بازگشت

موضع گيريهاي امام


سياست كلي مروانيان

خلفاي مرواني همچون گذشتگان خويش ، هيچگونه صلاحيتي براي تصدّي مقام خلافت نداشتند و تنها با تكيه بر اهرمهاي زور، عوامفريبي و تطميع حكومت مي كردند. وجود شخصيت عاليقدري هـمـچـون امـام بـاقـر عـليـه السـلام در جـامـعـه اسـلامـي بـا هـمـه مـكـارم و فضايل انساني ، كه همچون خورشيد تابناك نور مي افشاند و جستجو گران نور را به سوي خـويـش مـي خـوانـد، بـراي آنـان قـابـل تـحـمـّل نـبـود و سعي و تلاش آنان بر اين بود كه آن بـزرگـوار را در پـس ابـر سـتـم ، پـنهان كرده با تهديد، زندان و غير آن ، ازتابندگي باز دارنـد. البـتـه سـيـاسـت امـويـان بـعـد از واقـعـه كـربـلا بـيـشـتـر بـر پـايـه مـمـاشـات بـا اهـل بيت عليهم السلام استوار بود. آنان واقعه كربلا را لكه ننگي بر دامان خويش و آتشفشان جوشاني بر ضد خويش ‍ مي ديدند واز تكرار آن ابا داشتند. نامه عبدالملك بن مروان به حجاج بيان كننده اين سياست است . او مي نويسد:

(از ريـخـتـن خـون فـرزنـدان ابـوطـالب دوري كـن زيـرا مـن ديـده ام كـه آل ابـوسـفـيـان هـرگـاه در ريـخـتـن خـون آنان حرص ‍ و ولع نشان دادند، جز كمي بعد از آن دوام نياوردند.).(159)

بـا تـوجـه بـه اين برداشت ، حاكمان مرواني بنا داشتند كه درحد امكان با امامان عليهم السلام درگير نشوند و حداكثرباتهديد واحضار، آنان رااز مخالفت باحكومت باز دارند.

سـيـاسـت امـامـان عـليهم السلام هم بعد ازواقعه كربلا، بر درگيري مستقيم و رويا رو با حكومت نـبـود. آنـان هـيـچـكـدام از زمـيـنـه هـاي فـكـري ، سـيـاسـي واجـتـمـاعـي را بـراي تـشكيل حكومت واقدام حادّ مسلحانه مناسب نمي ديدند؛ به همين جهت بيشتر فعاليتهاي خويش را بر مـحـور فـعـاليـتـهـاي فـكـري ، فـرهـنگي و كادر سازي متمركز كرده بودند. با اين وجود حركت مـعـارضـي آنـان عـليـه حـكـومـت كـامـلا آشـكـار بود. آنان درمواقع بسيار، به طور علني خود را شـايـسـتـه به دست گيري حاكميت و ديگران را بي صلاحيت معرفي مي كردند ونيز محور حركت شيعه بودند كه خود جناح عمده مخالف درجامعه آن روز بود.

در صفحات گذشته ، يادآور شديم كه امام باقر عليه السلام در زمان حيات پدر به عنوان يك رجل سياسي و مخالف حكومت وقت ، شناخته شده بود و عبدالملك ضمن نامه اي از فرماندار مدينه مـي خواهد كه وي را به شام بفرستد. البته فرماندار مصلحت را در تعرض ‍ نكردن به امام مي بيند و ضمن نامه اي عبدالملك را با نظر خود موافق مي گرداند..(160)

حاكمان مدينه چون ازنزديك با امام باقر عليه السلام تماس داشتند، وي را به عنوان شخصيتي بـزرگ مـي شـنـاخـتـه و بـسـيـاري ازآنـان بـراي امـام احـتـرام قـائل بـوده و بـه نـظـرات وي احـتـرام گـذاشـتـه و در مـشـكـلات بـه حـضـرت متوسل مي شدند.

درموردي ، امام باقر عليه السلام دو سارق را دستگير كرد. آن دو انكار كردند. امام آن دو را به پيش امير مدينه برد وگفت : تا دست اين دو را قطع نكني ازاينجا نمي روم . دزدها فكر مي كردند كـه حـاكـم به گفته امام اعتنا نمي كند ازاين رو يكي از آن دوگفت : براي چه بايد دست ما قطع شود درحالي كه ما اقرار نكرده ايم (و دو شاهد عادل هم عليه ما شهادت نداده است .) حاكم گفت :

(واي بـر شـمـا، كـسـي عـليـه شـمـا شـهـادت داده كه اگر بر عليه همه مردم مدينه شهادت دهد، شهادت او را قبول خواهم كرد)..(161)

درمـورد مـوضعگيريها و برخوردهاي امام با وليد بن عبدالملك مطلب خاص بدست نياورديم ولي بين امام و سليمان بن عبدالملك ، نامه ردّوبدل شده كه به آن اشاره خواهيم كرد.

امام و عمربن عبدالعزيز

از آنـجـا كـه عـمـربـن عـبـدالعزيز سياست عدالت پيشگي را اتخاذ كرده بود، رابطه او با امام بـاقـر عـليه السلام خوب بود، به امام احترام مي گذاشت و از ايشان نصيحت مي پذيرفت . امام نـيـز بـنـابـر وظـيـفـه هـدايـتـگري خويش عمل مي كرد و او را پند واندرز مي داد و هدايت مي كرد. نـوشـتـه انـد وقـتـي عـمـر بـه خلافت رسيد، فنون بن عبدالله بن عتبة بن مسعود كه از عابدان كوفه بود، را به محضر امام فرستاد تا ايشان را به دارالخلافه دعوت كند. امام دعوت خليفه را پذيرفت و به شام سفر كرد. عمر استقبال شاياني از امام كرد و مدتي از امام پذيرايي كرد و وقـتـي حـضـرت خواست به مدينه باز گردد عمر از وي تقاضاي نصيحت و راهنمايي كرد. امام فرمود:

(تـو را بـه تـقـواي خـدا سفارش مي كنم ، مسلمان كهنسال را به منزله پدر خويش ، ميانسالان را بـه مـنـزله بـرادر و كوچكها را به منزله فرزند خود بگير، به فرزندت محبت ورحمت آور، به بـرادرت بـبـخش و با او بپيوند و به پدرت نيكي كن و هرگاه كار نيكي كردي آن را پرورش (تداوم ) ده .).(162)

عـمـربـن عـبـدالعـزيـز كـه از اين سفارش جامع امام شگفت زده شده بود گفت : به خدا قسم براي مادستورهايي را جمع كردي كه اگر بدانان عمل كنيم و خدا ما را ياري كند، خير براي ما هميشگي خواهد بود ان شاءالله .

و وقـتـي امـام خـواسـت حـركت كند، عمربن عبدالعزيز خدمت امام مشرف شد و براي احترام و تكريم بيشتر نسبت به امام درحضور حضرت نشست و با امام خدا حافظي كرد..(163)

وقـتي ابن عبدالعزيز به مدينه آمد، منادي وي ندا داد، هر كس مالي به زور از او گرفته شده ، پـيـش خـليـفـه بـيـايد. امام باقر عليه السلام نيز نزد خليفه رفت . وقتي خليفه امام را ديد، از ايشان استقبال كرد و حضرت را به جاي خويش نشاند. امام كه عمر را گريان ديد، علت پرسيد و عـمـر گـفت : هشام بن معاذ با مواعظ خود ما را منقلب كرد. امام (كه شرايط را براي اندرز مناسب ديد) فرمود:

(هـمـانـا دنـيـا بـازاري از بـازارهاست كه مردم درآن كالاي سود وضرر دار مي فروشند... از خدا بـتـرس و دو مـطـلب را در نظر داشته باش : (اول ) ببين در پيشگاه خداوند مصاحبت و همراهي چه چـيـزي را مـي خـواهـي پـس آن را پـيش ‍ فرست و (دوم ) ببين در پيشگاه خداوند از مصاحبت و همراه داشتن چه چيز ناخوشايندي پس آن را پشت سرخود بينداز و رها كن و در كالايي كه بر صاحبان قـبـلي اش كـسـاد شـد، رغبت نكن . درِ سراي خويش (به روي مردم ) باز و دربانان را كم كن و حق مظلوم را بگير و دست ردّ بر سينه ظالم باش و... ).

بعد امام فرمود:

(سـه خـصـلت اسـت كـه هـر كـس واجـد آنـهـا شـد، ايـمـانـش كامل گشت :

هـنـگـام رضـايـت و خـشـنـودي بـه بـاطـل نـگرايد وهنگام خشم از حق خارج نشود وهنگام قدرت ، حق ديگران را نگيرد).

عمربن عبدالعزيز پس از شنيدن سخنان امام نوشت :

(بسم الله الرحمن الرحيم بنابراين نامه عمربن عبدالعزيز فدك را كه به زور غصب شده به محمدبن علي باز مي گرداند)..(164)

بـرخـورد نـصـيحتگرانه امام با ابن عبدالعزيز به خاطر نصيحت پذيري نسبي وي بود، بدين جـهـت امـام او را به حق دعوت مي كرد. ظاهرا عمر بن عبدالعزيز در ابتداي خلافت نامه اي به امام نـوشـت و امـام درجـواب ، وي را وعـظ ونـصـيحت كرد.عمراين جواب را با نامه امام به سليمان بن عـبـدالمـلك (خـليـفه قبلي ) مقايسه كرد و ديد درآنجا امام از سليمان مدح كرده ولي دراينجا وي را وعظ كرده است . هر دو نامه را پيش امير مدينه فرستاد تا به امام عرضه كند و علت تغيير لحن نامه ها را بداند. وقتي نامه ها به امام عرضه شد، امام فرمود:

(سـليـمـان از حاكمان ستمگر بود (كه هيچ حوصله شنيدن وعظ و نصيحت ندارند و گوششان جز با شنيدن مدح آشنايي ندارد) و من هم (از روي تقيه ) آن چنان كه با جباران مكاتبه مي شود بدو نامه نوشتم ، اما رفيق تو اظهار عدالت پيشگي مي كند ومن هم مطابق اين روش به وي نوشتم .)

البته امام عمربن عبدالعزيز را همچون اسلافش غاصب خلافت مي دانست . مسعودي مي نويسد:

امام باقر شبي كه عمربن عبدالعزيز در شام درگذشت ، فرمود:

(امـشـب مـردي فـوت كـرد كـه فـرشـتـگـان آسـمـان او را نـفـريـن مـي كـنـنـد واهل زمين در سوگ اومي گريند.).(165)

و در روايتي ديگر علت آن را چنين فرمود:

(زيرا او بر مسندي تكيه زده است كه هيچ حقي درآن ندارد.).(166)

امام و هشام بن عبدالملك

هـشام بن عبدالملك از سياستمداران و خلفاي مقتدر.(167) و به قولي مقتدرترين مرد و رجل بني اميه بود..(168) هشام از روزي كه درزمان خلافت پدرش ‍ عبدالملك ، در مكه و در مـراسـم حج ، امام سجاد(ع ) وجلالت و منزلت وي را ديد بغض ‍ آن بزرگوار و فرزندان وي را به دل گرفت و وقتي به حكومت رسيد، اين كينه ديرينه را آشكار كرد. بين امام باقر(ع ) و هـشـام بر خوردهاي متعددي اتفاق افتاد. وي سعي داشت امام را تحقير كند و شخصيت وي را بشكند ولي امام با برخوردي متناسب و دقيق نقشه هاي وي را خنثي مي كرد.

هشام در سال 106 يعني يك سال واندي بعد از خلافت به حج رفت ..(169) در مراسم حـجّ امـام عـليـه السـلام را ديـد كـه مـردم بـه وي رو آورده ومسائل خود را از ايشان مي پرسيدند. هشام سعي داشت با فرستادن عالمان درباري ، از امام سؤ الي پرسيده شود و حضرت درجواب بماند وسرافكنده گردد.

ابـي حمزه ثمالي نقل مي كند: درآن سال كه هشام به حجّ آمد، نافع (از علماي مشهور عامّه ) همراه وي بـود. نـافـع مـردي را ديـد در كـنـار ديـوار خـانه خدا كه مردم دور او اجتماع كرده و سؤ الات خويش را مي پرسيدند. نافع از هشام پرسيد كه او كيست و هشام درجواب گفت كه او محمدبن علي بن الحسين است .

نـافـع گـفـت : اگـر اجازه دهيد پيش او بروم و سؤ الي كنم كه جواب آن را جز پيامبر يا وصّي پيامبر نداند.

هـشـام گـفـت : بـرو شـايـد سـؤ الي كـنـي و او را خـجـل گـردانـي . نـافـع خدمت امام رسيد و سؤ ال خـود را طـرح كـرد و جـوابـهـاي محكم و مستدلّ شنيد و به نزد هشام باز گشت . هشام كه منتظر شنيدن خبر خوشي بود، احوال پرسيدونافع جواب داد:

مـرا رهـا كـن كـه بـه خـدا قـسـم او بـه حـق عـالمـتـريـن مـردم و فـرزنـد رسول خدا است ..(170)

احضار امام به شام

در همين سال امام صادق عليه السلام به امر پدر در بين حجاج سخنراني كرد و به معرفي امامت پـرداخـت و اهـل بيت عليهم السلام را برگزيدگان خدا و خلفاي او و پيروانشان را سعادتمند و مـنـكـرانـشـان را شـقي معرفي كرد. برادر هشام درجمع شنوندگان بود و خبر سخنان امام را به هـشـام رسـانـد. هـشـام مصلحت را در برخورد فوري با امام نديد. بعد از باز گشت به شام ، امام بـاقـر و فـرزنـدش امام صادق عليهما السلام را احضار كرد و براي اينكه امام راكوچك بشمرد، تا سه روز ايشان را معطّل كرد و بعد از سه روز پذيرفت . امام وقتي بر هشام وارد شد، نسبت بـه خـليـفـه بي اعتنايي كرد و بر خلاف رسم دربار، به شخص ‍ خليفه سلام نكرد بلكه با دست به همه سلام كرد و فرمود: السلام عليكم و بعد بدون اينكه منتظر اذن هشام بماند، نشست .

هشام كه سخت از بي اعتنايي امام به خشم آمده بود، باتندي گفت :

(اي محمدبن علي ، پيوسته فردي از شما بين مسلمانان اختلاف مي اندازد و مردم را به خود دعوت مي كند به اين گمان سفيهانه و جاهلانه كه او امام (منصوب از جانب خدا) است ).

بـعـد از سخنان تند وتوبيخهاي خليفه ، بقيه اصحاب هشام به امر او به امام تندي و توبيخ نمودند. وقتي سخنان تند آنان تمام شد، امام برخاست و فرمود:

(اي مـردم به كجا مي رويد؟ شما را به كجا مي برند؟ پيشينيان شمابه وسيله ما هدايت شدند و هـدايـت آخـريان شما به ما ختم مي شود. اگر شما دولت زودگذري داريد، براي ما دولتي است در آيـنـده كـه بـعـد از آن دولتـي نـيـسـت ، زيـرا مـايـيـم اهل عاقبتي كه خداوند درمورد شان فرمود:

(والعاقبة للمتقين ).

سـخـنـان مـتـيـن امـام همچون پتكي بر سر هشام و اطرافيانش فرود آمد و هشام چاره اي جز زنداني كردن امام نديد..(171)

امام و مانور نظامي هشام

برخورد شديد امام با هشام ، به زنداني شدن امام منجر شد. امام عليه السلام درزندان به بيان حـقـايـق و بـيـدار كـردن وجـدانـهـاي خـفـتـه پـرداخـت وتعاليم الهي آن حضرت از چنان جاذبه اي بـرخـوردار بـود كـه هـمـه زندانيان جذب امام (ع ) شدند. هشام با شنيدن خبر زندان دريافت كه ماندن امام در شام حتي در زندان خطر آفرين است بدين جهت تصميم بر بازگرداندن امام گرفت .

خـليـفـه تـصـمـيـم گرفت قبل از آزاد كردن امام ، وي را درجمع بزرگان ، فرماندهان و افسران خـويش فراخوانده و به تيرانداختن وادارد تا هم قدرت و شوكت خويش را به رخ امام بكشد و هم امام سرافكنده گردد زيرا به زعم هشام او پيرمردي بود كه در رزم و ميدان نبرد گام ننهاده و از تـيـرانـدازي چـيـزي نـمـي دانـد. بـه هـمـيـن جهت مجلسي ترتيب داد و تعدادي ازبزرگان را به تيراندازي واداشت و در حالي كه خود برتخت نشسته و سپاهيان و فرماندهان با لباس جنگي و مسلح در كنار او به صف ايستاده بودند، امام را احضار كرد. امام و فرزندش وارد شدند. هشام خود را گـرم تـمـاشـاي تـيرانداختن تيراندازان نشان داد و به امام خطاب كرد:اي محمد با بزرگان قومت به سوي آن هدف تيربينداز.

امـام بـه بـهـانه پيري عذرخواست ولي هشام دست بردار نبود. او گمان مي كرد امام تحت تاثير هـيـبـت مـجـلس وي قـرار گـرفته و خود را باخته و نخواهد توانست به خوبي تير بيندازد و در حضور سپاهيان او شكسته خواهد شد. با اصرار هشام امام (ع ) كمان به دست گرفت و تير را بر كـمـان نـهـاد و در وسـط هـدف نـشـانـد و بـا پـرتـاب بـعـدي تـير دوم را بر وسط چوبه تير اول زد و همچنين تا نه تير كه هر كدام بر ديگري فرود آمد.

هشام آن چنان مبهوت و حيرت زده شده بود كه بي اختيار فرياد زد:

(اي ابا جعفر تو را تيرانداز ترين عرب وعجم مي بينم ، چگونه گمان بردي كه پير شده اي ؟)

هـشـام تـا آن زمان كسي را به كُنيه (كه حاكي از احترام است ) صدانزده بود و وقتي متوجه شد كـه امـام را بـه كـُنيه خوانده ، پشيمان شد و سربه زير انداخت و به فكر فرو رفت . امام كه هـمچنان در مقابل هشام بر پاي ايستاده بود، خشمگين شد و هشام متوجه خشم امام شد وايشان را به نـزد خـويـش خـوانـد و با آن بزرگوار رو بوسي كرد و آن حضرت را بر تخت نشاند و عرض كرد:

(يـا محمد، قريش تازماني كه همچون شمايي را دارد، بر عرب و عجم آقايي خواهد كرد، خدايار تو باد، چه كسي تو را اين چنين آموزش داده و چه مدت تعليم ديده اي ؟)

امام فرمود:

(عـادت اهـل مدينه بر تيراندازي است و من نيز درنوجواني تيرمي انداختم ، بعد رها كردم تا اين كه به اصرار شما دوباره دست به اين كار زدم ).

هـشـام ضـمـن اعـتـراف بـه تـيـرانـدازي بـي نـظـيـر امـام پـرسـيـد: آيـا جـعـفـر هـم مثل شما تيرمي اندازد؟ امام در جواب به بيان فضيلت امام پرداخت و فرمود:

(مـا وارث (كـمـال ) و(تـمـامـي ) هـسـتـيـم كـه خـداونـد در ايـن آيـه بـر پـيـامـبـرش نـازل كرد و فرمود: (امروز دين شما را كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عـنـوان ديـن شـمـا پـسـنـديـدم ) و زمـين از صاحب چنين كمالي ، كه غير ما دستش ا زآن كوتاه است ، هيچگاه خالي نخواهد شد.)

ايـن بـيـان امـام در مـورد مـقام معنوي امامت ومعرفي خود و فرزندش به عنوان مصداق امام ، هشام را درآتـش خـشـم و غـضـب فـرو بـرد و بـه فكر واداشت . چشمهاي هشام از شدت خشم چپ و صورتش قرمز شد. او كه نمي خواست حرف امام را بپذيرد، پرسيد:

مگرهمه ما فرزندان عبدمناف نيستيم ؟

امـام ـ آري ولي خـداوند ما را جداي از ديگران به سرّ پوشيده و علم بي شائبه خويش اختصاص داده است .

هـشـام ـ مـگـر خـداونـد پـيـامـبـر را از شـجره عبدمناف به سوي همه مردم ، از سياه ، سفيد و سرخ نـفـرسـتـاد؟ پس ‍ چگونه چنين علمي را فقط شما وارث شديد؟ شما كه پيامبر نيستيد پس از كجا ادعاي چنين علمي مي كنيد؟

امـام ـ دليـل مـا ايـن آيـه شريفه است : (لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ).(172) آنچه پـيامبر زبانش را به آن براي غير ما حركت نداد، آن را به ما اختصاص داد و به همين جهت از بين اصـحـابـش فـقـط بـا عـلي (ع ) نـجـوا داشـت و خـداونـد درايـن راسـتـا فـرمـود: (وَ تـَعـِيـَهـا اُذُنـٌ واعـِيـَةٌ).(173) پيامبر بعد از نزول اين آيه نزد اصحابش فرمود: يا علي ، از خداوند خـواسـتـم كـه گـوش تو را آن گوشي قرار دهد كه ظرف حق است ؛ و به همين جهت علي بن ابي طـالب در كـوفـه فـرمـود: رسـول خـدا هزار باب از علم به من ياد داد كه از هرباب ، هزارباب ديگر منشعب مي شود وهمچنان كه خدا اين علوم را فقط به پيامبرش ياد داد، پيامبرش هم اين علوم را فقط به برادرش علي ياد داد و از علي (ع ) به ما ارث رسيد.

هشام ـ علي ادعاي علم غيب مي كرد و حال آن كه خداوند كسي را بر غيب خود مطلع نكرد، پس علي از كجا چنين ادعايي مي كرد؟

امـام ـ خـداونـد بر پيامبرش كتابي نازل كرد كه هر چه بود و تا قيامت خواهد شد درآن ثبت شده بـود ـ بـعـد امـام بـه آيـات 89 نـحـل و دوازده يـس و 38 انـعـام اسـتـدلال كرد و ادامه داد: خداوند به پيامبرش وحي فرستاد كه همه اسرار پوشيده خداوندي را بر علي (ع ) به آهستگي بخواند و... .)

استدلالهاي محكم و بيانات كوبنده امام برهشام سنگين بود و چاره اي جز نجات دادن خويش و رها ساختن امام نديد واجازه بازگشت امام را صادر كرد.

ارزيابي سفر به شام

جـريـان مـسـافرت امام به شام براي هشام خيلي كوبنده بود زيرا امام در چندين موضع توانست شايستگي خود، مظلوميت اهل بيت و نااهل بودن خليفه را آشكار كند از جمله :

1ـ هـنـگـام ورود امام به شام ، شاميان به طعنه امام را چنين به هم معرفي مي كردند: اين فرزند ابـو تـراب اسـت . امـام از فـرصـت اسـتـفـاده كـرده ضـمـن سـخـنـانـي مـفـصـل بـا بـيـان فـضـايـل امـام عـلي (ع ) آنـان را سـرزنـش نـمـود. بـيـان فضايل و معرفي امام علي در شام ، كم سابقه بود و اثرات روشنگر زيادي داشت .

2ـ امـام بـه هـنـگـام ورود به دربار خليفه ، در حالي كه همه اطرافيان كاملا نسبت به حركات و رفـتـار امـام تـوجـه داشـتـند، نسبت به خليفه بي اعتنايي كرد و او را تحقير نمود و بروي به خلافت سلام نكرد و بدون اجازه وي نشست .

3ـ ظـاهـر شـدن مـقـام عـلمـي ، فضايل و شايستگي هاي امام در زندان شام و هنگام مناظره با كشيش مسيحي و در شهر مدين كه مورد اول و بخصوص دوم درشام انعكاس وسيعي داشت .

4ـ تيراندازي خارق العاده امام در جمع سران سپاه شام ، كه بسيار حيرت انگيز و رعب آور بود.

5ـ سخنان مستدل و متين و محكم امام در معرفي مقام و موقعيت امام و امامت در دربار خليفه .

اينها از آثار ارزنده سفر به شام بود كه بر خلاف خواست خليفه ظاهر شد.

امام وانقلابيون

امـام هـمـچـنـان كـه خـويـش از مـخـالفـان سـرسـخـت حـكـومـت امـوي بـود، نـسـبـت بـه كـسـانـي كه درمـقـابـل ظـلم و سـتـم بـنـي اميه سرسازش نداشته و خواستار برچيدن اين نظام واقامه قسط و عـدل بـودنـد، روي موافق نشان مي داد. البته زمان امام باقر، دوران اوج قدرت بني اميه بود و چنانچه حركتي نظامي به مخالفت بر مي خاست ، به شدت سركوب مي شد واز لحاظ فرهنگي نـيـز، زمـيـنـه قـيام آماده نبود، بدين جهت نه امام قيام كرد ونه درزمان وي حركتي به مخالفت با حـكـومت مشاهده شد؛ ولي بودند افرادي كه مخالف حكومت ومنتظر فرصت مناسب بودند و درجامعه نيز به مخالفت شناخته مي شدند. از جمله اين افراد مي توان زيدبن علي عموي امام را نام برد. گـرچـه امـام درآن مـقـطـع خـاص وي را از اقـدام عـليـه حـكـومـت بـر حذر داشت و وي نيز پذيرفت ..(174) ولي مـوضع مخالفت زيد را تاييد كرد واو را به قيام عليه ظلم و برقراري عدالت درآينده مناسب تشويق نمود. درهمين راستا امام گاهي مي فرمود:

(اين (زيد) بزرگ خاندان من است و به خونخواهي آنان برخواهد خواست .).(175)

دربياني ديگر فرمود:

(خداوندا پشتم را به زيد محكم گردان )..(176)

در مـوردي ديـگر، وقتي زيد برامام باقر(ع ) وارد مي شود، امام (ع ) اين آيه را تلاوت مي كند: (يـا اَيُّهـَا الَّذينَ امَنُوا كُونُوا قَوّمينَ بِالْقِسطِ شُهَداءَلِلّهِ).(177)، بعد ادامه مي دهد: به خدا قسم اي زيد، تواز اهل اين آيه هستي .

اين بيانات امام باقر عليه السلام بهترين دليل بر تاييد موضع متعرضانه و پرخاشگرانه زيد در برابرحكمرانان اموي است .

موضع امام در برابر توده هاي مردم

سـيـاست وحكومت اموي بر چند پايه از جمله جهالت مردم استوار بود. تا زماني كه مردم از حقايق بي اطلاع باشند، مي توان بر گرده آنان سوار شد وحكم كرد و به همين جهت نيز حكام اموي از آشنا شدن مردم به خصوص با مناديان وحي جلوگيري مي كردند و با برچسب ها و تهمت ها مردم را از آنان دور مي كردند. امام عليه السلام با توجه به اين مطلب ، سعي داشت درمواضع مناسب بـه ارشـاد و آگـاه كـردن جـاهـلان بـپـردازد وآنـان را بـه سـرچـشـمـه هـاي زلال هدايت رهنمون شود كه نمونه هايي از آن را در اينجا ذكر مي كنيم :

الف ـ ارشـاد شـامـيـان : وقـتـي امام به شام احضار شد، مردم شام امام را به همديگر معرفي مي كردند و به تمسخر مي گفتند: اين فرزند ابوتراب است .

امـام بـا وجود اينكه توسط خليفه جبّار و ستمگر به دارالخلافه احضار شده و در معرض ‍ خطر بـود، ولي هـمه خطرات را پذيرا شد و درآن جمع مخالف به ايراد سخن پرداخت و پس از حمد و ثناي خداوند و دورد بر رسول خدا فرمود:



(اي اهل اختلاف و دوگانگي ، واي فرزندان نفاق و دورويي ، پس مانده هاي آتش و هيزمهاي جهنّم ! از تـعـرّض ‍ بـه مـاه درخشنده ، درياي متلاطم . شهاب تيزرو، چراغ روشنگر مؤ منان و راه مستقيم دسـت بـرداريـد قـبـل از آنـكـه چـهـره هـايـتـان زشـت و سـيـاه شـود و يـا مـانـنـد (اصـحـاب شـنـبه ).(178) مورد لعن و نفرين قرار گيريد و امر خدا انجام شدني است . بعد حضرت ادامه داد: آيـا برادر و عموزاده رسول خدا را مسخره مي كنيد؟! آيا بر شيردين عيب مي گيريد؟! بعد از او چه راهي را مي رويد؟! چگونه بعد ازوي غم اندوه را دفن مي كنيد؟! هيهات هيهات !به خدا قسم گـوي سـبـقـت را ربـود و بـه هدف رسيد و بر آن دست يافت و برنده شد و به مقامي رسيد كه چشمها درحسرت ديدن او يند و گردنها در پيشگاهش خاضع ... !

چگونه وكجا پرشود جاي خالي برادر رسول خدا، همزاد او، همسان او، صاحب خزاين علم او؟ كسي كـه بـه دو قـبـله نماز گزارد آن گاه كه مردم از نماز و قبله روي گردان بودند وايمان او مورد گـواهـي حـق قـرار گـرفت زماني كه ديگران كفر مي ورزيدند و براي مقابله با پيمان شكنان فرا خوانده مي شد زماني كه ديگران خود داري مي كردند،كسي كه در شب محاصره كه همه به جـزع و هـراس بـودنـد در بـسـتـر پـيـامـبـر خـوابـيـد و در سـاعـت وداع حامل اسرار رسول خدا شد؟ و...)..(179)

امـام ضـمن خواندن اين خطبه در جمع شاميان ، فضايلي ازامام علي عليه السلام را بر شمرد كه شـايـد تاآن زمان به گوش شاميان نخورده بود و از آن آگاهي نداشتند و تبليغات بني اميه و خطباي جمعه ، علي (ع ) را در نظر آنان كافري جلوه داده بود كه مستحق سبّ و دشنام است .

ب ـ ارشـاد اهـل مـديـن : وقـتـي هـشـام بـن عبدالملك وجود امام را در شام به صلاح ندانست ، به آن حـضـرت اجـازه بـازگـشت داد. امام از قصر خليفه خارج شد و به جمع مسيحيان كه براي ملاقات كـشـيـش بـزرگ خـود، گـردآمـده بـودنـد، بـرخـورد. بـيـن امام و كشيش مسيحي سخنان طولاني ردّ وبـدل شـد و امـام جـواب هـمـه سـؤ الات عـالم مـسيحي را داد و درآن جمع بزرگ همه را به حيرت واداشت . خبر اين واقعه را به هشام رساندند وآتش خشم وي را شعله ورتر كردند. خبر پيروزي عـلمـي امـام در شـام دهن به دهن مي گشت و اين براي هشام سنگين بود. او در ظاهر جايزه اي براي امـام فـرسـتـاد واز آن حـضرت خواست كه درهمان ساعت شام را ترك كند. از طرف ديگر هشام به منزلگاههاي بين راه واز آن جمله به اهل مدين خبر داده بود كه محمدبن علي و فرزندش در شام با مسيحيان ديدار كرده و به آنها گرويده و از اسلام خارج شده اند و من به خاطر خويشاوندي آنان بـا پـيـامبر از مجازاتشان صرف نظر كردم ولي شما حق نداريد به آنان كمك كرده و به شهر راه دهيد و... .

امام وهمراهانش به كنار دروازه هاي مدين كه رسيدند، غلامان را براي تهيه آذوقه به سوي شهر روانه كردند ولي اهل شهر دربها را بستند و آنان را راه ندادند. آنان ضمن سبّ و دشنام به امام و جـدش امـام عـلي آنان را مرتد، كافر و مشرك خوانده و هر چه امام بانرمي و پند ونصيحت آنان را بـه هـدايـت خـوانـد، از پـذيـرفـتـن امام خودداري ورزيدند وامام را از يهود نصارا ومجوس بدتر شـمـردنـد. امـام حـاضـر شـدنـد بـا پـرداخـت جـزيـه هـمـچـون اهـل كـتاب به شهر آنان وارد شوند ولي آنان نپذيرفتند. دراينجا امام عليه السلام درحالي كه اهـل شـهـر آنـان را تـحـت نـظر داشتند، بر كوه مشرف به شهر بالا رفت و رو به شهر دست در گـوشـهـا نـهـاد و با صداي بلند آيات 84 ـ 86 سوره هود كه متضمن دعوت حضرت شعيب عليه السلام و كلام او به اهل مدين است ، را خواند و فرمود:

(به خدا قسم (بقية الله ) در زمين ما هستيم ).

بـادي سـيـاه و ظـلماني وزيد و صداي امام را به گوش همه مردم شهر رساند و همه وحشت زده از خانه ها بيرون ريختند. پيرمردي از آن ميان مردم شهر را به ياد حضرت شعيب ومشابهت دعوت آن بزرگوار با دعوت امام انداخت و مردم را از مخالفت با امام و وقوع عذاب ترساند. مردم كه به آن پـيـر مـرد اطـمـيـنـان داشتند، دروازه ها را باز كردند واز امام پذيرايي نمودند. وقتي خبر اين وقـايـع بـه هـشـام رسـيـد، دسـتـور كـشـتـن پـيـر مـرد را صـادر كـرد وعامل مدينه را ماءمور مسموم كردن امام (ع ) نمود..(180)

ج ـ ارشـاد خـوارج : خوارج كساني بودند كه حكميت را غير مشروع دانسته وامام علي (ع ) ومعاويه را بـه خـاطـر انـتـخـاب حـَكَم كافر شمردند. واز روي حماقت و نفهمي واجتهاد شخصي ، دست به كـشـتـار وغـارت مـسـلمـانـان زدنـد. امام درجنگ نهروان بسياري از آنان را كشت ولي تعداد كمي كه بـاقـي مـانـدنـد هـمـچـنـان بـر عـقـيده خود پافشاري كردند و سالها براي حكومت اموي و عباسي مشكل آفريدند.

عبدالله بن نافع بن ازرق از بزرگان ازارقه ، يكي از چهار فرقه اصلي خوارج ، درزمان امام بـاقـر(ع ) مـي گـفـت : كـاش در بـين شرق و غرب زمين كسي را مي شناختم كه علي را به خاطر كشتار خوارج درنهروان ظالم نمي دانست تا به نزد وي مي رفتم وعلت مي پرسيدم .

امـام بـاقـر را بـه وي مـعـرفـي كـردنـد و او خـدمت امام رسيد. امام (ع ) بعد از حمد و ثناي خدا از فرزندان مهاجر وانصار كه حضور داشتند خواست تا اگر منقبت و فضيلتي از امام (ع ) مي دانند تـعـريـف كـنـنـد. حـاضـران فـضـايـلي را بـر شمردند تا رسيد به كلام پيامبر درجنگ خيبر كه فـرمـود: ايـن پـرچـم رافـردا بـه كـسـي خـواهـم داد كـه خـداو رسول را دوست دارد و خداو رسول هم او را دوست دارند.

نـافـع ضـمـن تـايـيـد ايـن خـبـر گـفـت : ولي عـلي بـعـد ازآن كـافـر شـد (واهل نهروان را به ناحق كشت ).

امـام فـرمـود: بـه مـن بـگـو آيـا خـدا مـي دانـسـت كـه عـلي درآيـنـده اهـل نـهـروان را مـي كـشـد واعـلام كـرد او را دوست دارد يا نمي دانست ؟ اگر بگويي نمي دانست ، كافر شده اي .

نافع : مي دانست .

امام : آيا او را به خاطر اينكه مطيع مي دانست دوست داشت يا به خاطر اينكه گناهكار مي دانست ؟

نافع : چون او را مطيع مي دانست ، دوستش داشت .

امام : برخيز كه شكست خوردي .

نافع با اعتراف بر حقانيت امام مجلس را ترك كرد..(181)

اينها نمونه هايي از اقدامات هدايتگرانه امام درمقابل تـوده مـردم و گـروهـهـاي نـاآگـاه بـود. امـام خـود را هـدايـتـگـري مـي ديـد كـه بـايـد به وظيفه هـدايـتگرايش عمل كند اگر چه مردم از روي بغض ، كينه ، عناد و جهالت هدايت او را نپذيرند. امام باقر عليه السلام اين حقيقت را چنين بيان فرمود:

(گرفتاري ما از ناحيه مردم بس بزرگ است ، اگر بخوانيمشان دعوت ما را نمي پذيرند واگر واگذاريمشان به وسيله كسي جزما هدايت نمي شوند.).(182)