بازگشت

خصلتهاي پسنديده


خداوند هيچ بنده اي را براي عهده دار شدن مقام امامت بر نمي گزيندواو را حجّت آشكار خويش بر آفريدگانش قرار نمي دهد مگر آنكه خصلتهاي پسنديده در وجود او به كمال رسيده باشد و در خدا ترسي واجلال او و نشان دادن اخلاص در بندگي كه در تمام گفتار و كردارش براي خدا الگو و نمونه باشد.



پس جز به صواب سخن نمي گويد و جز كارنيك انجام نمي دهد.



اگر ما به نقل برخي از خصلتهاي پسنديده امام باقر يا خصال يكي ازمعصومين عليهم السلام مي پردازيم، براي آن است كه شواهد روشني بياوريم تا مارا به وجود اين صفات رهنمون شود ما بر سر آن نيستيم كه تمام زندگي امام را در اين صفات خلاصه كنيم و يا فضيلتها و ويژگيهاي پسنديده ووالاي او را گرد آوريم.



هرگز، ما از پيش مي دانيم كه زندگي آنان تصويري واقعي از قرآن كريم است وآنچه ما در باره آنان مي دانيم تمام ابعاد زندگي آنها را در بر نمي گيرد، زيرا معمولاً گوشه اي از ويژگيهاوفضايل آنان توجّه مورخان را به خود جلب كرده است و آنان را واداشته تا در باره اين بُعد بيش از ابعاد ديگر بنويسند و از پرداختن به ديگر ابعاددر مقايسه با آن بُعد، دست نگه دارند.



مثلاً آنان جنبه عبادت را درزندگي امام سجادعليه السلام بسيار برجسته كرده از آن بسيار سخن گفته اند، امّابُعد علمي آن حضرت را فروگذارده اند و بر عكس در مورد امام باقرعليه السلام بيشتر به جنبه علمي آن حضرت پرداخته اند تا به جوانب ديگر.



بنابر اين ما به ذكر برخي از پرتوهايي كه از زندگي امام باقر بر ماتابيده است، بسنده مي كنيم و خواننده را وامي گذاريم تا خود با قياس باآنچه ذكر مي شود به ديگر ابعاد نا گفته آن حضرت نيز پي برد.



ابن شهرآشوب در كتاب مناقب در مورد امام باقر مي نويسد: او راستگوترين و گشاده روترين و بخشنده ترين مردمان بود.



در ميان اهل بيت كمترين ثروت و در عين حال بيشترين هزينه را داشت.



هرجمعه يك دينار صدقه مي داد و مي فرمود: صدقه روز جمعه به خاطرفضيلت اين روز بر ديگر روزها، دو چندان مي شود.



چون پيشامدي غم انگيز به او روي مي نمود زنان و كودكان را جمع مي كرد و آنگاه خود دعامي كرد و آنان آمين مي گفتند.



بسيار ذكر خدا مي گفت.



راه مي رفت درحالي كه ذكر خدا مي كرد.



غذا مي خورد در حالي كه ذكر خدا مي كرد بامردم سخن مي گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمي داشت.



فرزندانش را جمع مي كرد و به آنان مي فرمود تا سر زدن آفتاب ذكربگويند.



هر كس از آنان را كه مي توانست قرآن بخواند به تلاوت قرآن وهر كس را كه نمي توانست به گفتن ذكر، امر مي فرمود.



شيخ مفيد نيز درباره آن حضرت مي گويد: مراتب بخشندگي او در خاص و عام آشكاروبزرگواري اش در ميان مردم مشهور و با وجود كثرت عيال و متوسّطبودن وضع زندگي اش به تفضيل واحسان شناخته شده بود.



از سليمان بن دمدم نقل شده است كه گفت: آن حضرت از پانصد درهم تا ششصد و تا هزار درهم جايزه مي داد و هيچ گاه از دادن صله به برادران وديداركنندگان و اميدواران و آرزومندانش به ستوه نمي آمد.



هر گاه مي خنديد، مي فرمود: خداوندا بر من خشم مگير!.



أبي در كتاب نثر الدر مي نويسد: هر گاه فرد دردمند و گرفتاري رامي ديد، زير لب استعاذه مي گفت و هيچ گاه از اهل خانه اش شنيده نشد كه به فقير بگويد: اي فقير خدا به تو بركت دهد و يا اي فقير اين را بگير بلكه آن حضرت همواره مي فرمود كه فقيران را با بهترين نامهايشان صدا بزنند.(42)



ابو نعيم اصفهاني به هنگامي كه از امام باقر در كتاب خود )حليةالاولياء( نام مي برد او را با اين صفات وصف مي كند: حاضر، ذاكر،خاشع، صابر ابو جعفر محمّد بن علي الباقر.(43)



در باره خشوع فراوان آن امام در برابر خداوند ، از افلح، آزاد كرده ابوجعفر بشنويم كه چه مي گويد: با محمّد بن علي به قصد حج بيرون شدم.



چون به مسجد در آمد به خانه خدا نگريست با بانك بلندگريست.



عرض كردم: پدر و مادر فدايت مردم به شما مي نگرند اي كاش اندكي صداي خود را پايين مي آورديد.



امام به من پاسخ داد: واي بر تو اي افلح! چرا نگريم؟! شايد خداي تعالي در اثر اين گريه بر من به مهرباني بنگرد و فردا در پيشگاهش سر فراز و رستگار شوم.



افلح گويد: آنگاه امام طواف كرد وسپس آمد تا نزد مقام نماز گزارد سپس سر از سجودش برداشت وديدم كه پيشاني آن حضرت از بسياري اشك، خيس و تر شده است.



افلح مي افزايد: آن حضرت هر گاه مي خنديد، مي فرمود: خداوندا برمن خشم مگير!(44) فرزند بزرگوارش امام جعفر صادق عليه السلام در وصف اخلاص و عبادت پدرش چنين مي فرمايد: پدرم بسيار ذكر خدا مي گفت.



من با او مي رفتم، و او ذكر خدامي گفت.



با او غذا مي خوردم و او ذكر خدا مي گفت.



با مردم سخن مي گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمي داشت.



زبانش را مي ديدم كه به كامش مي چسبيد و با اين وصف پيوسته از گفتن ذكر لا اله الا اللَّه بازنمي ايستاد.



ما را جمع مي كرد و به ما مي فرمود كه تا سرزدن آفتاب ذكرخدا بگوييم و هر يك از ما را كه مي توانست بخواند به تلاوت قرآن فرمان مي داد و هر كه نمي توانست، مي فرمود ذكر بگويد.(45)



امام صادق عليه السلام در همين باره باز مي فرمايد: من بستر پدرم را مي گستردم و انتظار مي كشيدم تا بيايد.



چون او به بسترش مي آمد و مي خوابيد من نيز به سوي بستر خود مي رفتم.



شبي او ديركرد و من به جستجويش به مسجد رفتم.



مردم همه در خواب بودند.



ناگهان پدرم را ديدم كه در مسجد به حال سجده است.



در مسجد جز اوكس ديگر نبود.



ناله اش را مي شنيدم كه مي گفت: پيراسته اي پروردگارا!تو، به حقيقت پروردگار مني.



از روي تعبّد و بندگي تو را سجده مي كنم.



معبودا! كردار من اندك است پس تو خود آن را برايم دو چندان كن.



بارالها! مرا از شكنجه ات در روزي كه بندگانت را بر مي انگيزي، در امان نگاه دار و بر من نظر كن كه تو البته توبه پذير ومهرباني.(46)



آن حضرت بسيار به قرآن عشق مي ورزيد و بدان علاقه نشان مي داد وتحت تأثير آيات آن قرار مي گرفت.



ابان بن ميمون قداح گويد: ابوجعفرعليه السلام به من فرمود: قرآن بخوان؟ پرسيدم: از كدام سوره بخوانم؟فرمود: از سوره نهم )توبه(.



ابان گويد: آمدم كه حواس خود را بر آن سوره متمركز كنم آن حضرت فرمود: از سوره يونس بخوان ابان گويد: اين آيه را خواندم: )لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَي وَزِيَادَةٌ وَلاَ يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلاَ ذِلَّةٌ(.(47)



"براي كساني كه ايمان آوردند نيكوي و زيادت است و هرگز بر رخسارشان گرد خجالت و ذلّت ننشيند.



" امام با شنيدن اين آيه فرمود: بس است.



آنگاه گفت: رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: در شگفتم كه چطور وقتي قرآن مي خوانم پير نمي شوم.(48)



او از كتاب پروردگارش، معارف ديني را الهام مي گرفت تا آنجا كه راويان را وامي داشت تا از وي در باره منشأ قرآني گفته هايش سؤال كنند.



ابو الجارود در اين باره ماجرايي نقل كرده است.



وي مي گويد:ابوجعفرعليه السلام فرمود: چون در باره چيزي با شما سخن گفتم مرا از سرچشمه قرآني آن بپرسيد.



سپس فرمود: خداوند از قيل و قال و تباه شدن مال و بسيار سؤال كردن نهي فرموده است.



پرسيدند: اي فرزند رسول خدااين مورد در كجاي قرآن آمده است؟ فرمود: خداوند عز و جل در كتابش مي فرمايد: )لاَ خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِن نَجْوَاهُمْ.(49)



).



"هيچ خيري در بسياري از نجواهاي آنان نيست.



" و مي فرمايد: )وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَاماً(50)).



"و اموالي كه خداوند شما را به نگاهباني آن گماشته به دست سفيهان مدهيد.



" و نيز مي فرمايد: )لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ(51)).



"از چيزهايي مپرسيد كه چون براي شما آشكار شود، بدتان مي آيدوغمناك مي شويد.



چون از احوالش جويا مي شدند، فرصت را غنيمت مي شمرد و پاسخي مي داد كه هم تذكري بود براي خودش و هم پند و تذكري براي پرسش كننده، در اين باره روايت شده است كه به محمّد بن علي عليه السلام عرض شد:چگونه صبح كردي؟ فرمود: صبح كرديم در حالي كه در نعمت غوطه وريم و به گناهان گرفتار.



خداوند با ارزاني داشتن نعمتها بر ما، به ما دوستي مي ورزد و ما باارتكاب معاصي به او خشم مي گيريم در حالي كه ما بدو نيازمنديم و او ازما بي نياز است.(52)



آن حضرت عليه السلام كاملاً به فرمان خداوند تسليم بود.



يكي از اصحابش روايت مي كند كه عدّه اي نزد ابو جعفر آمدند و ديدند كه پسر آن حضرت بيمار و خود وي نيز ناراحت و اندوهگين است و آرام و قرار ندارد.



ديداركنندگان گفتند: به خدا قسم اگر به وي مصيبتي رسد، مي ترسيم از اوچيزي ببنيم كه خوش نداريم.



پس ديري نپاييد كه صداي شيون و زاري برآن پسر بلند شد.



در اين لحظه امام باقر با رويي گشاده و حالتي متفاوت باآنچه پيش از اين داشت، بر ديدار كنندگانش وارد شد.



آنان عرض كردند: فدايت شويم، ما از حالتي كه شما پيش از اين داشتيد، مي ترسيديم )با مرگ اين كودك( حادثه اي پيش آيد كه موجب اندوه و ناراحتّي ما شود! حضرت به آنان پاسخ داد: ما مايليم كساني كه به آنان علاقه داريم، سالم بمانند و بهبود يابند.



اما هنگامي كه فرمان خداجاري مي شود به آنچه كه او دوست مي دارد گردن مي نهيم.(53)



آن حضرت از انجام هيچ كردار صالحي فرو گذار نمي كرد.



در اين باره روايت جالبي از زبان يكي از اصحاب آن حضرت نقل شده است.



راوي مي گويد: ابوجعفرعليه السلام در تشييع جنازه يكي از مردان قريش حاضر شد.



من نيز با آن حضرت بودم.



مردي بنام عطاء در ميان تشييع كنندگان بود.



ناگاه زني فرياد سرداد.



عطاء گفت: اي زن اگر ساكت نشوي ما باز مي گرديم، امّا زن خاموش نشد و در نتيجه عطاء بازگشت.



راوي مي گويد: به ابو جعفر گفتم: عطاء بازگشت امام پرسيد: چرا؟ گفتم: اين زن فرياد سر داد و عطاء به او گفت: يا خاموش شو يا ما بازمي گرديم وچون اين زن دست از فرياد بر نداشت عطاء هم بازگشت.



امام عليه السلام فرمود: به راه خود ادامه دهيم .



اگر ما باطلي را با حق ببينيم و حق را به باطل واگذاريم حق مسلمان را ادا نكرده ايم.



چون بر جنازه نماز گزارده شد، صاحب عزا به ابوجعفر عرض كرد: باز گرد كه تو پاداش خود را گرفتي خداوند تو را بيامرزد.



تو نمي تواني راه بروي، امّاآن حضرت از بازگشت امتناع ورزيد.



به آن حضرت عرض كردم: صاحب عزا به تو اجازه بازگشت داد و من حاجتي دارم كه مي خواهم آن را از شمادر خواست كنم: آن حضرت پاسخ داد: من با جنازه مي روم.



ما به اجازه او نرفتيم و به اجازه او هم باز نمي گرديم بلكه اين فضل وپاداشي است كه ما آن را طلب كرده بوديم.



انسان تا آن اندازه كه به دنبال جنازه مي رود، پاداش آن رادريافت مي كند.(54)



معاشرت آن حضرت با ديگران در نهايت ادب و بزرگواري بود.



به عنوان مثال ابو عبيده از ادب امام باقرعليه السلام به هنگام سفر روايتي نقل كرده و گفته است: من رفيق راه ابو جعفر بودم.



ابتدا من سوار مي شدم و سپس آن حضرت.



پس چون هر دو بر پشت مَركب سوار مي شديم، سلام مي كردو احوال مي پرسيد مانند كسي كه انگار تا اين لحظه دوستش را نديده بودوبا من مصافحه مي كرد وبه هنگام پايين آمدن، پيش از من فرود مي آمدو چون هر دو قرار مي يافتيم، سلام مي داد و احوالپرسي مي كرد چنان كه گويي تازه دوستش را ديده است.



پس به او عرض كردم: اي فرزند رسول خدا كاري مي كني كه پيشينيان ما چنين نكرده اند و اگر حتّي يك بار هم اين كار را بكنند، بسيار است.



امام فرمود: "آيا نمي داني در مصافحه چه چيزي )نهفته( است؟ دومؤمن كه با يكديگر برخورد مي كنند و يكي از آنها با ديگري مصافحه مي كند گناهان آن دو فرو مي ريزد چونان كه برگ از درخت مي ريزدوخداوند تا زماني كه آن دو از هم جدا شوند به آن دو مي نگرد.(55)



در رفتار با مردم نكو كار و عفيف و پاكدامن بود.



بدين سان از گناه ديگران تا آنجا كه مي توانست چشم مي پوشيد و همين بهترين اثر را در دل مردمان مي گذاشت.



روزي مردي مسيحي )از روي طعنه( به آن حضرت گفت: تو بقري)گاوي(؟ امام فرمود: نه من باقرم.



باز مرد به قصد طعنه گفت: تو فرزند آشپزي؟ امام فرمود: آشپزي حرفه مادرم بود.



مرد باز گفت: تو پسر آن زن سياه چرده زنگي بد اخلاقي؟ حضرت پاسخ داد: اگر تو راست مي گويي خداوند او را بيامرزد و اگرتو دروغ مي گويي خداوند تو را بيامزرد! مرد نصراني از اخلاق امام باقر مات و مبهوت ماند و همين امر او راواداشت تا به دست امام باقر به دين اسلام تشرّف يابد.(56)



رفتار آن حضرت با مستضعفان با نرمي و مهرباني متمايز بود.



فرزندش امام صادق مي فرمايد: هنگامي كه كاري را به غلامان خود مي سپاريد و بر آنان سنگين مي آمد، با ايشان در انجام آن همكاري كنيد.



همانطوريكه پدرم، امام باقرعليه السلام، وقتي به خدمتكاران خود دستوري مي داد، پس مي نگريست اگرآن كار سنگين بود مي گفت بسم اللَّه و با آنان همكاري مي كرد و اگر سبك بود از آنان دور مي شد.(57)



چه بسا كار كردن آن حضرت در مزرعه اش به همين خاطر بوده است،زيرا ائمه بر اين باور بوده اند كه كار و كوشش امري محبوب در نزدخداست و آنها را به بارگاهش نزديكتر مي كند.



در اين باره امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه محمّد بن مكدرمي فرمود: من گمان نمي كردم كسي همانند علي بن الحسين جانشين شايسته اي از خود به يادگار گذارد تا آنكه فرزندش محمّد بن علي را ديدم.



خواستم او را پندي داده باشم، امّا او مرا اندرز گفت.



يارانش به وي گفتند: او تو را چه پندي فرمود؟ گفت: در يكي از ساعتهاي بسيار گرم روز به يكي از نواحي مدينه رفته بودم.



در آنجا محمّد بن علي را كه مردي تنومند بود، ديدم.



او به دو غلام سياه يا دو نفر از دوستانش تكيّه داده بود.



به خودم گفتم: بزرگي از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا مي كوشد؟! خدا را شاهد گرفتم كه به او اندرز دهم.



پس نزديك او شدم و بر وي سلام كردم.



او كه بسيار عرق كرده بود، باگشاده رويي سلام مرا پاسخ داد.



به او گفتم: خداوند اصلاحت كند! بزرگي از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حالت در طلب دنيا مي كوشد شايد در اين حالت مرگت فرارسد؟!امام خود را از دست غلامانش رها كرد و سپس بر پاي خويش ايستادو فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حالت مرا دريابد، در حالي نزد من آمده است كه به طاعت خداوند مشغولم و بدين وسيله خود را از تووديگران بي نياز سازم، امّا من از اين مي ترسم كه مرگم زماني فرا رسد كه به نا فرماني خداوند مشغول باشم.



من با شنيدن اين سخن عرض كردم:خدايت رحمت كند! من مي خواستم شما را نصيحت گويم، امّا شما مرااندرز داديد.(58)



امام مي توانست از خدمتگزارانش در كار سر و سامان دادن به كشتزارش استفاده كند، امّا او دوست مي داشت براي تحصيل معاش خانواده اش كوشش كند و خود را به رنج اندازد.



به عنوان خاتمه سخن، به نقل حديثي از امام صادق عليه السلام در باره نحوه برخورد پدرش مي پردازيم: ابو جعفرعليه السلام به هنگام شهادت، غلامان بدخويش را آزاد كرد و خوبان آنها را نگاه داشت.



من گفتم: اي پدر اينها)بدان( را آزاد مي كني و آنها )خوبان( را نگاه مي داري؟ فرمود: اينان ازمن اندوهناك شده اند پس اين در برابر آن.(59)



بدين سان امام باقر به عنوان والاترين و جاودانه ترين نمونه خصال واخلاق پسنديده در آمد.



اين در حالي است كه مي توان يقين داشت كه راويان، بي ترديد جز موارد اندكي از ابعاد زندگي نوراني و آكنده ازحكمت و هدايت حضرتش را براي ما نقل نكرده اند.



سلام و درود جاويد الهي همواره بر او باد!



دوران زندگي امام باقرعليه السلام با نگاهي گذرا به دوران زندگي امام محمّد باقر در مي يابيم كه پيش ازوزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموي پس از وفات امام باقر پايان داد و منجر به روي كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت و آرامشي آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.



از طريق شواهدي كه از رويدادهاي زندگي آن حضرت در دست داريم،مي توان سيماي آن روزگار را بخوبي لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاي سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهي يافت.



اوّلاً: وجود پديده اي به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموي كه اصلاحاتي در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه اي نيز به توفيقهاي جزئي در اين راه نائل شد.



با اين همه وي، به دلايلي نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.



او بسيار دير به روي كار آمد.



چون گروههاي اسلامي كه با حكومت اموي سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامي ريشه دوانيده بودند و فريب اين بازي سياسي را نمي خوردند.



در رأس اين گروهها بايد از شيعيان اهل بيت عليهم السلام نام برد.



آنان تا آنجا از بينش سياسي بر خوردار بودند كه عمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمي توانستند، در آنها تأثير بگذارند.



اين آگاهي سياسي شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفي حقايق اسلام از سوي ائمه عليهم السلام دانست.



يكي از بارزترين اين حقايق آن بود كه حكومت نه ارثي است، نه مي توان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايدبه امر و فرمان دين باشد.



اين امام باقر است كه به يارانش مي فرمايد:ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مي كنند.



امام اين عبارت راپيش از رسيدن وي به قدرت بيان كرده بود.



به حديث زير توجّه فرماييد: ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بن عبد العزيز وارد شد.



او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه داده بود.



امام عليه السلام فرمود: "اين جوان نرمي پيشه مي كند و عدالت را آشكار مي سازد و چهار سال زندگي سپس مي ميرد و زمينيان بر او مي گريند و كروبيّان نفرينش مي كنندو نيز فرمود: در جايگاهي مي نشيند كه حق او نيست.



سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت".(60)



امام باقرعليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مي دانست چون مقام خلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.



صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّت اهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براي حسن سلوك نظام كافي نمي دانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطل قرار داشت و ائمه همچون انبيا مي خواستند جامعه را از ريشه و بنياداصلاح كنند.



حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن عبد العزيز مربوط مي شود، پرده بر مي دارد.



روزي عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفراز دانشمندان آن ديار را به سوي من روانه كن تا از آنان در باره روش توپرس و جو كنم.



عامل وي دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاع آنان رساند.



دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستندوگفتند: ما كار و خانواده داريم و نمي توانيم آنها را رها كنيم عدالت خليفه هم اقتضا نمي كند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولي ما يك تن را به نمايندگي از ميان خود، انتخاب كرده به سوي او گسيل مي داريم وعقيده خود را به او مي گوييم تا به آگاهي خليفه رساند.



سخن او همان سخن ما و نظر او همان نظر ماست.



عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد.



چون مرد بر خليفه وارد شد، به وي سلام گفت ونشست.



مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن.



خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقي مي گويي كه اينان تصديقت مي كنند و يا باطلي مي گويي كه اينان تكذيب مي كنند.



مرد گفت: من به خاطر خودم اين پيشنهاد را نمي دهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخني ميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.



خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيده است؟ خليفه دير زماني خاموش ماند.



مرد گفت: آيا پاسخي نداري؟خليفه گفت: نه.



مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نص خدا و رسولش، دروغ گفته ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهي گفت ما اهل مشرق از اين امر بي اطلاع بوده و بر آن اجماع نكرده ايم و اگربگويم آن را از پدرانم به ارث برده ام خواهي گفت كه پدرت فرزندان بسياري داشته است.



پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردارشده اي؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردي كه اين حق ازآن كس ديگري جز توست.



اكنون اجازه مي دهي كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودي.



بگو تاببينم از اين پس چه مي گويي؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاي پيشين به ستم و ناروا دست مي آلودند، زور مي گفتند و غنيمتهاي مسلمانان را به خود اختصاص مي دادند حال آنكه من پيش خود پي بردم كه اين اعمال هيچ روا نيست.



هيچ چيز و هيچ كسي در نزد خلفاي پيشين بدتر از مؤمنان نبود.



از اين رو بود كه من پذيراي منصب خلافت شدم.



مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمي شدي و كس ديگري به خلافت مي نشست و همان كردار خلفاي پيشين را در پيش مي گرفت آياچيزي از گناهان او بر تو نوشته مي شد؟ عمر گفت: هرگز.



مرد گفت: پس مي بينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتي ديگري را فراهم ساختي و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتي ديگري رامهيّا كردي! عمر بن عبد العزيز گفت: راستي تو عبرت دهنده بودي.



مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شماواَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما به دست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود مارا بس است و خوب تكيه گاهي است.



موضع امام باقرعليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه ازفرصت به دست آمده در آن دوران براي تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبي بهره برداري مي كرد.



آن حضرت مي كوشيد تا بدون آنكه كليد نظام اموي را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكن است اصلاح كند.



حديث زير يكي از اين فرصتهاي به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مي گذارد: هشام بن معاذ مي گويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزداو نشسته بوديم.



مُنادي خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمي دارد به درگاه آيد.



پس محمّد بن علي يعني باقرعليه السلام به درگاه آمد.



مزاحم، پيشكار عمر، نزد وي آمد و گفت: محمّد بن علي بر در است.



عمر گفت: او را داخل كن.



در حالي كه عمر داشت اشك چشمش را بادست پاك مي كرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وي پرسيد: "چرا مي گريي؟ عمر پاسخ داد: اي فرزند رسول خدا مسائلي چند مرابه گريه واداشت.



پس محمّد بن علي الباقر فرمود : اي عمر! دنيا يكي ازبازارهاست برخي از اين بازار چيزي را كه بديشان سود مي رساند برمي گيرند وبيرون مي روند و بعضي با چيزي كه زيانشان مي رساند، از آن خارج مي شوند و چه بسيار مردماني كه دنيا آنان را بمانند چيزي كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و باباري از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براي رسيدن به آنچه كه در آخرت دوست مي داشتند، توشه اي بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مي داشتند، دوري نگزيدند.



گروهي، آنچه جمع كرده بودند به كساني قسمت شد كه آنها را ستايش نمي كنند.



و به سوي كسي روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد.



پس ما به خدا شايسته ايم اگر به اين اعمالي كه به آنها غبطه مي خوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به اين اعمالي كه از ارتكاب آنها مي ترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.



از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده.



بدانچه دوست داري هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروي خويش بگذار وبه آنچه دوست نداري هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوي تعويض از آنها باش.



به سوي كالايي مرو كه بر پيشينيان سودي نداشته و تو اميد داري كه براي تو سودكند.



از خدا بترس اي عمر! درها را بگشاي و در بانها را بردار و ستمديده را ياري كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان.



سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصي باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است.



در اين هنگام عمر بر روي زانوانش افتاد و گفت: بگو اي برخاسته ازخاندان نبوّت.



امام باقرعليه السلام فرمود: آري، اي عمر كسي كه چون خشنودشد خشنودي اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شدخشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزي كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.



پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه اي است مبني بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن علي رسيدگي كرد و فدك را به او باز پس داد.



ثانياً - چنين به نظر مي رسد كه بني اميّه به خاطر باز تابهاي منفي جريان كربلا، از كشتن خاندان علي عليه السلام به صورت آشكار امتناع مي ورزيدند.



از طرفي ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براي ايجاديك نهضت خونين مناسب نمي ديدند.



داستان زير كه از زبان يكي ازراويان نقل شده، گواه درستي اين ادعاست.



پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خداصلي الله عليه وآله با امام باقر به منازعه بر خاست به قصد چاره جويي به سوي خليفه اموي )عبد الملك بن مروان( رفت و به وي گفت: از نزد جادوگري دروغگو كه وانهادنش به صلاح تو نيست، به نزدت آمده ام.



عبد الملك نيز نامه اي به والي مدينه نوشت و به او دستور داد كه محمّد بن علي را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: به نظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وي را خواهي كشت؟ زيدپاسخ



داد: بلي همين طور است.



امّا والي مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردي را كه تومي خواهي، امروز در روي زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وي يافت نشود.



او در محراب نمازش قرآن مي خواند و پرندگان و وحوش دراثر شيفتگي به صدايش به گرد محراب او جمع مي آيند.



قرائت و كتابهاي او همچون سرودهاي داوودي است.



او از داناترين و خوش قلب ترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است.



اين والي همچنين افزود:من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومي را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند.



بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كردوپس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وي را دستگير و زنجيركرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمي خواهم دست خود را به خون يكي ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مي كشتم.



آنگاه نامه اي به امام باقر نوشت ودر آن گفت پسر عمويت را به نزدت مي فرستم، در تربيتش بكوش.(61)



از اين قصه مي توان پي برد كه حكام بني اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت علي، به صورت آشكار، خودداري مي ورزيدند.



مخالفت علني با حكومت بني اميّه، مسأله اي معروف و آشكار بود.



تاريخ برخي از اين نمونه ها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دومورد اشاره مي كنيم: 1 - ديلمي در كتاب اعلام الدين، داستان جالبي نقل كرده است.



وي مي نويسد: مردي به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مي دهي؟عبد الملك گفت: آري.



مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تورسيده به نص خدا ورسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد:آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت داده اند؟ عبد الملك پاسخ داد نه.



مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضي شده اند؟ عبد الملك گفت: نه.



مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيده اند؟ عبد الملك گفت: نه.



مرد گفت: پس آيا چنين نيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شده اي و تمام امكانات مسلمانان را تنها به خود اختصاص داده اي؟ عبد الملك گفت: آري چنين است.



مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را امير المؤمنين ناميدي؟ درحالي كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميري بر گزيده اند!!عبد الملك به وي گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مي كشم.



مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست.



سپس از نزد او خارج شد.(62)



2 - شيخ طوسي در كتاب امالي به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالي ،حكايت ديگري در اين باره نقل كرده است: عبد الملك بن مروان در مكّه براي مردم سخنراني مي كرد.



يكي ازكساني كه در اين مجلس حضور داشته نقل مي كند كه چون عبد الملك به پند و اندرز در خطبه اش رسيد.



مردي در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مي كنيد و امري نمي پذيريد.



نهي مي كنيدوخود باز نمي ايستيد.



پند مي دهيد و خود پند نمي گيريد، پس آيا ما به سيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ماپيروي كنيد پس جواب دهيد كه چطور مي توان از سيره ستمگران پيروي كرد و چه دستاويزي است در پيروي از گنهكاراني كه مال خدا را چون غنيمت دست به دست مي گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمي دهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد ونصيحت ما را بپذيريدپس بگوييد كه چگونه كسي كه خود محتاج نصيحت وپند است، مي تواندديگري را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسي كه عدالتش ثابت نشده واجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريم موعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ماكساني كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيدوآزادشان سازيد تا كساني را كه در شهرها سر گردان ساخته ايد و آنان رااز خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كرده ايد باز گردند و اين مهم را عهده دار شوند.



به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروي نخواهيم كرد و شما را در مال وجان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حكم برانيد.



اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانه زمان پر شود و مدّت به پايان رسد ورنج و محنت خاتمه پذيرد براي هريك از قيام كنندگان شما روزي است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاب است كه به ناچار بايد آن را بخواند.



هيچ خرد و كلاني در اين كتاب فروگذار نشده و هر چه كرده ايد در آن گرد آمده است و بزودي ستمگران خواهند دانست كه به چه جايگاهي بازگشت مي كنند.



راوي اين ماجراگويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم برده وي را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعي است كه ما از اين مرد داريم واز آنچه پس از اين ماجرا بر سر وي آمد، نا آگاهيم.(63)



حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براي حركت ازمدينه به سوي شام از چگونگي رابطه امام با دستگاه سياسي وقت ومسائلي كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آن حضرت با اين دستگاه پرده بر مي دارد.



ما در اينجا به ذكر روايتي تاريخي مي پردازيم تاخوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند.



البته در شرح اين واقعه، روايات و مدارك مختلفي در دست است، ولي ما روايتي را كه ازهمه مفصل تر است، برگزيده ايم.



از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: "در يكي از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سال محمّد بن علي و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند.



امام صادق فرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبري فرستاد و ما را بدوبزرگ و گرامي داشت.



ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگان و خلفاي او هستيم.



پس خوشبخت كسي است كه از ما پيروي كند و تيره روز آن كه با ما به دشمني برخيزد و ستيزه جويد.



سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وي برما خرده اي نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينه شديم.



پس پيكي به عامل مدينه فرستاد مبني بر اينكه پدرم و مرا نيز به دمشق بفرستد.



چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند.



هشام بر تخت شاهي نشسته بودوسپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاي ايستاده بودند،نشانه اي برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وي، به سوي آن تيرمي انداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت: اي محمّد! با پيران قومَت به سوي نشانه تير انداز.



پدرم به او پاسخ داد: من براي تيراندازي پير شده ام.



آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معاف داري؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندي كه ما را به دين خود و پيامبرش عزّت بخشيد تو را معاف نمي كنم.



سپس به پير مردي از بني اميّه اشاره كردكه كمانت را به او بده.



پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كمان نهاد و كمان را كشيد و تير انداخت.



تير درست در وسط هدف نشست.



آنگاه براي دوّمين بار تيري انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آن شكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكي در دل ديگري مي نشست.



هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالي بود! اي ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجم هستي.



چرا فكر مي كني كه براي اين كار پير شده اي؟ آنگاه از آنچه گفته بود، پشيمان شد.



هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيه صدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكي به سرزير افكنده غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پي برد.



عادت پدرم چنان بود كه وقتي خشمگين مي شد، به آسمان مي نگريست و چنان خشم آلوده مي نگريست كه بيننده مي توانست غضب را در چهره او آشكار ببيند.



چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوي من آي.



پدرم به سوي تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم.



چون به هشام نزديك شد، وي برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خويش نشانيد.



سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرم نشانيد.



آنگاه به پدرم روي كرد و گفت: اي محمّد! قريش تا هنگامي كه كساني همانند تو دارد، بر عرب و عجم سروري مي كند.



خداوند جزايت دهد! چه كسي اين گونه به تو تيراندازي آموخت؟ ودر چند سالگي آموختي؟ پدرم فرمود: مي داني كه اهل مدينه همه اين گونه اند.



من نيز در ايام جواني به تير اندازي روي آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه ازمن تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.



هشام گفت: من از زماني كه بالغ شده ام هرگز چنين تير اندازي نديده بودم وگمان نمي كنم كسي همانند تو بتواند چنين تير اندازد.



آيا جعفر هم مي تواند مانند تو تير اندازي كند؟ پدرم فرمود: "ما همه )ويژگي( تمام و كمالي را كه خداوند بر پيامبرش صلي الله عليه وآله درآيه: )الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً(64)) "امروز براي شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم واسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم.



" فرود آورده است، به ارث مي بريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم وديگران از آن محروم، خالي نباشد.



امام صادق عليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره اش سرخ شد.



اين نشانه خشم او بود.



آنگاه اندكي سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت: مگر ما بني عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكي نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به ما بهره اي اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوي تمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد.



پس شما از كجا وارث چيزي شديد كه از آنِ كس ديگري جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدابه سوي تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداي متعال است كه فرمود: )وَللَّهِ ِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ(65)).



"ميراث آسمانها و زمين از آن خداست.



" پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالي كه پس از محمّد پيامبري نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود: )لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ(66)).



"با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاي.



" كسي كه زبانش را به خواندن قرآن جز براي ما حركت نداده بودخداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.



از اين رو او تنها با برادرش علي و نه ديگر يارانش، راز مي گفت.



پس خداوند آيه اي در اين باره فرو فرستاد و فرمود: )وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ (67)).



"و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.



" رسول خداصلي الله عليه وآله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه گوش تو را اين گونه گرداند اي علي و به همين خاطر بود كه علي بن ابي طالب در كوفه فرمود: رسول خداصلي الله عليه وآله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابي هزار باب داشت.



رسول خداصلي الله عليه وآله تنها امير المؤمنين عليه السلام را كه گرامي ترين مردم درنزد وي بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوندپيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش علي را، و نه كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاي خويش قرار داد تا آنكه اين اسراربه ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.



هشام گفت: علي ادعا مي كرد كه علم غيب مي داند حال آنكه خداوندهيچ كس را به غيب خويش راه نمي داد.



پس علي از كجا چنين ادعايي مي كرد؟ پدرم پاسخ داد: خداوند بلندمرتبه، بر پيامبرش كتابي فرو فرستاد كه علم گذشته وآنچه تا روز قيامت واقع مي شود در آن آمده است چنان كه خود فرموده است: )وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُديً وَرَحْمَةً وَبُشْرَي لِلْمُسْلِمِينَ(68)).



"ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كندوهدايت و رحمت و نويد براي مسلمانان باشد.



" و نيز فرموده است: )وَكُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ(69)).



"و همه چيز را در پيشوايي آشكار گرد آورديم.



" و نيز گفته است: )مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْ ءٍ(70)).



"و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم.



" و خداوند به پيامبرش وحي كرد كه از غيب و راز و اسرار نهاني اش چيزي باقي نگذارد مگر آنكه آن را با علي در ميان گذارد.



پس پيامبرصلي الله عليه وآله علي را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل وتكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسي اين كارها را به انجام نرساند.



او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده ام حرام است كه به عورتم بنگرند مكر برادرم علي كه او از من است ومن از اويم.



آنچه براي علي است براي من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست.



او قاضي دين من وتحقق بخشنده وعده من است.



سپس به اصحابش فرمود: علي بر تأويل قرآن مي جنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام قرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد علي و از همين رو بود كه رسول خدا به اصحابش فرمود: داورترين شما علي است.يعني علي قاضي شماست و نيز از همين روبود كه عمر بن خطاب گفت: اگر علي نمي بود هر آينه عمر هلاك مي شد.



عمر به علي گواهي مي داد و حال آنكه ديگران او را منكر مي شوند! هشام ديري خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مي خواهي؟ پدرم فرمود: خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالي كه آنان از خروج من دل نگرانند.



هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوي ايشان به انس وآرام تبديل مي كند.



اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوي آنان باز گرد.



آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كاري راكه پدرم كرد انجام دادم.



سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوي در بارگاه او بيرون شديم.



ميداني در مقابل بارگاه هشام بود.



در انتهاي ميدان عدّه بسياري از مردم نشسته بودند.



پدرم پرسيد: اينان كيستند؟ در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناي ايشان است كه سالي يك روز به اينجا مي آيد و مردم از وي فتوامي خواهند و او نظر مي دهد.



در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافي ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم.



پدرم به سوي آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت سرپدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد.



وي به برخي از غلامانش دستورداد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مي كند شماري از مسلمانان گرد ما را فرا گرفتند.



عالم مسيحي ابروانش را به حريري زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاي گرفتيم.



عدّه اي از كشيشان و راهبان نزد وي آمده براو سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وي در آنجا نشست.



ياران آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند.



و من نيز در ميانشان بودم دانشمندمسيحي، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت : آيا ازمايي يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّت مرحومه هستم.



او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان آنهايي يا از جاهلانشان؟ پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم.



مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم.



پدرم جواب داد:بپرس.



مرد پرسيد: از كجا ادعا مي كنيد كه اهل بهشت مي خورندومي نوشند، امّا حدثي از آنها سر نمي زند و بول نمي كنند؟ دليل شما به آنچه ادعا مي كنيد چيست؟ گواهي معروف و شناخته شده ارائه دهيد.



پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذامي خورد، امّا از وي حدثي سر نمي زند.



دانشمند مسيحي بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتي كه از علماي آنان نيستي؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم.



اصحاب هشام اين گفتگوها را مي شنيدند، آنگاه دانشمند مسيحي به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگري كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس.



مرد پرسيد: از كجاادعا مي كنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزدبهشتيان از بين نمي رود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مي كنيد چيست؟ گواهي معروف و شناخته شده ارائه دهيد.



پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه وموجود است و هيچ گاه نزد تمام مردم دنيا از بين نمي رود.



دانشمند مسيحي از شنيدن اين پاسخ به شدّت مضطرب شد و گفت: آيا نگفتي كه از علماي آنان نيستي؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.



دانشمند مسيحي گفت: آيا از تو مسأله ديگري بپرسم؟ پدرم فرمود:بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب محسوب مي كنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همان ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مي يابدو شب زنده دار در آن مي خوابد و بي هوش در آن بهبود مي يابد.



خداونداين ساعت را در دنيا براي راغبان، رغبت و در آخرت براي كساني كه براي آخرت فعاليت مي كردند دليل روشن، و براي متكبران جاحد كه آخرت را ترك كرده اند حجتي بالغ قرار داده است.



امام صادق عليه السلام فرمود: دانشمند نصراني از شنيدن اين پاسخ فريادي كشيد وآنگاه گفت: تنها يك پرسش باقي مانده است: به خدا از تو سؤالي مي كنم كه هرگز نتواني براي آن پاسخي بيابي.



پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهي شكست.



مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادي كه هردو يك روز به دنيا آمده ودر يك روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكي ازآنها پنجاه سال و ديگري صد و پنجاه سال در دنيا زندگي كرد؟ پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدندوچون به سن مردان، بيست و پنج سالگي، رسيدند، عزير در حالي كه بردراز گوشش سوار بود به قريه اي در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت وگفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبري برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وي اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت ويك صد سال وي را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است.



سپس او راعينا با همان دراز گوش و خوراكي كه همراه داشت زنده كرد.



عزير به خانه اش بازگشت.



عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وي تقاضا كردكه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت.



فرزندان عزيره ونيز فرزندان فرزندش كه همگي پير شده بودند، به نزد او آمدند عزيربيست و پنج سال داشت.



وي پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پيرشده بودند خاطره نقل مي كرد و آنان آنچه را كه او مي گفت، به خاطرمي آوردند ومي گفتند: چگونه از چيزهايي كه مربوط به سالها و ماههاي بسيار گذشته است، خبر داري؟! عزيره، كه آن هنگام پير مردي 125 ساله بود، گفت: نديدم جوان بيست وپنج سال اي به آنچه ميان من و برادرم "عزير" در ايام جوانيمان گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمده اي؟ يا از اهل زميني؟ عزير پاسخ داد: اي عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخني كه گفتم مرا يك صدسال ميراند و سپس دو باره زنده ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب وخوراكي است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم.



خداونددو باره آنها را همان گونه كه بوده اند، اعاده فرموده است.



در اين هنگام آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال زيست.



سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.



در اين هنگام دانشمند مسيحي از جاي خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر ازمرا پيش من آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدردو رسوايم سازد ومسلمانان دانند كه كسي در ميان آنان هست كه بر علوم ما احاطه دارد وچيزهايي مي داند كه ما نمي دانيم.



نه به خدا سوگند ديگريك كلمه هم با شما سخني نمي گويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد.



همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم.



خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد.



همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به سوي منزلي كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت.



پيك هشام در آنجابه ديدار ما آمده وجايزه اي از سوي هشام براي ما آورده به ما دستور دادكه از هم اينك به سوي مدينه رهسپار شويم و لحظه اي درنگ نكنيم،زيرا مردم در باره مباحثه اي كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحي رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند )و هشام از اين مي ترسيد(.



ما بر مركوبهاي خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم.



پيش از ماپيكي از طرف هشام به عامل مدّين، دياري كه در سر راه ما به مدينه قرارداشت، گسيل شده و به وي پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ابوتراب، محمّد بن علي و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهارمي كنند دروغگويند بر من وارد شدند.



.



و زماني كه آنان را روانه مدينه كردم، نزد كشيشان وراهبان مسيحي رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند.



من به خاطر پيوندخويشي اي كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم.



از اين رو هر گاه نامه مرا خواندي در ميان مردم بانگ سرده.



ذمه خود را ازكساني كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستندبرداشتم، زيرا اينان مرتد شده اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دوومركوبها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد! امام صادق عليه السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد.



همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكي از غلامانش را پيش فرستاد تا براي ما منزلي تهيه كند و براي مركوبهايمان علف و براي خودمان خوراك فراهم سازد.



چون غلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمان گفتند و از علي بن ابي طالب عليه السلام به بدي ياد كردند و اظهار داشتند: شمانمي توانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشي با شما نيست.



اي كفار، اي مشركان، اي مرتدان، اي دروغگويان، اي بدترين همه خلق!! غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمي با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتي مكنيد.



ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مي گوييد.



به سخنان ما گوش فرا داريد.



پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه شما مي گوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصاري و مجوس خريد و فروش مي كنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان پاسخ دادند: شما از يهود و نصاري ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مي دهند، امّا شما اين را هم نمي پردازيد.



پدرم به آنان گفت: در به روي ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مي گيريد از مانيز جزيه بستانيد.



گفتند: در نمي گشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تاآنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شمابميرند.



پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشي خويش افزودند.



در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور.



سپس بر فراز كوهي مشرف بر شهر مدين بالارفت مردم مدين آن حضرت را مي ديدند كه چه مي كند چون برفراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگي بلند فرياد زد: )وَإِلَي مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً (؛ "وبه سوي مدين برادرشان شعيب را فرستاديم.



" تا)بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ (71)) "بقيّت خداوند شما را بهتر است اگر مؤمن باشيد" را خواند.



سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه درزمين هستيم.



پس خداوند بادي بسيار سياه را وزيدن فرمود.



باد وزيدوصداي پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان رساند.



هيچ زن و مرد و كودكي نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت.



يكي از كساني كه بر فراز بام رفته بود، پير مردي سالخورده از مردم مدين بود.



او به پدرم كه بروي كوه ايستاده بود،نگريست و سپس با بانگي بلند فرياد زد: اي مردم مدين از خدا بترسيد.



اين مرد همان جايي ايستاده كه پيش از اين شعيب عليه السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود.



پس اگر شما در به روي اين مرد نگشاييد و فرودنياريدش، از سوي خدا عذابي بر شما نازل خواهد شد.



همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذري از هشدار داده شده پذيرفته نيست.



.



مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند.



تمام ماجرايي را كه روي داده بود براي هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستيم.



هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند.



)رحمت و صلوات خداوند بر او باد(.



و نيز به عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّاهشام در گذشت بي آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندي رساند.(72)



شهادت امام باقرعليه السلام امام محمّد باقرعليه السلام پس از 18 سال، رهبري و ارشاد خلق، در حالي كه از عمر مباركش 57 بهار گذشته بود با قلبي آكنده از رضايت وخشنودي دعوت حق را لبيك گفت و چشم از جهان فرو بست.



در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجري، خاندانش گرد بستر اوجمع آمده بودند.



زهري كه از طريق زيني كه بر آن مي نشست در بدن وي نفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مي ساخت دراين حال آن حضرت، به فرزند و وصي برومندش امام صادق عليه السلام نگريست و بدو فرمود: "شنيدم علي بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مي زندومي گويد: محمّد! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم! اين شبي است كه بدان وعده داده شده، ظرفي كه در آن وضو مي گرفت نزديكش بود، پس فرمود:بريزش بريزش.



برخي گمان بردند كه او از خمس مي گويد.



پس فرمود: فرزندم بريزش.



چون آن را ريختيم نا گهان ديديم كه درآن موشي است".



امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سه جامه كفن كند.



يكي جامه نوي كه در روزهاي جمعه با آن نمازمي خواند، و دوّم جامه اي ديگر و سوّم يك پيراهن.



او همچنين وصيّت كرد كه قبر را براي او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براي رسول خدا لحد گذاشتند، بدانيد كه راست مي گويند.



آن حضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر ازسطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدري وقف كنند كه زنان نوحه گر بيست سال در مني نوحه گري كنند.



چون آن حضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون وماتم شد.



از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود: "مردي چندين مايل از مدينه دور بود.



او در خواب ديد كه به او گفته مي شود.



برو و بر ابو جعفر ]امام باقر[ نماز بگزار كه فرشتگان غسلش داده اند.



آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابو جعفر از دنيا رفته است".



پس از آنكه آن حضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وي را به قبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدين عليه السلام، و نيزدر جوار قبر عموي پدرش، امام حسن مجتبي عليه السلام، به خاك سپردند.(73)



درود خدا بر او باد روزي كه به دنيا آمد و روزي كه مسموم از دنيارفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.



سخنان تابناك و اندرزهاي حكيمانه كتابهاي معارف سرشار از سخنان تابناك آن حضرت است.



زيرا اوشكافنده دانش، در خاندان رسالت بود.



ولي ما در اينجا تنها به ذكرپرتوهايي از اين انوار تابناك پسنده مي كنيم باشد كه خداوند دلهاي ما رابدانها روشنايي بخشد و حقيقت جانهايمان را به ما نشان دهد و ما را به راه راست و استوار خود، رهنمون شود.



اينك با هم اندرزهاي حكيمانه امام باقرعليه السلام به يكي از اصحابش به نام جابر بن يزيد جعفي را از نظر مي گذرانيم: "تو را به پنج چيز سفارش مي كنم: اگر مورد ستم واقع شدي تو ستم مكن، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ مگو، اگر تو راستودند شاد مشو و اگر نكوهشت كردند بي تابي مكن و در باره آنچه در خصوص تو مي گويند بينديش اگر آنچه در باره ات مي گويند در خودت ديدي بدان كه سقوط تو از چشم بيناي خداوند عزو جل در هنگامي كه براي كار درستي خشم كردي مصيبتي بزرگتر است برايت از اين كه بيم داري ازچشم مردم بيفتي و اگر بر خلاف واقع گفته اند اين خود ثوابي است كه بي رنج آن را به دست آورده اي.



بدان كه تو دوست و يار ما محسوب نخواهي شد تا چنان شوي كه اگر تمام همشهريانت گرد آيند و يكزبان گويند كه تو مرد بدي هستي مايه اندوه تونگردد و اگر همه گويند تو مرد نيكي هستي موجبات شادي تو فراهم نشود، امّاهمواره خودت را به قرآن عرضه كن كه اگر به راه قرآن مي روي وآنچه را كه اونخواسته تو نيز نمي خواهي و آنچه را كه خواسته، مي خواهي و از آنچه بر حذرداشته مي ترسي پس استوار باش و مژده ات باد كه هر چه در باره تو گويند، تورا زيان نرساند و اگر از قرآن جدايي پس چرا بر خود مي بالي؟! براستي مؤمن سر سختانه مشغول جهاد با نفس است تا بر هوا و هوس نفس خويش غلبه كند.



يك بار نفس را از كژي به راستي آرد و با خواهش او براي خدا مخالف شود و بار ديگر هم نفس او را به زمين زند و پيرو خواهش او گردد و خدايش دست گيرد و از جا بلند كند و از لغزشش بگذرد و متذكر شود و از خداي بترسد و بدو توبه كند و معرفت و بنيائي اش افزون شود چرا كه ترسش از اوبيشتر شده است و خداوند در اين باره مي فرمايد: )إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإِذَا هُم مُبْصِرُونَ(74)).



"براستي چون ايمان آوردگان را از شيطان و سوسه هايي به دل رسد، همان دم خدا را به ياد آرند و بي درنگ بصيرت يابند.



اي جابر روزي اندك را از سوي خدا براي خويشتن بسيار گير كه از عهده شكرش بايد به درآيي و طاعت افزون خود را براي خود اندك انگار تا بدين وسيله نفس را خوار داري وخود را سزوار گذشت گرداني.



شرّ موجود را ازخود به وسيله دانش حاضر دفع كن و علم حاضر خود را با عمل خالصانه به كار بند و در عمل خالص از غفلت بزرگ به نيك بيداري و هشيار بودن كناره گير و نيك بيداري را با ترس صحيح از خداوند تحصيل كن و از آرايشهاي نهاني به زندگي موجود دنيوي بر حذر باش و زياده رويهاي هوا به رهنمايي عقل محدود كن و هنگام غلبه هوا از علم راهنمايي و مدد جو و اعمال خالصانه ات را براي روز قيامت ذخيره نگه دار و با انتخاب قناعت از زيادحرص ورزيدن خود داري نما و با كوتاه كردن آرزو، شيريني زهد را به سوي خدا جلب كن و طنابهاي آز را به سردي يأس و نااميدي ببر و با خود شناسي راه خود بيني را ببند و با تفويض صحيح امور به خداوند، به آسودگي برس و بافزون ياد كردن خداوند در خلوتها به رقت قلب دست ياب و با دوام اندوه، دل را نوراني كن و با ترس راست و صادقانه، خود را از ابليس حفظ كن مبادا به اميدواري دروغين دل خوش كني كه اين تو را در هراسي راست خواهدانداخت و مبادا در كارها امروز و فردا كني كه اين دريايي است كه نابودشوندگان در آن غرق خواهند شد ومبادا غفلت كني كه اين مايه سنگدلي و ازآنچه در آن عذر و بهانه اي برايت نباشد بپرهيز كه پشيمانها بدين پناه مي آرندوبه پشيماني بسيار و استغفار فراوان از گناهان گذشته ات باز گرد و با دعاي خالصانه و راز و نيازهاي شبانه از رحمت و گذشت الهي بر خوردار شو، و بابسياري شكر، نعمتهاي بيشتري به سوي خود جلب كن، و با كشتن آز وطمع در پي بقاي عزت و سر فرازي باش و اين آز را با عزّت نا اميدي از ميان برواين عزّت نااميدي را با بلند همتي به دست آر و كوتاه كردن آرزو را از دنياتوشه بردار و از هر فرصتي براي رسيدن به مقصود خويش سود جو و مبادا به چيزي كه بدان اطمينان نداري، اعتماد كني.



و بدان كه هيچ دانشي چون سلامت جويي نيست و هيچ سلامتي همچون سلامت دل نيست و هيچ خردي همچون مخالفت با هوا نيست و هيچ فقري همچون فقر قلب نيست.



هيچ ثروتي همانند بي نيازي دل و هيچ شناختي همچون خود شناسي نيست و هيچ نعمتي مانند عافيت و هيچ عافيتي مثل يار شدن توفيق نيست و هيچ شرفي همسنگ بلند همتي نيست وهيچ زهدي همگون با كوته آرزويي نيست و هيچ عدالتي همانند انصاف نيست و هيچ ستمي همچون موافقت با هوا و هوس نيست وهيچ اطاعتي بمانند انجام فرايض نيست وهيچ مصيبتي همچون بي خردي نيست و هيچ گناهي همانند كوچك شمردن گناهت و خشنودي ازحالتي كه در آني نيست و هيچ فضيلتي همچون جهاد و هيچ جهادي همانندجهاد با هوا وهوس نيست و هيچ نيرويي همچون نيروي جلوگير از خشم نيست و هيچ ذلّتي همچون ذلّت آز نيست و مبادا با وجود فرصت بهره وري رااز دست دهي كه اين عرصه اي است كه به اهل خود زيان مي رساند.



" ونيز آن حضرت فرمود: "سخن پاك را از هر كس كه مي گويد، فراگيريد اگر چه خود بدان عمل نمي كند، زيرا خداوند مي فرمايد: )الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ(75)).



"بندگاني كه سخنان را مي شنوند و از بهترين آن پيروي مي كنند.



آنانندكساني كه خدا هدايتشان كرده است.



" واي بر تو اي فريب خورده چرا نمي ستايي كسي را كه بدو چيزي فاني مي دهي و او به تو چيزي باقي مي بخشد.



يك درهم فاني را به ده درهم ده تاهفتصد درهم باقي بگيرد يعني چندين برابر.



واي بر تو براستي تو يكي از دزدان گناهان هستي هر آنگاه كه بر تو شهوتي يا ارتكاب گناهي رخ دهد و تو شتابان به سوي آن روي و به جهل خويش درانجام آن بكوشي گويي كه در برابر چشم خدا نيستي و يا خداوند در كمين توننشسته است.



اي جوينده بهشت! چقدر خواب تو دراز و مركبت كند و همتت سُست است.



پس واي خدايا از اين طالب و مطلوب! واي گريزنده از دوزخ! چه شتابان به سوي آتش روانه اي و چه زود خود را در آن فرو مي افكني"!!(76)

پاورقي

42) في رحاب ائمّة أهل البيت - سيرة الباقر، ص 6.



43) حلية الاولياء، ص 289.



44) حلية الأولياء، ص 290.



45) همان مأخذ، ص 298.



46) حلية الأولياء، ص 301.



47) سوره يونس، آيه 26.



48) حلية الاولياء، ص 303.



49) سوره نساء، آيه 114.



50) سوره نساء، آيه 5.



51) سوره مائده، آيه 101.



52) حلية الاولياء، ص 304.



53) حلية الاولياء، ص 301.



54) حلية الاولياء، ص 301.



55) همان مأخذ، ص 289.



56) حلية الاولياء، ص 289.



57) همان مأخذ، ص 303.



58) حلية الاولياء، ص 287.



59) همان مأخذ، ص 300.



60) حلية الاولياء، ص 251.



61) حلية الاولياء، )با اختصار(، ص 331 - 329.



62) حلية الاولياء، ص 335.



63) حلية الاولياء، ص 237.



64) سوره مائده، آيه 3.



65) سوره حديد، آيه 10.



66) سوره قيامت، آيه 16.



67) سوره حاقّه، آيه 12.



68) سوره نحل، آيه 89.



69) سوره يس، آيه 12.



70) سوره انعام، آيه 438.



71) سوره هود، آيه 86.



72) بحار الانوار، ص 313 - 306 به نقل از دلايل الامامه، محمّد بن جرير طبري امامي.



73) در باره وفات و سن آن حضرت اختلافاتي وجود دارد و آنچه در اينجا نقل شد بااستناد به برخي از رواياتي است كه در بحار، ج 46، ص 120 - 112 ذكر شده است.



74) سوره اعراف، آيه 201.



75) سوره زمر، آيه 18.



76) في رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة الباقر، ص 22 - 21.