بازگشت

فـصـل پـنجم : در وفات حضرت امام محمدباقر عليه السلام و بيان آنچه ميان آن حضرت وم


مؤ لف گويد: كه من در اين فصل اكتفا مي كنم به آنچه علامه مجلسي در (( جلاءالعيون )) نگاشته ، فرموده : سيد بن طاووس رضي اللّه عنه روايت كرده است به سند معتبر از حـضرت صادق عليه السلام كه در سالي از سالها هشام بن عبدالملك به حج آمده در آن سال من در خدمت پدرم به حج رفته بودم ، پس من در مكه روزي در مجمع مردم گفتم كه حمد مـي كـنـم خـداونـدي را كـه مـحمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم را به راستي به پيغمبري فرستاد و ما را به آن حضرت گرامي گردانيد، پس ماييم برگزيدگان خدا بر خلق او و پـسـنـديـدگان خدا از بندگان او و خليفه هاي خدا در زمين . پس سعادتمند كسي است كه مـتـابـعـت مـا كند، و شقي و بدبخت كسي است كه مخالفت ما نمايد و با ما دشمني كند، پس بـرادر هـشـام ايـن خـبر را به او رسانيد و در مكه مصلحت در آن نديد كه متعرض ما گردد و چـون بـه دمـشـق رسـيـد و مـا بـه سـوي مـديـنـه مـعـاودت كـرديـم پـيـكـي بـه سـوي عـامـل مـديـنه فرستاد كه پدرم را و مرا به نزد او به دمشق فرستد، چون وارد دمشق شديم سـه روز مـا را بـار نـداد، روز چـهـارم مـا را بـه مـجـلس خـود طـلبـيـد چـون داخـل شـديـم هـشـام بـر تـخـت پـادشـاهـي خـود نـشـسـتـه و لشـكـر خـود را مـسـلّح و مـكـّل دو صف در برابر خود باز داشته بود و آماج خانه يعني محلي كه نشانه تير در آن نـصـب كـرده بـودنـد در بـرابـر خـود ترتيب داده بود و بزرگان قومش در حضور او به گرو تير مي انداختند، چون در ساحت خانه او داخل شديم پدرم در پيش مي رفت و من از عقب او مـي رفـتـم چـون بـه نـزديـك رسـيـديـم بـه پدرم گفت كه با بزرگان قوم خود تير بينداز، پدرم گفت كه من پير شده ام و اكنون از من تيراندازي نمي آيد اگر مرا معاف داري بـهـتـر اسـت ، هشام سوگند ياد كرد كه به حق آن خداوندي كه ما را به دين خود و پيغمبر خـود عـزيـز گردانيده تو را معاف نمي گردانم ، پس به يكي از مشايخ بني اميه اشاره كرد كه كمان و تير خود را به او بده تا بيندازد.

پـس پـدرم كـمـان را از آن مـرد گرفت و يك تير از او بگرفت و در زه كمان گذاشت و به قـوت امـامـت كـشـيـد و بـر مـيـان نـشـانـه زد پـس تـيـر ديـگـر بـگـرفـت و بـر فـاق تير اول زد كـه آن را تـا پـيـكـان بـه دو نـيـم كـرد و در مـيـان تـيـر اول قـرار گـرفـت ، پـس تير سوم را گرفت و بر فاق تير دوم زد كه آن را نيز به دو نـيـم كـرد و در مـيـان نـشانه محكم شد تا آنكه نه تير چنين پياپي افكند كه هر تير بر فـاق تـيـر سـابـق آمـد و آن را به دو نيم كرد و هر تير كه آن حضرت مي افكند بر جگر هـشـام مـي نـشست و رنگ شومش متغير مي شد تا آنكه در تير نهم بي تاب شد و گفت : نيك انداختي اي ابوجعفر و تو ماهرترين عرب و عجمي در تيراندازي چرا مي گفتي كه من بر آن قـادر نـيـسـتـم . پـس ، از آن تـكـليـف پـشـيـمـان شـد و عـازم قتل پدر من گرديد و سر به زير افكند و تفكر مي كرد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم .

چـون ايـسـتادن ما به طول انجاميد پدرم در خشم شد و چون آن حضرت در خشم مي شد نظر به سوي آسمان مي كرد و آثار غضب از جبين مبينش ظاهر مي گرديد، چون هشام آن حالت را در پـدرم مـشـاهده كرد از غضب آن حضرت ترسيد و او را بر بالاي تخت خود طلبيد و من از عـقـب او رفـتـم چـون به نزديك او رسيد برخاست و پدرم را در برگرفت و در دست راست خـود نـشـانـيـد، پس دست در گردن من درآورد و مرا در جانب راست پدرم نشانيد، پس رو به سـوي پـدرم گـردانـيد و گفت : پيوسته بايد كه قبيله قريش بر عرب و عجم فخر كنند كـه مـثـل تـويي در ميان ايشان هست ، مرا خبر ده كه اين تيراندازي را كي تعليم تو نموده اسـت و در چـه مـدت آمـوخـتـه اي ؟ پـدرم فـرمـود: مـي دانـي كـه در مـيـان اهل مدينه اين صنعت شايع است و من در حداثت سن چند روزي مرتكب اين بودم و از آن زمان تا حـال تـرك آن كرده ام و چون مبالغه كرديد و سوگند داديد امروز كمان به دست گرفتم . هـشـام گـفـت : مـثـل ايـن كـمـانـداري هـرگـز نـديـده بـودم اي ابـاجـعـفـر در ايـن امـر مـثـل تـو هـسـت ؟ حـضـرت فـرمـود كـه مـا اهـل بـيـت رسـالت عـلم و كمال و اتمام دين را كه حق تعالي در آيه :

(( اَلْيـَوْمَ اَكـْمـَلْتُ لَكُمْ دينَكُم وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِسْلامَ دينا )) .(95)

به ما عطا كرده است از يكديگر ميراث مي بريم و هرگز زمين خالي نمي باشد از يكي از ما كه در او كامل باشد آنچه ديگران در آن قاصرند، چون اين سخن را از پدرم شنيد بسيار در غـضـب شـد و روي نـحـسـش سرخ شد و ديده راستش كج شد، و اينها علامت غضب او بود و سـاعتي سر به زير افكند و ساكت شد، پس سر برداشت و به پدرم گفت كه آيا نسب ما و شما كه همه فرزندان عبدمنافيم يكي نيست ؟ پدرم فرمود كه چنين است و لكن حق تعالي مـا را مـخصوص گردانيده است از مكنون سرّ خود و خالص علم خود به آنچه ديگري را به آن مـخـصـوص نـگـردانيده است ، هشام گفت كه آيا چنين نيست كه حق تعالي محمّد صلي اللّه عـليـه و آله و سـلم را از شـجـره عبد مناف به سوي كافه خلق مبعوث گردانيده از سفيد و سـيـاه و سـرخ پـس از كـجـا ايـن مـيـراث مـخـصـوص شـمـا گـردانـيـده اسـت و حـال آنـكـه حـضـرت رسـول صلي اللّه عليه و آله و سلم بر همه خلق مبعوث است ، خدا در قـرآن مـجـيـد مـي فرمايد: (( وَ للّهِ ميراثُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ )) (96) ؛ پس به چه سبب ميراث علم مخصوص شما شد و حال آنكه بعد از محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم پيغمبري مبعوث نگرديد و شما پيغمبران نيستيد.



پـدرم فـرمـود: از آنجا خدا ما را مخصوص گردانيده كه به پيغمبر خود وحي فرستاد كه (( لاتُحَرِّك بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ )) (97) ؛ و امر كرد پيغمبر خود را كه مـخصوص گرداند ما را به علم خود و به اين سبب حضرت رسالت صلي اللّه عليه و آله و سلم برادر خود علي بن ابي طالب عليه السلام را مخصوص مي گردانيد به رازي چند كـه از سـايـر صـحـابـه مـخـفـي مـي داشـت و چـون ايـن آيـه نـازل شـد (( وَ تـَعـِيـَهـا اُذْنٌ واعـِيـَةٌ )) (98) يـعني حفظ مي كند آنها را گـوشـهـاي ضـبـط كـنـنـده و نـگـاه دارنـده ، پـس حـضـرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـود: يـا عـلي ! مـن از خـدا سـؤ ال كردم كه آنها را گوش تو گرداند و به اين جهت علي بن ابي طالب عليه السلام مي فـرمـود كـه حضرت صلي اللّه عليه و آله و سلم هزار باب از علم تعليم مي نمود كه از هـر بابي هزار باب ديگر گشوده مي شود؛ چنانچه شما راز خود به مخصوصان خود مي گـويـيـد و از ديـگـران پـنـهـان مـي داريـد هـمـچـنـيـن حـضـرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم رازهـاي خـود را بـه عـلي عـليـه السـلام مي گفت و ديـگـران را مـحـرم آنـهـا نـمـي دانـسـت ، هـمـچـنـين علي بن ابي طالب عليه السلام كسي از اهـل بـيت خود را كه محرم آن اسرار بود و به آن رازها مخصوص گردانيد، و به اين طريق آن عـلوم و اسرار به ما ميراث رسيده است ، هشام گفت : علي دعوي اين مي كرد كه من علم غيب مـي دانـم و حـال آنـكـه خـدا در علم غيب احدي را شريك و مطلع نگردانيده است پس از كجا اين دعـوي مـي كـرد؟ پـدرم فـرمـود كـه حـق تـعـالي بـر حـضـرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم كتابي فرستاد و در آن كتاب بيان كرده آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چنانچه فرموده است : (( وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانَا لِكُلّ شَي ء وَ هُديً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ )) .(99)

و بـاز فـرمـوده است : (( وَ كُلُّ شَي ءٍ اَحْصَيْناهُ فِي اِمامٍ مُبينٍ )) (100) و فرموده است كه (( ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِْن شَي ءٍ. )) (101)

پـس حـق تـعـالي وحـي فـرسـتـاد به سوي پيغمبر خود كه هر غيب و سرّ كه به سوي او فـرسـتـاده البـتـه عـلي عـليـه السـلام را بـر آنـهـا مـطـلع گـردانـد و حـضـرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سلم امر كرد علي عليه السلام را كه بعد از او قرآن را جـمـع كـن و مـتـوجـه غسل و تكفين و حنوط او شود و ديگرا را حاضر نكند و به اصحاب خود گفت كه حرام است بر اصحاب و اهل من كه نظر كنند به سوي عورت من مگر برادر من علي كـه او از من است و من از اويم و از او است مال من و بر او لازم است آنچه بر من لازم بود و او است ادا كننده قرض من و وفا كننده به وعده هاي من ، پس به اصحاب خود گفت كه علي بن ابـي طـالب عـليـه السـلام بـعـد از مـن قـتـال خـواهـد كـرد بـا مـنـافـقـان بـر تـاءويـل قـرآن چـنـانـچـه مـن قـتـال كـردم بـا كـافـران بـر تـنـزيـل قـرآن و نـبـود نـزد احـدي از صـحـابـه جـمـيـع تـاءويـل قـرآن مـگـر نـزد عـلي عـليـه السـلام و بـه ايـن سـبـب حـضـرت رسـول صـلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود كه داناترين مردم به علم قضا علي بن ابي طالب عليه السلام است ، يعني او بايد كه قاضي شما باشد. و عمر بن خطّاب مكرّر مي گـفـت : اگـر عـلي نـمـي بـود عـمـر هـلاك مي شد، عمر گواهي به علم آن حضرت مي داد و ديگران انكار مي كردند.

پس هشام ساعتي طويل سر به زير افكند پس سر برداشت و گفت : هر حاجت كه داري از من طلب كن ؟ پدرم گفت كه اهل و عيال من از بيرون آمدن من ، در وحشت و در خوف اند استدعا دارم كه مرا رخصت مراجعت دهي ، هشام گفت : رخصت دادم در همين روز روانه شو. پس پدرم دست در گردن او آورد وداع كرد و من نيز او را وداع كرده و بيرون آمديم .

چـون به ميدان بيرون خانه او رسيديم در منتهاي ميدان جماعت كثيري ديديم كه نشسته اند، پدرم پرسيد كه ايشان كيستند؟ حاجب هشام گفت : قسّيسان و رهبانان نصاري اند در اين كوه عـالمـي دارنـد كـه دانـاتـريـن عـلمـاي ايـشـان اسـت و هـر سـال يـك مـرتـبـه بـه نـزد او مـي آيـنـد و مـسـائل خـود را از او سـؤ ال مـي كـنـنـد و امروز براي آن جمع شده اند. پس پدرم به نزد ايشان رفت و من نيز با او رفـتم ، پدرم سر خود را به جامه پيچيد كه او را نشناسند و با آن گروه نصاري به آن كـوه بـالا رفـت ، و چـون نـصـاري نـشـسـتند پدرم نيز در ميان ايشان نشست و آن ترسايان مـسـندها براي عالم خود انداختند و او را بيرون آوردند و بر روي مسند نشاندند و او بسيار مـعـمّر شده بود و بعضي حواريون اصحاب عيسي را دريافته بود و از پيري ، ابروهاي او بر ديده اش ‍ افتاده بود، پس ابروهاي خود را به حرير زردي بر سر بست و ديده هاي خـود را مانند ديده هاي افعي به حركت درآورد، و به سوي حاضران نظر كرد، و چون خبر هشام رسيد كه آن حضرت به دير نصاري رفت كسي از مخصوصان خود فرستاد كه آنچه مـيـان ايـشان و آن حضرت مي گذرد او را خبر دهد، چون نظر آن عالم بر پدرم افتاد گفت : تـو از مـايي يا امت مرحومه ؟ حضرت فرمود: بلكه از امت مرحومه ام ، پرسيد كه از علماي ايشان يا از جهال ايشان ؟ فرمود كه از جهال ايشان نيستم ، پس بسيار مضطرب شد و گفت : مـن از تـو سـؤ ال كـنـم يـا تـو از مـن سـؤ ال مـي كـنـي ؟ پـدرم فـرمـود: تـو سـؤ ال كـن ! نـصـرانـي گـفت : اي گروه نصاري ! غريبه است كه مردي از امت محمّد صلي اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه مـن مـي گـويـد كـه از مـن سـؤ ال كن ، سزاوار است كه مساءله اي چند از او بپرسم ، پس گفت : اي بنده خدا! خبر ده مرا از ساعت كه نه از شب است و نه از روز؟ پدرم فرمود: مابين طلوع صبح است تا طلوع آفتاب ، گـفـت : پـس از كدام ساعتها است ؟ پدرم فرمود كه از ساعات بهشت است و در اين ساعات بـيـمـاران ما به هوش مي آيند، و دردها ساكن مي شود، و كسي را كه شب خواب نبرد در اين ساعت به خواب مي رود و حق تعالي اين ساعت را موجب رغبت رغبت كنندگان به سوي آخرت گـردانـيـده و از بـراي عـمـل كـنـنـدگـان بـراي آخـرت دليـل واضـحـي سـاخـتـه و بـراي انـكـار كـنـنـدگـا و مـتـكـبـران كـه عـمـل بـراي آخـرت نـمـي كنند حجتي گردانيده نصراني گفت : راست گفتي ، مرا خبر ده از آنـچـه دعـوي مـي كـنـيـد كـه اهـل بـهـشـت مـي خـورنـد و مـي آشـامـن و از ايـشـان بـول و غـايـط جدا نمي شود، آيا در دنيا نظير آن هست ؟ حضرت فرمود: بلي جنين در شكم مـادر مـي خـورد از آنـچـه مـادر او مي خورد و از او چيزي جدا نمي شود. نصراني گفت : تو نـگـفـتـي كـه مـن از عـلمـاي ايـشـان نـيـسـتـم ؟! حـضـرت فـرمـود كـه مـن گـفـتـم از جـهـال ايـشـان نـيستم . نصراني گفت : مرا خبر ده از آنچه دعوي مي كنيد كه ميوه هاي بهشت بـرطـرف نـمـي شـود هـرچـنـد از آن تـنـاول مـي كـنـنـد بـاز بـه حـال خـود هـسـت آيا در دنيا نظيري دارد؟ حضرت فرمود كه بلي نظير آن در دنيا چراغ است كـه اگـر صـد هـزار چـراغ از آن بيفروزند كم نمي شود و هميشه هست . نصراني گفت : از تـو مـسـاءله اي سـؤ ال مـي كـنـم كـه نـتـوانـي جـواب گـفـت ، حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال كـن ، نـصـرانـي گـفـت : مرا خبر ده از مردي كه با زن خود نزديكي كرد و آن زن به دو پـسـر حـاله شـد و هر دو در يك ساعت متولد شدند و در يك ساعت مردند و در وقت مردن يكي پـنـجـاه سـال از عـمـر او گـذشـتـه بـود و ديـگـر صـد و پـنـجـاه سـال زنـدگاني كرده بود؟ حضرت فرمود كه آن دو فرزند عزير و عزر بودند كه مادر ايـشـان بـه ايـشـان در يـك شـب در يـك سـاعـت حـامـله شـد و در يك ساعت متولد شدند و سي سـال بـا يـكـديـگـر زنـدگـانـي كـردنـد پـس حـق تـعـالي عـزير را ميراند و بعد از صد سال او را زنده كرد و بيست سال ديگر با برادر خود زندگاني كرد و هر دو را يك ساعت فـوت شـدنـد. پس آن نصراني برخاست و گفت : از من داناتري را آورده ايد كه مرا رسوا كـنـد بـه خدا سوگند كه تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت هرچه خواهيد از او سؤ ال كنيد.

و بـه روايـت ديـگـر چـون شـب شـد آن عـالم به نزد آن حضرت آمد و معجزات مشاهده كرد و مـسـلمـان شد، چون اين خبر به هشام رسيد و به او گفتند خبر مباحثه حضرت امام محمدباقر عـليـه السـلام بـا نـصـرانـي در شـام مـنـتـشـر شـده و بـر اهـل شـام عـلم و كـمـال او ظـاهر گرديده او جايزه اي براي پدرم فرستاد و ما را به زودي روانه مدينه كرد.

و بـه روايـت ديـگـر آن حـضـرت را بـه حـبـس فـرسـتـاد، بـه هـمـان مـلعـون گـفـتـنـد كـه اهل زندان همه مريد او گرديده اند پس به زودي حضرت را روانه مدينه كرد، و پيش از ما پـيـك مـسـرعـي فرستاد كه در شهرها كه در سر راه است ندا كنند در ميان مردم كه دو پسر جـادوگـر ابـوتـراب مـحـمـّد بـن عـلي و جـعفر بن محمّد كه من ايشان را به شام طبيده بودم مـيـل كـردنـد بـه سوي ترسايان و دين ايشان را اختيار كردند پس هركه به ايشان چيزي بفروشد يا بر ايشان سلام كند يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است ، چون پيك به شـهـر مـديـن رسـيـد بـعـد از آن مـا وارد شـهـر شـديـم و اهـل آن شـهـر درهـا بـر روي مـا بـستند و ما را دشنام دادند و ناسزا به علي بن ابي طالب عـليـه السـلام گـفتند و هرچند ملازمان ما مبالغه مي كردند در نمي گشودند و آذوقه به ما نمي دادند، چون ما به نزديك دروازه رسيديم پدرم با ايشان به مدارا سخن گفت و فرمود از خدا بترسيد ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند، و اگر چنان باشيم ، شما با يهود و نـصـاري مـعـامـله مي كنيد، چرا از مبايعه ما امتناع مي نماييد، آن بدبختان گفتند كه شما از يهود و نصاري بدتريد (نعوذباللّه )؛ زيرا كه ايشان جزيه مي دهند و شما نمي دهيد.

هـرچـنـد پـدرم ايشان را نصيحت كرد سودي نبخشيد و گفتند در نمي گشاييم بر روي شما تـا شـمـا و چـهـارپايان شما هلاك شويد. حضرت چون اصرار آن اشرار مشاهده نمود پياده شـد و فـرمـود: اي جـعـفـر! تـو از جاي خود حركت مكن . و كوهي در آن نزديكي بود كه بر شـهـر مـديـن مـشـرف بـود حـضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد و انگشت بر گـوشـهـاي خـود گـذاشـت و آيـاتـي كـه حـق تـعـالي در قـصـه شـعـيـب فـرسـتـاده اسـت و مشتمل است بر مبعوث گرديدن شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرماني او، بـر ايـشـان خواند تا آنجا كه حق تعالي مي فرمايد: (( بَقِيَّةُاللّهِ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ )) .(102)

پـس فـرمـود كه ماييم به خدا سوگند بقيه خدا در زمين ، پس حق تعالي باد سياهي تيره بـرانـگـيخت كه آن صدا را به گوش مرد و زن و صغير و كبير ايشان رسانيد و ايشان را دهـشـت عظيم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر مي كردند پس مرد پيري از اهل مدين پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صداي بلند ندا كرد در ميان شهر كـه از خـدا بـتـرسـيـد اي اهـل مدين كه اين مرد در موضعي ايستاده است كه در وقتي حضرت شعيب قوم خود را نفرين كرد در اين موضع ايستاده بود، و به خدا سوگند كه اگر در به روي او نـگـشـايـيـد مـثـل آن عـذاب بـر شـمـا نـازل خواهد شد، پس ايشان ترسيدند و در را گـشـودنـد و مـا را در مـنـازل خـود فـرود آوردند و طعام دادند و ما روز ديگر از آنجا بيرون رفـتيم . پس والي مدين اين قصه را به هشام نوشت آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پير را به قتل رسانيد. و به روايت ديگر آن مرد پيرد را طلبيد و پيش از رسيدن به هشام به رحـمـت الهي واصل گرديد. پس هشام لعين به والي مدينه نوشت كه پدرم را به زهر هلاك كـنـد و پـيـش از آنـكـه ايـن اراده بـه عـمـل آيـد هـشـام بـه درك اسفل جحيم واصل شد.(103)

و كـليـنـي بـه سـنـد صـحـيـح از زراره روايـت كـرده اسـت كـه گـفت : روزي از حضرت امام محمدباقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: در خواب ديدم كه بر سر كوهي ايستاده بودم و مـردم از هر طرف آن كوه بالا مي آمدند به سوي من چون مردم بسيار جمع شدند بر اطراف آن كوه ، ناگاه كوه بلند شد و مردم از هر طرف فرو مي ريختند تا آنكه اندك جماعتي بر آن كـوه مـي ماندند و پنج مرتبه چنين شد، و گويا آن حضرت اين خواب را به وفات خود تـعـبـيـر فـرمـوده بـود، بـعـد از پـنـج شـب از ايـن خـواب بـه رحـمـت ربـّالاربـاب واصل گرديد.(104)

و كليني به سند معتبر روايت كرده است كه روزي يكي از دندانهاي حضرت امام محمدباقر عليه السلام جدا شد آن دندان را در دست گرفت و گفت : الحمدللّه ، پس ‍ حضرت امام جعفر صـادق عـليه السلام را گفت كه چون مرا دفن كني اين دندان را با من دفن كن ، بعد از چند سال دندان ديگر آن حضرت جدا شد و باز در كف راست گذاشت و گفت : الحمدللّه و فرمود كه اي جعفر چون من از دنيا بروم اين دندان را با من دفن كن .(105)

و در (( كافي )) و (( بصائرالدرجات )) و ساير كتب معتبره روايت كرده اند كه حضرت صادق عليه السلام فرموده كه پدرم را بيماري صعبي عارض ‍ شد كه اكثر مردم بر آن حضرت خائف شدند و اهل بيت آن حضرت گريان شدند، آن حضرت فرمود كه من در ايـن مـرض نخواهم رفت ؛ زيرا كه دو كس به نزد من آمدند و مرا چنين خبر دادند. پس ، از آن مـرض صـحـت يافت و مدتي صحيح و سالم ماند، پس روزي حضرت امام جعفر صادق عليه السـلام را طـلبـيد و فرمود كه جمعي از اهل مدينه را حاضر كن چون ايشان را حاضر كردم فـرمـود: اي جـعـفـر! چـون مـن بـه عـالم بـقـاء رحـلت كـنـم مـرا غـسـل بـده و كفن بكن و در سه جامه كه يكي رداي حبره بود كه نماز جمعه در آن مي كرد و يكي پيراهني كه خود مي پوشيد؛ و فرمود كه عمامه بر سرم ببند و عمامه را از جامه هاي كفن حساب مكن و براي من زمين را شقّ كن به جاي لحد؛ زيرا كه من فربه ام و در زمين مدينه براي من لحد نمي توان ساخت و قبر مرا چهار انگشت از زمين بلند بلند كن و آب بر قبر من بـريـز، و اهـل مدينه را گواه گرفت ، چون بيرون رفتند گفتم : اي پدر بزگوار! آنچه فـرمودي به عمل مي آورم و به گواه گرفتن احتياج نبود، حضرت فرمود كه اي فرزند! بـراي ايـن گـواه گـرفتم كه بدانند تويي وصي من و در امامت با تو منازعه نكنند. پس گـفتم : اي پدر بزرگوار! من امروز تو را از همه روز صحيح تر مي يابم و آزار در تو مـشـاهـده نـمـي كـنـم ، حـضرت فرمود: آن دو كس كه در آن مرض مرا خبر دادند كه صحت مي يابم در اين مرض به نزد من آمدند و گفتند در اين مرض به عالم بقاء رحلت مي نمايي ، و بـه روايـت ديـگـر فرمود: كه اي فرزند! مگر نشنيدي كه حضرت علي بن الحسين عليه السـلام مـرا از پس ديوار ندا كرد كه اي محمّد بيا و زود باش كه ما انتظار تو مي بريم .(106)

و در (( بـصـائرالدرجـات )) مـنـقول است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فـرمـود كـه در شـب وفـات پـدر بزرگوار خود به نزد آن حضرت رفتم كه با او سخن بگويم ، مرا اشاره كرد كه دور رو و با كسي رازي مي گفت كه من او را نمي ديدم يا آنكه بـا پـروردگـار خـود مـناجات مي كرد، پس بعد از ساعتي به خدمت او رفتم فرمود كه اي فـرزنـد گـرامـي ! مـن در ايـن شـب دار فـانـي را وداع مـي كـنـم و بـه ريـاض قـدس ‍ ارتـحـال مـي نـمـايـم و در ايـن شب حضرت رسالت صلي اللّه عليه و آله و سلم به عالم بـقـاء رحـلت نـمـود و در ايـن وقـت پـدرم حـضـرت عـلي بـن الحـسـين عليه السلام براي من شربتي آورد كه من آشاميدم و مرا بشارت لقاي حق تعالي داد.(107)

و قـطب راوندي به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون شب وفـات پـدر بـزرگـوارم شـد و حال او معتبر گرديد چون آب وضوء آن حضرت را هر شب نـزديـك رختخواب او مي گذاشتند دو مرتبه فرمود كه بريز آب را مردم گمان كردند كه حـرت از بي هوشي تب ، اين سخن مي فرمايد: من رفتم و آب را ريختم ديدم كه موشي در آن آب افتاده بود و حضرت به نور امامت در آن حالت دانسته بود.(108)

و كـليـنـي بـه سـنـد صـحـيـح از آن حـضـرت روايـت كـرده اسـت كـه مـردي چـنـد مـيـل از مـديـنـه دور بـود در خـواب ديـد كـه [گـفتند] برو نماز كن بر امام محمّدباقر عليه السلام كه ملائكه او را در بقيع غسل مي دهند.(109) و ايضا به سند حسن روايت كـرده اسـت كـه حضرت امام محمدباقر عليه السلام هشتصد درهم براي تعزيه و ماتم خود وصـيـت فـرمـود.(110) و بـه سـند موثق از حضرت صادق عليه السلام روايت كـرده اسـت كـه پـدرم گـفـت : اي جـعـفـر! از مـال مـن وقـفي بكن براي ندبه كنندگا كه در سـال در مني در موسم حج بر من ندبه و گريه كنند و رسم ماتم را تجديد نمايند و بر مظلوميت من زاري كنند.(111)

مؤ لف گويد كه در تاريخ وفات آن حضرت اختلاف است و مختار احقر آن است كه در روز دوشـنـبه هفتم ذيحجه سنه صد و چهاردهم به سن پنجاه و هفت در مدينه مشرفه واقع شد و ايـن در ايـام خلافت هشام بن عبدالملك بود، و گفته شده كه من حضرت را ابراهيم بن وليد بـن عـبـدالمـلك بـن مـروان بـه زهـر شهيد كرده و شايد به امر هشام بوده ؛ و قبر مقدس آن حضرت به اتفاق در بقيع واقع شده است در پهلوي پدر و عم بزرگوار خود حضرت امام حسن عليه السلام .

و كـليـني به سند معتبر روايت كرده است كه چون حضرت امام محمدباقر عليه السلام به دار بقاء رحلت نمود حضرت صادق عليه السلام مي فرمود كه هر شب چراغ مي افروختند در حجره اي كه آن حضرت در آن حجره وفات يافته بود.(112)