بازگشت

به سخن آمدن كارد و سنگ و درخت


مي گويند از امام جعفر صادق عليه السلام مرويست كه: زيد بن الحسن با پدرم در اوقاف حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مخاصمه داشت و مي گفت: «فرزند امام حسن عليه السلام كه فرزند بزرگتر است اولي است از فرزند امام حسين عليه السلام.»

پس روزي زيد عم مرا به خانه ي قاضي برد، در اثناي خصومت با عم من گفت: «ساكت شو اي فرزند كنيز سندي.»

عمم گفت: «اف باد بر خصومتي كه نام مادران مذكور شود و من ديگر تا زنده هستم با تو سخن نخواهم گفت.»

سپس نزد پدرم آمد و گفت: «اي برادر! سوگند ياد كردم كه ديگر با زيد بن الحسن سخن نگويم و اعتماد بر تو كردم، و اگر تو نيز متعرض او نشوي حق ما ضايع مي شود.»

چون زيد شنيد كه پدرم متعرض جواب او خواهد شد، شاد گرديد كه من او را در نظر مردم بي قدر خواهم كرد، پس به نزد پدرم امام محمد باقر عليه السلام آمد و گفت: «بيا به خانه ي قاضي برويم.»



[ صفحه 311]



چون حضرت از خانه بيرون آمد، او را نصيحت كرد كه: «از اين دعوي ناحق بگذر و با دوستان خدا بي جهت مخاصمت مكن، اگر مي خواهي معجزه اي به تو نشان بدهم تا بداني حق با من است؛ تو كاردي در دست داري و از من پنهان كرده اي.»

سپس حضرت فرمود: «اي كارد! به قدرت خدا به سخن درآ و براي من گواهي بده.»

ناگاه كارد از دست او جدا شد و بر زمين افتاد و به زبان فصيح گفت: «اي زيد تو ستمكار هستي و حضرت امام محمد باقر عليه السلام از تو سزاوارتر است! اگر دست از دشمني با او برنداري تو را هلاك مي كنم.»

زيد از مشاهده ي اين حال مدهوش شد و افتاد. پس پدرم دستش را گرفت و او را بلند كرد و فرمود: «اگر اين سنگي كه بر روي آن ايستاده ايم به سخن بيايد آيا قبول مي كني كه حق با من است؟»

او گفت: «بلي.»

پس آن طرف سنگ كه زيد بر آن ايستاده بود به شدت به حركت درآمد به طوري كه نزديك بود شكافته شود، ولي از آن طرفي كه پدرم بر روي آن ايستاده بود حركت نكرد.

آن سنگ به سخن آمد و گفت: «اي زيد! تو ستم مي كني و محمد باقر عليه السلام، اولي است به حق، پس دست از او بردار و گرنه تو را به قتل مي رسانم.»

دوباره زيد بيهوش شد و بر زمين افتاد. پدرم دست او را گرفت و به حال خود برگردانيد و فرمود: «اگر اين درختي كه نزديك ماست به سخن بيايد و براي من گواهي دهد آيا باور خواهي كرد؟»

او گفت: «بلي.»

پس پدرم درخت را طلبيد، و آن درخت به قدرت حق تعالي زمين را شكافت و به نزديك ايشان آمد تا آنكه شاخه هاي خود را بر سر ايشان گسترانيد، و به قدرت خدا به سخن درآمد و گفت: «اي زيد! تو ستمكاري و محمد سزاوارتر است به حق از تو، دست از اين سخن بردار و گرنه تو را هلاك مي كنم.»

پس باز زيد بيهوش شد و افتاد، و پدرم دست او را گرفت و بلند كرد و درخت به جاي خود برگشت.



[ صفحه 312]



پس زيد سوگند ياد كرد كه ديگر با پدرم دشمني و منازعه نكند و امام باقر عليه السلام برگشت و زيد در همان روز به طرف شام حركت كرد و نزد عبدالملك بن مروان رفت.

چون به مجلس او داخل شد گفت: «به نزد تو آمده ام از پيش جادوگر و دروغگوئي كه بر تو حلال نيست كه او را زنده بگذاري.» و آنچه ديده بود را نقل كرد.

پس عبدالملك به والي مدينه نوشت كه: «امام محمد باقر را با قيد و بند به نزد من بفرست.»

همچنين عبدالملك به زيد گفت: «اگر دستور دهم كه او را به قتل برساني آيا انجام خواهي داد؟»

زيد گفت: «بلي.»

چون آن نامه به والي مدينه رسيد، در جواب عبدالملك نوشت: «اين جوابي كه به تو نوشته ام، نه از روي مخالفت و نافرماني است و ليكن محض نصيحت و خيرخواهي است! آن مردي كه تو امر كرده اي كه من به او اهانت كنم و وي را به سوي تو بفرستم، مردي است كه در روي زمين كسي در عفت نفس و زهد و ورع به او نمي رسد، چون در محراب عبادت صدا به تلاوت و قرائت بلند مي كند، حيوانات وحشي و مرغان نزد او براي گوش دادن صوت حزين او حاضر مي شوند. تلاوتش مانند تلاوت داود در وقت خواندن زبور است، و داناترين و دل نرمترين و سعي كننده ترين مردم است در تضرع و زاري و عبادت، و براي دولت خليفه مناسب نمي دانم كه متعرض ايذاي چنين كسي شوم و بر عمر و دولت خليفه مي ترسم اگر آسيبي به او برساند، زيرا كه حق تعالي نعمت خود را بر مردم تغيير نمي دهد تا وقتي كه مردم حالت خود را در شكر نعمت او تغيير ندهند.»

چون نامه به عبدالمك رسيد، مضمون نامه را پسنديد و از والي خشنود شد كه به آن امر شنيع مبادرت ننمود، و دانست كه خيرخواهي او كرده است.

چون نامه را براي زيد خواند، زيد گفت: «او رشوه داده و والي را از خود راضي كرده است.»

عبدالملك گفت: «در اين مورد آيا بهانه اي به خاطرت مي رسد كه به آن سبب او را در معرض انتقام خود قرار دهيم.»

زيد گفت: «بلي، نزد او شمشير حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم و ساير اسلحه و زره و انگشتر و عصا و



[ صفحه 313]



ديگر چيزهاي او قرار دارد، كسي را بفرست و آنها را از او بطلب، اگر آنها را نفرستد بهانه ي خوبي است براي كشتن او، و نزد مردم معذور خواهي بود.»

پس عبدالملك به والي مدينه نوشت كه: «هزار هزار درهم براي محمد بن علي بفرست و اسلحه و زره حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم را از او بطلب.»

پس والي مدينه به خانه ي پدرم آمد و نامه ي عبدالملك را بر او خواند، پدرم گفت: «چند روز به من مهلت بده.»

والي نيز قبول كرد. بعد پدرم متاعي چند كه مشتمل بود بر آنها كه عبدالملك مي خواست از شمشير و زره و عصا و انگشتر و غيره آنها مهيا كرد و براي والي فرستاد.

والي نيز آنها را براي عبدالملك فرستاد، و عبدالملك به ديدن آنها بسيار شاد شد و زيد را طلبيد و آنها را به او نشان داد.

چون زيد آنها را ديد گفت: «تو را بازي داده است و هيچ يك از اينها از وسايل حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نيست.»

پس عبدالملك براي پدرم نوشت كه: «مال ما را گرفتي و آنچه طلب كرده بوديم را براي ما نفرستادي.»

پدرم در جواب او نوشت: «آنچه من ديدم براي تو فرستادم، خواهي باور كن و خواهي باور نكن.»

پس به ظاهر عبدالملك تصديق كرد و اهل شام را طلبيد و براي مفاخرت آن چيزها را به ايشان نشان داد و گفت: «اينها متاعهاي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم است كه براي من فرستاده اند.»

همچنين به حسب ظاهر، زيد را گرفت و محبوس كرد و گفت: «اگر نه آن بود كه نمي خواهم به خون هيچ يك از شما فرزندان فاطمه مبتلا گردم، هر آينه تو را به قتل مي رساندم.»

و نامه اي به پدرم نوشت كه: پسر عمت را براي تو فرستادم كه تو او را تأديب نمائي و در خدمت تو باشد.»

همچنين زيني را براي آن حضرت فرستاد كه بر آن سوار شود.

چون زيد را به خدمت امام باقر عليه السلام آوردند، حضرت به نور امامت دانست كه همه ي اينها مكر و حيله است، و آن ملعون زيد را فرستاده است كه آن حضرت را شهيد كند، پس آن امام مظلوم به زيد گفت: «واي بر تو! چه بسيار فجيع است آنچه اراده كرده اي، و اين چه امور شنيعه



[ صفحه 314]



است كه بر دست تو جاري مي شود، و گمان مي كني كه من نمي دانم كه تو در چكاري هستي! من مي دانم اين زين را از چوب كدام درخت تراشيده اند، و در آن چه چيزي تعبيه كرده اند، و ليكن چنين مقدر شده است كه شهادت من به اين نحو باشد.»

پس آن زين را به امر خليفه ي ملعون بر اسب زدند و آن حضرت سوار شد، و در آن زهري تعبيه كرده بودند، پس بدن مبارك حضرت، ورم كرد و آثار موت در خود مشاهده نمود، پس فرمود كه كفنهاي آن جناب را حاضر كردند، و در ميان آن جامه هاي سفيدي بود كه حضرت در آنها احرام بسته بود، فرمود كه: «آنها را در ميان كفنهاي من قرار بدهيد.»

و سه روز در درد و مشقت بود، و در روز سوم به ساير شهداء و اهل بيت رسالت عليهم السلام ملحق شد.

آن زين نزد ما آويخته است، و هر وقت در آن نظر مي كنيم، شهادت آن بزرگوار را به خاطر مي آوريم، و چنان آويخته خواهد بود تا طلب خون خود را از دشمنان خود بكنيم.

پس بعد از چند روز، زيد مبتلا به دردي شد و هذيان مي گفت و نماز نمي خواند تا آنكه به عذاب الهي واصل شد. [1] .


پاورقي

[1] خرايج.