بازگشت

تيراندازي شگفت انگيز امام باقر


مي گويند از امام جعفر صادق عليه السلام مرويست كه: سالي از سالها، هشام بن عبدالملك به حج آمد و در آن سال، من در خدمت پدرم به حج رفته بودم.

پس در مكه روزي در جمع مردم گفتم: «حمد مي كنم خداوندي را كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به راستي و پيغمبري فرستاد و ما را به آن حضرت گرامي گرداند، پس ما برگزيدگان خدا بر خلق هستيم و پسنديدگان خدا از بندگان او، و خليفه هاي خدا در زمين مي باشيم.

پس سعادتمند كسي است كه از ما پيروي كند و شقي و بدبخت كسي است كه با ما مخالفت و دشمني نمايد.»

برادر هشام، اين خبر را به او رساند و هشام مصلحت نديد كه در مكه معترض ما شود. چون آن ملعون به دمشق رسيد و ما به سوي مدينه برگشتيم، پيكي به سوي حاكم مدينه فرستاد تا پدرم و مرا به نزد او به دمشق بفرستد.

چون وارد دمشق شديم سه روز به ما اجازه ي ملاقات نداد، و در روز چهارم ما را به مجلس خود خواند. چون داخل شديم، او بر تخت پادشاهي خود نشسته و لشكر خود را مسلح در دو صف، در برابر خود قرار داده بود، و بزرگان قومش در حضور او به هدف، تير مي انداختند.

چون به خانه ي او داخل شديم، پدرم در پيش مي رفت و من از عقب او مي رفتم. چون نزديك آن ملعون رسيديم به پدرم گفت: «با بزرگان قوم، تير بينداز.»



[ صفحه 309]



پدرم گفت: «من پير شده ام و اكنون از من تيراندازي برنمي آيد، اگر مرا معاف داري بهتر است.»

او سوگند ياد كرد كه: «به حق آن خداوندي كه ما را به دين خود و پيغمبر خود عزيز گردانيد، تو را از اين كار معاف نمي دارم.»

پس به يكي از مشايخ بني اميه اشاره كرد و گفت: «كمان و تير خود را به او بده تا تيراندازي كند.»

پس پدرم كمان را از آن مرد گرفت و يك تير در زه كمان گذاشت و به قوت امامت كشيد و بر ميان نشانه زد.

سپس يك تير ديگر گرفت و در ميان تير اول زد بطوري كه تير اول را با پيكان به دو نيم كرد و در ميان نشانه، محكم فرو رفت، و همينطور چند تير پياپي انداخت و هر تير به وسط تير قبلي مي خورد و آن را به دو نيم مي كرد.

هر تيري كه حضرت مي انداخت انگار كه بر جگر هشام مي نشست و رنگ شومش متغير مي شد، تا آنكه در تير نهم بي تاب شد و گفت: «بسيار خوب تيرانداختي اي ابوجعفر، و تو در تيراندازي ماهرترين عرب و عجم هستي! چرا مي گفتي كه من قادر نيستم؟!»

پس از اين كار بسيار پشيمان شد و تصميم بر قتل پدرم گرفت. سر به زير افكند و فكر مي كرد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم.

چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم خشمگين شد. آن حضرت وقتي كه بسيار خشمناك مي شد، نظر به سوي آسمان مي كرد و آثار غضب از پيشاني نورانيش ظاهر مي شد.

چون هشام ملعون، آن حالت را در پدرم مشاهده نمود، از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاي تخت خود طلبيد، و من نيز به دنبال او رفتم. چون نزديك او رسيديم، برخاست و پدر مرا دربرگرفت و در سمت راست خود نشاند، پس رو به سوي پدرم گرداند و گفت: «پيوسته بايد كه قبيله ي قريش بر عرب و عجم، افتخار كنند كه در ميان ايشان چون توئي هست، مرا خبر ده كه تيراندازي را چه كسي به تو ياد داده است و در چه مدت آموخته اي؟»

پدرم فرمود: «مي داني كه در ميان اهل مدينه اين صنعت شايع است، و من در جواني، چند روزي مشغول اين كار بودم، و از آن زمان تا به حال، آن را ترك كرده ام، چون شما اصرار كرديد و سوگند داديد، امروز كمان به دست گرفتم.»



[ صفحه 310]



هشام گفت: «مثل اين كمان داري هرگز نديده بودم، آيا جعفر در اين امر مثل تو هست؟»

حضرت فرمود: «ما اهل بيت رسالت، علم و كمال و اتمام دين را كه حق تعالي در آيه ي «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا» [1] به ما عطا كرده است از يكديگر ميراث مي بريم، و هرگز زمين خالي نمي باشد از يكي از ما، كه در او كامل باشد آنچه ديگران قاصرند.»

چون او اين سخن را از پدرم شنيد، بسيار غضبناك شد و روي نحسش سرخ شد و ديده ي راستش كج شد، و اينها علامت غضب آن ملعون بود، و ساعتي سر به زير افكند و ساكت شد. [2] .


پاورقي

[1] سوره ي مائده آيه ي 3 «يعني: امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين شما پذيرفتم.».

[2] بحارالانوار ج 46.