بازگشت

تهديد شدن اهل مدين به عذاب الهي


مي گويند از امام صادق عليه السلام مرويست كه: چون هشام ملعون، حضرت امام باقر عليه السلام را به حبس فرستاد، به آن ملعون گفتند: «اهل زندان همه مريد امام باقر عليه السلام شده اند.»

پس او دستور داد تا سريع حضرت را روانه ي مدينه كنند، و پيش از ما پيكي فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است در ميان مردم ندا كنند كه: دو پسر جادوگر ابوتراب محمد بن علي و جعفر بن محمد كه من ايشان را به شام طلبيده بودم به سوي ترسايان متمايل شده اند و دين آنها را اختيار كردند، پس هر كس كه به ايشان چيزي بفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است.

چون پيك به شهر مدين رسيد، بعد از او وارد آن شهر شديم، و اهل آن شهر درها را بر روي ما بستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به علي بن ابيطالب عليهماالسلام گفتند، و هر چند همراهان ما اصرار مي كردند، درب را نمي گشودند و آذوقه به ما نمي دادند.

چون ما نزديك دروازه رسيديم، پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود: «از خدا بترسيد، ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند، و اگر چنان باشيم، شما با يهود و نصارا معامله مي كنيد چرا از معامله ي با ما امتناع مي كنيد؟»

آن بدبختان گفتند: «شما از يهود و نصارا بدتريد، زيرا كه آنها جزيه مي دهند و شما جزيه نمي دهيد.»

هر چند پدرم ايشان را نصيحت كرد سودي نبخشيد و گفتند: «در را بر روي شما نمي گشائيم تا شما و چهارپايانتان هلاك شويد.»



[ صفحه 284]



حضرت چون اصرار اشرار را مشاهد كرد، پياده شد گفت: «اي جعفر! تو از جاي خود حركت نكن.»

سپس آن حضرت به كوهي كه در آن نزديكي بود و بر شهر مدين مشرف بود رفت و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گوشهاي خود گذاشت و آياتي كه حق تعالي در قصه ي شعيب نازل كرده است و مشتمل بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرماني اوست را بر ايشان خواند، تا آنجا كه حق تعالي مي فرمايد: «بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين» [1] (يعني: آنچه خداوند براي شما باقي گذارده برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد.)

سپس فرمود: «به خدا سوگند ما بقيه خدا در زمين هستيم.»

ناگهان حق تعالي باد سياه تيره اي بر آنها برانگيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و كوچك و بزرگ آنها رساند، و آنها را وحشت عظيمي فراگرفت.

پس بر بامهاي خانه هايشان آمدند و به جانب حضرت باقر عليه السلام نظر كردند.

مرد پيري از اهل مدين چون پدرم را بدان حالت مشاهده كرد، به صداي بلند در ميان شهر ندا كرد كه: «اي اهل مدين! از خدا بترسيد، به درستي كه اين مرد در موضعي ايستاده كه شعيب در وقتي كه قومش را نفرين كرد ايستاده بود، به خداي سوگند كه اگر درب را بر روي او نگشائيد، مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد.»

پس آنها ترسيدند و درب را گشودند و ما را در منازلشان بردند و به ما طعام دادند، و ما در روز بعد از آنجا بيرون رفتيم.

والي مدين آن قصه را به هشام نوشت و آن ملعون به او نوشت كه آن پيرمرد را به قتل رساند. (به روايت ديگر: آن پيرمرد را طلبيد و او پيش از رسيدن به هشام به رحمت الهي واصل شد.)

پس هشام به والي مدينه نوشت كه پدرم را به زهر، به قتل برساند ولي پيش از آنكه اين اراده به عمل بيايد، هشام به درك اسفل جحيم واصل شد. [2] .



[ صفحه 285]




پاورقي

[1] سوره ي هود آيه ي 86.

[2] جلاء العيون.