بازگشت

شكايت كبوتر از مار و جوشيدن آب از زمين


جابر جعفي مي گويد: با امام باقر عليه السلام به حج رفتيم و من همراه او در محمل بودم. يك كبوتر صحرايي آمد و اطراف محمل آن حضرت نشست و شروع به سروصدا كرد.

من رفتم تا آن را بگيرم كه ناگهان حضرت صدا زد: «اي جابر! اين كار را انجام نده، او به ما اهل بيت پناه آورده است.»

پرسيدم: «از چه چيزي به شما شكايت مي كند؟»

حضرت فرمود: «مي گويد سه سال است در اين كوه تخم مي گذارد ولي ماري مي آيد و تخمهايش را مي خورد. از من خواست كه دعا كنم تا خدا آن مار را بكشد، من هم دعا كردم و خدا آن را كشت.»

بعد رفتيم تا اينكه وقت سحر شد. امام باقر عليه السلام به من فرمود: «پياده شو اي جابر!»

پس من پياده شدم و افسار شتر را گرفتم. آن حضرت نيز پياده شد و از راهي كه مي رفت، متمايل گرديد و به سوي يك تپه ي شني رفت.

شنها را كنار زد در حالي كه مي گفت: «خدايا! ما را سيراب و پاك گردان.»

در اين حال، سنگي بلند و سفيد پديد آمد، حضرت آن را برداشت، ناگهان چشمه ي صافي جوشيد. پس وضو گرفتيم و از آن چشمه نيز آشاميديم. سپس به راه خود ادامه داديم. وقتي كه صبح شد، نه آبادي بود و نه درختي. حضرت به طرف درخت خشكي رفت و نزديك شد و فرمود: «اي نخل! ما را از آنچه خدا در تو قرار داده است سير گردان.»

به خدا قسم! ديدم كه درخت، خم شد تا اينكه ما از ميوه اش چيديم و خورديم.

عرب باديه نشيني در آنجا بود، وقتي كه اين صحنه را ديد گفت: «ساحري مانند تو نديده ام.»

امام باقر عليه السلام فرمود: «اي عرب! ما اهل بيت پيامبر را تكذيب نكن؛ چون نه ساحر هستيم و نه كاهن، بلكه نامهايي را به ما آموخته اند كه اگر با آنها خدا را بخوانيم، هر چه بخواهيم به ما داده مي شود و اگر دعا كنيم اجابت مي گردد.» [1] .



[ صفحه 296]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 46.