بازگشت

امام و امويان و زمان شهادت ايشان


امام، چه خانه نشين باشد، چه در متن جامعه، در مقام امامتش تفاوتي رخ نمي دهد؛ زيرا امامت مانند رسالت است و منصبي است كه، خداوند خواسته است و مردم نمي توانند به دلخواه خودشان امامي را برگزينند.

بعضي از دوران امامت امام محمد باقر (عليه السلام)، مقارن حكومت ظالمانه ي (هشام بن عبدالملك اموي) بود. امويان به خوبي مي دانستند كه، شايد ظاهرا با غضب و ستم، حكومت را در دست گيرند ولي هرگز نمي توانند حكومت دل ها را از خاندان پيامبر (صلي الله عليه و اله) غصب كنند.

هشام، در يكي از سال ها به حج آمده بود و امام محمد



[ صفحه 62]



باقر (عليه السلام) و امام صادق (عليه السلام) نيز جزو حاجيان بودند، روزي امام صادق (عليه السلام) در اجتماع عظيم حج، ضمن خطابه اي فرمودند: «سپاس خداي را كه محمد (صلي الله عليه و اله) را به راستي فرستاد، و ما را به او گرامي ساخت، پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم، رستگار، كسي است كه پيرو ما باشد و بدبخت، كسي است كه با ما دشمن باشد» .

امام صادق (عليه السلام) بعدها مي فرمودند: «گفتار مرا به هشام خبر بردند، ولي در مكه معترض ما نشد، تا به دمشق برگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم، به حاكم خود، در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد» .

ما به دمشق رفتيم، هشام تا سه روز ما را به دربار راه نداد، روز چهارم به نزد او وارد شديم، هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابر او به تيراندازي و هدف گيري سرگرم بودند.

هشام پدرم را به نام شان صدا زد و گفت: «با بزرگان قبيله ات تيراندازي كن» .

پدرم فرمود «من پير شده ام و تيراندازي از من گذشته است،



[ صفحه 63]



از من بگذر» .

هشام اصرار كرد و سوگند ياد كرد كه بايد اين كار را انجام دهي و به پيرمردي از بني اميه گفت: كمانت را به او بده، پدرم كمان را گرفت، تيري بر كمان قرار داد و پرتاب كرد، اولين تير، درست در وسط هدف نشست، دومين تير را هم در كمان قرار داد و وقتي شست شان را از پيكان برداشتند، در وسط پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت، تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم... و نهم بر هشتم نشست، فرياد از حاضران بلند شد، هشام بي قرار شد و فرياد زد: آفرين! اباجعفر! تو در عرب و عجم سرآمد تيراندازاني، پس چه طور فكر مي كني، زمان تيراندازي ات گذشته است...

هشام سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت. من و پدرم، در برابر او ايستاده بوديم، ايستادن ما طولاني شد و پدرم از اين بابت ناراحت شد و آن گرامي چون ناراحت شد، به آسمان نگاه كرد. هشام ناراحتي او را فهميد و ما را به سوي تخت خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در آغوش گرفت و او را بر طرف راست خود، بر تخت نشاند و مرا نيز در طرف دست



[ صفحه 64]



راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست و گفت: قريش، تا وقتي كه چون تو را در ميان خود دارد، بر عرب و عجم فخر مي كند، آفرين بر تو! تيراندازي را از چه كسي و در چه زماني ياد گرفتي؟

پدرم فرمودند: «مي داني كه مردم مدينه تيراندازي مي كنند و من، در جواني مدتي به اين كار مشغول بودم و بعد ترك كردم، تا وقتي كه الآن تو از من خواستي» .

هشام گفت: «از وقتي كه خودم را شناختم، تا به حال تيراندازي به اين زبردستي نديده بودم و فكر نمي كنم، كسي در روي زمين مثل تو بر اين هنر توانا باشد. آيا فرزندت، جعفر نيز، مي تواند، مثل تو تيراندازي كند؟»

پدرم فرمود: ما «كمال» و «تمام» را به ارث مي بريم، اين همان كمال و تمامي است كه خداوند بر پيامبرش فرود آورد، آن جا كه فرمود: زمين از كسي كه بر اين كارها توانا باشد، خالي نمي ماند. [1] .

چشمان هشام با شنيدن اين جملات از حدقه بيرون زد و



[ صفحه 65]



چهره اش از خشم سرخ شد، مدت كمي سر به زير انداخت، بعد سرش را بلند كرد و گفت: مگر ما و شما از دودمان «عبد مناف» نيستيم كه در نسبت برابريم؟

پدرم فرمود: آري، اما خدا به ما ويژگي هايي داده كه به ديگران نداده است.

هشام پرسيد: مگر خدا پيامبر را از خاندان «عبد مناف» براي همه ي مردم از سفيد، سياه و سرخ نفرستاده است؟ شما از كجا اين دانش را به ارث برده ايد، در حالي كه پس از پيامبر اسلام پيامبري نخواهد بود و شما پيامبر نيستيد؟

پدرم بي درنگ پاسخ داد: خداوند در قرآن به پيامبر مي فرمايد: «زبانت را پيش از آن كه به تو وحي شود، براي خواندن قرآن حركت مده» . [2] .

پيامبر، به تصريح اين آيه زبانش تابع وي است، به ما ويژگي هايي داده كه به ديگران نداده است و به همين جهت به برادرش علي (عليه السلام) اسراري را مي گفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مي فرمايد: «آنچه از اسرار به تو



[ صفحه 66]



وحي مي شود، گوش فراگيرنده آن را فرامي گيرد» . [3] .

و پيامبر خدا به علي (عليه السلام) فرمود: «از خدا خواسته ام كه آن گوش را، گوش تو قرار دهد» و نيز علي بن ابي طالب (عليه السلام) در كوفه فرمود: «پيامبر خدا هزار در، از دانش را به روي من گشوده كه از هر در، هزار در ديگر گشوده شد...» .

همان طور كه خداوند پيامبر را كمالاتي ويژه داد، پيامبر (صلي الله عليه و اله) نيز علي (عليه السلام) را برگزيد و چيزهايي به او آموخت كه به ديگران نياموخت، دانش ما از منبع فيض است و تنها ما آن را به ارث برده ايم نه ديگران.

هشام گفت: علي (عليه السلام) مدعي علم غيب بود، حال آن كه خدا كسي را به غيب دانا نكرد.

پدرم فرمود: خدا بر پيامبر خويش كتابي فرود آورد كه در آن اخبار گذشته و اخبار مربوط به آينده تا روز رستاخيز بيان شده است؛ زيرا در همان كتاب مي فرمايد: «بر تو كتابي فرو فرستاديم كه بيان كننده ي همه چيز است» . [4] .



[ صفحه 67]



و در جاي ديگر خداوند در قرآن مي فرمايد: همه چيز را در كتاب روشن به حساب آورده ايم [5] و نيز هيچ چيزي در اين كتاب فروگذار نكرديم [6] و خداوند به پپامبر فرمان داد، همه ي اسرار قرآن را به علي بياموزد، و پيامبر به امت مي فرمود: علي از همه شما در قضاوت داناتر است...

هشام ساكت ماند... و امام از بارگاه او خارج شد. [7] .

وقتي از دربار هشام بيرون آمديم، در انتهاي ميدان جمعيت زيادي را ديديم كه نشسته اند، پدرم پرسيد كه آنها كيستند، حاجب هشام گفت: قسيسان و رهبانان نصاري اند در اين كوه عالمي دارند كه داناترين علماي آن ها است و هرسال يك بار به نزد او مي آيند و مسائل خود را از او سؤال مي كنند و امروز براي آن جمع شده اند. پدر سر خود را با جامه اي پوشاند كه او را نشناسند و با آن گروه نصاري به آن كوه رفت و وقتي آن ها نشستند، پدرم نيز با آن ها نشست آن عالم را بر مسندي



[ صفحه 68]



نشاندند و او بسيار پير بود و ابروهاي بلندي داشت كه با حرير زردي به بالا بست و چشمان خود را مانند چشمان افلمي به حركت در آورد، و به طرف شركت كنندگان نگاه كرد و وقتي نگاه آن عالم به پدرم افتاد گفت: تو از مائي يا از امت مرحومه؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام، پرسيدم از آن دسته از عالمان هستي يا از نادانان آن ها؟ فرمود: از نادانان نيستم، عالم پس بسيار نگران شد و گفت: من از تو سؤال كنم يا تو از من سؤال مي كني؟

پدرم فرمود: تو از من سؤال كن، نصراني گفت:اي گروه نصراني غريبه اي است، از امت محمد (صلي الله عليه و اله) به من مي گويد كه از او سؤال كنم، سزاوار است كه چند مسئله از او سؤال كنم، بعد گفت: اي بندي خدا به من جواب بده كه چه زماني است كه نه متعلق به شب است و نه متعلق به روز؟ پدرم فرمود:

ما بين طلوع صبح است تا طلوع آفتاب، گفت: پس از چه زماني است؟

پدرم فرمود: از ساعت بهشت است و در اين زمان بيماران ما به هوش مي آيند، و دردها در اين زمان ساكت مي شوند، و



[ صفحه 69]



كسي را كه شب خوابش نبرد، در اين ساعت به خواب مي رود و حق تعالي اين ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوي آخرت گردانيده و از براي عمل كنندگان براي آخرت دليل روشني ساخته و براي انكار، انكاركنندگان و متكبران كه عمل براي آخرت نمي كنند حجتي گردانيده است.

نصراني گفت: راست گفتي. به من جواب بده آيا درست است كه از آن چه كه، اهل بهشت مي خورند و مي آشامند و از آن ها بول و غايط جدا نمي شود، آيا در دنيا نظير آن وجود دارد؟ حضرت فرمود: بله، جنين در شكم مادر مي خورد از آنچه مادر او مي خورد و از او چيزي جدا نمي شود. نصراني پرسيد به من جواب بده از آنچه دعوي مي كنيد كه ميوه هاي بهشت برطرف نمي شد و هرچه از او بخورند باز به حالت اول خود هست، آيا در دنيا نظير مثل آن هست، حضرت فرمود: بله، نظير آن در دنيا چراغ است كه اگر صد هزار چراغ از آن روشن كنيم، شعله هاي او كم نمي شود و هميشه هست. نصراني گفت: از تو مسئله اي را مي پرسم كه نمي تواني جواب آن را بدهي؟ نصراني گفت: مرا خبر برده از زني كه به دو پسر



[ صفحه 70]



حامله شد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند ولي در وقت مردن، يكي پنجاه سال از عمر او گذشته بود و ديگري صد و پنجاه سال از عمرش گذشته بود؟ حضرت فرمود: آن دو پسر يكي به نام «عزير» و ديگري به نام «عزر» بود كه مادرشان آن ها را در يك شب و در يك ساعت حامله شد و در يك ساعت متولد شدند و سي سال با يكديگر زندگي كردند، پس حق تعالي «عزير» را از دنيا برد و بعد از صد سال او را دو مرتبه زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگاني كرد و هر دو در يك ساعت فوت شدند. پس آن نصراني بلند شد و گفت: از من داناتري را آورده ايد كه مرا رسوا كند، به خدا سوگند كه تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت و هرچه مي خواهيد از او سؤال كنيد.



[ صفحه 71]




پاورقي

[1] مائده، آيه ي 3.

[2] قيامت، آيه ي 16.

[3] الحاقه، آيه ي 12.

[4] سوره نحل، آيه ي 89.

[5] سوره يس، آيه ي 12.

[6] سوره انعام. آيه 38.

[7] دلائل الامامة طبري شيعي، ص 106 - 104، چاپ دوم نجف.