بازگشت

سؤالات عالم مسيحي از امام باقر


امام باقر عليه السلام فرمود: هر چه مي خواهي بپرس.

عالم نصاري پرسيد: چطور ادعا مي كنيد كه اهل بهشت غذا و آب مي خورند ولي ادرار و مدفوع ندارند، چه دليلي بر اين ادعا داريد كه بتوان آن را قبول كرد؟

امام باقر عليه السلام فرمود: دليل آن بچه اي است كه در رحم مادر است. غذا مي خورد



[ صفحه 147]



ولي فضله ندارد.

در اينجا دانشمند مسيحي خيلي مضطرب شد و گفت: مگر تو نگفتي كه از دانشمندان نيستم.

امام باقر عليه السلام فرمود: گفتم از نادانان نيستم، فرستادگان هشام تمام اين سخنان را مي شنيدند.

عالم مسيحي گفت سئوال ديگري دارم، امام باقر عليه السلام فرمود: بپرس مسيحي پرسيد: شما ادعا مي كندي ميوه هاي بهشتي هميشه تر و تازه است و براي تمام اهل وبهشت آماده است، چه دليلي بر اين مطلب داري كه بتوان قبول كرد؟

امام باقر عليه السلام فرمود: دليل بر اين مطلب خاك است كه هميشه تر و تازه است و نزد تمام جهانيان موجود و حاضر است.

عالم مسيحي ناراحت شده و گفت: مگر تو نگفتي من از دانشمندان نيستم؟

امام باقر عليه السلام فرمود: من از نادانان نيستم.

عالم نصاري گفت: سئوال ديگري دارم.

امام باقر عليه السلام فرمود: بپرس.

عالم نصاري پرسيد: كدام ساعت از شبانه روز است كه نه از روز حساب مي شود و نه از شب؟

امام باقر عليه السلام فرمود: آن ساعت بين سپيده دم تا برآمدن خورشيد است كه بيمار در آن وقت سبك مي شود و شخص خوابيده بيدار مي گردد و بيهوش به هوش مي آيد.

در اين وقت عالم مسيحي ناله و فريادي كشيد و گفت: يك سئوال ديگر دارم كه به خدا قسم نمي تواني جواب آن را بدهي.

امام باقر عليه السلام فرمود: هر سئوالي داري بپرس بدان كه قسم بي موردي خوردي و بايد كفاده دهي.

عالم مسيحي پرسيد: بگو كدام دو نفر بودند كه در يك روز متولد شدند و در يك



[ صفحه 148]



روز از دنيا رفتند، يكي پنجاه سال عمر كرد و ديگري صد و پنجاه سال عمر كرد.

امام باقر عليه السلام فرمود: آنها عزير و عزيزه بودند كه در يك روز متولد شدند و همينكه به سن بيست و پنج سالگي رسيدند، عزيز سوال الاغ خود بود كه به روستايي در انطاكيه عبورش افتاد، آن روستا ويران شده بود. عزيز با خود گفت: من در شگفتم كه چگونه خداوند اين مرده ها را زنده مي كند. با اينكه عزيز هدايت يافته بود اين حرف را زد. تا اين حرف را زد خداوند بر او خشم گرفت و روح او را قبض كرد و به صورت مرده درآمد. عزيز صد سال مرده بود سپي خداوند او را با الاغ و غذا و آبي كه همراه داشت دو مرتبه مثل اول زنده كرد و به خانه ي خود برگشت. عزيزه كه برادر او بود او نشناخت. عزيز درخواست كرد او را به عنوان مهمان بپذيرد، عزيزه قبول كرد و او را وارد منزل نمود. پسران عزيزه و پسران پسرش آمدند با اينكه سن زيادي از همه گذشته بود ولي عزيز در آن هنگام جواني بيست و پنج ساله بود. عزير خاطراتي از برادر خود و برادرزادگان خود نقل كرد. آنها نيز گفته هاي عزيز را تصديق نمودند و گفتند: اي جوان تو از كجا خاطرات سالهاي بسيار دور را مي داني؟ عزيزه كه پيرمردي صد و بيست و پنج ساله بود گفت: من كسي را نديده ام كه از تو آگاه تر باشد نسبت به ايام جواني من و برادرم، تو از اهل آسماني يا اهل زمين.

عزيز گفت: من عزيز برادر تو هستم كه خداوند به واسطه ي حرفي كه زدم بر من خشم گرفت،.با اينكه پيامبر بودم صد سال مرا به صورت مرده در آورد. سپس زنده ام كرد تا يقين همه زياد شود و همه بدانند خدا هر كاري را مي تواند انجام دهد. اين همان الاغ و غذا و آبي است كه در هنگامي كه از نزد شما بيرون رفتم با خود داشتم، خداوند آنها را به صورت اول برگردانيده است.

برادر و بچه هايش او را شناختند و مسئله ي قيامت و زنده شدن براي آنها چيز ساده اي شد. سپس بيست و پنج سال ديگر با هم زندگي كردند و در يك روز هر دو از دنيا رفتند.

در اينجا دانشمند مسيحي از جاي خود حركت كرد، مسيحيان نيز به احترام او



[ صفحه 149]



حركت كردند. در راه به پيروان خود گفت: از من داناتر را آورده ايد و در ميان خود نشانده ايد كه آبروي مرا ببرد و مرا مفتضح نمايد تا مسلمانان بدانند بين آنها كسي است كه تمام علوم ما را مي داند و اطلاعاتي دارد كه ما نداريم. به خدا قسم ديگر با شما سخن نخواهم گفت و بعد از اين براي پاسخ سئوالهاي شما نخواهم نشست. همه متفرق شدند، بعد از رفتن مردم امام باقر عليه السلام به طرف منزلي كه در آن ساكن بودند رفتند. كه از طرف هشام يك نفر با جايزه آمد و گفت هشام دستور داده كه توقف نكنيد همين حالا رهسپار مدينه شويد. زيرا مردم فريفته ي بحث و ماظره ي شما با عالم نصاري شده اند.

امام باقر عليه السلام هم به طرف مدينه حركت كردند.