بازگشت

تا آخر راه


كيسه اي پارچه اي در دست داشت و مشت مشت از داخل آن كاه خرد شده بر مي داشت و بر سر مردم مي ريخت. با هر مشت كاه كه به هوا مي پاشيد با صداي بلندي مي گفت «لا اله الا الله» مردم نيز تكرار مي كردند و دوباره مي گفت «محمداً رسول الله» و مردم تكرار مي كردند.

اقوام و بستگان ميت [1] زير تابوت را گرفته بودند و به سوي قبرستان مي بردند. پسران بزرگش به دنبال تابوت حركت مي كردند و فرزندان كوچك تر كه اكنون غبار يتيمي بر سرشان نشسته بود در لابه لاي جمعيت بودند. آنها كه دل نازك تر بودند خود را به بچه هاي يتيم مي رساندند، دست نوازش و محبت بر سر آنها مي كشيدند و دلداريشان مي دادند.

همه با حالتي اندوه بار جنازه را تشيع مي كرديم. در دلم به اين دنياي بي وفا، كه آخرش تاريكي گور است، لعن و نفرين مي كردم. امام نيز در كنار من بود، او هم ساكت و در فكر بود، شايد او نيز مثل من فكر مي كرد.



[ صفحه 20]



در اين بين، صداي ناله ي زني برخاست. سرم را به عقب برگرداندم تا ببينم اين ناله ي جانسوز كه حاكي از درد جدايي بود از كيست، صداي خواهر مرده بود، بيچاره حق داشت. مرگ برادر براي خواهر بسيار ناگوار است و اين ناله و ضجه زدن تنها كاري است كه از دست يك زن بر مي آيد. اين صداي ناله ادامه داشت تا اين كه «عطا» [2] از كوره در رفت. منتظر شد تا زنان كه پشت سر مردها حركت مي كردند برسند. سپس رو به آن زن كرد و با عصبانيت گفت: زن، بس كن ديگر، چه خبر است، يا ساكت شو يا من همين الآن بر مي گردم و مي روم.

آن زن همچنان ناله و جيغ مي زد و صورتش را با ناخنن هايش مي خراشيد. عطا كه كلافه شده بود خود را از لابه لاي جمعيت بيرون كشيد و از تشيع كنندگان دور شد و رفت. من كه نظاره گر اين صحنه بودم از امام عقب افتاده بودم. خود را به او رساندم و دوباره در كنار هم به راه ادامه داديم. نگاه پرسشگرانه اي به من كرد، يعني اين كه چه خبر بود. گفتم: عطا از گريه و شيون آن زن به ستوه آمد و اعتراض كرد، اما چون زن آرام نشد بازگشت، راستش من هم دو دل شده ام كه ادامه بدهم يا برگردم.

امام فرمود: زراره، با ما باش تا همراه جنازه برويم، ما نبايد حق را براي باطل رها كنيم.

- يعني چه؟

يعني اين كه تشيع جنازه ي اين مرد مسلمان را - كه حق اوست - براي زاري و شيون يك زن نبايد رها كنيم، هر چند آزارمان دهد.



[ صفحه 21]



به راهمان ادامه داديم و نماز ميت را هم خوانديم. ديگر تا گورستان راه زيادي نمانده بود. پسر بزرگ آن مرحوم جلو آمد و به امام باقر عليه السلام گفت «خدا اجرتان دهد، خيلي ممنون، زحمت كشيديد، شما ديگر بفرماييد، بقيه ي راه براي شما سخت است» اين را گفت و رفت. راست مي گفت، امام چون وزنش زياد بود به سختي راه مي رفت؛ اما قبول نكرد.

گفتم: آقا، اين مرد كه اجازه داد، برگرديد، و برويم، من هم با شما كاري دارم.

- زراره، تو اگر مي خواهي برگرد، مگر من با اجازه ي او آمده ام كه با اجازه ي او نيز برگردم، من اين كار را براي ثواب زيادي كه دارد انجام دادم؛ به همان اندازه كه شخص جنازه را تشيع مي كند ثواب مي برد.

جنازه را از زمين بلند كردند و تابوت روي دوش مردم قرار گرفت. دوباره صداي آن كسي كه كاه خرد شده مي پاشيد بلند شد و گفت «لا اله الا الله» و مردم يكصدا پاسخ دادند «لا اله الا الله» . [3] .



[ صفحه 22]




پاورقي

[1] جنازه ي شخصي كه مرده باشد.

[2] عطا نام عالم بزرگ شهر مكه بود كه با امام باقر عليه السلام هم عصر بود.

[3] منتهي الآمال، ج 2، ص 185.