بازگشت

دو مطلب جالب از صادقين


مطلب اول؛ امام صادق عليه السلام مي گويد: همراه پدرم بوديم، ديدم هشام بر روي تخت قرار گرفته و با يارانش به تيراندازي و هدف گيري سرگرم هستند. هشام با بي اعتنايي به پدرم گفت تو هم با بزرگان



[ صفحه 262]



قبيله ات تيراندازي كن، پدرم فرمود من ديگر پير شده ام زمان تيراندازي از من گذشته از اين تقاضا بگذر. هشام اصرار كرد و سوگند داد كه بايد اين كار را انجام دهي. به پيرمردي از بني اميه كه در آن جا بود دستور داد كمانش را به امام باقر عليه السلام بدهد.

ناگزير پدرم كمان را گرفت و تيري در زه كمان گذاشت و به طرف هدف پرتاب كرد. تير درست به وسط هدف نشست، دومين تير را به زه گذاشت و اين بار به وسط پيكان تير اول زد، تير سوم را به وسط پيكان تير دوم و همين طور تا تير نهم را به وسط پيكان تير هشتم زد. فرياد آفرين از حاضران برخاست.

هشام گفت آفرين بر تو اي ابوجعفر تو در تيراندازي سرآمد عرب و عجم هستي چه طور مي گفتي پير شدم و زمان تيراندازي من گذشته است؟ من هرگز كسي را مانند تيرانداز ماهر نديده ام و گمان نمي كنم كه سراسر زمين شخصي مثل تو تيراندازي كند، آيا پسرت جعفر (امام صادق عليه السلام) نيز مي تواند مانند تو تيراندازي كند؟

امام باقر عليه السلام از فرصت استفاده كرد و فرمود ما اكمال و اتمام نعمت را از همديگر ارث مي بريم و به ارث مي گذاريم، همان اكمال و اتمام نعمتي كه خداوند مي فرمايد:

(اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا؛) [1] .

امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و به اسلام به عنوان آيين شما راضي شدم.



[ صفحه 263]



زمين هيچ گاه از شخصي كه اين امور را تكميل كند خالي نيست و جز ما كسي به اين كمال نخواهد رسيد.

هشام با بيان شيوا و مستدل امام عليه السلام ناراحت و خشمگين شد ولي در ظاهر با ما گرم گرفت و ما را آزاد گذاشت و از كاخ بيرون آمديم، سپس ماجراي ملاقات راهب پيش آمد [2] .

مطلب دوم؛ امام باقر عليه السلام همراه فرزندش امام صادق عليه السلام در تبعيدگاه خود، شام از كاخ هشام بيرون آمدند تا به ميدان شهر رسيدند، در آن جا جمعيت بسياري جمع شده بود. امام باقر عليه السلام از كسي پرسيد چه خبر است؟ او در جواب گفت اين جمعيت كشيشان و عابدان مسيحيان هستند كه در سال يك روز مراسمي دارند و آن روز همين امروز است. اين ها عابد و عالم بزرگي دارند كه در عبادتگاه خود بالاي اين كوه زندگي مي كند. امروز مي خواهند به زيارت آن راهب و عالم بزرگ خود بروند و سئوال هاي خود را كه در طول سال بر ايشان پيش آمده از او بپرسند. چون معتقدند اين عابد بزرگ، زماني حضرت مسيح عليه السلام را به عنوان شاگرد او درك كرده است.

امام باقر عليه السلام فرمود اگر مانع نشوند ما هم همراه اين جمعيت به ديدار عابد برويم. اتفاقا كسي مانع نشد و امام باقر عليه السلام همراه جمعي به سوي عبادتگاه در بالاي كوه حركت كردند.

امام باقر عليه السلام به صورت ناشناس همراه جمعيت به كنار عبادتگاه عابد رسيدند. كشيشان در بيرون عبادتگاه فرشي انداختند و سپس عابد بزرگ را از داخل عبادتگاه بيرون آوردند و روي آن فرش نشاندند،



[ صفحه 264]



عابد به قدري پير شده بود كه قدرت راه رفتن نداشت اما چشمش زير ابروان بلند و سفيدش مي درخشيد و حاضران را كه در دورش حلقه زده بودند مي ديد. جاسوسان خليفه به هشام خبر دادند كه امام باقر عليه السلام همراه كشيشان مسيحي به ديدار عابد بزرگ رفته است، هشام مخفيانه شخصي را فرستاد تا آن چه رخ داد خبر دهد.

سيماي زيبا و جذاب امام باقر عليه السلام عابد بزرگ را جذب كرد و عابد در ميان اين همه حاضران به امام باقر عليه السلام گفت آيا شما از مسيحيان هستيد و يا از امت اسلامي؟

امام باقر عليه السلام فرمود: از امت اسلام هستم. عابد بزرگ پرسيد از علماي اين امت هستي يا از بي سوادان؟ امام باقر عليه السلام فرمود: از بي سوادها نيستم.

عابد و عالم بزرگ مسيحيان خود را جمع كرد و تمام حواسش متوجه امام عليه السلام شد و خواست سطح علم و آگاهي امام عليه السلام را امتحان كند، چرا كه او در همان نگاه اول عظمت مقام اول عليه السلام را دريافته بود اينك مي خواست اين عظمت براي خود و براي حاضران آشكار گردد. گفت من از تو سئوال كنم يا تو سئوال ميكني؟ امام باقر عليه السلام فرمود تو سئوال كن هر چه بپرسي من آماده جواب هستم. عابد بزرگ رو به جمعيت حاضر كرد و گفت عجيب است كه مردي از امت محمد صلي الله عليه و آله و سلم اين جرأت را دارد و مي گويد تو سئوال كن و من آمادگي براي تمام سئوال هاي تو را دارم عابد بزرگ سئوال هاي خود را به اين ترتيب مطرح كرد:

1- اي بنده ي خدا آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتي است؟

امام باقر عليه السلام فرمود آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب



[ صفحه 265]



است كه از ساعت هاي بهشت است، در اين ساعت بيماران شفا مي يابند و گرفتارها از گرفتاري نجات پيدا مي كنند، خداوند اين ساعت را براي آنان كه در فكر روز قيامت و حساب و كتاب الهي هستند لحظاتي خوش و شيرين قرار داده و به عكس كوردلان و تيره بختان از صفاي اين ساعت محرومند، عابد بزرگ از بيانات شيواي امام عليه السلام قانع شد و با صداي بلند آن را تصديق كرد.

2- شما مي گوييد اهل بهشت با خوردن انواع غذاها مدفوع و ادرار ندارند، آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟ امام عليه السلام فرمود آري نظير آن در دنيا بچه در رحم مادر است، آن چه مي خورد جزو بدن او مي شود و ديگر مدفوع و ادرار ندارد.

عابد بزرگ گفت تو گفتي من از علماي اسلام نيستم ولي اكنون معلوم مي شود كه از علماي اسلام هستي، امام باقر عليه السلام فرمود من گفتم از بي سوادان نيستم.

3- شما مي گوييد در بهشت درختي است به نام درخت طوبي و داراي ميوه هاي گوناگون، هر چه بهشتيان از آن مي خورند چيزي كم نمي شود، آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟ امام باقر عليه السلام فرمود آري مثل آن در دنيا چراغ است كه هر چه چراغ هاي ديگر را به وسيله آن روشن مي كنند از او كم نمي شود.

4- دو نفري كه از يك مادر و در يك ساعت دو قلو به دنيا آمدند و هر دو با هم در يك ساعت مردند اما يكي در وقت مردن پنجاه سال داشت و ديگري صد و پنجاه سال چه كساني بودند و قصه آن ها چيست؟ امام باقر عليه السلام فرمود: دو برادر بودند به نام عزير و عزره كه با هم در يك روز از



[ صفحه 266]



مادر متولد شدند و با هم سي سال زندگي كردند. روزي عزير از دهي عبور كرد ديد آن ده خراب شده و مردم آن مرده اند، وقتي استخوان هاي پوسيده ي مردم را ديد در فكر افتاد كه چگونه خداوند آن استخوان هاي پوسيده را روز قيامت دوباره بر مي گرداند و زنده مي كند؟ همين فكر باعث شد كه خداوند به او كه پيغمبر بود بفهماند كه اين كار براي خدا آسان است. خداوند همان جا روح او را قبض كرد و پس از مدتي استخوان هايش پوسيد. صد سال از اين جريان گذشت و خداوند او را زنده كرد و توسط فرشته اي از او پرسيد چقدر خوابيده اي؟

او گفت يك روز يا چند ساعت. فرشته به او گفت اشتباه مي كني، يكصد سال است اين جا خوابيده اي. او به ترتيب به دنيا برگشت و يقين كرد كه معاد و روز قيامت حق است، آن گاه 20 سال ديگر با برادرش عزره در اين دنيا عمر كرد، سپس در يك روز او و برادرش با هم از دنيا رفتند. در نتيجه عزير پنجاه سال در دنيا عمر كرد و برادرش عزره يكصد و پنجاه سال.

5- پدر و پسري هر دو زنده اند اما پسر 70 سال بزرگ تر از پدر است اين چگونه است؟ امام باقر عليه السلام فرمود اين همان عزير پيغمبر است كه وقتي در سي سالگي به خواست خدا به مردگان پيوست، در آن وقت همسرش حامله بود و پسري از او به دنيا آمد، وقتي عزير پس از يكصد سال زنده شد در دنيا سي سال عمر كرده بود ولي پسرش يكصد سال داشت در نتيجه پسرش هفتاد سال از پدر بزرگ تر بود.

عابد از جواب هاي فوري و صحيح امام باقر عليه السلام آن چنان تعجب كرد كه ناگهان از هوش رفت. پس از لحظاتي به هوش آمد و از اصل و نسب



[ صفحه 267]



امام باقر عليه السلام سئوال كرد و امام عليه السلام نسب خود را بيان داشت.

عابد بزرگ رو به مسيحيان كرد و گفت من تاكنون شخصي را عالم تر از اين آقا نديده ام، تا اين مرد در شام است هر سئوال داريد از او بپرسيد ديگر سراغ من نياييد و مرا به عبادتگاهم ببريد. بعضي نقل كرده اند آن عابد قبول اسلام كرد و حاضران نيز به پيروي از او مسلمان شدند و به اين ترتيب امام باقر عليه السلام در تبعيدگاه خود در يك جلسه جمعي از كشيشان و روحانيون بزرگ مسيحي را به اسلام جذب نمود.

خبر عجيب مناظره ي امام باقر عليه السلام با راهب به هشام و مردم رسيد و علم و كمال امام باقر عليه السلام آشكار شد. هشام احساس خطر كرد و جايزه اي براي امام باقر عليه السلام فرستاد و او را روانه مدينه كرد و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه با تبليغات وارونه ي خود مردم را از تماس با امام باقر عليه السلام و پسرش برحذر دارند.

بعضي نقل مي كنند هشام از ترس آن كه مبادا مردم شام كم كم به عظمت مقام امام باقر عليه السلام پي ببرند دستور داد آن حضرت را زنداني كنند تا مردم نتوانند با او تماس بگيرند و رفته رفته نام و ياد او فراموش شود.

ولي پس از مدتي به هشام خبر دادند كه ويژگي هاي برجسته ي امام عليه السلام باعث شده تمام زندانيان به او بگروند و هم چون پروانه اي دور شمع وجودش جذب شوند.

هشام براي حاكم مدينه نوشت كه آن حضرت را مخفيانه با زهر مسموم كند. سرانجام آن بزرگوار به جرم اين كه حق مي گفت و با ستمگران مبارزه مي كرد و حاضر نبود با طاغوت زمانش سازش كند به



[ صفحه 268]



دست جنايت كاران مزدور هشام مسموم مي شود و به شهادت مي رسد [3] .


پاورقي

[1] مائده 5 / 3.

[2] بحار، ج 46، ص 309- 306.

[3] منتخب التواريخ، ص 428؛ روضه كافي، ص 123.