بازگشت

فـصـل سـوم : در مـعـجزات حضرت محمدباقر عليه السلام است و اكتفا مي شود


اول ـ در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابي بصير

قـطـب راونـدي روايت كرده از ابوبصير كه گفت : با حضرت امام محمّدباقر عليه السلام داخـل مـسـجـد شـديـم و مـردم داخـل مسجد مي شدند و بيرون مي آمدند، حضرت به من فرمود: بـپـرس از مـردم كـه آيـا مـي بـينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفر عليه السلام را ديدي ؟ مي گفت : نه ! در حالي كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارون كفوف يعني نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس ، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفر را ديـدي ؟ گـفـت : آيـا آن حـضـرت نـيـسـت كـه ايستاده است ! گفت : از كجا دانستي ؟! گفت : چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نوري است درخشنده .

و نـيـز ابـوبـصـيـر گـفـتـه كـه از حـضـرت بـاقـر عـليـه السلام شنيدم كه به مردي از اهـل افـريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض كرد: وقتي كه من بيرون آمدم از وطن زنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز بـعـد از بـيـرون آمـدن تـو، عـرض كـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتي نداشت ، حضرت فرمود: مگر هر كه مي ميرد به سبب مرض و علت مي ميرد؟ راوي گويد: گفتم : راشد كيست ؟ فـرمـود: مردي از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براي مـا نـيست چشمهايي كه ناظر بر شما باشد و گوشهايي كه شنونده آوازهاي شما باشد، پـس بـد چـيـزي دانـسـتـه ايـد، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـر مـا پـوشـيـده نـيـسـت چـيـزي از اعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـيـعـا حـاضـر دانـيـد و خـويـشـتـن را عـادت بـه خـيـر دهـيـد و از اهـل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستي كه من به اين مطلب امر مي كنم اولاد و شيعه خود را.(42)

دوم ـ در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت

قـطـب راونـدي از ابـو عـيـيـنـه روايـت كـرده كـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السـلام بـودم كه مردي داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مي دارم شما را و بيزاري مي جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بني اميه را دوست مي داشت و با مكنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدي نـداشـت و در رمـله مسلكن داشت و او را بوستاني بود كه خويشتن در آن خـلوت مـي نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفي ساخت . امام علي السلام فرمود: دوست مي داري كه پدرت را بـنـگـري و از وي پرسش كني كه آن مال در كدام موضع است ؟ عرض كرد: آري ، سوگند بـه خـداي كـه بي چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبي برنگاشت و به خاتم شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامي فرمود:

(( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْكـِتـابِ اِلَي الْبَقِيعِ حَتّي تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ (( يا دَرْجان )) فـَاِنَّهُ يـَاْتـيـكَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَيـْهِ كـِتـابـي وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛ ))

ايـن مـكـتـوب را بـه جـانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز بـلنـد بـگـو: يا درجان ! پس شخصي كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مي شود اين مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن علي بن الحسين عليهم السلام هستم و از وي هرچه خواهي بازپرس ، مرد شامي آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مي گويد: چـون روز ديـگـر فـرا رسـيـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـي جـعـفـر عـليـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراي آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگي به سراي اندر شديم ، آن مرد شامي عرض كرد: خدا بهتر دانـد كـه عـل خـود را در كـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان به ديگر جاي مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردي سياه حاضر شد و گفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم : تـو پـدر مني ؟ گفت : بلي ! گفتم : اين چه حالتي است ؟ گفت : اي فرزند! من دوستدار بـني اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مي شمردم از اين روي خداي تعالي مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين عـقـوبـت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودي من با تو دشمن بودم از اين روي تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت نادم و پشيمانم ، اي فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر كـن و آن مـال را كـه صـد هـزار درهـم مـي باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن علي عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براي اخذ آن مال مي روم و آنچه حق تو است مي آورم ، پس روي به ديار خود نهاده برفت .

ابـوعـيـيـنـه مـي گـويـد: چـون سـال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤ ال كردم كه آن مرد شامي صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا كـردم از آن ديـنـي را كـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـيـنـي در نـاحـيـه خـيـبـر از آن مـال خـريـدم و مـقـداري از آن مـال را صـرف كـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بيت خودم .(43)

مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن روايـت را بـه انـدك اخـتـلافـي نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روايـت او آن مـرد شامي پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش ريـسـمـانـي سـيـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـي مـانـن سـگ بـيـرون كـرده و سـربـال (پـيـراهـن ) سـيـاهي بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود باشد كه اين شخص ‍ مرده را نفع بخشد اين پشيماني و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سروري كه بر ما وارد كرد.(44)

سوم ـ در دلائل آن حضرت است در جابر بن يزيد

در (( بحار )) از (( كافي )) نقل كرده كه از نعمان بشير مروي است كه گفت : من هـم مـحـمـل جابر بن يزيد جعفي بودم ، پس زماني كه در مدينه بوديم جابر خدمت حضرت امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام مشرف شد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد آن حضرت بيرون شد در حالي كه مسرور و شادمان بود پس ، از مدينه حركت كرديم تا رسيديم به (( اخرجه )) در روز جمعه و اين منزل اول است كه (( فيد )) به مدينه و (( فيد )) مـنـزلي اسـت مـابـيـن كـوفـه و مـكـه كـه در نـصـف راه واقع شده ، پس نماز ظهر را بـگـذاشـتـيـم همين كه شتر ما از براي حركت برخاست ناگاه مردي دراز بالا و گندم گون بـديـدم و بـا او مـكتوبي بود و به جابر داد، جابر بگرفت و ببوسيد و به هر دو چشم خـويـش بـر نـهـاد، و چـون بـديـديم نوشته بود كه اين نامه اي است از محمّد بن علي به سـوي جـابـر بـن يزيد، و گلي سياه و تازه و تر بر روي نامه بود، جابر به آن مرد، گـفـت : چـه وقـت از خـدمت سيد و آقاي من بيرون شدي ؟ گفت : در همين ساعت ، گفت : پيش از نـماز يا بعد از نماز؟ گفت : بعد از نماز، پس ‍ جابر مهر از نامه برگرفت و به قرائت آن پرداخت و همي چهره درهم كشيد تا به پايان نامه رسيد و نامه را با خود برداشت و از آن پس او را مسرور و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون هنگام شب به كوفه درآمديم آن شـب را بـيـتـوتـه نموديم و بامدادان محض تكريم جناب جابر به خدمتش بيامدم و او را نـگـران شدم كه به ديدار من بيايد و استخوان مهره اي چند از گردن بياويخته و بر ني سوار گشته و همي گويد: (( اَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ اَميرا غَيْرَ مَاءمُورٍ )) ؛ مي يابم منصور بن جمهور را امير غير ماءمور و از اين كلمات و ابيات چندي بر زبان مي راند، آنگاه در چهره من نگران شد و من در روي او نگران شدم ، پس او چيزي با من نگفت ، من هم چيزي با وي نـگـفـتم شروع كردم به گريستن براي آن حالي كه در او ديدم و كودكان از هر طرف بـر مـن و او انـجـمـن كردند و مردمان فراهم شدند و جابر همچنان بيامد تا در رحبه كوفه داخـل شـد و بـا كـودكان به هر سوي چرخيدن گرفت و مردمان همي گفتند جابر بن يزيد ديـوانـه شـده ، سـوگـنـد بـه خـداي ، روزي چـنـد بـرنـيـامد كه از جانب هشام بن عبدالملك فرماني به والي كوفه رسيد كه مردي را كه جابر بن يزيد جعفي گويند به دست آور و سر از تنش بردار به من بفرست .

والي بـه جـلسـاي مـجـلس روي كرد و گفت : جابر بن يزيد جعفي كيست ؟ گفتند: اَصْلَحَكَ اللّهُ مـردي عـالم و فـاضـل و مـحـدث اسـت و از حـج آمده است و اين ايام به بلاي جنون مبتلا گـرديـده و اكـنـون بر ني سوار است و در رحبه كوفه با كودكان همبازي و همعنان است ، والي چون اين سخن بشنيد خود بدان سوي شده و او را به آن صورت و سيرت بديد گفت خـداي را سپاس مي گزارم كه مرا به خون وي آلوده نساخت . و بالجمله ؛ راوي مي گويد: چـنـدي بـر نـگـذشت كه منصور بن جمهور به كوفه درآمد و آنچه جابر خبر داده بود به پاي آورد.(45)

مـعـلوم بـاد كـه مـنـصـور بـن جـمـهـور از جـانـب يـزيـد بـن وليـد امـوي در سـال يـك صـد و بـيـسـت و شـشـم بـعـد از عـزل يـوسـف بـن عـمـر دو سال بعد از وفات حضرت باقر عليه السلام در كوفه ولايت يافت و ممكن است كه جابر رحـمـهم اللّه در آن خبرها كه از وقايع آتيه كوفه از امام عليه السلام شنيده است به اين اخبار خبر كرده باشد.

مـؤ لف گـويـد: كـه جـابـر بـن يـزيـد از بـزرگـان تـابـعـيـن و حـامـل اسـرار عـلوم اهل بيت طاهرين عليهم السلام بوده و گاهگاهي بعضي از معجزات اظهار مـي نمود كه عقول مردم تاب شنيدن آن را نداشته ، لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند و الاّ روايـات در مدح او بسيار است بلكه در (( رجال كشّي )) است كه گفته شده كه منتهي شده علم ائمه عليهم السلام به چهار نفر، اول سلمان فارسي رضي اللّه عنه دوم جابر، سـوم سـيـد [مـراد سيد حميري است ]، چهارم يونس بن عبدالرحمن (46) ، و مراد از جـابـر هـمـيـن جـابـر بـن يـزيـد جـعـفـي اسـت نـه جـابـر انـصـاري بـه تـصـريـح عـلمـاء رجال .

و ابـن شـهـر آشـوب و كـفـعـمـي او را بـاب حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام و شمرده اند.(47)

و ظـاهـرا مـراد بـاب عـلوم و اسـرار ايـشـان عـليـهـم السـلام اسـت و حـسين بن حمدان حضيني نقل كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:

(( اِنَّما سُمِّيَ جابِرا لانَّهُ جَبَرَ الْمُؤْمِنينَ بِعِلْمِهِ وَ هُوَ بَحْرٌ لايُنْزَحُ وَ هُوَ الْبابُ فِي دَهْرِهِ وَ الْحُجَّةُ عَلَيَ الْخَلْقِ مِنْ حُجَّةِ اللّهِ اَبي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍ عليهما السلام . ))

هـمـانـا جـابـر بـه ايـن اسـم نـامـيـده شـد بـه جـهـت ايـنـكـه نـيـكـو حـال و تـوانـگـر مـي كند مؤ منين را به علم خود و او دريايي است كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او است باب در زمان خود و حجت بر خلق از جانب حجة اللّه ابوجعفر محمّد بن علي عليهم السلام .(48)

قاضي نوراللّه در (( مجالس المؤ منين )) گفته : جابر بن يزيد الجعفي الكوفي ، [عـلامـه حـلّي ] در (( كتاب خلاصه )) آورده كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بـر او رحمت مي فرستاد و مي فرمود: او نقلي كه از ما مي كرده ، راست و درست است و ابن غـضـائري گفته كه جابر ثقة است في نفسه اما اكثر آنها كه از او روايت كرده اند ضعيف اند.(49)

و در كـتـاب شـيـخ ابـوعـمـر كـشـّي از جـابـر مـذكـور نـقل نموده كه گفت : در ايام جوني به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مدينه رفـتـم چون به مجلس آن حضرت درآمدم آن حضرت پرسيدند: تو چه كسي ؟ گفتم : مردي از كـوفـه ، پـرسـيـدنـد: از كـدام طـايـفـه ؟ گـفـتـم : كـه جـعـفـي ام ، سـؤ ال نـمـودنـد، بـه چه كار آمدي ؟ گفتم : به طلب علم آمده ام ، گفتند: از كه طلب مي كني ؟ گـفتم : از شما، پس بعد از اين اگر كسي از تو پرسد از كجايي بگو كه از مدينه ام ، پـس بـه آن حـضـرت گـفـتـم كـه پـيـش از سـؤ ال ديـگـر مسائل از همين سخن كه حضرت فرمودند سؤ ال مي نمايم كه آيا جايز است دروغ گفتن ؟ آن حضرت فرمودند: گفتن آنچه تو را تعليم نمودم دروغ نيست ؛ زيرا هر كه در شهري است از اهـل آن شـهـر اسـت تـا از آنـجـا بـيـرون رود، و بـعـد از آن ، حضرت كتابي به من داد و فرمودند كه تا بني اميه باقي اند اگر چيزي از آن روايت كني لعنت من و آباء من بر تو متعلق خواهد بود. پس از آن ، كتابي ديگر به من دادند و فرمودند: اين را بگير و مضمون آن را بـدان و هـرگـز بـه كـس روايـت مـكـن و اگر خلاف آن كني فَعَلَيْكَ لَعْنَتي وَ لَعْنَةُ آبائي .(50)

و ايـضـا روايـت نـمـوده كـه چون وليد پليد كه از فراعنه بني اميه بود كشته شد جابر فـرصـت غـنـيـمت شمرد و عمامه خز سرخ بر سر نهاده و به مسجد درآمد و مردم بر او جمع شدند و او شروع در نقل حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السلام نموده در هر حديث كه نقل مي كرد و مي گفت :

حَدَّثَني وَصِيُّ الاَوْصِياءِ وَ وارِثُ عَلْمِ الاَنْبياءِ مُحَمَّدُ بْنِ عَلِيِّ عليه السلام .

پـس جـمـعـي از مـردم كـه حاضر بودند آن جراءت از او ديدند با همديگر مي گفتند جابر ديوانه شده است .(51)

و ايـضـا از جـابـر نقل نموده كه مي گفته : هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السـلام روايـت دارم كـه هـرگـز از آن بـه كـسـي روايـت نـكـرده ام و هرگز نخواهم كرد، و نـقـل نـمـوده كـه روزي جابر به آن حضرت گفت كه بر من باري عظيم از اسرار و احاديث خود بار نموده ايد و فرموده ايد كه هرگز به كسي از آن روايت نكنم و گاه مي بينم كه آن اسـرار در سـيـنـه مـن بـه جـوش مـي آيـد و حـالتـي شبيه به جنون مرا دست مي دهد، آن حـضـرت فـرمـود: هـرگـاه تو را اين حالت دست دهد به صحرا بيرون رو و گودي بكن و سـر خـود را در آنـجا درآر آنگاه بگو حَدَّثَني مُحَمَّدُ بْنِ عَلِي بِكَذا وَ كَذاانتهي .(52)



فقير گويد: كه حسين بن حمدان روايت كرده كه در اوقاتي كه جابر خود را ديوانه كرده بـود سـوار نـي شده بود و با كودكان بازي مي كرد شخصي شبي به طلاق زنش ‍ قسم خـورد كـه فـردا مـن اول كـسـي را كـه مـلاقـات مـي كـنـم از حـال زنـهـا از او مي پرسم ، اتفاقا اول كسي را كه ملاقات كرد جابر بود سوار بر ني شـده بـود، آن مـرد پـرسـيـد از او از زنـهـا، فـرمود: زنها سه قسمند، و حركت كرد، آن مرد گـرفـت نـي او را كه حركت نكند فرمود: رها كن اسب مرا پس دوانيد خود را با بچگان ، آن مرد چيزي نفهميد ملحق شد به جابر و گفت : بيان كن سه قسم زنها را كه گفتي . فرمود: يـكـي از آنها براي تو نفع دارد و يكي براي تو ضرر و يكي نه نفع دارد و نه ضرر، اين را گفت و فرمود: بگذار اسب مرا و حركت كرد، باز آن مرد نفهميد خود را به او رسانيد و گـفـت : نفهميدم آنچه گفتي ، فرمود: آن زني كه نفعش براي تو است باكره است ، و آن زنـي كـه بـراي تـو ضـرر دارد زني است كه شوهر كرده و از شوهر سابقش اولاد دارد و آنكه نه نفع دارد و نه ضرر زن ثيّبه است كه اولاد نداشته باشد.(53)

چهارم ـ در معجزه آن حضرت است در بدره هاي زر

در (( بـحـار )) از كـتـاب (( اخـتـصـاص )) و (( بـصـائرالدرجات )) نـقـل كرده كه روايت شده از جابر بن يزيد كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام محمدباقر عـليـه السلام و شكايت كردم به آن حضرت از حاجتمندي ، فرمود: اي جابر! درهمي نزد ما نيست ، و اندي بر نگذشت كه كميت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض كرد: فداي تو شـوم اگر راءي مبارك باشد قصيده اي به عرض رسانم ؟ فرمود انشاد كن ! كميت قصيده اي انـشـاد كـرد و چـون از عـرض قـصـيـده بپرداخت حضرت فرمود: اي غلام ! از اين بيت يك بـدره بـيـرون بـيـاور و بـه كميت بده ، غلام بدره بياور و به كميت داد، كميت عرض كرد: فـداي تـو شـوم ، اگـر راءي مـبـارك قـرار بگيرد قصيده اي ديگر به عرض برسانم ؟ فرمود: بخوان ! كميت قصيده ديگر معروض داشت و آن حضرت به غلام ، تا بدره ديگر از آن خانه بيرون آورد و به كميت بداد، عرض كرد: فداي تو گردم اگر اجازت رود قصيده سـومين را انشاد نمايم ؟ فرمود: انشاد كن ! كميت به عرض رسانيد و آن حضرت فرمو: اي غـلام يـك بـدره از ايـن بـيـت بيرون بياور و به كميت ده ، غلام بر حسب فرمان بدره ديگر درآورد و بـه كـمـيـت داد، كـمـيـت عـرض كـرد: سـوگـنـد بـه خـدا! مـن در طـلب مـال و فـايـده دنـيـوي بـه مـدح شـمـا زبـان نـگـشـودم و جـز صـله رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و آنچه واجب گردانيده خداي تعالي بر من از اداي حـق شـمـا مـقـصـودي ندارم حضرت ابي جعفر عليه السلام در حق كميت دعاي خير نمود آنگاه فرمود: اي غلام ! اين بدره ها را به مكان خودش برگردان .

جـابـر مـي گـويـد: چـون اين حال را مشاهده كردم در خاطرم چيزي خطور كرد و همي با خود گـفتم امام عليه السلام با من فرمود درهمي نزد من نيست و درباره كميت به سي هزار درهم فرمان كرد، چون كميت بيرون شد عرض كردم : فدايت شوم به من فرمودي يك درهم نزد من نـيـسـت و دربـاره كـمـيـت بـه سي هزار درهم امر فرمودي ؟ فرمود: (( قُمْ يا جابِرُ وَادْخُلِ الْبـَيـْتَ )) به پاي شو و به آن خانه كه دراهم بيرون آوردند و دوباره به آن خانه برگردانيدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چيزي نيافتم و بيرون شدم و به حضرتش درآمدم .

(( فـَقـالَ لي : يـا جـابـِرُ! مـا سـَتـَرْنا عَنْكُمْ اَكْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَكُمْ )) ؛ فرمود: اي جابر! آن معجزات و كرامات و مآثر و فضائلي كه از شما مستور داشته ايم بيشتر است از آنچه براي شما ظاهر مي سازيم آنگاه به پاي خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانه درآورد و پـاي مـبـارك بـر زمـيـن يـزد نـاگاه چيزي مانند گردن شتر از طلاي احمر از زمين بـيـرون آمـد فرمود: اي جابر! به اين معجزه باهره بنگر و جز با برادران ديني خود كه بـه ايـمـان ايـشـان اطـمينان داشته باشي اين راز را در ميان مگذار همانا خداي تعالي ما را قـدرت داده اسـت كـه هـرچـه خواهيم چنان كنيم و اگر بخواهيم جمله زمين را با اذمّه و مهارهاي خود هر سوي بازكشانيم مي كشانيم .(54)

پنجم ـ در آنكه ديوار، حاجب آن حضرت نبود از ديدن

قطب راوندي از ابوالصّباح كناني روايت كرده كه گفت : روزي به در سراي حضرت امام مـحـمدباقر عليه السلام شدم و در را كوبيدم كنيز خدمتكار آن حضرت كه پستان برجسته اي داشت بر در سراي آمد پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم به آقاي خود بگو كه مـن بـر در سـراي مـي بـاشم ، ناگاه صداي مبارك آن حضرت از آخر خانه بلند شد: (( اُدْخـُلْ لااُمَّ لَكَ )) ؛ داخـل شـو مـادر تـو را مـبـاد. پـس بـه سـراي داخـل شـدم و گـفـتـم : بـه خـداي سـوگـند كه اين حركت از روي ريبه نبود و من در اين كار مـقـصـدي نـداشـتـم مگر زياد شدن يقينم ، فرمود: راست گفتي ، اگر گمان بريد كه اين ديـوارهـا حـاجب و حائل مي شود ديدگان ما را همچنان كه حاجب مي شود ديدگان شما را پس چـه فـرق خـواهـد بـود بـيـن مـا و شـمـا؟ پـس بـپـرهـيـز از ايـنـكـه ديـگـر مثل اين عمل به جاي آري .(55)

مؤ لف گويد: كه روايت شده نيز از يكي از اصحاب آن حضرت كه گفت : در كوفه زني را تـعـليـم قـرائت قـرآن مي نمودم وقتي با او جزيي مزاح كردم پس چون خدمت آن حضرت مشرف شدم به من عتاب كرد و فرمود: هركه در خلوت مرتكب گناهي شود حق تعالي به او اعـتـنايي نخواهد كرد!؟ چه گفتي با آن زن ؟! گفت من صورت خود را از شرم پوشانيدم و توبه كردم ، حضرت فرمود: ديگر به اين كار شنيع عود مكن .(56)

ششم ـ در بيرون آوردن آن حضرت طعام و چيزهاي ديگر از خشتي

در (( مـديـنـة المـعـاجـز )) از مـحـمـّد بـن جـريـر طـبـري نـقـل كـرده كـه گـفـت : حـديـث كـرد مرا ابومحمّد سفيان از پدرش از اعمش كه گفت : قيس بن ربـيـع روايـت نـمـوده كـه در خـدمـت حـضـرت امـام محمّد باقر عليه السلام ميهمان شدم و در مـنـزل مـبـاركـش جـز خشتي نبود، چون وقت عشا فرا رسيد آن حضرت به نماز بايستاد و من اقـتدا كردم ، پس از آن دست مبارك به آن خشت برد منديلي سنگين از آن بيرون آورد و مائده اي كـه هـر طـعـام گـرم و سـردي در آن بـود بـر آن گـسترده شد و به من فرمود: فهذا ما اعـدّاللّه للاؤ ليـاء؛ ايـن غـذايـي است كه حق تعالي براي اولياء خود مهيا داشته . پس آن حضرت و من بخورديم آنگاه مائده در آن خشت برگشت و مرا شك فرو گرفت تا هنگامي كه آن حـضـرت بـراي حـاجـتـي بـيرون شد من آن خشت را زير و رو همي كردم و آن را جز خشتي كوچك نيافتم و آن حضرت درآمد و مكنون خاطر مرا بدانست پس از آن خشت قدحها و كوزه ها و سـبـوهـا كـه از آب مملو بود بيرون آورد پس ‍ بياشاميدم و به موضع خود بازگردانيد و فـرمـود: مـثـل تـو بـا مـن مثل يهود است با مسيح عليه السلام هنگامي كه به او وثوق نمي آوردند، آنگاه خشت را فرمان داد تا سخن گويد و خشت تكلّم نمود.(57)

هفتم ـ در بيرون آوردن آن حضرت سيبي را از ميان سنگ

و نـيـز در آن كتاب از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عـليه السلام بيرون شدم هنگامي كه آن حضرت آهنگ (( حيره )) داشت چون به كربلا مـشرف شديم ، به من فرمود: اي جابر! (( هذِهِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ لَنا وَ لِشيعَتِنا وَ حُفْرَهٌ مِنْ حُفَرِ جَهَنَّمَ لاَعْدائِنا )) ؛

اين زمين براي ما و شيعيان ما بوستاني است از بوستانهاي بهشت و براي دشمنان ما حفره اي است از حفره هاي جهنم . و پس از آن منتهي شد به آنجا كه اراده داشت ، آنگاه به من روي كرد و فرمود: اي جابر! عرض كردم : (( لبّيك سيّدي ! )) فرمود: چيزي مي خوري ؟ عـرض كـردم : بـلي يـا سـيـدي ، پـس دسـت مـبـاركـش را در مـيـان سـنـگـهـا داخـل كـرد و سـيـبـي از برايم بيرون آورد كه هرگز به آن خوشبويي نديده بودم و به هيچ وجه با ميوه هاي دنيايي شباهت نداشت و دانستم از ميوه هاي بهشت است و از آن بخوردم و از بـركـت و فـضـيـلت آن تـا چـهـار روز بـه طعام حاجت نيافتم و حدثي از من حدوث نيافت .(58)

هشتم ـ در آنچه مشاهده كرد عمر بن حنظله از دلائل آن حضرت

صفّار از عمر بن حنظله روايت كرده است كه گفت : به حضرت امام محمدباقر عليه السلام عـرض كـردم مـرا چنان گمان مي رود كه در خدمت تو داراي رتبه و منزلتي هستم ، فرمود: آري . عرض كردم مرا در اين حضرت حاجتي است ، فرمود: چيست ؟ عرض كردم : اسم اعظم را بـه مـن تـعـليـم فـرمـاي . فـرمود: طاقت آن را داري ؟ عرض ‍ كردم : آري ، فرمود: به اين خـانـه درآي ، چـون بـه خـانـه درآمـدم حـضرت ابي جعفر عليه السلام دست مبارك به زمين گـذاشـت و آن خـانـه تـاريـك شد عمر را لرزيدن فرو گرفت آنگاه فرمود: چه مي گوي بـيـامـوزم تـو را؟ عـرض كـردم : نـه ، پـس دست مبارك از زمين برگرفت و خانه به همان حال كه بود بازآمد.(59)

مـؤ لف گـويـد: كـه در روايـات وارد شده كه اسم اعظم الهي بر هفتاد و سه حرف است و نـزد آصـف يـك حـرف از آن بـود و بـه واسطه آن بود كه سرير بلقيس را به يك طرفة العـيـن نزد سليمان حاضر كرد. و نزد سليمان بن داود يك حرف از آن بود، و به حضرت عيسي عليه السلام دو حرف از آن عطا شده بود و به سبب آن بود كه مرده زنده مي كرد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خـوب مـي كـرد. و بـه حـضـرت سـلمان رضي اللّه عنه اسم اعظم تـعـليـم شـده بـود و آن جـناب داراي اسم اعظم بود، و از اينجا معلوم مي شود كثرت عظمت شـاءن سـلمان و علوّ مقام آن قدوه اهل ايمان رحمه اللّه ، و عمر بن حنظله كه راوي روايت است صـاحـب مـقـبـوله مـعـروفـه نـزد فـقـهـاء اسـت و آن روايـتـي اسـت كـه از او نـقـل شـده كـه از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام سـؤ ال كـرد كـه مـيـان دو نـفر از اصحاب ما منازعه شده در ديني يا ميراثي ، چه كنند؟ فرمود: نـظـر كـنـنـد بـه يـكـي از شـمـاهـا از كـسـانـي كـه روايـت كـنـنـد احـاديـث مـا را و تـاءمـّل كـنـنـد در حـلال و حـرام ما و شناسند احكام مرا پس راضي باشند به حكومت او، به درسـتـي كـه مـن او را حـاكـم گـردانـيـدم بـر شـمـاهـا پـس هـرگـاه حـكـم كـنـد و از او قـبـول نـنـمايند استخفاف كردند حكم الهي را و رد كردند بر ما و رد كننده بر ما، رد كننده بر خدا است و آن عرض شرك به خدا است .(60)

نهم ـ در فرود آمدن انگور و جامه براي آن حضرت است از آسمان

در (( مـديـنـة المـعـاجـز )) از (( ثـاقـب المـنـاقـب )) نـقـل كـرده و او از ليـث بـن سـعـد روايـت كـرده كـه گـفـت : بـر كـوه ابـوقـبـيـس مشغول به دعا بودم مردي را ديدم كه دعا مي كرد و در دعاي خود گفت : (( اَللّهُمَّ اِنّي اُريدُ الْعِنَبَ فَارْزُقْنيِه ؛ )) بارخدايا! انگور مي خواهم ، به من روزي فرما.

پـس ابري بيامد و بر او سايه افكند و بر سرش نزديك شد و آن مرد دست برافراخت و يـك سبد انگور از آن برگرفت و در حضور خود بنهاد و ديگر باره دست به دعا برداشت و عـرض كـرد: خـداوندا! برهنه ام بپوشان مرا. پس ديگرباره آن ابر به او نزديك شد و از او چـيـزي درهـم پـيـچيده كه دو ثوبي بود بگرفت و آنگاه بنشست و به خوردن انگور پـرداخت و اين هنگام زمان انگور نبود و من به او نزديك بودم پس ‍ دست به سبد دراز كردم و دانه اي چند برگرفتم ، نظر به من افكند و فرمود: چه مي كني ؟

گفتم : من در اين انگور شريك هستم . فرمود: از كجا؟ گفتم : تو دعا كردي و من آمين گفتم و دعا كننده و آمين گو هر دو شريك هستند. فرمود: بنشين و بخور. پس نشستم و با او بخوردم . چون به حد كفايت بخوردم آن سبد به يكسر بلند شد و او به پاي شد و فرمود: اين دو جـامـه را بردار، عرض كردم ، به جامه حاجت ندارم ، فرمود: روي بگردان تا خود بپوشم پـس مـنحرف شد و آن دو جامه را يكي ازار و ديگر را ردا ساخت و آنچه بر تن داشت به هم پيچيده به كف خود بلند كرد از ابوقبيس فرود شد و چون به (( صفا )) نزديك شد جـمـاعـتـي بـه اسـتـقـبالش بشتافتند و آن جامه كه در دست داشت به كسي داد، از يكي سؤ ال كـردم وي كـيـست ؟ گفت : فرزند رسول خداي ابوجعفر محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب علهيم السلام است .(61)

دهـم ـ در بـيـنـا كـردن آن حـضـرت ابـوبـصـيـر را و بـرگـردانـيـدنـش بـه حال اول

از قـطـب راوندي نقل شده كه به سند خويش روايت كرده از ابوبصير كه گفت : گفتم به حـضـرت امـام مـحمدباقر عليه السلام كه من مولاي تو و از شيعه تو و ناتوان و كور مي بـاشـم پـس بـهشت را براي من ضمانت كن . فرمود: نمي خواهي علامت ائمه را به تو عطا كنم ؟ عرض كردم : چه باشد كه هم علامت و هم ضمانت را براي من جمع فرمايي ، فرمود: بـراي چـيست كه اين را دوست داري ؟ گفتم : چگونه آن را دوست ندارم ، پس دست مبارك به ديـدهـام مـاليـد در حال ، جميع ائمه عليهم السلام را نزد آن حضرت بديدم ، آنگاه فرمود: چشم بيفكن و نظر كن به چشم خود چه مي بيني ؟ ابوبصير گفت : به خدا سوگند! نديدم مـگـر سـگ يـا خـوك يـا بـوزينه ، عرض كردم اين خلق ممسوخ كدامند؟ فرمود: اينها كه مي بـيـنـي سـواد اعـظـم است و اگر پرده برداشته شود و صورت حقيقي كسان را باز نماين مـردم شيعه مخالفين خود را جز در اين صورت مسخ شده نخواهند ديد، پس از آن فرمود: اي ابـومـحـمـّد! اگـر خـواهـي كـه تو را به اين حال بازگذارم يعني به حالت بينايي لكن حسابت با خدا باشد، و اگر دوست مي داري در حضرت يزدان از بهر تو بهشت را ضمانت كـنـم تـو را بـه حالت نخست باز گردانم ؟ عرض كردم : هيچ حاجتي نباشد در نظاره به ايـن خـلق مـنـكـوس ، مـرا بـه حالت اول بازگردان كه هيچ چيز عوض بهشت نيست پس دست مبارك بر ديده ام مسح كرد و به آن حال كه بودم باز شدم .(62)

يازدهم ـ در ظاهر كردن آن حضرت است آبي در بيابان براي قبرّه (مرغ چكاوك )

شيخ برسي از محمّد بن مسلم روايت كرده كه با حضرت باقر عليه السلام بيرون رفتيم نـاگـاه بـر زمـيـن خـشـكـي رسـيـديـم كـه آتـش از آن مـشـتـعـل بـود، يـعـنـي از بـسياري حرارت و در آنجا گنجشك بسياري بود كه دور اشتر آن حـضـرت پر مي زدند و چرخ مي خوردند حضرت آنها را راند و فرمود: اكرامي نيست يعني بـراي شـمـا، پـس آن جـناب رفت تا به مقصد خويش ، چون فردا رجوع كرديم و به همان زمين رسيديم ، باز آن گنجشكها پرواز مي كردند و دور اشتر آن حضرت مي گشتند و بر بالاي سر پر مي زدند، پش شنيدم كه آن حضرت فرمود: بنوشيد و سيراب شويد، چون نظر كردم ديم در آن بيابان آب بسياري است گفتم : اي آقاي من ! ديروز منع كردي آنها را امروز سيرابشان كردي ؟ فرمودند: بدان كه امروز در ميان ايشان قبرّه مختلط بود پس آب دادم بـه ايـشـان و اگـر قبرّه نبود من به ايشان آب نمي دادم گفتم : اي آقاي من ! چه فرق اسـت ميان قبرّه و گنجشك ؟ فرمود: واي بر تو! اما گنجشك پس آنها از مواليان فلان اند: زيـرا ايـشـان از اويـنـد، و امـا قـبـرّه پـس از مـوالي مـا اهل بيت است و ايشان در صفير خود مي گويند:

(( بـُورِكـْتـُمْ اَهـْلَ الْبـَيْتِ وَ بُورِكَتْ شيعَتُكُمْ وَ لَعَنَ اللّهُ اَعْدائَكُمْ. )) (63)

دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است از غيب

قطب راوندي از ابوبصير روايت كرده كه حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مردي از اهل خراسان فرمود: پدرت چه حال داشت ؟ گفت : نيك بود، فرمود: پدرت بمرد هنگامي كه بـه ايـن حـدود تـوجـه كـردي و بـه نواحي جرجان رسيدي ، آنگاه فرمود: برادرت در چه حـالي است ؟ عرض كرد، او را صحيح و سالم بازگذاشتم ، فرمود: او را همسايه اي بود صـالح نـام در فـلان روز و فـلان سـاعت برادر تو را بكشت . آن مرد بگريست و گفت اِنّا للّهِ وَ اِنـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ بـِما اُصِبْتُ. فرمود: ساكن باش و اندوه مدار كه جاي ايشان در بـهـشـت اسـت و از مـنـازل ايـن جـهـان فـانـي بـراي ايـشـان خـوشـتر است عرض كرد: يابن رسـول اللّه صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم ! در آن هنگام كه به اين حضرت توجه نمودم پـسـري رنـجـور و مـريـض داشـتـم كـه بـا درد و وجـع شـديـد دچـار بـود از حـال او هـيـچ پـرسش نكردي ، فرمود: پسرت صحت يافت و عمش دخترش را به او تزويج نمود، و چون تو او را دريابي پسرش از بهرش متولد شده باشد كه نامش علي است و از شيعيان ما باشد، اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ما است ، آن مرد عرض كرد: آيا چاره اي در اين كار هست ؟ فرمود: او را دشمني است و آن دشمني او را كافي است . راوي گفت پس بـرخـاسـت آن مـرد، مـن گـفـتـم : كـيـسـت ايـن مـرد؟ فـرمـود: مـردي اسـت از اهل خراسان و شيعه ما است و مؤ من است .(64)