بازگشت

معجزه 04


جابر بن يزيد گفت: به نزد امام محمد باقر (عليه السلام) رفتم و از حاجت مندي خود شكايت كردم؛ فرمود: «اي جابر! درهمي ندارم تا به تو دهم» . مدتي نگذشته بود كه كميت شاعر، به نزد آن حضرت آمد و قصيده اي خواند و حضرت به غلام خود فرمود: «برو بدره اي بياور و به كميت بده» كميت گفت: اگر اجازه بدهيد قصيده ي دوم را هم بخوانم، او قصيده را خواند و



[ صفحه 38]



حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدره اي براي كميت بياور» كميت دوباره گفت: اگر اجازه بدهيد قصيده ي سومي را هم براي شما بخوانم. او قصيده اش را خواند، دوباره حضرت به غلام خود فرمود: «برو و بدره اي براي كميت بياور» . كميت بدره ها را قبول نكرد و گفت: سوگند به خدا! من به خاطر مال و فايده ي دنيوي، به مدح شما شعر نگفته ام، به جز اين كه خداوند بر من واجب كرده است براي ادا كردن حق، منظوري به جز اين نداشتم، امام در حق كميت، دعاي خير نمود و فرمودند: «اي غلام! بدره ها را به جاي خود برگردان» .

وقتي كميت رفت، گفتم: فدايت شوم، به من فرموديد كه درهمي نداريد تا به من دهيد، ولي براي كميت، بيشتر از هزار درهم دستور داديد. فرمودند: بلند شو و به اتاقي كه غلام درهم ها را آورد، برو من وارد آن اتاق شدم و درهمي نديدم و برگشتم. امام فرمود: «اين معجزه و كرامتي است كه بيان نكرده بودم» . دست مرا گرفت و دوباره به همان اتاق برد و پاي مباركشان را بر زمين زد، ناگهان چيزي مانند گردن شتر كه از طلاي خالص بود، ظاهر شد. به من فرمود: «اي جابر! اين



[ صفحه 39]



معجزه را به جز برادران با ايمان كه به ايمان آن ها اعتقاد داري، فاش نكن. اين چيزي است كه خداوند به ما قدرت داده است؛ هر چه بخواهيم اتفاق بيفتد و زمين را با همه ي استواري به هر طرف كه بخواهي، مي توانيم بكشيم» . [1] .


پاورقي

[1] منتي الآمال، ج 2، ص 198.