بازگشت

بازگوي ماجراي ازدواج خوله حنفيه با حضرت علي از زبان جابر بن عبدالله انصاري


امام باقر عليه السلام فرموده است: كه در قيامت بازخواست خداوند از مردم به مقدار عقلي است كه در دنيا به آنان داده است.

امام جعفر صادق عليه السلام نقل فرموده اند: روزي در مجلس پدر بزرگوارم بودم كه گروهي از شيعيان و محبان به مجلس آن حضرت مي آمدند و جابر ابن يزيد نيز با آنها بود. آنها گفتند: يابن رسول الله آيا پدر شما علي بن ابي طالب به خلافت اولي و دومي راضي بودند؟ پدرم فرمودند كه: اميرالمؤمنين عليه السلام راضي نبودند و حاشا كه راضي بوده باشند، آنها گفتند: اگر به خلافت آنها راضي نبوده اند پس چرا خوله حنفيه را كه از اسيران آنها بود قبول كردند و امام محمد باقر عليه السلام به جابر بن يزيد اشاره نمود. و فرمودند:

اي جابر برخيز و جابر ابن عبدالله انصاري را به اينجا بياور كه او از اصحاب سيد اخبار و ابرار است و در زمان خلافت آنها حاضر بوده است و از همه چيز اطلاع دارد و حقيقت وضعيت خوله حنفيه را خوب مي داند و براي رفع توهم شما بيان كند.



[ صفحه 42]



سپس جابر بن يزيد به خانه جابر ابن عبدالله انصاري رفت وقتي به در خانه اش رسيد و در زد. جابر ابن عبدالله انصاري از درون خانه صدا زد و گفت: اي جابر ابن يزيد صبر كن الان مي آيم، جابر ابن يزيد مي گويد وقتي اين سخن جابر ابن عبدالله انصاري را از پشت در شنيدم بسيار متعجب شدم و با خود گفتم او از كجا مي دانست كه من جابر بن يزيدم والله كه وقتي بيرون بيايد از او سؤال مي كنم و هنگامي كه نگاهش به جابر ابن عبدالله انصاري افتاد، گفت:اي جابر تو درون خانه بودي و من در زدم از كجا فهميدي كه من جابر ابن يزيدم. گفت: ديروز نزد مولايم امام محمد باقر عليه السلام بودم به من خبر داد كه فردا گروهي نزد من مي آيند و از خوله حنفيه سؤال خواهند كرد از بين آنها جابر ابن يزيد براي تحقيق مسئله نزد تو خواهد آمد بايد نزد من بيايي و آنها را از حقيقت مسئله آگاه نمايي. من منتظر تو بودم و هنگامي كه در زدي دانستم كه تو هستي، سپس به اتفاق به خدمت حضرت آمدند و اداي احترام نمودند. هنگامي كه حضرت جابر را ديد به آنها فرمود: برخيزيد و از اين شيخ قصه خوله حنفيه را سؤال كنيد تا آنچه را ديده و شنيده به شما بگويد. سؤال كردند:اي جابر به ما بگو كه آيا اميرالمؤمنين عليه السلام راضي بود به خلافت آنهايي كه بر او سبقت گرفتند و بر مسند خلافت نشستند يا نه؟ جابر گفت: نه والله راضي نبود. گفتند: پس چرا از آنچه ايشان اسير گرفته بودند خوله حنفيه را قبول نمود؟ جابر ابن عبدالله انصاري گفت: آه، آه، مي ترسيدم بميرم و حقيقت اين قصه مخفي بماند چون هدف شما تحقيق در مورد اين حكايت است از من بشنويد، در آن



[ صفحه 43]



هنگامي كه اسيران را به مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم آوردند، خوله حنفيه در ميان اسيران بود وقتي كثرت جمعيت را در مقابل ابوبكر ديد به طرف مرقد مطهر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ايستاد و گفت: السلام عليك و علي اهل بيتك يا رسول الله، نزد تو از اين ظالمان شكايت مي كنم و از اعمال اين مفسدان به تو پناه مي برم ما را به خيانت اسير كردند ما به وحدانيت الهي و نبوت تو معترفيم و بعد رو به ابوبكر و اصحاب او كرد و گفت: اي مردم به چه علت ما را اسير كرديد حال آن كه ما اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله مي گوييم.

ابوبكر گفت: شما منع زكات كرده ايد.

خوله گفت: غلط كرده هر كه چنين گفته و حقيقت اين نيست كه تو گمان كرده اي. ما گفتيم در زمان رسول الله از اغنياي ما زكات مي گرفتند و به فقراء ما مي دادند شما نيز همين كار را بكنيد از ما قبول نكرديد و به ما ظلم كرديد و زنان مسلمانان را به دست نامحرمان انداختيد و به فرض اينكه مردان منع زكات كرده باشند زنان چه گناهي دارند كه هر كدام از آنها را مردي نامحرم اسير كرده است خدا و رسول او از اين قوم و كارهاي زشت آنها بيزار است. خوله اين سخنان را گفت و در گوشه اي از مسجد نشست و وقتي حضار سخنان خوله را شنيدند همگي منفعل شدند و ابوبكر ديد كه كار به فضيحت انجاميده و در ميان مردم به علت اين كار و امر شنيع رسوا مي شود. سخني ديگر به ميان آورد و گفت:اي قوم در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قائده اينگونه بود كه هر كس از اصحاب بر سر اسيري جامه مي انداخت اگر



[ صفحه 44]



كسي بر آن جامه چيزي زياد مي كرد آن اسير به او تعلق داشت شما نيز چنين كنيد. سپس دو نفر برخاستند و جامه بر خوله انداختند به قصد آن كه او را به زني اختيار كنند. خوله گفت: نه به خدا قسم هرگز اين خيال تحقق نخواهد يافت و اين فكر محال از قوه به فعل در نيايد و هيچكس مالك من نخواهد شد مگر آن كسي كه خبر بدهد از آنچه هنگام ولادت من اتفاق افتاده است و بگويد من هنگام تولد چه چيزي تكلم كرده ام.

ابوبكر گفت:اي دختر چرا از اين جماعت به فزع آمده اي؟ هرگز مانند اين جماعت را نديده اي؟ چرا سخنان بي حاصل مي گويي؟ خوله گفت: به خدا و رسول او قسم من در اين سخنم صادقم، در اين هنگام علي عليه السلام وارد مسجد شد و اين گفتگو را ملاحظه نمود و فرمود: اي قوم صبر كنيد تا از حال اين زن سؤال كنيم. بعد به خوله فرمود: اي زن چرا فزع مي كني؟ خوله گفت: آنها قصد تملك من را دارند و من منتظر آن كسي هستم كه از قصه ي ولادت من آگاه باشد. حضرت فرمودند: اي خوله زماني كه تو در شكم مادر بودي و درد زايمان بر مادر تو غالب شد دعا كرد و گفت: خدايا مرا از درد ولادت اين فرزند سلامتي كرامت فرما و دعاي او مستجاب شد و تو متولد شدي و به محض ولادت گفتي: لا اله الا الله محمدا رسول الله، بعد از آن گفتي آيا زود باشد كه مرا به نكاح خود در آورد و او را از من فرزندي باشد و آن جماعتي كه آنجا بودند از اين سخنان تو متعجب شدند و آنچه از تو شنيدند بر تخته اي از مس نوشتند و مادرت آن را در آنجا كه متولد شدي دفن كرد زماني كه آثار موت بر او ظاهر شد تو را به



[ صفحه 45]



محافظت از آن لوح وصيت كرد و هنگامي كه تو را اسير گرفتند تو تلاش كردي كه آن لوح را برداري، موقع بيرون آمدن از خانه خودت را به آن رساندي و الان آن لوح را بر بازوي راست خود بسته اي، بيرون آور كه منم صاحب آن فرزند مبارك و نام او محمد خواهد بود. جابر مي گويد در اين موقع خوله رو به قبله نشست و گفت: اللهم انت المفضل المنان اوزعني ان اشكر نعمتك التي علي و لم تطعها و...

سپس تخته مس را از بازوي خود بيرون آورد و پيش ابوبكر انداخت و ابوبكر به عثمان داد و آنچه اميرالمؤمنين فرموده بود بدون كم و زياد مشاهده كرد. گروهي از پيروي ابوبكر برگشتند و بعضي نيز گفتند: سحر است و اكثرا گفتند: درست فرمود، رسول خدا، انا مدينة العلم و علي بابها.

بعد از آن ابوبكر به اميرالمؤمنين گفت: اي علي اين دختر از آن توست، اميرالمؤمنين عليه السلام خوله را به اسماء بنت عميس سپرد و اسماء در آن زمان زن ابوبكر بود و بعد از يك ماه برادر خوله نزد اميرالمؤمنين آمد و نزد حضرت وكيل شد و سپس اميرالمؤمنين خوله را به عقد خود درآورد. وقتي كه سخنان جابر ابن عبدالله انصاري تمام شد جابر بن يزيد و همراهانش به طرف جابر ابن عبدالله انصاري آمدند و گفتند: خداوند متعال تو را از آتش دوزخ برهاند و به نعيم مقيم برساند همچنانكه ما را از تو عذاب شك نجات دادي و كام ما را با حلاوت يقين شيرين كردي.



[ صفحه 46]