بازگشت

عابد بزرگ سؤال هاي خود را به اين ترتيب مطرح كرد


1- اين بنده خدا بگو بدانم آن ساعتي كه ته از شب است و ته از روز چه ساعت است، حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است.

2- عابد گفت دوم اگر آن ساعت نه از شب است نه از روز پس چه ساعتي است؟ امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود آن ساعت از ساعت هاي بهشت است، در اين ساعت بيماران شفا مي يابند و گرفتارها از گرفتاري نجات پيدا مي كنند خداوند اين ساعت را براي آنان كه در فكر روز قيامت و حساب و كتاب الهي هستند لحظاتي خوش و شيرين قرار داده، و به عكس كور دلان و تيره بختان از صفاي اين ساعت محرومند و در خواب بي خبري و غفلت هستند.

عابد بزرگ از بيانات شيوا و شيرين امام قانع شد، و بلند گفت آنچه گفتي صحيح است

3- اكنون سؤال ديگر من اين است بگو بدانم شما مي گوييد وقتي كه اهل بهشت به بهشت رفتند در بهشت انواع غذاها را كه مي خورند، ديگر مدفوع و ادرار ندارند آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟

امام محمد باقر (عليه السلام) آري نظير در دنيا بچه اي است كه در رحم مادر است آنچه مي خورد جزء بدن او مي شود ديگر مدفوع و ادرار ندارد.



[ صفحه 49]



عابد بزرگ گفت كاملا درست گفتي اكنون باز من سؤال مي كنم يا تو سؤال مي كني، حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود آنچه مي خواهي بپرس، عابد بزرگ به مسيحيان حاضر رو كرد و گفت اين شخص بسياري از مسائل را مي داند، سپس رو به امام كرد و گفت تو گفتي من از علماء اسلام نيستم؟

ولي اكنون معلوم مي شود كه از علماء اسلام هستي امام فرمود من گفتم از بي سوادان نيستم.

4- عابد بزرگ چهارم بگو بدانم شما مي گوييد در بهشت درختي هست به نام درخت طوبا داراي ميوه هاي گوناگون هر چه بهشتيان از آن مي خورند از آن چيزي كم نمي شود آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟

امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود آري مثل آن در دنيا چراغ است كه هر چه چراغ ها ديگر به وسيله آن روشن مي كنند از او كم نمي شود.

عابد بزرگ كه از بسياري علم و اطلاعات امام در تعجب فرو رفته بود خود را جمع و جور كرد و با تندي به حاضران گفت اكنون يك سؤال از ايشان بپرسم حتما نتواند جواب آن را بدهد. سپس رو به آن حضرت كرد و گفت:

5- سؤال پنجم به من خبر بده از دو نفر شخصي كه از يك مادر در يك ساعت دو قلو به دنيا آمدند و هر دو در يك ساعت مردند اما يكي از آنها در وقت مردن پنجاه سال داشت ديگري صد و پنجاه، آن ها چه كساني بودند و قصه آن و قصه آنها چيست؟

حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود: اين دو نفر دو برادر بودند به نام عزير و عزر، اين دو در يك روز از مادر متولد شدند و با هم سي سال زندگي كردند پس



[ صفحه 50]



از سي سال روزي عزير از دهي عبور كرد و ديد كه آن ده خراب شده و مردم آن ده مرده اند وقتي استخوان هاي پوسيده مردم را ديد، در فكر و خيال افتاد كه چگونه خداوند آن استخوان هاي پوسيده را در روز قيامت دوباره بر مي گرداند و زنده مي كند. همين فكر باعث شد كه خداوند به او كه پيغمبر است بفهماند كه اين كار براي خدا آسان است خداوند در همان جا روح او را قبض كرد او مرد بدنش به زمين افتاد و پس از مدتي استخوان هايش پوسيد صد سال از اين جريان گذشت خداوند او را زنده كرد و توسط فرشته اي از او پرسيد چقدر خوابيده اي گفت يك روز يا چند ساعت فرشته به او گفت تو اشتباه مي كني تو صد سال است كه در اين جا خوابيده اي او به اين ترتيب به دنيا برگشت و يقين كرد كه معاد و روز قيامت حق است آنگاه 20 سال ديگر با برادرش عزر در اين دنيا عمر كرد و سپس در يك ساعت و يك روز او و برادرش با هم از دنيا رفتند در نتيجه عزير پنجاه سال در دنيا عمر كرد و برادرش عزر صد سال عمر كرد.

6- ششم، سپس عابد بزرگ سؤال آخر چنين مطرح كرد پدر و پسري هر دو زنده اند اما پسر 70 سال بزرگتر از پدر است اين چگونه مي شود؟ حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود: اين همان عزير پيغمبر است كه وقتي در سي سالگي به خواست خداوند به مردگان پيوست در آن وقت همسرش حامله بود و پسري از او به دنيا آمد وقتي كه عزير پس از صد سال زنده شد در دنيا سي سال عمر كرده ولي پسرش صد سال داشت در نتيجه پسرش هفتاد سال از پدر بزرگتر بود.



[ صفحه 51]



عابد از جواب هاي فوري و صحيح امام باقر (عليه السلام) آن چنان در تعجب و فكر فرو رفت كه ناگهان حاضران ديدند عابد از هوش رفته است. پس از لحظاتي به هوش آمد و از اصل و نصب امام باقر (عليه السلام) سؤال كرد، حضرت باقر (عليه السلام) نسب خود را بيان داشت.

عابد بزرگ رو به مسيحيان كرد و گفت من تاكنون شخصي را عالمتر از اين آقا نديده ام تا اين مرد در شام است هر سؤال داريد از او بپرسيد ديگر سراغ من نياييد و مرا به عبادتگاهم ببريد [1] .

بعضي نقل مي كنند آن عابد قبول اسلام كرد و حاضران نيز به پيروي از او مسلمان شدند و به اين ترتيب امام باقر (عليه السلام) در تبعيدگاه خود در يك جلسه جمعي از كشيشان و روحانيون بزرگ مسيحي را به اسلام جذب نمود.

جاسوسان مخصوص هشام گزارش مي دهند.

ماجراي ملاقات امام باقر (عليه السلام) با راهب را به هشام گزارش دادند بعضي نقل مي كنند هشام از ترس آنكه مبادا مردم شام كم كم به عظمت مقام امام باقر (عليه السلام) پي ببرند دستور داد آن حضرت را زنداني كنند، تا مردم نتوانند با او تماس بگيرند و رفته رفته نام و ياد او فراموش شود. ولي پس از مدتي به هشام خبر دادند ويژگي هاي برجسته امام باعث شده كه تمام زندانيان به او گرديده و هم چو پروانه ي دور شمع وجودش جذب شده اند هشام براي حفظ ظاهر صدمه اي به امام نرسانيد ولي دستور داد او پسرش امام صادق (عليه السلام) را تحت نظر به مدينه



[ صفحه 52]



ببرند حتي به دستور او اين تهمت ناجوان مردانه را شايع كردند كه امام باقر (عليه السلام) يك نفر جادوگر است و در راه كسي با او تماس نگيرد سرانجام با توهين هاي بسيار نسبت به ساحت مقدسش آن حضرت را به مدينه بردند.

به روايت ديگر آن حضرت را به حبس فرستاد، به آن ملعون گفتند: كه اهل زندان همه مريد او گرديده اند پس به زودي حضرت را روانه مدينه كرد. پيش از ما پيك با سرعت فرستاد كه در شهرها كه در سر راهست ندا كنند در ميان مردم كه دو پسر جادوگر ابوتراب محمد بن علي و جعفر بن محمد كه من ايشان را به شام طلبيده بودم ميل كردند به سوي ترسايان و دين ايشان را اختيار كردند پس هر كه به ايشان چيزي بفروشد، يا برايشان سلام كند، يا با ايشان مصافحه كند خونش هدر است. چون پيك به شهر مدين رسيد بعد از آن ما وارد شهر شديم و اهل آن شهر درها را به روي ما بستند و ما را دشنام مي دادند و ناسزا به علي بن ابيطالب (صلي الله عليه و سلم) گفتند و هر چه ملازمان ما مبالغه مي كردند، در نمي گشودند و در آذوقه به ما نمي دادند چون ما به نزديك دروازه رسيديم پدرم با ايشان به مدارا سخن مي گفت و فرمود كه از خدا بترسيد ما چنان نيستيم كه به شما گفته اند و اگر چنان باشيم شما با يهود و نصاري معامله مي كنيد چرا از مبايعه ما امتناع مي نمائيد. آن بدبختان گفتند كه شما از يهود و نصاري بدتريد زيرا كه ايشان جنريه مي دهند و شما نمي دهيد هر چه پدرم ايشان را نصيحت كرد سودي نبخشيد و گفتند در نمي گشاييم به روي شما و چهارپايان شما هلاك شويد.



[ صفحه 53]



حضرت چون اصرار آن اشرار را مشاهده نمود پياده شد و فرمود اي جعفر تو از جاي خود حركت مكن و كوهي در آن نزديكي بود كه بر شهر مدين مشرف بود. حضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد انگشت بر گوشهاي خود گذاشت و آياتي كه حق تعالي در قصه شعيب فرستاده است و مشتمل است بر مبعوث گرديد، شعيب بر اهل مدين و معذب گرديدن ايشان به نافرماني او، بر ايشان خواند تا آنجا كه حق تعالي مي فرمايد: «بقية الله خير لكم ان كنتم مومنين» پس فرمود كه مائيم به خدا سوگند بقيه خدا در روي زمين پس حق تعالي باد سياهي تيره برانگيخت. آن صدا را به گوش مرد و زن صغير و كبير ايشان رسانيد و ايشان را وحشت عظيم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر مي كردند.

پس مرد پيري از اهل مدين پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صداي بلند ندا كرد. در ميان شهر كه از خدا بترسيد اي اهل مدين كه اين مرد در موضعي ايستاده است كه در وقتي كه حضرت شعيب قوم خود را نفرين كرد در اين موضع ايستاده بود و به خدا سوگند اگر در بر وي نگشائيد مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد پس ايشان ترسيدند و در را گشودند و ما را در منازل خود فرود آوردند و طعام دادند و ما روز ديگر از آن جا بيرون رفتيم پس والي مدين اين قصه را نوشت به هشام. آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پير را به قتل برسانيد. پس هشام لعين به والي مدينه نوشت كه پدرم را به زهر هلاك كند و پيش از آن كه اين اراده به عمل آيد هشام به درك واصل شد.



[ صفحه 54]




پاورقي

[1] نقل از كتاب زندگاني آية ا... اشتهاردي ص 100.