بازگشت

قيام زيد


آغاز اقامت زيد در كوفه به سال 120 مي باشد - چون خروج و شهادت زيد در سال 122 مي باشد. سال 121 را بايد سال فعاليت براي قيام زيد به حساب آورد.

آري، بر اثر جنب و جوش مردم كوفه جاسوسان بني اميه اين جريانات را به شام خبر مي دادند هشام كه بيش از همه كس از اوضاع كوفه متوحش شده بود و وقتي كه زيد از شام به كوفه آمده بود فكر راحتي نداشت نامه هاي متعددي را براي استاندار كوفه به حيره فرستاده و او را از وخامت اوضاع مطلع كرده بود.

زيد براي خروج، شب چهارشنبه اولين شب از صفر وسال صد و بيست و دو را به اصحاب خويش وعده كرد، اين خبر به حاكم كوفه «يوسف بن عمر» رسيد. پس او به «حكم بن صلت» گفت كه وعده ي اين مردم با زيد شب چهارشنبه است پس تو روز سه شنبه چنان كن كه، هر آنچه از مردم در كوفه هستند همه در مسجد براي نماز جمع كن و همه ي آنها را در مسجد نگاه دار و در مسجد را ببند و ده هزار سرباز وبر در مسجد بگمار تا مردم را در مسجد نگاه دارند و هر كه خواست از مسجد بيرون آيد گردتضش را بزن و تا سه روز مردم را در مسجد نگاه دار، تا هنگامي كه زيد قيام كرد بنابر وعده ي مردم با او، كسي نباشد تا او را ياري كند آنگاه او را تنها مي گيريم و به قتل



[ صفحه 195]



مي رسانيم.

«حكم بن صلب» همين كار را كرد. او به نزد رؤساي قبيله و پاسداران و كارگزاران فرستاد و آنها را به مسجد آورد. سپس منادي وي ندا كرد:

ايما رجل من والعرب و الموالي ادركناه في رحله فقد برئت منه الذمة ائتوا لمسجد الاعظم.

هر مردي از عرب و ايراني را كه در خانه اش بيابيم جانش از دست رفته است همه بايد در مسجد اعظم بياييد.

پس مردم روز سه شنبه به مسجد آمدند. آنگاه در مساجد را بستند و سربازان مسلح بر آن گذاشتند تا هر كه خواست از مسجد بيرون آيد او را از دم تيغ بگذرانند.

از آن طرف چون شب چهارشنبه رسيد و هنگام انجام وعده ي قيام رسيد زي.د ديد كسي بر دورش گرد نيامده است مگر بيست مرد پياده ي تيرانداز، و از خاصان او فقط نصر بن خزيمه بود. ياران به زيد گفتند: يا امير المؤمنين، قيام كن، چون قيام كنين و مردمان صداي تو را بشنوند همه بيرون ايند و قيام كنند و تو را ياري دهند. در اين هنگام زيد بر اسب نشست و «نصر بن خزيمه» و ديگر ياران هر يك چوبي به دست و بر سر چوب فتيله اي با روغن بسته بودند و آن را روسن كرده بودند. زيد وارد شهر شد و ياران او در پيش روي او فرياد زدند: «زيدنا منصور» و به همه ي محلها سر مي زدند و مي گذشتند تا آنكه آن شب به روز رسيد. چون صبح شد دويست مرد دور زيد جمع شده بودند. در آن هنگام زيد به نصر گفت: اين مردم كه با من بيعت كرده بودند كجايند؟

نصر گفت: همه ي مردم در مسجد اعظم زنداني هستند. زيد گفت: اين چه عذري است كه مردم بگويند ما در مسجد زنداني هستيم. چون قيام كردم آنها بايد از مسجد بيرون و بيايند حتي اگر همه كشته شوند. چرا كه آنها با من بيعت كرده اند و بيعت آنها هم بيعت تا حد جان بوده است.



[ صفحه 196]