بازگشت

شهادت دادن دختر شش ماهه، سنگ و درخت به امامت حضرت امام باقر


زراره از امام باقر عليه السلام سؤال مي كند دين حنيف چيست؟ حضرت فرمود: فطرت است، فطرتي كه خداوند در نهاد تمام افراد بشر آفريده است. خداوند انسان را با فطرت معرفت خويش خلق كرده است.

ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه فرمود: پدر بزرگوارم امام محمد باقر عليه السلام با زيد بن الحسن در حال صحبت بودند. زيد ابن حسن مي گفت: من به ميراث رسالت و امامت سزاوارترم زيرا من پسر حسن بن علي هستم و تو پسر علي ابن الحسين، نسب من به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نزديك تر از شماست لذا درع و دراعه و شمشير حضرت رسالت را به من تسليم كن در غير اين صورت تشخيص اين موضوع در حضور قاضي انجام خواهد شد و عمويم زيد بن علي بن الحسين وقتي اين سخنان را شنيد بسيار خشمناك و ناراحت شد و گفت: جواب برادرم محمد بن علي با من است به آنچه ادعا مي كني. سپس زيد بن الحسن عمويم را نزد قاضي برد. قاضي به عمويم گفت: يابن الجثيه، وقتي عمويم از او اين سخن را شنيد گفت: بد خصومتي و



[ صفحه 51]



مجادله ي ناخوشي است كه در آن ذكر امهات مي گذرد (نام مادران برده مي شود) سوگند به خدا و رسول او كه بعد از اين تا زنده هستم به هيچ وجه با تو صحبت نخواهم كرد و به عنوان اعتراض از آن مجلس برخاست و چون نگاهش به پدرم افتاد گفت: اي برادر قسم ياد كردم كه بعد از اين با زيد بن الحسن سخن نگويم و با او ترك مخاصمه نمايم. گفت:اي برادر، من از جواب او عاجز نيستم اگر تو قسم ياد نمودي من از آنچه كرده اي آزرده خاطر نيستم. وقتي عمويم اين سخن را شنيد غنيمت دانست و زيد بن الحسن گفت: اختلاف من با محمد بن علي است و با برادرش هيچ اختلافي ندارم بعد از آن شخصي را نزد پدرم فرستاد و گفت: شما به ناچار بايد با من نزد قاضي وقت بيايي. سپس زيد بن الحسن به ناچار در خانه پدرم آمد و براي آمدن پدرم نزد قاضي اصرار زيادي كرد. وقتي پدرم نگاهش به زيد افتاد فرمود: اي زيد تو دختري داري كه شش ماهه است ولادت او را پنهان نگه داشته اي اگر او به سخن در آيد و شهادت دهد كه من بر حق و سزاوار به امامتم از ادعاي خود دست برمي داري؟ گفت: بلي، قسم ياد مي كنم كه اگر دخترم به سخن درآيد و بر حقانيت شما شهادت دهد من از ادعاي خود دست برمي دارم سپس كودك را آوردند حضرت به كودك فرمود: اي سكينه به فرمان الهي سخن بگو و به آنچه مي داني حق است شهادت بده، سكينه برخاست و رو به يزيد بن حسن نمود و گفت: اي زيد تو ظالم هستي و محمد بن علي عليه السلام مظلوم و اولي و أحق است اگر شر خود را از او كم نكني



[ صفحه 52]



و ترك ادعاي بيهوده خود ننمايي به زودي اجل رشته حيات تو را قطع خواهد كرد. زيد از اثر سخن سكينه بسيار متأثر و منفعل شد و گفت: ادعاي خود را ترك نمودم و پدر بزرگوارم دست زيد را گرفت و فرمود: اي زيد اگر اين سنگ كه روي آن نشسته اي به سخن درآيد و بر حقيقت من و بطلان ادعاي تو شهادت دهد قبول مي كني؟ گفت: بلي پدرم به آن سنگ اشاره نمود و فرمود به فرمان الهي سخن بگو، سنگ به حركت در آمد به طوري كه زيد نتوانست روي سنگ آرام بنشيند و بعد به سخن آمد و گفت: اي زيد تو در اين ادعا ظالم هستي و حق با محمد بن علي است و اگر تو از اين ادعا دست برنداري به زودي كشته خواهي شد. زيد از شنيدن سخن سنگ بي هوش شد و بعد از ساعتي به هوش آمد و گفت: ادعايي ندارم و از آنچه گفته بودم پشيمان شدم. پدرم باز دست زيد را گرفت و اشاره به درختي نمود و فرمود: اي زيد اگر آن درخت حركت كند و نزد تو بيايد و بر حقانيت من شهادت دهد از ادعاي خود دست برمي داري؟ زيد گفت: بلي.

پدرم به آن درخت اشاره فرمود: درخت به اذن الهي جلو آمد و روي سر زيد سايه افكند و گفت: اي زيد تو بر محمد بن علي عليه السلام ظلم مي كني و اگر ادعاي بيهوده خود را ترك نكني به زودي كشته مي شوي زيد پس از شنيدن سخن درخت رعب و وحشت زيادي بر او غلبه كرد و قسم هاي زياد و شديدي ياد كرد و گفت: ديگر به هيچ وجه معترض امام محمد باقر عليه السلام نشود و همان روز زيد عازم دمشق شد و در آن زمان عبدالملك بن مروان والي شام بود



[ صفحه 53]



و زيد به مجلس عبدالملك بن مروان رفت. او از زيد پرسيد كه از كجا مي آيي؟ و چه خبر داري؟ گفت: اي ملك از مدينه مي آيم و تو را خبر مي دهم به ساحر و كذابي كه دفع آن به تو واجب است و سخن گفتن سكينه و سنگ و درخت را براي ملك نقل كرد و گفت: در اين زمان مانند اين ساحر را هيچ كس نديده و نشنيده است. عبدالملك بن مروان به والي مدينه نوشت كه به محض اينكه نامه ي من به دست تو رسيد محمد بن علي را باز داشت و نزد من بفرست و بعد از ارسال نامه عبدالملك به زيد بن الحسن گفت: اگر من تو را به قتل محمد بن علي رخصت بدهم او را به قتل مي رساني گفت: بلي، بلافاصله او را به قتل مي رسانم. اما وقتي نامه عبدالملك به والي مدينه رسيد در جواب نوشت كه مرا قدرت مخالفت با امام محمد باقر عليه السلام نيست و ليكن مصلحت دولت شما را در آن مي بينم و از روي اخلاص به عرض مي رسانم آن كسي را كه شما دستور باز داشت و فرستادن او را داده ايد يقين بدانيد كه امروز در روي زمين از او عابدتر و متقي تر نيست و هميشه در محراب عبادت نشسته و او را با اهل دنيا الفتي نيست و وقتي شروع به تلاوت كلام الله مي نمايد و حوش و طيور بر صداي خوش او كه صداي داود است انس مي گيرند و علماي زمان در هر مسئله اي كه دچار مشكل مي شوند به او روي مي آورند او در همه حال دل به درگاه الهي بسته و در جميع احوال در مكان صدق نشسته و از كمال حيا چشم بر روي كسي نگشايد و از نهايت حلم با كسي خشم نمي گيرد از آنجا كه كمال دولت خواهي من با اميرالمؤمنين



[ صفحه 54]



است آزار اين چنين شخصي را صلاح دولت شما نمي بينم و وقتي جواب نامه والي مدينه به عبدالملك بن مروان در شام رسيد آن را خواند و خيلي خوشحال شد و فهميد كه آنچه والي مدينه نوشته از روي خيرخواهي و به مصلحت اوست بعد از آن زيد بن الحسن نيز نامه والي مدينه را خواند گفت: محمد بن علي او را از مال دنيا از خود راضي كرده است. عبدالملك مروان گفت: آنچه مي گويي بر من معلوم نيست اگر چيزي غير از اين ها مي داني بگو. گفت: بلي مي دانم سلاح و شمشير و زره و خاتم و عصا و ساير وسايل... پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزد محمد بن علي است از او طلب كن اگر ارسال نكرد بهانه اي بهتر از اين براي قتلش پيدا نمي كني. پس عبدالملك نامه ديگري به والي مدينه نوشت كه هزار درهم خدمت محمد بن علي ببر و از طرف من سلام برسان و آنچه از حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزد اوست طلب كن و براي من بفرست وقتي نامه عبدالملك به والي مدينه رسيد به خدمت امام محمد باقر عليه السلام آمد و آنچه عبدالملك نوشته بود عمل كرد و هزار درهم نزد پدرم آورد و حضرت سه روز مهلت درخواست كرد و بعد از آن شمشير و درعي و خاتمي با چند چيز ديگر براي والي مدينه فرستاد و والي مدينه براي عبدالملك ارسال كرد و عبدالملك از ارسال آنها خيلي خوشحال شد و زيد بن الحسن را احضار كرده و آن وسائل را به او نشان داد او گفت: والله كه از اسباب رسول الله چيزي براي تو نفرستاده است وقتي عبدالملك اين سخن را شنيد خيلي خشمناك شد و نامه اي به پدرم نوشت كه مال مرا گرفتي و آنچه



[ صفحه 55]



خواسته بودم نفرستادي؟ در جواب مرقوم فرمود: آنچه نزد من بود ارسال كردم مي خواهي قبول كن مي خواهي قبول نكن. سپس عبدالملك پدرم را تصديق كرد و اهل شام را دعوت كرد و با نشان دادن آن وسائل به آنها تفاخر مي كرد و وقتي از آن مجلس برخاست دستور داد زيد بن الحسن را زنجير كردند و گفت: نمي خواهم خون يكي از اولاد ابوطالب به دست من ريخته شود و الا تو را به بدترين صورت به قتل مي رسانيدم و زيد را دست بسته به مدينه فرستاد و نامه اي به پدرم نوشت با اين مضمون كه پسر عمويتان را خدمت شما فرستادم تا او را خوب ادب نماييد شايد كه از كارهاي قبيح و حرفهاي شرم آور دست بردارد و هنگامي كه زيد را به نزد پدر بزرگوارم آوردند. پدرم فرمود: اي واي بر تو اي زيد بسيار اعمال ناپسنديده از تو ظاهر شده و ابواب ناخشنودي به روي خود گشودي و هم اكنون آنچه از سكينه و سنگ و درخت شنيدي. به زودي تحقق مي يابد و قابض ارواح به سوي تو خواهد شتافت و سپس دستور داد غل و زنجير از دست و پاي زيد بن الحسن باز كردند و به حال خودش گذاشتند و چند روزي گذشت مرضي دردناك بر زيد بن الحسن عارض شد به طوري كه هذيان مي گفت و در همين بيماري بود كه شربت وفات و جرعه ي ممات را چشيد.



[ صفحه 56]