بازگشت

از كدام نوع


عصايش را به زمين زد و مراقب بود تا به مانعي بر نخورد. به وسط كوچه رسيده بود كه پايش به تكه آجري گرفت و روي زمين ولو شد. دستش را به زمين مي ماليد و دنبال عصايش مي گشت. پس از كمي جستجو آن را يافت و به كمك عصا از جا برخاست و دوباره به راه افتاد.

مردي كه از پشت سر مي آمد خود را به او رساند، خاك لباس پيرمرد را تكاند و گفت: ابوبصير، طوري كه نشد؟

- نه، خدا را شكر، خدا خيرت دهد.

- كجا مي روي.

- به سمت بازار.

- من نيز به همان طرف مي روم، با هم مي رويم.

ابوبصير سرفه اي كرد و پرسيد: اسمت چيست.

- همه به من حاجي مي گويند، تو هم حاجي صدايم كن.

- از كدام نوع حاجي ها هستي.



[ صفحه 23]



- يعني چه، مگر چند نوع حاجي داريم.

- منظورم اين است كه حاجي حقيقي هستي يا غير حقيقي.

- من كه منظورت را نمي فهمم!

- مي داني حاجي، سال گذشته كه حج بودم صداي ناله و ضجه زيادي شنيدم. به امام باقر عليه السلام گفتم «ماشاءالله امسال حاجي، خيلي بيشتر از سال هاي گذشته است، اين طور نيست؟» و او جواب داد «اتفاقا برعكس، ناله و زاري زياد است، اما حاجي واقعي كم» . به او گفتم «سر و صداي زيادي به گوش مي رسد، درست است كورم، اما كر نيستم، صداها را مي شنوم» . امام دست مباركش را بر چشم هايم كشيد و علاوه بر چشم سر چشم دلم نيز روشن شد.

آنچه مي ديدم باورم نمي شد، تعداد حاجي هايي كه با شكل انسان به دور كعبه طواف مي كردند از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد، اما آنهايي كه به شكل حيوان به دور خانه ي خدا مي چرخيدند تا دلت بخواهد زياد بودند. پس از ديدن آن صحنه چشم هايم به حالت گذشته در آمد. بعدها فهميدم حج رفتن شرايط زيادي دارد و ازهمه كس قبول نمي شود. از جمله ي آن شرايط نخوردن مال حرام و مال يتيم، پرداخت خمس و زكات و حلاليت طلبيدن از كسي كه آزرده اي و... است.

حاجي كه تا اين لحظه ساكت بود و به دقت گوش مي داد با دست به پشت ابوبصير زد و گفت: نمي دانم، من سعي كرده ام تمام موارد را رعايت كنم، اگر كسي را آزرده بودم از او حلاليت طلبيده ام و با پول حلال به حج رفته ام، ديگر قبول شدنش به لطف خدا بستگي دارد.



[ صفحه 24]



بر سر دو راهي رسيده بودند و بايد از هم جدا مي شدند. ابوبصير دوباره سرفه اي شديد كرد و گفت: خدا قبول كند، پس ان شاءالله از نوع اول هستي.

هر دو خنديدند و از يكديگر خداحافظي كردند، ابوبصير زمزمه كنان و عصا زنان به راه خود در دنياي تاريكش ادامه داد، در حالي كه دلش از روز روشن تر بود! [1] .



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] داستان هاي شنيدني، ص 107.