بازگشت

پرسشهايي پيرامون برخي معجزات، كرامات، علوم و معارف امام باقر


308 / 1 - أحمد بن محمد، علي بن الحكم، عن مثني الحناط، عن أبي بصير، قال: دخلت علي أبي عبدالله و أبي جعفر عليهماالسلام فقلت لهما: أنتما ورثة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟

قال: نعم.

قلت: فرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم وارث الأنبياء علم كلما علموا؟

فقال لي: نعم.

فقلت: أنتم تقدرون علي أن تحيوا الموتي؟ و تبرؤوا الأكمه و الأبرص؟

فقال لي: نعم، باذن الله.

ثم قال: ادن مني يا أبامحمد!

فمسح يده علي عيني و وجهي فأبصرت الشمس و السماء و الأرض و البيوت، و كل شي ء في الدار.

قال: أتحب أن تكون هكذا و لك ما للناس، و عليك ما عليهم يوم القيامة، أو تعود كما كنت و لك الجنة خالصا؟

قلت: أعود كما كنت.

قال: فمسح علي عيني فعدت كما كنت.

قال علي: فحدثت به ابن أبي عمير، فقال: أشهد أن هذا حق، كما أن النهار حق. [1] .

اعلام الوري [2] ؛ المناقب لابن شهر اشوب [3] ؛ الخرايج و الجرائح: عن أبي بصير (مثله) [4] .



[ صفحه 344]



رجال الكشي: محمد بن مسعود، عن علي بن محمد القمي، عن محمد بن أحمد، عن أحمد بن الحسن، عن علي بن الحكم (مثله). [5] .

ابوبصير گويد: خدمت امام باقر و امام صادق عليهماالسلام شرفياب شده و عرض كردم: شما وارث پيامبر خدا هستيد؟

فرمود: آري.

عرض كردم: پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز وارث تمام پيامبران بود و هر چه آنها مي دانستند او نيز مي دانست؟

فرمود: آري.

عرض كردم: شما مي توانيد مرده را زنده كنيد و كور و پيس را شفا دهيد؟

فرمود: آري، با اجازه ي خدا.

در اين موقع به من فرمود: نزديك بيا.

نزديك شدم، حضرت دست مباركش را روي چشمم ماليد، من خورشيد، آسمان، زمين و هر چه در خانه بود، ديدم.

فرمود: مايلي همين طور چشمهايت سالم باشد تو نيز همانند مردم باشي، هر معامله اي كه در روز قيامت از سود و زيان با آنها مي شود با تو نيز آن گونه رفتار شود. يا مثل اول نابينا باشي و بهشت برين به تو ارزاني شود؟

عرض كردم: مايلم همان طور كه اول بودم باشم.

باز حضرت دست مباركش را بر روي چشمم كشيد، مثل اول شدم.

علي گويد: اين جريان را به ابن ابي عمير گفتم.

ابن ابي عمير در پاسخ گفت: گواهي مي دهم كه اين جريان حقيقت دارد همان گونه كه روز آشكار است و حقيقت دارد.

309 / 2 - ابراهيم بن هاشم، عن علي بن معبد يرفعه، قال: دخلت حبابة الوالبية علي أبي جعفر محمد بن علي عليهماالسلام قال: يا حبابة! ما الذي أبطأ بك؟



[ صفحه 345]



قالت: قلت: بياض عرض في مفرق رأسي، كثرت له همومي.

فقال: يا حبابة! أرينيه.

قالت: فدنوت منه، فوضع يده في مفرق رأسي، ثم قال: ائتوا لها بالمرآة.

فأتيت بالمرآة، فنظرت فاذا شعر مفرق رأسي قد اسود، بسررت بذلك و سر أبوجعفر عليه السلام بسروري. [6] .

علي بن معبد در يك حديث مرفوعه اي گويد: حبابه ي والبيه خدمت امام باقر عليه السلام رسيد، امام عليه السلام فرمود: اي حبابه! چه شده كه مدتي است تو را نديده ام؟

گفتم: به واسطه ي سفيدي كه در موهاي سرم پيدا شده، غم و اندوهم زياد شده است.

فرمود: اي حبابه! به من نشان بده.

جلو آمده نشان دادم حضرت دست مباركش را روي سرم گذاشت آنگاه فرمود:

براي او آينه رابياوريد.

آينه را آوردند، نگاه كردم، ناگاه ديدم، تمام موهاي سرم سياه شده بود، بسيار خوشحال شدم امام باقر عليه السلام نيز از شادي من شاد شدند.

310 / 3 -أحمد بن محمد، عن محمد بن الحسين، عن محمد بن علي، عن علي بن محمد الحناط، عن عاصم، عن محمد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام قال: كنت عنده يوما اذ وقع عليه زوج ورشان فهدلا هديلهما.

فرد عليهما أبوجعفر عليه السلام كلامهما ساعة، ثم نهضا فلما صارا علي الحائط هدل الذكر علي الأنثي ساعة ثم نهضا، فقلت: جعلت فداك، ما حال الطير؟

فقال: يابن مسلم! كل شي ء خلقه الله من طير أو بهيمة أو شي ء فيه روح، هو أسمع لنا و أطوع من ابن آدم، ان هذا الورشان ظن بأنثاه ظن السوء، فحلفت له ما فعلت فلم يقبل، فقالت: ترضي بمحمد بن علي؟ فرضا بي و أخبرته أنه لها ظالم فصدقها.



[ صفحه 346]



المناقب لابن شهر آشوب، عن محمد بن مسلم (مثله). [7] .

محمد بن مسلم گويد: خدمت امام باقر عليه السلام بودم، ناگاه دو كبوتر فرود آمدند و به زبان خود شروع نمودند به صدا كردن و امام باقر عليه السلام جواب آنها را داد، بعد پرواز كرده بالاي ديوار رفتند، در آنجا كبوتر نر ساعتي با ماده به صحبت پرداخت، آنگاه پرواز كردند.

من عرض كردم: فدايت شوم؛ چه بود جريان كبوترها؟

فرمود: هر چه خدا آفريده از پرنده و چرنده آنچه داراي روح است نسبت به ما مطيع ترند از فرزندان آدم. اين كبوتر نر نسبت به ماده خود بدگمان شده بود، هر چه او قسم مي خورد كه كاري نكرده او قبول نمي كرد، تا اين كه گفت: راضي هستي محمد بن علي در ميان ما داوري كند؟ او قبول كرد.

من به او گفتم: تو درباره ي كبوتر ماده ستم روا داشته اي او راست مي گويد، او نيز پذيرفت.

311 / 4 - محمد بن الحسين، عن موسي بن سعدان، عن عبدالله بن القاسم، عن هشام الجواليقي، عن محمد بن مسلم، قال: كنت عند أبي جعفر عليه السلام بين مكة و المدينة و أنا أسير علي حمار لي و هو علي بغلته، اذ أقبل ذئب من رأس الجبل حتي انتهي الي أبي جعفر عليه السلام، فحبس عليه السلام البغلة و دنا الذئب حتي يده علي قربوس السرج و مد عنقه الي اذنه، و أدني أبوجعفر عليه السلام اذنه منه ساعة.

ثم قال: امض، فقد فعلت، فرجع مهرولا.

قال: قلت: جعلت فداك؛ لقد رأيت عجبا!

قال: و تدري ما قلت؟

قال: قلت: الله و رسوله و ابن رسوله أعلم.

قال: انه قال لي: يابن رسول الله! ان زوجتي في ذاك الجبل و قد تعسر عليها ولادتها، فادع الله أن يخلصها و لا يسلط أحدا من نسلي علي أحد من شيعتكم.



[ صفحه 347]



قلت: فقد فعلت.

كشف الغمة: من دلائل الحميري، عن محمد بن مسلم(مثله). [8] .

المناقب لابن شهر اشوب: عن محمد بن مسلم (مثله)، ثم قال: و قد روي الحسن بن علي بن أبي حمزة في الدلالات هذا الخبر عن الصادق عليه السلام و زاد فيه:

أنه عليه السلام مر و سكن في ضيعته شهرا، فلما رجع فاذا هو بالذئب و زوجته و جرو عووا في وجه الصادق عليه السلام، فأجابهم بمثل عوائهم بكلام يشبهه.

ثم قال لنا عليه السلام: قد ولد له جر و ذكر، و كانوا يدعون الله لي و لكم بحسن الصحابة، و دعوت لهم بمثل ما دعوا لي و أمرتهم أن لا يؤذوا لي وليا و لا لأهل بيتي، ففعلوا و ضمنوا لي ذلك. [9] .

محمد بن مسلم گويد: من در خدمت مولايم امام باقر عليه السلام بودم با حضرتش بين مكه و مدينه مي رفتيم، من سوار بر الاغ بودم. امام عليه السلام نيز سوار بر قاطر بود، ناگاه گرگي از بالاي كوه پايين آمد تا به امام باقر عليه السلام رسيد، امام عليه السلام قاطر را از راه رفتن بازداشت، جلو آمد تا دست خود را روي زين گذاشت و گردن خود را بالا برد تا به گوش امام عليه السلام نزديك كند.

امام باقر عليه السلام سر مبارك پايين آورد، مدتي گوش مي داد بعد فرمود: برو انجام دادم.

گرگ با جست و خيز رفت.

عرض كردم: فدايت شوم؛ چيز عجيبي ديدم؟!

فرمود: فهميدي چه مي گفت؟!

عرض كردم: خدا، پيامبر و فرزند پيامبرش داناترند.

فرمود: گرگ مي گفت: اي فرزند رسول خدا! همسرم در اين كوه است و زايمان بر او دشوار شده، از خدا بخواه نجاتش دهد و از نژاد من، گرگي به دوستان شما آزار نرساند. به او گفتم: انجام دادم.



[ صفحه 348]



همين روايت را محمد بن مسلم نيز نقل كرده و مي گويد: حسن بن علي بن ابي حمزه اين خبر را از امام صادق عليه السلام نقل نموده و در آخر چنين مي گويد: آن حضرت عليه السلام پس از دعا كردن براي گرگ، رهسپار باغستان خود شد و يك ماه در آنجا بود.

در هنگام بازگشت همان گرگ با ماده و يك بچه بر سر راه آمدند و صداي مخصوصي از خود مقابل حضرت صادق عليه السلام درآوردند آن حضرت جوابي به آنها شبيه صداي خودشان داد.

آنگاه به ما فرمود كه: بچه اي نر زاييده، اينها دعا براي ما و شما مي كردند من هم براي آنها همان دعا را نمودم و دستور دادم كه دوستان من و خانواده ام را نيازارند، و آنها ضمانت كردند.

312 / 5 - الحسن بن محمد بن سلمة، عن محمد بن المثني، عن أبيه، عن عثمان بن زيد، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام قال: دخلت عليه فشكوت اليه الحاجة.

قال: فقال: يا جابر! ما عندنا درهم.

فلم ألبث أن دخل عليه الكميت، فقال له: جعلت فداك! ان رأيت أن تأذن لي حتي انشدك قصيدة؟

قال: فقال: أنشد.

فأنشده قصيدة.

فقال: يا غلام! أخرج من ذلك البيت بدرة فادفعها الي الكميت.

قال: فقال له: جعلت فداك! ان رأيت أن تأذن لي انشدك قصيدة اخري.

قال: انشد.

فأنشده اخري.

فقال: يا غلام! أخرج من ذلك البيت بدرة فادفعها الي الكميت.

قال: فأخرج بدرة فدفعها اليه.

قال: فقال له: جعلت فداك! ان رأيت أن تأذن لي انشدك ثالثة.



[ صفحه 349]



قال له: أنشد [فأنشده] [10] .

فقال: يا غلام! أخرج من ذلك البيت بدرة فادفعها اليه.

قال: فأخرج بدرة فدفعها اليه.

فقال الكميت: جعلت فداك؛ و الله! ما احبكم لغرض الدنيا، و ما أردت بذلك الا صلة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ما أوجب الله علي من الحق.

قال: فدعا له أبوجعفر عليه السلام، ثم قال: يا غلام! ردها مكانها.

قال: فوجدت في نفسي و قلت: قال: ليس عندي درهم، و أمر للكميت بثلاثين ألف درهم.

قال: فقام الكميت و خرج، قلت له: جعلت فداك! قلت: ليس عندي درهم، و أمرت للكميت بثلاثين ألف درهم؟!!

فقال لي: يا جابر! قم و ادخل البيت.

قال: فقمت و دخلت البيت فلم أجد منه شيئا.

قال: فخرجت اليه، فقال لي: يا جابر! ما سترنا عنكم أكثر مما أظهرنا لكم فقام و أخذ بيدي و أدخلني البيت.

ثم قال: و ضرب برجله الأرض فاذا شبيه بعنق البعير قد خرج من ذهب.

ثم قال لي: يا جابر! انظر الي هذا و لا تخبر به أحدا الا من تثق به من اخوانك ان الله أقدرنا علي ما نريد، و لو شئنا أن نسوق الأرض بأزمتها [11] لسقناها.

المناقب لابن شهر اشوب: عن جابر (مثله). [12] .

جابر گويد: خدمت امام باقر عليه السلام رسيده عرض كردم: نياز دارم به من كمك كنيد.

فرمود: جابر! پول نزد ما نيست.

چيزي نگذشت كه كميت شاعر آمد گفت: اجازه مي فرماييد قصيده اي كه گفته ام برايتان بخوانم؟



[ صفحه 350]



فرمود: بخوان.

كميت اشعار خود را خواند، امام عليه السلام به غلامش دستور داد از آن اتاق ديگر يك كيسه پول بياورد و به كميت بدهد.

عرض كرد: آقا اگر اجازه مي فرماييد قصيده ي ديگري نيز گفته ام برايتان بخوانم؟

فرمود: بخوان.

كميت اشعار خود را خواند، باز حضرت به غلام خود دستور داد كيسه ي ديگري برايش بياورد.

غلام كيسه پول را آورد و به او داد.

باز عرض كرد: قصيده سوم را اجازه مي دهيد بخوانم؟

فرمود: بخوان.

كميت شعر را خواند. حضرت به غلام خود دستور داد از همان اتاق كيسه ي ديگري از پول براي كميت بياورد.

غلام آورد و به او داد.

كميت عرض كرد: فدايت شوم؛ محبت من براي شما به واسطه ي مال دنيا نيست و از اين اشعار نظري جز لطف و عنايت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم و حقي كه خداوند بر من واجب كرده (و آن عبارت است از احترام به شما خانواده و محبت نسبت به شما) ندارم.

امام باقر عليه السلام برايش دعا كرده به غلام فرمود: اين كيسه را به محل اولش برگردان.

من در دل گفتم: حضرت به من فرمود: يك درهم ندارم، حالا سي هزار درهم به كميت داد. كميت از جا برخاست و رفت، عرض كردم: فدايت شوم؛ فرمودي: يك درهم ندارم، بعد به كميت سي هزار درهم دادي؟

فرمود: جابر! برخيز برو داخل اتاق شو!

من وارد اتاق شدم، اما چيزي نديدم و برگشتم.

فرمود: جابر! آنچه ما (از قدرت و نيروي خدا داد) از شما پنهان مي كنيم بيشتر



[ صفحه 351]



است از آنچه كه مي بينيد.

آنگاه حضرت دست مرا گرفت و داخل اتاق شديم، حضرت با پاي مبارك خود بر زمين زد، ناگاه شمش طلائي چون گردن شتر بيرون آمد. فرمود: جابر! اين را نگاه كن و به كسي نگو، مگر دوستاني كه به آنها اعتماد داري. خداوند به ما قدرت داده، اگر زمام زمين را در اختيار بگيريم و به هر جا بخواهيم ببريم، مي توانيم.

313 / 6 - محمد بن الحسين، عن البزنطي، عن عبدالكريم، عن محمد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام قال: جاء أعرابي حتي قام علي باب المسجدالحرام فتوسم فرأي أباجعفر عليه السلام، فعقل ناقته و دخل و جثي علي ركبتيه و عليه شملة.

فقال أبوجعفر عليه السلام: من أين جئت يا أعرابي؟

قال: جئت من أقصي البلدان.

قال أبوجعفر عليه السلام: البلدان أوسع من ذاك، فمن أين جئت؟

قال: جئت من الأحقاف؛ أحقاف عاد.

قال: نعم، فرايت ثمة سدرة اذا مر التجار بها استظلوا بفيئها؟

قال: و ما علمك جعلني الله فداك؟

قال: هو عندنا في كتاب، و أي شي ء رأيت أيضا؟

قال: رأيت واديا مظلما فيه الهام و البوم لا يبصر قعره.

قال: و تدري ما ذاك الوادي؟

قال: لا و الله ما أدري.

قال: ذاك برهوت فيه نسمة كل كافر.

ثم قال: أين بلغت؟

قال: فقطع بالأعرابي.

فقال: بلغت قوما جلوسا في مجالسهم، ليس لهم طعام و لا شراب، الا ألبان أغنامهم فهي طعامهم و شرابهم.

ثم نظر الي السما فقال: اللهم العنه.

فقال له جلساؤه: من هو جعلنا فداك؟



[ صفحه 352]



قال: هو قابيل يعذب بحر الشمس و زمهرير البرد.

ثم جاءه رجل آخر، فقال له: رأيت جعفرا؟

فقال الأعرابي: و من جعفر هذا الذي يسأل عنه؟

قالوا: ابنه.

قال: سبحان الله! و ما أعجب هذا الرجل يخبرنا عن خبر السماء و لا يدري أين ابنه؟!

بيان: «البلدان أوسع من ذاك» أي: هي أكثر من تأتي من أقصاه، أو من أن يعين و يعرف بذلك.

و الهام: طائر من طير الليل و هو الصدي.

قوله: «فيه نسمة كل كافر» أي: يعذب فيها أرواحهم، و سيأتي بيانها في كتاب الجنائز.

و قوله: «فقطع الأعرابي» علي المجهول أي: بهت و سكت، أو بالمعلوم أي: قطع عليه السلام كلامه، و علي التقديرين فاعل.

قال بعد ذلك هو أبوجعفر عليه السلام و بلغت بصيغة الخطاب و انما سأل عليه السلام عن هذا القوم ليبين أن ابن آدم يعذب في قريتهم، و لذا قال بعد ذلك: اللهم العنه. [13] .

محمد بن مسلم گويد: مردي از اعراب باديه نشين آمد و بر در مسجد ايستاده با دقت نگاهي به داخل مسجد نمود، چشمش به امام باقر عليه السلام افتاد، از شتر پايين آمده زانوي شتر را بست، وارد مسجد شد به دو زانو نشست، جبه اي بر تن داشت.

امام باقر عليه السلام فرمود: از كجا آمده اي؟

پاسخ داد: از دورترين سرزمينها.

امام باقر عليه السلام فرمود: زمين بزرگتر از آن است كه تو آن ناحيه را دورترين سرزمين حساب كني، بگو: از كدام ناحيه آمده اي؟

گفت: از احقاف، همان محل سكونت قوم عاد.

فرمود: در آنجا درخت سدري هست ديده اي كه تاجرها وقتي از آنجا مي گذرند در سايه ي آن درخت به استراحت مي پردازند؟



[ صفحه 353]



گفت: شما از كجا از آن درخت خبر داري؟

فرمود: مشخصات آن درخت در كتابي نوشته است كه نزد ماست، بگو: ديگر چه ديده اي؟

گفت: دره اي بس گود و تاريك ديدم كه بوم و جغد ته آن را نمي بينند.

فرمود: مي داني آن دره چه نام دارد؟

عرض كرد: نه سوگند به خدا نمي دانم!

فرمود: همان برهوت است كه روح تمام كافران آنجاست.

بعد پرسيد: (ديگر) به كجا رسيدي؟

مرد عرب نتوانست چيزي بگويد.

امام عليه السلام فرمود: رسيدي به گروهي كه ساكن محلي بودند خوراك و آشاميدني نداشتند جز شير گوسفندهايشان كه همان آب و غذاي آنها بود.

در اين موقع امام عليه السلام نگاهي به آسمان نموده فرمود: خدايا! او را لعنت كن.

حاضرين در مسجد عرض كردند: قربانتان گرديم؛ منظورتان كيست؟

فرمود: قابيل كه به حرارت خورشيد و سرماي شديد عذاب مي شود.

در اين موقع يك نفر وارد شد، امام باقر عليه السلام پرسيد: جعفر را ديدي؟ (منظور امام صادق عليه السلام فرزندش بود كه در پي او مي گشت).

مرد عرب پرسيد: اين جعفر كيست كه از او جستجو مي كند؟

گفتند: پسر اوست.

گفت: سبحان الله! چقدر كار اين مرد شگفت انگيز است از آسمان خبر مي دهد ولي نمي داند پسرش كجاست.

314 / 7 - روي عن أبي بصير قال: دخلت المسجد مع أبي جعفر عليه السلام و الناس يدخلون و يخرجون، فقال لي: سل الناس هل يرونني؟

فكل من لقيته قلت له: أرأيت أباجعفر؟ يقول: لا، و هو واقف حتي دخل أبوهارون المكفوف و قال: سل هذا.

فقلت: هل رأيت أباجعفر؟



[ صفحه 354]



فقال: أليس هو بقائم.

قال: و ما علمك؟

قال: و كيف لا أعلم و هو نور ساطع.

قال: و سمعت يقول لرجل من أهل الافريقية: ما حال راشد؟

قال: خلفته حيا صالحا يقرئك السلام.

قال: رحمه الله.

قال: مات؟

قال: نعم.

قال: متي؟

قال: بعد خروجك بيومين.

قال: و الله! ما مرض و لا كان به علة!

قال: و انما يموت من يموت من مرض و علة.

قلت: من الرجل؟

قال: رجل لنا موال و لنا محب.

ثم قال: أترون أن ليس لنا معكم أعين ناظرة، و أسماع سامعة، بئس ما رأيتم، و الله لا يخفي علينا شي ء من أعمالكم، فاحضرونا جميعا و عودوا أنفسكم الخير، و كونوا من أهله تعرفوا فاني بهذا آمر ولدي و شيعتي. [14] .

ابوبصير گويد: در خدمت با سعادت امام باقر عليه السلام وارد مسجد شدم، مردم در رفت و آمد بودند. امام عليه السلام به من فرمود: از مردم بپرس مرا مي بينند؟

به هر كس برخورد مي كردم مي پرسيدم: امام باقر عليه السلام را نديدي؟

مي گفت: نه، با اين كه امام باقر عليه السلام همانجا ايستاده بود.

تا اين كه ابوهارون مكفوف (نابينا) وارد شد، امام عليه السلام فرمود: از او بپرس.

گفتم: امام باقر عليه السلام را نديدي؟



[ صفحه 355]



گفت: مگر نمي بيني اينجا ايستاده.

گفتم: از كجا دانستي؟

گفت: چگونه ندانم با اين كه آن حضرت نوري درخشان است.

ابوبصير گويد: امام عليه السلام به مردي از اهل افريقا فرمود: راشد چطور است؟

آن مرد پاسخ داد: خوب است سلام به شما رسانده.

امام عليه السلام فرمود: خدا رحمتش كند.

عرض كرد: مگر مرد؟

فرمود: آري.

پرسيد: كي؟

حضرت پاسخ داد: دو روز پس از حركت تو.

گفت: سوگند به خدا! نه مرضي داشت و نه مبتلا به دردي بود!

فرمود: مگر منحصرا هر كس كه مي ميرد يا به مرضي دچار مي شود و يا علتي دارد. من عرض كردم: آن مرد كه بود؟

فرمود: يكي از دوستان و علاقمندان به ما.

سپس فرمود: شما خيال مي كنيد كسي نيست متوجه شما باشد و سخن شما را بشنود، بدخيالي كرده ايد به خدا قسم! هيچ يك از اعمال شما از ما پنهان نيست، بدانيد ما هميشه متوجه شما هستيم، سعي كنيد خودتان را به كارهاي خوب عادت دهيد تا به همين امتياز شناخته شويد، من فرزندان خود و شيعيانم را به اين كار سفارش مي كنم.

315 / 8 - روي أبوعتيبة، قال: كنت عند أبي جعفر عليه السلام فدخل رجل فقال: أنا من أهل الشام أتولاكم و أبرأ من عدوكم، و أبي كان يتولي بني امية، و كان له مال كثير، و لم يكن له ولد غيري و كان مسكنه بالرملة. [15] ، و كان له جنينة يتخلي فيها بنفسه، فلما مات طلبت المال فلم



[ صفحه 356]



أظفر به، و لا أشك أنه دفنه و أخفاه مني.

قال أبوجعفر: أفتحب أن تراه و تسأله أين موضع ماله؟

قال: اي و الله! اني لفقير محتاج.

فكتب أبوجعفر عليه السلام كتابا و ختمه بخاتمه، ثم قال: انطلق بهذا الكتاب الليلة الي البقيع حتي تتوسطه، ثم تنادي: يا درجان! يا درجان! فانه يأتيك رجل معتم فادفع اليه كتابي، و قل: أنا رسول محمد بن علي بن الحسين، فانه يأتيك فاسأله عما بدا لك.

فأخذ الرجل الكتاب و انطلق.

قال أبوعتيبة: فلما كان من الغد أتيت أباجعفر عليه السلام لأنظر ما حال الرجل، فاذا هو علي الباب ينتظر أن يؤذن له.

فأذن له فدخلنا جميعا، فقال الرجل: الله يعلم عند من يضع العلم، قد انطلقت البارحة، و فعلت ما أمرت، فأتاني الرجل، فقال: لا تبرح من موضعك حتي آتيك به.

فأتاني برجل أسود، فقال: هذا أبوك.

قلت: هذا أبي؟

قال: نعم.

قلت: فما غيرك عن صورتك و هيبتك؟

قال: يا بني! كنت أتولي بني امية و افضلهم علي أهل بيت النبي عليهم السلام بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم فعذبني الله بذلك، و كنت أنت تتولاهم، و كنت أبغضتك علي ذلك و حرمتك مالي فزويته عنك، و أنا اليوم علي ذلك من النادمين، فانطلق يا بني! الي جنتي فاحفر تحت الزيتونة و خذ المال مائة ألف درهم، فادفع الي محمد بن علي عليهماالسلام خمسين ألفا و الباقي لك.

ثم قال: و أنا منطلق حتي آخذ المال و آتيك بمالك.

قال أبوعتيبة: فلما كان من قاب سألت أباجعفر عليه السلام: من فعل الرجل صاحب المال؟

قال: قد أتاني بخمسين ألف درهم، فقضيت منها دينا كان علي، و ابتعت منها أرضا بناحية



[ صفحه 357]



خيبر، و وصلت منها أهل الحاجة من أهل بيتي. [16] .

ابوعتيبه گويد: خدمت امام باقر عليه السلام بودم مردي وارد شده گفت: من از شام هستم، ارادتمند به شمايم و از دشمنانتان بيزارم؛ ولي پدرم دوستدار بني اميه بود و ثروت زيادي داشت، جز من فرزندي نداشت و در رمله (كه شهري است در فلسطين) ساكن بود، يك باغ داشت كه خودش تنها در آن رفت و آمد مي كرد، پس از فوتش هر چه جستجو كردم مالش را نيافتم، من يقين دارم كه او ثروت خود را پنهان نموده و از من مخفي كرده است.

امام باقر عليه السلام فرمود: مايلي او را ببيني و محل پولها را از خودش سؤال كني؟

عرض كرد: آري، به خدا قسم! من فقير و محتاجم.

امام عليه السلام نامه اي نوشت و آن را مهر كرد، آنگاه فرمود: امشب با اين نامه مي روي در بقيع، وقتي به وسط آن رسيدي صدا مي زني: يا درجان! يا درجان!

مردي را با عمامه خواهي ديد، نامه را به او بسپار و بگو: من از طرف محمد بن علي بن الحسين عليهماالسلام آمده ام، او پدرت را مي آورد، هر چه مايلي بپرس.

آن شخص نامه را گرفت و رفت.

ابوعتيبه گويد: فردا صبح خدمت امام باقر عليه السلام آمدم ببينم آن مرد چه كرده، ديدم در خانه ايستاده و منتظر اجازه هست، اجازه ي ورود دادند، با او داخل شدم.

گفت: خدا مي داند كه دانش را به چه كسي بسپارد، ديشب رفتم و آنچه را دستور داده بوديد انجام دادم، آن مرد آمده گفت: همينجا باش تا پدرت را بياورم. ناگاه مردي سياه چهره را آورده گفت: اين پدر توست.

گفتم: اين پدر من نيست.

گفت: شراره ي آتش، دود جهنم و عذاب دردناك قيافه اش را تغيير داده است.

گفتم: تو پدر مني؟

پاسخ داد: آري.



[ صفحه 358]



پرسيدم: چرا چنين تغيير قيافه داده اي؟

گفت: پسر جان! من دوستدار بني اميه بودم و آنها را بر اهل بيت پيامبر عليهم السلام مقدم مي داشتم، خداوند مرا براي همان عذاب نموده؛ ولي تو دوستدار آنها بودي و من از تو بدم مي آمد. به همين جهت، ثروت خود را از تو پنهان كردم، اما امروز پشيمانم.

پسرم! برو در همان باغ، زير درخت زيتون را بكن و پولها را بردار، صد هزار درهم است، پنجاه هزار درهم آن را تقديم كن به محمد بن علي عليه السلام، پنجاه هزار درهم ديگر مال خودت باشد.

آنگاه عرض كرد: من اكنون مي خواهم به آنجا بروم و پول شما را بياورم.

ابوعتيبه گويد: سال بعد، از امام باقر عليه السلام پرسيدم، آن مرد صاحب پول چكار كرد؟

فرمود: او پنجاه هزار درهم براي من آورد، قرضي داشتم پرداخت نمودم و زميني در ناحيه خيبر خريدم و مقداري هم به كساني كه از خاندانم احتياج داشتم، دادم.

316 / 9 - روي جابر الجعفي، قال: خرجت مع أبي جعفر عليه السلام الي الحج و أنا زميله، اذا أقبل ورشان فوقع علي عضادتي محمله فترنم.

فذهبت لآخذه فصاح بي: مه يا جابر! فانه استجار بنا أهل البيت.

فقلت: و ما الذي شكا اليك؟

فقال: شكا الي أنه يفرخ في هذا الجبل منذ ثلاث سنين و أن حية تأتيه فتأكل فراخه، فسألني أن أدعو الله علهيا ليقتلها، ففعلت و قد قتلها الله.

ثم سرنا حتي اذا كان وجه السحر، قال لي: انزل يا جابر!

فنزلت فأخذت بخطام الجمل و نزل فتنحي عن الطريق، ثم عمد الي روضة من الأرض ذات رمل فأقبل فكشف الرمل يمنة و يسرة و هو يقول: «اللهم اسقنا و طهرنا»، اذا بدا حجر أبيض بين الرمل فاقتلعه فنبع له عين ماء أبيض صاف، فتوضأ و شربنا منه.

ثم ارتحلنا فأصبحنا دون قرية و نخل، فصعد أبوجعفر عليه السلام الي نخلة يابسة فيها فدنا منها،



[ صفحه 359]



و قال: أيتها النخلة! أطعمينا مما خلق الله فيك.

فلقد رأيت النخلة تنحني حتي جعلنا نتناول من ثمرها و نأكل، و اذا أعرابي يقول: ما رأيت ساحرا كاليوم.

فقال أبوجعفر: يا أعرابي! لا تكذبن علينا أهل البيت، فانه ليس منا ساحر و لا كاهن، ولكن علمنا أسماء من أسماء الله تعالي، فنسأل بها فنعطي و ندعو فنجاب. [17] .

جابر جعفي گويد: من در معيت مولايم امام باقر عليه السلام مشرف به حج شديم، در بين راه دو تا كبوتر آمده و روي چوبه ي محمل نشسته و شروع به خواندن كردند.

من رفتم آنها را بگيرم، حضرت فرمود: آرام باش! اي جابر! آنها به ما اهل بيت پناه آورده اند.

عرض كردم: چه شكايتي دارند؟

فرمود: شكايتشان اين است كه مدت سه سال است در اين كوه تخم مي گذارند و ماري جوجه هاي آنها را مي خورد، از من خواستند كه دعا كنم مار كشته شود، من نيز دعا كردم و خداوند مار را كشت.

بعد حركت كرديم تا اين كه نزديك سحر شد، فرمود: جابر! فرود آي.

من از محمل فرود آمده و افسار شتر را گرفتم، حضرت نيز فرمود آمدند و از راه دور شدند، سپس به طرف باغي از آن سرزمين كه شنزار بود رفتند، حضرت برگشتند در حالي كه شنها را به چپ و راست مي زد، و مي فرمود: خداوندا! ما را سيراب كن، ما را پاك گردان.

ناگاه سنگ سفيدي از ميان ريگها پيدا شد، حضرت آن را شكست و چشمه اي جوشيد كه آب سفيد صافي داشت، حضرت وضو ساخت و ما از آبش خورديم.

آنگاه حركت كرديم و در كنار قريه اي كه نخل داشت صبح شد، امام باقر عليه السلام بالاي نخل خشكي قرار گرفته و فرمود: اي نخل! از آنچه خداوند در تو قرار داده ما را طعام ده.



[ صفحه 360]



ناگاه ديديم درخت پايين آمد تا اين كه در دسترس ما قرار گرفته و ما از ميوه ي آن خورديم.

در اين بين عربي بود كه گفت: من تا امروز چنين سحري نديده بودم.

امام باقر عليه السلام فرمود: عرب! براي ما اهل بيت دروغ نبند، از ما ساحر و كاهن نيست، وليكن ما از اسامي خداوند متعال تعليم شده ايم و به وسيله ي آنها درخواست مي نماييم و عطا مي شود با آنها مي خوانيم و پاسخ داده مي شود.

317 / 10 - روي عن عباد بن كثير البصري، قال: قلت للباقر عليه السلام: ما حق المؤمن علي الله؟ فصرف وجهه، فسألته عنه ثلاثا.

فقال: من حق المؤمن علي الله أن لو قال لتلك النخلة أقبلي لأقبلت.

قال عباد: فنظرت و الله! الي النخلة التي كانت هناك قد تحركت مقبلة، فأشار اليها قري فلم اعنك. [18] .

عباد بن كثير بصري گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم: حق مؤمن بر خدا چيست؟

حضرت توجهي نكرد، سه مرتبه سؤال كردم، در مرتبه ي سوم فرمود: از جمله حق مؤمن بر خدا اين است كه اگر به اين درخت بگويد: بيا، بيايد.

عباد گويد: من به درخت خرما نگاه كردم سوگند به خدا! ديدم از جاي كنده شد و در حال حركت است.

امام عليه السلام اشاره نمود فرمود: آرام باش! با تو نبودم.

318 / 11 - روي عن جابر، قال: كنا عند الباقر عليه السلام نحوا من خمسين رجلا اذ دخل عليه كثير النوا و كان من المغيرية فسلم و جلس، ثم قال: ان المغيرة بن عمران عندنا بالكوفة يزعم أن معك ملكا يعرفك الكافر من المؤمن، و شيعتك من أعدائك.

قال: ما حرفتك؟

قال: أبيع الحنطة.



[ صفحه 361]



قال: كذبت.

قال: و ربما أبيع الشعير.

قال: ليس كما قلت، بل تبيع النوا.

قال: من اخبرك بهذا؟

قال: الملك الذي يعرفني شيعتي من عدوي، لست تموت الا تائها.

قال جابر الجعفي: فلما انصرفنا الي الكوفة ذهبت في جماعة نسأل فدلنا علي عجوز، فقالت: مات تائها منذ ثلاثة أيام.

بيان: المغيرية أصحاب المغيرة بن سعيد العجلي الذي ادعي أن الامامة بعد محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام لمحمد بن عبدالله بن الحسن، و زعم أنه حي لم يمت. [19] .

جابر گويد: ما در حدود پنجاه نفر بوديم كه در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بوديم، ناگاه كثير النوا داخل شد، او از گروه مغيريه بود سلام كرد و نشست. گفت: مغيرة بن نعمان در كوفه مدعي است كه شما فرشته اي داريد كه مؤمن و كافر و شيعه را از دشمنانتان براي شما معين مي كند.

امام پرسيد: شغل تو چيست؟

عرض كردم: گندم مي فروشم.

فرمود: دروغ گفتي.

گفت: گاهي جو هم مي فروشم.

فرمود: دروغ گفتي، تو دانه ي خرما مي فروشي.

گفت: چه كسي اين خبر را به شما داد؟

فرمود، همان فرشته اي كه شيعه مرا از دشمنم برايم مشخص مي كند، تو ديوانه از دنيا خواهي رفت.

جابر جعفي گويد: وقتي ما به كوفه برگشتيم از او جستجو نموديم، پيرزني را به ما معرفي كردند، پيش او رفتيم گفت: سه روز قبل با ديوانگي از دنيا رفت.



[ صفحه 362]



علامه ي مجلسي رحمه الله گويد: مغيريه گروهي كه تابع مغيرة بن سعيد بودند، او مدعي بود كه امامت بعد از امام باقر عليه السلام به محمد بن عبدالله بن حسن رسيده و مدعي بودند كه او زنده بوده و نمرده است.

319 / 12 - قال أبوبصير للباقر عليه السلام: ما أكثر الحجيج و أعظم الضجيج!

فقال: بل ما أكثر الضجيج و أقل الحجيج، أتحب أن تعلم صدق ما أقوله، و تراه عيانا؟

فمسح يده علي عينيه و دعا بدعوات فعاد بصيرا، فقال: انظر يا أبابصير! الي الحجيج.

قال: فنظرت فاذا أكثر الناس قردة و خنازير، و المؤمن بينهم مثل الكوكب اللامع في الظلماء.

فقال: أبوبصير: صدقت يا مولاي! ما أقل الحجيج و أكثر الضجيج؟

ثم دعا بدعوات فعاد ضريرا، فقال أبوبصير في ذلك.

فقال عليه السلام: ما بخلنا عليك يا أبابصير! و ان كان الله تعالي ما ظلمك، و انما خار لك، و خشينا فتنة الناس بنا و أن يجهلوا فضل الله علينا، و يجعلونا أربابا من دون الله، و نحن له عبيد، لا نستكبر عن عبادته، و لا نسأم من طاعته، و نحن له مسلمون.

[قال] أبوعروة: دخلت مع أبي بصير الي منزل أبي جعفر و أبي عبدالله عليهماالسلام فقال لي: أتري في البيت كوة قريبة؟

قلت: نعم و ما علمك بها؟

قال: أرانيها أبوجعفر عليه السلام. [20] .

ابوبصير به امام باقر عليه السلام عرض كرد: چقدر حاجي زياد است و صداي داد و فرياد همه جا را گرفته؟!

فرمود: نه، بلكه داد و فرياد زياد است؛ ولي حاجي چقدر كم است. دوست داري راستي سخن مرا بداني و آن را با چشم خود ببيني؟

در اين موقع دست مباركش را روي دو چشمم كشيد و دعايي خواند و چشمانم بينا شد، فرمود: ابوبصير! اكنون به حاجي ها نگاه كن.



[ صفحه 363]



نگاه كردم، ديدم بيشتر مردم به شكل بوزينه و خوك هستند، و مؤمن در ميان آنها همچون ستاره ي درخشان در شب تار است.

ابوبصير عرض كرد: مولاي من! صحيح مي فرماييد، حاجي كم است؛ ولي داد و فرياد زياد است.

آنگاه امام عليه السلام باز دعايي خواند دو مرتبه نابينا شد. ابوبصير در مورد بينايي چشم خود التماس نمود.

امام عليه السلام فرمود: ما از تو مضايقه نداريم اي ابوبصير!، خدا نيز به تو ستم روا نداشته، آنچه صلاحت بوده انتخاب كرده، مي ترسيم مردم فريفته ي ما شوند و فضل خدا را بر ما فراموش كنند و در مقابل خدا، ما را بپرستند با اين كه بنده ي او هستيم و از عبادتش سرپيچي نداريم، و از فرمانبرداري او خسته نمي شويم و تسليم او هستيم.

(در روايت ديگري) ابوعروه گويد: با ابوبصير وارد منزل امام باقر و امام صادق عليهماالسلام شديم، ابوبصير به من گفت: آيا در اتاق پنجره اي را كه نزديك سقف است مي بيني؟

گفتم: بلي، تو از كجا خبر داري؟

گفت: امام باقر عليه السلام به من نشان داده است.

320 / 13 - عاصم الحناط، عن محمد بن مسلم، عن أبي جعفر عليه السلام قال: سمعته و هو يقول لرجل من أهل افريقية: ما حال راشد؟

قال: خلفته حيا صالحا يقرئك السلام.

قال: رحمه الله.

قلت: جعلت فداك و مات؟

قال: نعم، رحمه الله.

قلت: و متي مات؟



[ صفحه 364]



قال: بعد خروجك بيومين. [21] .

محمد بن مسلم گويد: شنيدم كه امام باقر عليه السلام به يك مرد افريقايي مي فرمود: حال راشد چگونه است؟

عرض كرد: او را در حالي كه زنده بود ترك كردم، وي شخص شايسته اي است و به شما سلام رساند.

فرمود: خداي رحمتش كند.

عرض كردم: قربانت گردم؛ از دنيا رفت؟

فرمود: آري، خدا رحمتش كند.

عرض كردم: كي از دنيا رفت؟

فرمود: دو روز پس از بيرون آمدن تو.

321 / 14 - محمد بن أبي عبدالله، و محمد بن الحسن، عن سهل بن زياد؛ و محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد جميعا، عن الحسن بن العباس بن الحريش، عن أبي جعفر الثاني عليه السلام قال:

قال أبو عبدالله عليه السلام: بينا أبي يطوف بالكعبة، اذا رجل معتجر قد قيض له، فقطع عليه اسبوع حتي أدخله الي دار جنب الصفا، فأرسل الي فكنا ثلاثة فقال: مرحبا يابن رسول الله!

ثم وضع يده علي رأسي و قال: بارك الله فيك، يا أمين الله بعد آبائه! يا أباجعفر! ان شئت فأخبرني، و ان شئت فأخبرتك و ان شئت سلني، و ان شئت سألتك، و ان شئت فاصدقني، و ان شئت صدقتك.

قال: كل ذلك أشاء.

قال: فاياك أن ينطق لسانك عند مسألتي بأمر تضمر لي غيره.

قال: انما يفعل ذلك من في قلبه علمان، يخالف أحدهما صاحبه، و ان الله عزوجل أبي أن يكون له علم فيه اختلاف.

قال: هذه مسألتي و قد فسرت طرفا منها، أخبرني عن هذا العلم الذي ليس فيه اختلاف، من يعلمه؟



[ صفحه 365]



قال: أما جملة العلم؛ فعند الله ذكره، و أما لابد للعباد منه فعند الأوصياء.

قال: ففتح الرجل عجرته، و استوي جالسا و تهلل وجهه و قال: هذه أردت و لها أتيت زعمت أن علم ما لا اختلاف فيه من العلم عند الأوصياء، فكيف يعلمونه؟

قال: كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يعلمه الا أنهم لا يرون ما كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يري لأنه كان نبيا و هم محدثون، و انه كان يفد الي الله جل جلاله، فيسمع الوحي و هم لا يسمعون.

فقال: صدقت يابن رسول الله! سآتيك بمسألة صعبة: أخبرني عن هذا العلم ماله لا يظهر، كما كان يظهر مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟

قال: فضحك أبي عليه السلام و قال: أبي أن يطلع علي علمه الا ممتحنا للايمان به كما قضي علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن يصبر علي اذي قومه، و لا يجاهدهم الا بأمره، فكم من اكتتمام قد اكتتم به حتي قيل له: (فاصدع بما تؤمر و أعرض عن المشركين). [22] .

و أيم الله أن لو صدع قبل ذلك، لكان آمنا، و لكنه انما نظر في الطاعة، و خاف الخلاف، فلذلك كف، فوددت أن عينيك تكون مع مهدي عليه السلام هذه الامة، و الملائكة بسيوف آل داود بين السماء و الأرض، تعذب أرواح الكفرة من الأموات، و تلحق بهم أرواح أشباههم من الأحياء، ثم أخرج سيفا، ثم قال: ها! ان هذا منها.

قال: فقال أبي: اي و الذي اصطفي محمدا صلي الله عليه و آله و سلم علي البشر.

قال: فرد الرجل اعتجاره و قال: أنا الياس ما سألتك عن أمرك ولي به جهالة، غير أني أحببت أن يكون هذا الحديث قوة لأصحابك.

و ساق الحديث بطوله.. الي أن قال: ثم قام الرجل و ذهب فلم أره. [23] .



[ صفحه 366]



حسن بن عباس بن حريش از امام جواد عليه السلام و آن حضرت از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه حضرتش فرمود: پدرم بزرگوارم مشغول طواف كعبه بود، مردي كه نقاب بر صورت داشت مقابلش ايستاد و طواف آن حضرت را قطع كرد و پدرم را با اتاقي در كنار صفا برد، از پي من نيز فرستاد، ما سه نفر شديم، پس گفت: آفرين بر پسر پيامبر.!

آنگاه دست بر روي سر من گذاشته گفت: خدا به تو خير دهد اي امين خداوند بعد از پدران خويش!

آنگاه رو به پدرم كرده گفت: اي اباجعفر! مي خواهي تو براي من توضيح ده، اگر مايلي من براي تو توضيح دهم. يا تو سؤال كن و يا من؟ در صورتي كه بخواهي من تو را تصديق مي كنم يا تو مرا تصديق كن.

فرمود: همه ي اينها را مي خواهم.

آن مرد گفت: مبادا وقتي من سؤال كردم جوابي بدهي كه حقيقت را پنهان كرده باشي؟!

فرمود: چنين جوابي را كسي مي دهد كه در دلش دو علم داشته باشد، كه هر يك مخالف ديگري باشد؛ ولي خداوند امتناع دارد از اين كه داراي علمي باشد كه مختلف است.

گفت: سؤال من همين بود، اينك قسمتي از آن را توضيح دادي، بگو ببينم علمي كه حقيقت خالص باشد و در آن اختلاف نباشد، نزد كيست؟

فرمود: تمام اين علم نزد خداست، اما آنچه مردم بدان نيازمندند در اختيار اوصيا است.

امام صادق عليه السلام فرمود: آن مرد نقاب از صورت برداشت و روي پا نشست، صورتش مي درخشيد، گفت: براي همين علم آمدم، مقصودم همين بود، شما عقيده داريد از علمي كه بدون اختلاف است نزد اوصيا هست، آنها از كجا بر اين علم مطلع مي شوند؟



[ صفحه 367]



فرمود: پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي دانست؛ ولي آنها از راهي كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم مطلع مي شد اطلاع پيدا نمي كنند، زيرا او پيامبر بود و اينها محدث (جانشينان پيامبر) هستند، او از خداوند متعال بدون واسطه وحي مي گرفت و مي شنيد، در صورتي كه اوصيا استماع وحي نمي كنند.

گفت: صحيح است، اكنون سؤال مشكلي دارم، بگو ببينم چرا اين علم آن طوري كه براي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم ظاهر مي شد حالا ظاهر نمي شود؟ پدرم لبخندي زده فرمود: خداوند هرگز علم خود را نمي دهد مگر به كسي كه او را به ايمان آزمايش نموده باشد، چنانچه به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم دستور داد تا اجازه نداده با مشركان پيكار نكند و بر آزار آنها صبر نمايد، چقدر پنهاني دعوت نمود به واسطه ي اطاعت امر خدا، تا دستور رسيد كه: «اكنون آشكارا دعوت كن و از مشركان كناره بگير».

خدا شاهد است اگر قبل از اين دستور هم آشكارا دعوت مي كرد در امان بود؛ ولي او، ملاحظه ي اطاعت امر خدا را مي نمود و مي ترسيد كه مخالف با دستور خدا بنمايد، به همين جهت خودداري نمود.

دوست دارم چشمهاي تو شاهد مهدي عليه السلام اين امت باشد، ببيني فرشتگان با شمشيرهاي آل داوود بين آسمان و زمين چگونه روح كفار مرده را عذاب مي كنند و همچنين ارواح كساني را كه شبيه كافران هستند - از زنده ها - به آنها ملحق مي كنند.

سپس آن شخص شمشيري بيرون آورده گفت: اين از همان شمشيرهاست؟

پدرم فرمود: آري، به آن خدايي كه حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم را براي بشريت برانگيخت.

در اين موقع آن شخص نقاب بر صورتش انداخت و گفت: من الياس هستم، من ندانسته از شما سؤال نكردم، جز آن كه خواستم اين حديث، نيرويي براي اصحابت باشد.

حضرت حديث را ادامه داد... تا آنجا كه فرمود: آن شخص از جاي خود برخاست و رفت و ديگر او را نديدم.



[ صفحه 371]




پاورقي

[1] بصائر الدرجات: ج 6 باب 3 ص 75، و أخرجه الكليني في الكافي: ج 1 ص 470، و أخرجه عن الصفار ابن الصباغ في الفصول المهمة: ص 204.

[2] اعلام الوري: ص 262.

[3] المناقب: ج 3 ص 318.

[4] الخرائج و الجرائح: ص 196 مع اختلاف.

[5] رجال الكشي: ص 116 مع اختلاف، بحارالأنوار: ج 46 ص 237 ح 13.

[6] بحارالأنوار: ج 46 ص 237 ح 16، بصائر الدرجات: ج 6 باب 3 ص 75 و 98.

[7] بحارالأنوار: ج 46، ص 238 ح 17.

[8] كشف الغمة: ج 2 ص 348، بحارالأنوار: ج 46 ص 239 ح 20 - 21.

[9] المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 322، بحارالأنوار: ج 46 ص 239 ح 22.

[10] مابين المعقوفتين أثبتناه من الاختصاص.

[11] الازمة: جمع زمام، و هو ما يشد به أو هو المقود. (المنجد).

[12] بصائر الدرجات: ج 8 باب 2 ص 109، بحارالأنوار: ج 46 ص 240 ح 23.

[13] بحارالأنوار: ج 46 ص 242 ح 30، عن بصائر الدرجات: ج 10 باب 18 ص 148.

[14] بحارالأنوار: ج 46 ص 243 ح 31، عن الخرائج و الجرائح: ص 229.

[15] الرملة: واحدة الرمل: مدينة بفلسطين، بينها و بين بيت المقدس 18 ميلا و هي كورة من فلسطين (معجم ياقوت).

[16] بحارالأنوار: ج 46 ص 245 ح 33، عن الخرائج و الجرائح: ص 230.

[17] بحارالأنوار: ج 46 ص 248 ح 38، عن الخرائج و الجرائح: ص 231.

[18] بحارالأنوار: ج 46 ص 248 ح 39، عن الخرائج و الجرائح: ص 196.

[19] بحارالأنوار: ج 46 ص 250 ح 43.

[20] بحارالأنوار: ج 46 ص 261 ح 6 عن المناقب لابن شهر اشوب.

[21] بحارالأنوار: ج 46 ص 266 ح 65، عن المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 325.

[22] الحجر: 94.

[23] بحارالأنوار: ج 46 ص 363 ح 4، عن الكافي: ج 1 ص 242.

و فيه الحديث بطوله، و الحسن بن العباس بن الحريش رجل ضعيف لا يلتفت الي حديثه، فقد ذكره الشسخ النجاشي في رجاله ص 45 و قال: ضعيف جدا له كتاب «انا أنزلناه في ليلة القدر» و هو كتاب ردي الحديث مضطرب الألفاظ.. الي آخره و في الخلاصة: و قال ابن الغضائري: هو أبومحمد ضعيف روي عن أبي جعفر الثاني عليه السلام فضل «انا أنزلناه» كتابا مصنفا فاسد الألفاظ تشهد مخائله علي أنه موضوع، و هذا الرجل لا يلتفت اليه و لا يكتب حديثه (هامش البحار).