به حسان بن ثابت فرمود(لن يزال معك روح القدس ما ذبيت عنا اهل البيت) پيوسته روح القدس تو را تائيد كند تا وقتي از ما خانواده دفاع مي كني.

عرض كردم درباره آن دو نفر چه مي گويي(ابابكر و عمر) امام عليه السلام بالش را دولا كرده به سينه خود چسبانيد. آنگاه فرمود به خدا قسم به اندازه يك حجامت خون اگر ريخته شود و يا مالي بنا حق گرفته شود يا سنگي جابجا گردد به گردن آن دو است.

كافي ج8 ص210- ابوبصير گفت من در خدمت حضرت باقر در مسجد نشسته بودم كه داود بن علي و سليمان بن خالد و منصور دوانيقي وارد شدند و كناري از مسجد نشستند. يكي گفت محمد بن علي حضرت باقر اينجا نشسته. داود بن علي و سليمان بن خالد از جاي حركت نموده خدمت امام آمدند و سلام كردند امام منصور همان جا نشست.



[ صفحه 247]



حضرت باقر فرمود چه شد كه دوست ستمگر شما نيامد. آنها عذري تراشيدند فرمود به خدا قسم بالاخره فرمانرواي اين سرزمين مي شود بسيار جلال و شكوه مي يابد و گردنكشان برايش كوچكي مي كنند اقتدار بزرگي پيدا خواهد كرد.

داود بن علي گفت سلطنت ما قبل از شما است فرمود آري عرض كرد مدت معيني دارد فرمود بلي به خدا قسم در مقابل هر روز فرمانروائي بني اميه دو روز و در مقابل هر سال دو سال حكومت خواهيد كرد بچه هاي شما با خلافت همچون گوي در ميدان بازي مي كنند.

داود بن علي با خوشحال از جاي حركت كرد كه اين خبر را به منصور برساند سليمان نيز بلند شد از پشت سر امام او را صدا زده فرمود سليمان! اينها پيوسته در آسايش هستند از نظر حكومت تا وقتي كه خون به ناحقي از ما خانواده نريزند اشاره به سينه خود نمود وقتي چنين كردند درون زمين براي آنها بهتر از روي زمين است ديگر در روي زمين فرياد رسي ندارند و در آسمان كسي عذر و بهانه را نمي پذيرد.

سليمان بن خالد رفت و جريان را به منصور گفتند منصور از جاي حركت نموده خدمت حضرت باقر رسيد سلام كرد و سخنان داود و سليمان را عرض كرد و پرسيد صحيح است فرمود آري شما قبل از ما بفرمانروائي مي رسيد اما سلطنت شما بسيار دشوار است كه مردم روي خوشي نمي بينند مدت زيادي به طول مي انجامد دو برابر بني اميه وبچه هاي شما با خلافت بازي مي كنند چون گوي در ميدان چه برسد به مردها فهميدي؟

سپس فرمود پيوسته اقتدار خواهيد داشت تا وقتي كه خون به ناحق از ما خانواده نريزيد وقتي چنين كاري كرديد خداوند بر شما خشم مي گيرد قدرت و شوكت و سلطنت شما از بين مي رود و يكي از بندگان خود را كه پست و بد اخلاق است بر شما مسلط مي كند. [7] او از خاندان ابوسفيان نيست



[ صفحه 248]



بالاخره نابودي شما به دست او و يارانش خواهد بود ديگر سخن خود را قطع نمود.

اختصاص- اصحاب حضرت باقر عبارت بودند از جابر بن يزيد جعفي، حمران بن اعين، زراره، عامر بن عبدالله بن جذاعه، حجر بن زائده، عبدالله بن شريك عامري، فضيل بن يسار بصري، سلام بن مستنير و بريد ابن معاويه عجلي و حكيم بن ابي نعيم.

حضرت موسي بن جعفر فرمود روز قيامت منادي فرياد مي زند حواريين حضرت باقر و حضرت صادق كجايند. عبدالله بن شريك عامري و زرارة بن اعين و بريد بن معاويه عجلي و محمد بن مسلم ثقفي و ليث بن البختري و عبدالله بن ابي يعفور و عامر بن عبدالله بن جذاعه و حجر بن زائده و حمران بن اعين...

مناقب- دربان حضرت باقر جابر بن يزيد جعفي بود تمام ارادتمندان به ائمه اعتراف دارند بر اينكه فقيه ترين پيشينيان شش نفرند كه آنها اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق بودند. زرارة بن اعين، معروف بن خربوذ مكي ابوبصير اسدي، فضيل بن يسار ومحمد بن مسلم طائفي، بريد بن معاويه عجلي.

در فصول المهمه مي نويسد- قيافه حضرت باقر گندمگون و معتدل بود شاعرش كميت و سيد حميري و دربانش جابر جعفي و نقش انگشتري آن جناب (رب لاتذرني فردا) نقل از خط شيخ بن فهد حلي رحمة الله عليه.

گفته اند- مردي خدمت حضرت باقر عليه السلام رسيده قصيده اي خواند كه اول آن اين بود(عليك السلام اباجعفر) امام به او چيزي نداد عرض كرد چرا به من جايزه اي نداديد با اين مدحي كه كردم فرمود تو مرا به مثل مردگان تهنيت گفتي نشنيده اي اين شاعر چه مي گويد.



الا طرقتنا آخر الليل زينب

عليك سلام لما فات مطلب





[ صفحه 249]





فقلت لها حييت زينب خذتكم

تحية ميت و هو في الحي يشرب [8] .



فرمود مي توانستي بگوئي سلام عليك ابا جعفر


پاورقي

[1] خلاصه معني اشعار- وقتي روزگار برمن سخت گرفت آمدم پيش تو تا رنج خانواده ام را بر طرف كنم كسي گفت كجا مي روي گفتم پيش وليد كه خدا از شر روزگار او را نگه دارد آن شير ژيان و آن شمشير بران خليفه خدا و شخصيت بزرگ و صاحب كمال.

[2] در خبر ديگري است كه او از خوارج بود و خدمت امام باقر نمي آيد در آن خبر مي فرمايد در هنگام مرگ به بيماران خود شهادت لا اله الا الله و ولايت علي وائمه را تلقين كنيد.

[3] در روايت ديگر اول مي پرسد فاطمه بين عيسي و حضرت محمد چقدر بوده امام فرمود به عقيده ما هفتصد سال ولي به عقيده تو ششصد سال بعد سئوال خوراك مردم را در قيامت مي كند.

[4] اعراف آيه 174: ياد آوري كن براي آنها داستان بعلم باعور را كه به او از آيات خود داديم ولي او سر پيچي كرد از آنها بطوري كه شيطان از او تعقيب نمود و از گمراهان شد.

[5] اين شعر قصيده ايست كه بالغ بر 103 بيت است و اول قصيده ايست كه درباره بني هاشم سروده ابورباش در شرح اين قصيده مي نويسد كه وقي كميت به اين شعر... رسيد (فما اغرق نزعا و لا تطيش سهامي) فرمود كسي كه زه كمان را خوب نكشد نمي تواند تير بزند بايد مي گفتي فقدا غرق نزعا) خوب كمان را بكشم تا تيرم خطا نكند. (ترجمه شعر) چه كس به فرياد دل عاشق دلباخته حيران مي رسد. جز آرزو وعشق حتي در خواب هم چيزي نمي بيند. خدا محبت مرا در راه شما خانواده پيامبر خالص كند به طوري كه كمان را نكشم تا تيرم به خطا نرود.

[6] در حديث ديگري است كه پس از فوت حضرت باقر جابر به حضرت صادق عرض مي كند پدرت 70 هزار حديث به من آموخته و امام صادق را چنين راهنمايي مي كند.

[7] اشاره به هلاكوخان است.

[8] در اين شعر شاعر به زينب عليك السلام مي گويد وخودش اعتراض مي كند كه او را تهنيت مردگان گفته.