بازگشت

مباحثه ي راهب مسيحي با حضرت و ايمان آوردن او و يارانش


امام باقر عليه السلام در وصيت خود به جابر فرمود: با ميراندن خوي مذموم طمع، بقاء عز و شرف را طلب كن.

عبدالملك بن مروان به حاكم مدينه نامه اي نوشت كه امام محمد باقر عليه السلام را نزد من بفرست، امام محمد باقر عليه السلام امام جعفر صادق عليه السلام را كه در آن زمان كودك بود همراه برداشته و عازم شام شدند در بين راه به مدين شعيب رسيدند و در آنجا ديري [1] بسيار بزرگ را ملاحظه نمودند و ديدند كه جمعيتي فراوان به طرف دير در حركتند و به ديدن راهبي مي روند كه سالي يك بار بيرون مي آمد و مردم مسائل و مشكلات خود را از وي سؤال مي كردند. امام باقر عليه السلام نيز همراه آن جماعت به دير تشريف بردند. در آن دير گروهي را مشاهده فرمودند كه لباس هاي پشمي و ضخيم پوشيده و پيري بر بلندي نشسته و ابروهايش روي چشمانش افتاده است وقتي نگاه آن پير به



[ صفحه 36]



حضرت افتاد سؤال كرد آشنا هستي يا بيگانه؟ حضرت فرمود: از شما نيستم. سؤال كرد از امت مرحومه اي؟ فرمود از جاهلان نيستم. پير گفت: من از تو چيزي بپرسم يا تو از من سؤال مي كني؟ حضرت فرمود: اختيار با توست. پير گفت: ميان ما و شما اتفاق نظر است كه در بهشت درختي هست كه آن را درخت طوبي مي گوييم ما مي گوييم اصل آن در سراي ديگر و در جهان آخرت است و شما مي گوييد اصل آن در خانه محمد است و در هيچ خانه و بقعه اي نيست كه شاخه اي از آن درخت نباشد اكنون بگو كه نظير آن در دنيا چيست؟ حضرت فرمود: نظير آن كتابهاي الهي است كه هر چه از آن فرا مي گيرند كم نمي شود و هر چه در تفسير و تأويل و ظاهر و باطن آن سخن مي گويند و از حقايق و دقايق آن بيان مي كنند همچنان به حال خود باقي است.

راهب و جمعيت حاضر تحسين نمودند. باز راهب گفت: ما و شما مي گوييم اهل بهشت از طعام و شراب هاي بهشت خواهند خورد و آنها بول و غايط ندارند نظير آن در دنيا چيست؟ حضرت فرمود: همين طور است يعني طفلي كه در شكم مادر است هر چه مادر مي خورد كودك نيز از آن بهره اي مي برد در حالي كه داراي بول و غايط نمي باشد.

راهب گفت: راست گفتي، اكنون بگو كليد بهشت از نقره است يا از طلا؟ حضرت فرمود: از هيچكدام، كليد بهشت زبان مؤمن است كه به توحيد الهي گويا گرديد و با ذكر آن به حركت در مي آيد و در بهشت به وسيله آن باز مي شود.



[ صفحه 37]



راهب گفت: راست گفتي. مسئله اي ديگر مي پرسم كه در جوابش خواهي ماند. حضرت فرمود: اگر جواب صواب بشنوي به دين ما در مي آيي؟ گفت: آري، پس بر اين موضوع عهد كردند. راهب گفت: به من بگو آن دو برادري كه در يك شب به دنيا آمدند و در يك روز از دنيا رفتند و يكي از آنها دويست سال عمر داشت و ديگري صد سال چه كساني بودند؟ حضرت فرمود: آن دو برادر عزيز و عزير بودند پسران شرحيا كه در يك شب متولد شدند و در يك روز نيز از دنيا رفتند و خداوند متعال عزير را به نبوت برگزيد و بعد از پنجاه سال كه با هم زندگي كردند روزي عزير به روستايي گذر كرد كه خراب شده بود و اهالي آنجا هلاك شده بودند و در آنجا باغي بود كه انگورها و انجيرهايش رسيده بود و عزير در سايه درختي به استراحت مشغول شد و مقداري از آن ميوه خورد و مقداري انگور و شيره و ميوه در سبدي گذاشت و كوزه شيره را در چنگي كه با خودش داشت كرد و بعد خوابيد و چون عزير عادت داشت كه در اكثر اوقات در مسائل قضا و قدر و جبر و اختيار و حشر و نشر فكر مي كرد و در آن وقت به فكر زنده شدن اهل روستا و حشر و نشر آنها افتاده بود. خداوند متعال او را قبض روح نمود و جسدش را از چشم مردم پوشيده نگه داشت و گوشت انبياء و اوصياء خداوند بر جانوران حرام است و شراب و اطعامش را همچنان كه بود تازه نگه داشت و مركبش را هلاك ساخت و بعد از چندين سال به دستور و تلاش يكي از پادشاهان آن زمان آن روستا مجددا آباد



[ صفحه 38]



شد و بعد از صد سال كه عزير خوابيده بود مجددا به اذن پروردگار روح به بدنش برگشت و به فرشته اي امر شد كه از او سؤال كند كه چه مدت است خوابيده اي و چه مدت در اين مكان توقف كرده اي؟ عزير اول فكر كرد كه آفتاب غروب كرده است گفت: يك روز و وقتي دقت كرد آفتاب را ديد گفت: بخشي از روز، فرشته به او گفت: تو صد سال در اينجا بوده اي و در خواب بودي، اگر باور نداري به طرف استخوان هاي پوسيده مركب خود نگاه كن. سپس استخوان هاي مركب به هم متصل شده و رگ و پي به هم رسانيدند و الاغش زنده شد. گفت: الله اعلم. ان الله علي كل شي ء قدير يعني فهميدم كه خداوند بر انجام هر كاري قادر است. بعد سوار مركب خود شد و به وطن خود برگشت و پنجاه سال ديگر با برادرش زندگي كرد و بعد هر دو در يك روز به رحمت الهي واصل شدند.

وقتي سخنان امام محمد باقر عليه السلام به اينجا رسيد راهب پير بي هوش شد و افتاد و حضرت به محل اقامت خود آمد و بعد از ساعتي گروهي خدمت حضرت آمدند و گفتند: راهب پير ما با شما كار دارد. حضرت فرمود: من با شيخ شما كاري ندارم و اگر او كار دارد بگو نزد ما بيايد. آنها برگشتند و راهب پير را نزد حضرت آوردند. شيخ از حضرت پرسيد آيا تو محمدي؟ حضرت فرمود: كه دخترزاده اويم. گفت: نام مادرت چيست؟ حضرت فرمود: فاطمه.

راهب سؤال كرد نام پدرت چيست؟ فرمود: علي



[ صفحه 39]



راهب گفت: پسر ايشان هستي؟ فرمود: بلي.

سؤال كرد: پسر شبيري يا بشر؟ فرمود: پسر شبيرم.

راهب گفت: شهادت مي دهم كه خدا يكي است و جد تو محمد رسول خداست و تو وصي اويي، سپس همراهانش نيز مسلمان شدند و هر كسي هم كه در آن دير بود مسلمان شد. بعد از آن حضرت به دمشق رفتند و وقتي به در خانه ي عبدالملك رسيدند، عبدالملك از تخت پايين آمد و از حضرت استقبال نمود و به حضرت تعظيم و تكريم نمود و بعد چند مسئله و مشكل كه براي او پيش آمده بود از حضرت سؤال كرد و پاسخ خود را شنيد و بعد گفت: براي من مسئله مشكل ديگري هست كه علما آن را نمي دانند به من بفرماييد اگر امتي امام خود را كه طاعت وي بر آنها واجب است به قتل برسانند خداوند متعال چه عبرتي به آنها نشان خواهد داد. حضرت فرمود: اگر چنين اتفاقي بيفتد مردم هر سنگي از روي زمين بردارند در زير آن خون تازه مشاهده خواهند كرد. عبدالملك گفت: درست است وقتي علي بن ابي طالب عليه السلام را كشتند مقابل در منزل پدرم سنگي بزرگ بود وقتي آن را برداشتند در زير آن خون تازه ديدم كه مي جوشيد و در باغ من نيز حوضي بود و در كنار آن حوض سنگهاي سفيد بود و در روز قتل حسين بن علي عليه السلام ديدم كه از آن سنگها خون مي جوشد. بعد از آن امام محمد باقر عليه السلام يك هفته در دمشق بود عبدالملك به حضرت عرض كرد نزد ما مي ماني تا براي شما عزت و حرمت باشد يا به مدينه مراجعت مي نماييد؟ حضرت



[ صفحه 40]



فرمود: در نزد جدم ماندن برايم بهتر است سپس امام محمد باقر عليه السلام و فرزند گراميش امام صادق عليه السلام به مدينه مراجعت نمودند. اما عبدالملك به علت دشمني و بد ذاتي كه داشت قبل از حركت حضرت به طرف مدينه گروهي را فرستاده بود كه روستا به روستا و منزل به منزل حاكم و عامل وي را خبر دهند كه دستور دهند كه در مسير هيچگونه خوردني و آشاميدني به امام ندهند و نفروشند تا از تشنگي و گرسنگي از بين بروند وقتي حضرت موقع برگشت به آن دير رسيدند و آن راهب پير مسلمان شده و اصحابش از آمدن حضرت خبردار شدند با اينكه به آنها سفارش كرده بودند و آنها در دير را بر روي ديگران بسته بودند، راهب و اصحابش بيرون آمدند و حضرت را به دير بردند و ضيافتي عالي برگزار كردند و غذاها و نوشيدني هاي زيادي آوردند و از حضرت عذرخواهي كردند وقتي والي محل خبر را شنيد راهب را دستگير و دست هايش را زنجير نموده و به دمشق فرستاد كه چرا خلاف فرمان خليفه عمل كرده اي؟ امام جعفر صادق عليه السلام از اين قضيه آزرده و غمناك شد و گفت: اين شيخ به خاطر دوستي ما چه بر سرش خواهد آمد؟ پدر بزرگوارش امام محمد باقر عليه السلام فرمودند: نگران نباش فرزندم، شيخ در دو منزلي اين دير به رحمت ايزدي خواد رفت و به او از عبدالملك رنجي نخواهد رسيد. بالاخره امام باقر عليه السلام و فرزند عزيزش امام صادق عليه السلام با مشقت فراوان به مدينه رسيدند.



[ صفحه 41]




پاورقي

[1] صومعه - عبادتگاه اهل كتاب.