بازگشت

سئوال و پاسخ عالم نصاري


محمد بن جرير طبري امامي مورخ شهير در كتاب دلائل الامامه به سند خود روايت مي كند كه هشام بن عبدالملك براي حج به مكه آمد و در آن سال امام محمدباقر و پسرش جعفر صادق (ع) هم مشرف بودند.

جعفر بن محمد در مقابل حرم سپاس خداي نمود و بدين عبارت شكر و ستايش كرد.

الحمدلله الذي بعث محمدا بالحق نبيا و اكرمنا به فنحن صفوة الله من خلقه و خيرته من عباده و خلفاؤه فالسعيد من اتبعنا و الشقي من عادانا:

سپاس و ستايش خداي يگانه را كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به پيغمبري برانگيخت و ما اهل بيت او را گرامي داشت و اكرام به علم و عصمت فرموده ما برگزيده خدا در مكتب ربوبي هستيم كه در ميان خلايق برازندگي داريم ما را از طبقه خوبان انتخاب شده و جانشين پيغمبر خود گردانيده سعادتمند كسي كه پيروي ما كند و شقي و بدبخت كسي كه با او دشمني نمايد.

مسلمة اين سخن را شنيد به هشام خبر داد كه صادق در مقابل كعبه چنين گفت هشام گفت فعلا متعرض او نشويد تا به دمشق برگرديم.

امام صادق فرمود چون به مدينه رسيديم عامل هشام آمد كه شما را دعوت به دمشق نموده اند يا به طرف شام رفتيم سه روز بوديم تا روز چهارم ما را اذن دادند كه به ملاقات هشام برويم - چون وارد بر مجلس هشام شديم او بر سرير سلطنت نشسته بود درباريان و لشكريان هم اطراف او بودند خودش و اقوامش مشغول تيراندازي بودند تا ما وارد شديم گفت يا محمد ارم مع اشياخ قومك گفتم ما براي تيراندازي نيامده ايم و پير فرتوت شده ديگر از موقع تيراندازي ما گذشته است گفت اگر از تو گذشته از پسرت كه نگذشته است بايد تيري بيندازي ببينم چگونه هستي فرمود مرا معاف دار گفت ممكن نيست دستور داد تير و كماني به من بدهند يكي از شيوخ بني اميه كه تير و كمان را توزيع مي كرد به من هم تيري داد



[ صفحه 192]



گفت بينداز من تيري به چله كمان گذاشته بر روي هدف انداختم دومي را داد باز تير به تير اولي وصل شد سومي و چهارمي را تا 9 تير داد همه پشت سر هم به هم متصل شد هشام در اين حال نگران و مضطرب گرديد بي اختيار گفت يا اباجعفر انت ارمي العرب والعجم - هشام كه غرضش توهين و توبيخ بود از اين گفته پشيمان شد مدتي ما در مقابل او بوديم پدرم غضبناك شد و هر وقت غضب مي كرد سر به آسمان بلند مي نمود مردم مي ديدند او غضب كرده هشام كه اين حال را ديد گفت (بامحمدالي) نزديك بيا بنشين پدرم روي سرير او نشست من هم همراه پدر رفتم هشام هم خود در طرف راست ما نشسته بود - گفت يا محمد لا تزال العرب و العجم تسودها قريش مادام فيهم مثلك الله درك من علمك هذالرمي و فيكم تعلمته

گفت تا تو با چنين قدرت علمي و فني در ميان قريش هستي عرب و عجم در اسلام روسياهي نمي بيند و تيراندازي تو نمونه علم و قدرت تو بوده - و آيا جعفر فرزند تو هم مي داند تيراندازي را فرمود اهل مدينه در دوران جواني تيراندازي و اسب سواري به فرزندان خود مي آموزند و جعفر هم وارث علم و فضيلت اهل بيت نبوت است و آيه شريفه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي حاكي اتمام نعمت و اكمال دين است كه به ما خاندان نبوت و ولايت خاتمه يافته و كامل گرديده است.

هشام از اين بيان باز غضبناك شد آنگاه سرش را بلند كرد گفت حاجتي داري بخواه پدرم فرمود آمدن من بدين صورت به دمشق موجب نگراني وحشت اهل بيت من شده حاجت آن است كه ما را به مدينه برگردانند - هشام گفت ما از ديدار شما محظوظ مي شويم و با هم وداع كردند موجبات مراجعت ما را فراهم كرد برگشتيم كه حركت كنيم در ميدان جمعي گرد آمدند مسائلي مي پرسيدند از آن جمله قسيس «كشيش» و رهباني بود كه سالي يك روز مي نشست مردم اطراف او مي آمدند با او صحبت مي كردند و فتواي او را مي گرفتند اتفاقا اين همان روز ملاقات و مجلس رسمي رهبان بود.

پدرم عباي خود را پهن كرد نشست من هم در كنار او نشستم مردم مي آمدند مسائل خود را مي پرسيدند - در اين اثنا هشام رسيد غلامان خود را فرستاد ببيند ما چه مي كنيم جمعيتي هم از مسلمانان اطراف ما را گرفتند ضمنا عالم نصاري هم آمد در مجلس ما نشست او يك مسند سبز رنگي از حرير داشت كه خدمتگزارش پهن كرد و نشست.



[ صفحه 193]



رهبان رو به پدرم نمود گفت آيا تو از امت مرحومه هستي پدرم فرمود آري من از امت مرحومه هستم.



أمن علمائها أم من جهالها

فقال ابي لست من جهالها



پرسيد عالمي يا جاهلي فرمود جاهل نيستم گفت چند سئوال از تو دارم پدرم فرمود بپرس هر چه مي خواهي.

رهبان گفت؟ از كجا شما مي گوئيد اهل بهشت مي خورند و مي آشامند و سخن نمي گويند امام محمدباقر (ع) - از آنجا كه جنين در حال جنينيت در شكم مادر مي خورد و مي آشامد و سخن نمي گويد.

رهبان؟ - از كجا مي گوئي كه ميوه هاي بهشتي هميشه تر و تازه و در دسترس همه اهل بهشت است.

امام عليه السلام - ان ترابنا ابدا يكون غضا طريا موجودا عند جميع اهل الدنيا

فرمود خاك ما هميشه تر و تازه و موجود است نزد همه مردم دنيا

رهبان - گفت گمان مي كنم تو از علماي امت هستي.

امام - گفتم از جهال نيستم قلت لست من جهالها

رهبان - گفت آن ساعتي كه نه از ساعت شب و نه از ساعت روز است كدام است

امام عليه السلام - فرمود آن ساعت بين طلوعين است و ساعت از فجر است تا طلوع شمس كه در اين ساعت هر كس در هر حال باشد آرامش دارد

رهبان - گفت به خدا قسم اكنون از تو سئوالي مي كنم كه نتواني پاسخ دهي

امام عليه السلام - بپرس

رهبان - نگاهي به طرف راست و چپ خود كرد گفت آن دو مولودي كه در يك روز متولد شدند و در يك روز مردند و يكي پنجاه سال و ديگري 150 سال عمر كرد كيست؟

امام عليه السلام - فرمود آن دو نفر يكي عزيز و ديگر عزره يا عزير بود كه هر دو در يك روز متولد شدند و در سال 150 هر دو مردند - بدين شرح كه عزيز بر الاغش سوار شد به انطاكيه رفت و خوابش برد صد سال به خواب مرگ بود پس از آن خداوند او را برانگيخت و زنده نمود به خانه خود برگشت به طوري برادر و فرزندش او را نمي شناختند عزير در آن موقع 125 سال داشت كه 25 سال عمر كرده بود و



[ صفحه 194]



برادرش 125 سال داشت - و با هم بحث مفصلي كردند نشانه حقيقت امر را به خرش و آب و غذاي خود كه زاد و توشه او بود معرفي كرد و سپس با هم 25 سال ديگر عمر كردند خداوند آن دو برادر را برد در حالي كه عمر هر دو 150 سال بود يكي 50 سال و ديگري 150 سال

رهبان گفت به خدا قسم تو مرا رسوا كردي والله كه اعلم از همه هستي - اصحاب هشام اين جريان را ديدند و به او گزارش دادند و ما هم برگشتيم سوار شديم به طرف مدينه حركت كرديم هشام دستور داده بود كه ما را در شهرهاي بين راه به شهر راه ندهند و پذيرائي نكنند.

چون به مدين رسيديم درب شهر بسته بود پدرم بالاي كوه شعيب رفت و همان نداي كه شعيب پيغمبر كرده بود تجديد نمود.

و فرمود بقية الله خير لكم ان كنتم مؤمنين و نحن و الله بقية الله في ارضه -. كه شيخ و بزرگ مدين بيرون آمد و گفت اي اهل مدين اتقوا الله يا اهل مدين فانه قد وقف الموقف الذي وقف فيه شعيب حين دعا علي قومه فان انتم لم تفتحوا الباب جاءكم من الله العذاب و قد اعذر من انذر ففتحوا الباب و انزلونا [1] .

در روايت ديگر اندكي فرق دارد كه ما مطلب را تا آنجا كه به دير راهب رسيده اند و مورد اتفاق است به طريق اين روايت نقل مي كنيم.

امام جعفر صادق عليه السلام كه با پدرش بود مي فرمايد و در دير جمعي را ديديم كه جامهاي پشمينه درشت پوشيده و پيري بر بلندي نشسته و موي ابروهاي او بر چشمهايش افتاده چون نظرش بر امام محمدباقر افتاد گفت آشنائي يا بيگانه

امام عليه السلام فرمود كه از شما نيستم

رهبان - از امت مرحومه اي

امام عليه السلام - آري

رهبان - از علماي امت مرحومه يا جهال آنها

امام - از جهال نيستم

رهبان - من از تو چيزي مي پرسم يا تو مي پرسي

امام - تو هر چه مي خواهي بپرس



[ صفحه 195]



رهبان - بين ما و شما مورد اتفاق است كه در بهشت درختي است آن را طوبي گويند ما مي گوئيم اصل آن در سراي عيسي است و به عقيده شما در سراي محمد است و در خانه و بقعه نيست كه از آن درخت شاخي سايه نيفكنده باشد اكنون بگو بدانم در دنيا نظير آن چيست؟

امام محمدباقر عليه السلام - در دنيا نظير آن آفتاب است كه چون روز مي شود در تمام خانه ها شعاع آن موجود است.

راهب - شما مي گوئيد اهل بهشت هر چه مي خورند از طعام و شراب كم نمي شود در دنيا مثل آن چيست.

امام عليه السلام - كتابهاي آسماني است كه همه تشنگان وادي علوم و دانش از آن سيراب مي شوند و از آن چيزي كم نمي گردد - هر قدر دقايق و حقايق و تفسير و تأويل و ظاهر و باطن آن استخراج كنند اصل آن همچنان باقي و برقرار است و از آن چيزي كسر نمي شود - همه اهل دير آفرين گفتند

راهب - ما و شما گوئيم اهل بهشت از طعام و شراب آنچه مي خورند بول و غايط نمي شود نظيرش در دنيا چيست؟

امام باقر عليه السلام - غذاي شكم مادر كه هر چه مي خورند جذب مي شود و دفع نمي گردد

راهب - كليد بهشت طلا يا نقره است؟

امام عليه السلام - نه نقره است نه طلا بلكه كليد بهشت زبان مؤمنين است كه به توحيد گويا باشد!! و به ذكر خدا در حركت آيد در بهشت بدان باز مي گردد

راهب - مسئله ديگر مي پرسم كه در آن بماني

امام عليه السلام - بپرس اگر پاسخ درست بشنوي به دين ما در مي آئي

راهب - آري اگر پاسخ درست بدهي به مذهب شما مي آيم

راهب - مرا خبر ده از دو برادري كه در يك شب از مادر متولد شدند و يك روز از دنيا رفتند عمر يكي صد سال و ديگري دويست سال بود

امام عليه السلام - آن دو برادر عزيز و عزير بودند پسران ارخيا كه در يك روز متولد شدند و خداي عالم عزير را به نبوت برگزيد و پس از پنجاه سال كه با هم به سر بردند روزي عزير به دهي رسيد كه خراب شده بود و اهل آنجا هلاك شده بودند در آنجا باغي بود



[ صفحه 196]



كه انگور و انجيرش رسيده بود و در سايه درختي به استراحت آرميد و از آن ميوه ها بخورد و قدري انگور را شيره گرفت و مقداري ميوه در سبدي كرد و آن شيره را در كوزه يا مشكي نمود و پهلوي او بود كه به خواب رفت

عزير اكثر اوقات درباره قضا و قدر و جبر و اختيار و حشر و نشر فكر مي كرد در آن وقت كه خوابيده بود به فكر زنده شدن اهل آن ده افتاد كه چگونه زنده مي شوند و حشر و نشر مي كردند در همان لحظات خداوند روح پيغمبر خود را قبض كرد و جسدش را از چشم مردم پنهان داشت

بايد متذكر بود كه خداوند گوشت پيغمبران و انبياء و اوصياء خود را بر جانوران و حيوانات حرام كرده است - ضمنا طعام و شراب او را تازه نگاهداشت و الاغش را هم قبض روح نمود سالها گذشت كه آن ده به اهتمام يكي از پادشاهان آباد شد به شرحي كه در تاريخ انبياء نوشته ايم صد سال گذشت كه عزير پيغمبر به خواب بوده كه باز خداوند روح او را به بدنش بازگردانيد و فرشته اي را مأمور كرد بپرسند (كم لبثت) چه قدر خوابيده اي - و چه مدت در اينجا زيست كرده اي؟

عزير پيغمبر پنداشت آفتاب غروب كرده نگاه كرد آفتاب را ديد گفت يك روز يا مقداري از روز هست خوابيده ام - آن فرشته گفت صد سال است تو خواب بودي اگر باور نداري به حمارت كه مركب سواري تو بوده نگاه كن كه چگونه استخوانهاي آن حيوان پوسيده است.

خطاب شد به عزير كه اجزاء پوسيده الاغ را از عروق و اعصاب و استخوان و لحم و جلد كه خاك شده به هم جمع كن و تركيب كن عزير چنين كرد آن حيوان هم زنده شد گفت پروردگارا يقين كردم كه بر همه چيز قادري و توانائي عزير بر الاغ خود سوار شد به وطن برگرديد و با برادر خود پنجاه سال ديگر زيست و زندگي نمود تا هر دو در يك روز به رحمت ايزدي پيوستند

در اين روايت عمر عزيز دويست سال و عمر عزير 150 سال ذكر شده

راهب - چون اين كلام را شنيد بي اختيار بيهوش شد

امام محمدباقر عليه السلام - با فرزندش به منزل خود رفتند روز ديگر راهب فرستاد از آن حضرت مسائلي بپرسد امام محمدباقر عليه السلام فرمودند اگر سئوال دارد بيايد منزل ما راهب با جمعي به منزل امام محمدباقر عليه السلام رفت



[ صفحه 197]



راهب - آيا محمد توئي

امام عليه السلام - نه فرزندزاده او هستم

راهب - نام مادرت چه بود

امام عليه السلام - مادرم فاطمه زهرا

راهب - نام پدرت چيست؟

امام عليه السلام - علي بن ابيطالب

راهب - تو پسر او هستي

امام عليه السلام - بلي

راهب - پسر شبير يا شبر

امام عليه السلام - پسر شبيرم

راهب - گواهي مي دهم خدا يكي است و جز او خدائي نيست محمد (ص) جد تو رسول الله است و تو وصي او هستي اين شهادت داد و همه آنها كه در دير راهب بودند مسلمان شدند

حضرت امام محمدباقر (ع) با فرزندش جعفر صادق (ع) به شام رسيدند

«بنابر اين روايت ملاقات راهب قبل از وصول ورود به شام بوده است»

هشام بن عبدالملك از امام عليه السلام استقبال كرد و تعظيم و تكريم نمود و گفت بر من يك مسئله مشكل شده و علماء آن را نمي دانند شما اين موضوع را براي من حل كنيد

امام عليه السلام - بپرس

هشام - بگو بدانم هر گاه امتي امام خود را بكشند خداي تعالي آنها را چگونه مجازات مي كند

امام عليه السلام - چون ملتي امام و پيشواي آسماني را بكشد هيچ سنگي و كلوخي را بر نمي دارند مگر اينكه در زير آن خون مي جوشد

عبدالملك - گفت راست است چون علي بن ابيطالب را كشتند بر سراي پدرم سنگي بزرگ بود كه چون برداشتند خون تازه در زير آن پيدا شد و من حوضي داشته در باغ خود و سنگ ريزه ها در اطراف آن بسيار بود و در قتل جدت حسين بن علي ديدم در زير سنگ ريزه ها خون مي جوشد

نگارنده گويد اگر ما قراين ديگري در اثبات اين حقيقت نداشتيم اين سخن را از اين مرد باور نمي كرديم ولي مسلما او از پدرش شنيده و خودش ديده كه زمين از قتل سيدالشهداء خون مي جوشد



[ صفحه 198]



حضرت امام محمدباقر (ع) يك هفته در شام مهمان رسمي عبدالملك بود و بعد گفت آيا ميل داري بماني يا مراجعت به مدينه مي كني فرمود در كنار قبر جدم را بيشتر دوست دارم او اسباب مراجعت آن حضرت را با همراهان فراهم كرد به عزت برگشتند اما دشمني و خصومتي ذاتي او بود و لذا پس از بيرون رفتن فرستاد يا قدم به قدم و منزل به منزل و ده به ده سفارش كنند كه خوردني و آشاميدني به آنها ندهند و چيزي به آنها نفروشند و بخشش نكنند تا شايد از گرسنگي هلاك شوند.

چون امام محمدباقر (ع) به آن دير راهب تازه مسلمان رسيدند - مطلع شد امام را با اصحابش ضيافت و مهماني كرد و اكرام و احترام بسيار نمود چون والي شهر اين خبر را بشنيد راهب را گرفته زنجير نمودند و به شام فرستادند.

امام جعفر صادق (ع) اين خبر را شنيد غمناك گرديد از پدر پرسيد براي دوستي ما بر اين شيخ اذيت و آزار كردند - حضرت امام محمدباقر فرمود اي فرزند غمگين مشو كه بيش از دو منزل آنها را نخواهند برد كه به رحمت حق واصل خواهد شد و از عبدالملك به او رنجي نخواهد رسيد - و بعد خبر رسيد كه راهب از شرور ظلمه نجات يافت و به حق پيوست.


پاورقي

[1] اعيان الشيعه ص 47 ج 4 جزء 2.