بازگشت

كدام برادر؟


اسماعيل كوله بار سفر را بسته بود و براي ديدنش از شهر و ديار خود به راه افتاده بود. سختي راه و ترس از راهزنان را به جان خريده بود تا او را ببيند. از زماني كه با او خداحافظي كرده بود حدود يك سال مي گذشت، اما از عشقش به او كاسته نشده بود، واقعاً عاشقش بود، اما بنا به جهاتي مجبور بود بيشتر بماند و كمتر مسافرت كند.

يك ساعت به اذان مغرب مانده بود كه او به مدينه رسيد، پاهاي خسته اش را به زور به دنبال خود مي كشيد، كوله بار سنگيني كه روي چوپ دستي بسته بود به دوش خود مي كشيد تاب و توان او را ربوده بود، اما ناگهان شوق ديدار امام قدرتش را بيشتر و خستگي را از تنش دور كرد، گويي روح تازه اي در تن او دميده بودند. به محلي كه امام باقر حضور داشت رسيد. چوپ دستي اش را به زمين انداخت و مثل طفلي كه مدت ها از مادر دور مانده باشد خود را در آغوش



[ صفحه 38]



امام رها كرد. سر و صورت امام را غرق بوسه كرد.

از شدت خوشحالي زبانش بند آمده بود. طولي نگذشت كه صحبت ها گل كرد و از هر دري براي هم سخن گفتند.

اسماعيل از اوضاع شهر و ديارش براي امام گفت، از مردم خوب و مهرباني كه آنجا زندگي مي كردند، از آداب و رفتارشان... از كسب و كارشان... و اين كه برادرانه با هم مي زيستند.

امام صبر كرد تا خوب حرف هايش را بزند و صحبتش تمام شود، سپس فرمود: اسماعيل، آيا در ميان مردمي كه زندگي مي كردي اگر كسي «عبا» ي اضافه اي داشت آن را به برادر نيازمندش كه عبا نداشت مي بخشيد، آيا كاري مي كرد كه برادر مؤمنش از فقر بيرون آيد.

- نه.

- اگر فردي پيراهن اضافي داشت آن را به نيازمند هديه مي كرد؟

- خير، چنين نبود.

امام باقر عليه السلام آه كشيد و با ناراحتي دستش را به زانوي خود زد و فرمود: آنان برادر نيستند.

- ولي با هم خيلي خوب و مهربان هستند و هرگز آزارشان به هم نمي رسد.

امام گفت: مي داني اسماعيل، مهم ترين اعمال سه چيز است؛ در همه حال به ياد خدا بودن،رعايت انصاف درباره ي مردم، و كمك كردن در مسائل زندگي و نيازهاي مالي به برادر مؤمن.



[ صفحه 39]



اسماعيل پس از شنيدن اين جملات از امام، گفت: اگر اين گونه بود آن جا دست كمي از بهشت نداشت و هر دو برخاستند تا وضو بگيرند و نمازشان را در اول وقت بخوانند. [1] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] ارشاد مفيد، ج 2، ص 167.