بازگشت

ملعون كيست؟


راه درازي را طي كرده بود، اما سرانجام رسيد. با نشانه اي كه در دست داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتكار در را باز كرد. گفت: به اربابت بگو كه فلاني آمده و چند دقيقه اي قصد مزاحمت دارد.

خدمتكار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه ي در ظاهر شد و گفت: آقا مي گويد بعداً بيا، الآن وقت ندارد.

مرد خسته بود و كلافه، به خدمتكار گفت: برو بگو ابوحمزه آمده و كار بسيار مهمي دارد.

خدمتكار دوباره رفت و پيام او را به آقايش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا مي گويد الآن كار دارم، بگو فردا بيايد.

مرد عرب دست هايش را از شدت ناراحتي به هم كوبيد و رفت. گره كارش به دست او باز مي شد و به هر ترتيبي بايد تا فردا صبر مي كرد. سنگريزه هاي وسط را با پايش پرتاب مي كرد و به اين شكل عقده و عصبانيتش را خالي مي كرد.



[ صفحه 29]



شب شد و او تصميم گرفت شب را در كنار مسجد زير سايه باني كه از برگ هاي درخت خرما درست شده بود بگذارند. گرماي هوا از يك سو و پشه هاي سمج را سوي ديگر ديوانه اش كرده بودند و با هر بدبختي بود آن شب را به صبح رساند. دوباره به راه افتاد و به خانه ي همان شخص رسيد، در زد و طبق معمول خدمتكار در را باز كرد، با تمسخر گفت: آقا وقت دارند؟!

خدمتكار گفت: آقا دارند صبحانه مي خورند و يك ساعتي طول مي كشد، همين جا پشت در بمان تا صدايت كنم (اين را گفت و در را بست).

مرد عرب كه بسيار عصباني شده بود زير لب چند فحش به خودش داد و روي تخته سنگي كه در كنار در بود نشست. يك ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه اين بار اجازه ي ورود پيدا كرده بود. وارد شد و بدون سلام و عليك بر سر آن آقا فرياد زد: مرد حسابي، تو مسلماني، اصلاً تو آدمي؟

- آقا، درست صحبت كن، اين چه طرز حرف زدن است.

- از ديروز بعد از ظهر مرا معطل كرده اي، حال مي گويي درست حرف بزنم.

- خب بد موقع آمدي، حال چه كار داري.

- كارم فعلاً بماند، هيچ مي داني از ديروز تا اين لحظه مورد لعنت خدا بودي؟

مرد در حالي كه قاه قاه مي خنديد گفت: چرا، چون تو از دستم عصباني هستي؟



[ صفحه 30]



- نه، چون چيزي را كه من مي دانم اگر تو هم مي دانستي اين گونه برخورد نمي كردي.

- بگو بدانم كه چه مي داني.

- مگر نشنيده اي كه امام باقر عليه السلام فرموده «هر مسلماني كه چهره اش را از مسلمان ديگر پنهان كند و به نيازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود» .

مرد كه خنده بر لبش خشك شده بود پرسيد: از چه كسي شنيده اي.

- از خود امام، وقتي امام اين حرف را مي زد من آن جا حضور داشتم، حتي پرسيدم كه اگر اين ملاقات هر چند روز طول بكشد و امام فرمود «آري» .

او مي دانست ابوحمزه دروغ نمي گويد و از ياران امام باقر عليه السلام است، شرمنده شد و گفت: به خدا قسم نمي دانستم، برادر، حلالم كن، من از تو معذرت مي خواهم، حال در خدمتم و تا كار تو را سر و سامان ندهم دست به كار ديگري نمي زنم.

كار انجام شد و موقع خداحافظي آن دو همديگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت: برادر، خدمت امام كه رسيدي سلام مرا به او برسان. [1] .



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 365.