بازگشت

تأييد امام باقر از قيام مختار


عبدالله بن شريك مي گويد همراه گروهي در محضر امام باقر (عليه السلام) بوديم ناگاه مردي از مردم كوفه حضور امام باقر (عليه السلام) آمد و خواست دست امام را ببوسد، امام نگذاشت آنگاه امام پرسيد تو كيستي، او گفت من ابوالحكم ابن مختار هستم - امام تا او را شناخت احترام شاياني به او نمود برخواست و او را نزديك خود نشانيد.

ابوالحكم به امام عرض كرد خدا كارت را سامان كند مردم پشت پدرم مختار عيب جويي مي كنند و به او ناروا مي گويند به طوري كه حرف مردم درباره پدرم بسيار شده است ولي سوگند به خدا رأي صحيح رأي شماست. نظر شما چيست؟



[ صفحه 30]



امام (عليه السلام): مردم چه سخني پشت سر پدرت مختار مي گويند؟

ابوالحكم: مي گويند كذاب است اكنون هر چه شما نظر بدهيد همان مي پذيرم. امام باقر (عليه السلام) فرمود: سبحان الله پدرم ما را خبر داد كه مهريه مادرم را مختار فرستاد آيا مختار خانه هاي ما را نساخت؟ و شركت كنندگان پدرم و بستگان ما را در كربلا نكشت و مطالبه خون ما را نكرد. آنگاه امام باقر (عليه السلام) سه بار فرمود: رحم الله اباك. خدا پدرت را رحمت فرمايد.

مختار حق ما را در نزد هر كس كه يافت آن را گرفت و نگذاشت پايمال شود و نيز فرمود:

لا تسبو المختار فانه قتل قتلتنا و طلب ثارنا و زوج اراملنا و قسم المال علي العسرة [1] .

مختار را ناسزا نگوييد چرا كه او قاتلان ما را كشت و به خون خواهي از ما برخواست و بيوه هاي ما را شوهر داد و در شرايط سخت و تنگدستي به ما كمك و مساعدت نمود.



[ صفحه 31]



در تاريخ طبري است كه بعد از قتل حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) عبيدالله بن زياد جناب مختار را طلبيد و گفت: تو بودي كه در مقام نصرت مسلم بن عقيل بر آمدي؟ و چوب خود را چنان به صورت مختار زد كه چشمش معيوب شد بعد امر كرد آن جناب را ميان زندان حبس كردند، بعد از مدتي از ميان زندان نامه به عبدالله بن عمر بن الخطاب شوهر خواهر خود نوشت كه مرا به ستم و ظلم حبس نمودند سفارشي بنما درباره من به عبيدالله بن زياد كه مرا رها كند و السلام.

چون نامه به عبدالله بن عمر رسيد خواهر مختار صفيه خبر شد گريه و جزع نمود شوهرش عبدالله عمر كاغذي نوشت به ابن زياد وي را رها نمايد لذا او را رها نمود لكن سه روز مهلت داد كه از كوفه خارج شود.

جناب مختار رفت به مكه معظمه و مدتي در مكه بود و بعد مراجعت نمود به جانب كوفه ثانيا عبدالله بن يزيد انصاري والي كوفه جناب مختار را حبس كرد تا وقتي كه عبدالله بن زبير عبدالله بن يزيد انصاري را از كوفه عزل نمود و عبدالله بن مطيع را حاكم كوفه گردانيد.

جناب مختار ايضا نامه نوشت به عبدالله بن عمر شوهر خواهرش از ميان زندان و به توسط او از زندان خارج شد و به منزل خود رفت، متدرجا شيعيان دور او جمع شدند.

منافقين به عبدالله مطيع گفتند اگر مي خواهي امارت تو استقامت پيدا كند بايد مختار را حاضر كني و او را به زندان بيفكني عبدالله بن مطيع زائده بن قدامه را عقب مختار روانه نمود كه او را نزد خود احضار نمايد.



[ صفحه 32]



جناب مختار مطلب را دانست خودش را به ناخوشي زد و تمارض نمود خبر به عبدالله مطيع دادند كه مريض است و از آمدن معذور است.

جناب مختار ياوران خود را طلبيد گفت وقت آن رسيده كه خروج نمائيم و خون پسر پيغمبر را طلب كنيم در اين حال عبدالرحمن بن شريح وارد كوفه شد و بزرگان اهل كوفه را ديد و گفت مي خواهد مختار خروج نمايد و خون پسر پيغمبر را طلب كند و مي گويد جناب محمد حنفيه مرا مأمور نمود به اين امر نمي دانند در دعوي خود صادق و راستگوست يا خير؟ برويم به مدينه و از جناب محمد حنفيه سؤال كنيم اگر اجازت فرمود در متابعت وي اطاعت كنيم و اگر نهي فرمود دوري كنيم [2] .

اين رأي پسنديده و به مختار گفتند چند روز ما را مهلت بده تا ما هم اسلحه خود را فراهم و به متابعت تو خروج نمائيم پس جمعي از بزرگان شيعيان رفتند به مدينه خدمت جناب محمد و مطلب را به آن جناب عرض كردند.

فرمود: مي رويم خدمت حضرت علي بن الحسين (عليه السلام) كه امام من و شما هست و آنچه فرمود اطاعت كنيد آمدند خدمت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) و به عرض آن حضرت رسانيدند.

فرمود يا عم لوان عبدا زنجيا تعصب لنا اهل البيت لوجب علي الناس موازرته و قدوليتك يا عم هذا الامر فاصنع ما شئت پس جناب محمد فرمود به خدا قسم من دوست مي دارم كه خداوند ما را از دشمنان ما بگيرد.



[ صفحه 33]



از نظر حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) و حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) مختار را بشناسيد:


پاورقي

[1] بحار ج 45 ص 351.

[2] تاريخ طبري و منتخب التواريخ.