بازگشت

دوران زندگي امام باقر


با نگاهي گذرا به دوران زندگي امام محمّد باقر در مي يابيم كه پيش از وزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموي پس از وفات امام باقر پايان داد و منجر به روي كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت و آرامشي آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.

از طريق شواهدي كه از رويدادهاي زندگي آن حضرت در دست داريم،مي توان سيماي آن روزگار را بخوبي لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاي سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهي يافت.

اوّلاً: وجود پديده اي به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموي كه اصلاحاتي در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه اي نيز به توفيقهاي جزئي در اين راه نائل شد. با اين همه وي، به دلايلي نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.

او بسيار دير به روي كار آمد. چون گروههاي اسلامي كه با حكومت اموي سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامي ريشه دوانيده بودند و فريب اين بازي سياسي را نمي خوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعيان اهل بيت عليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسي بر خوردار بودند كه عمر بن عبد العزيز يا عبدالله مأمون نمي توانستند، در آنها تأثير بگذارند. اين آگاهي سياسي شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفي حقايق اسلام از سوي ائمه عليهم السلام دانست. يكي از بارزترين اين حقايق آن بود كه حكومت نه ارثي است، نه مي توان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايد به امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مي فرمايد:ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مي كنند. امام اين عبارت را پيش از رسيدن وي به قدرت بيان كرده بود.

به حديث زير توجّه فرماييد:

ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بن عبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه داده بود.امام عليه السلام فرمود:

«اين جوان نرمي پيشه مي كند و عدالت را آشكار مي سازد و چهار سال زندگي سپس مي ميرد و زمينيان بر او مي گريند و كروبيّان نفرينش مي كنند و نيز فرمود: در جايگاهي مي نشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت». [1] .

امام باقرعليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مي دانست چون مقام خلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.

صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّت اهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براي حسن سلوك نظام كافي نمي دانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطل قرار داشت و ائمه همچون انبيا مي خواستند جامعه را از ريشه و بنياد اصلاح كنند.

حديث زير از شيوه ي نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن عبد العزيز مربوط مي شود، پرده بر مي دارد.

روزي عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفر از دانشمندان آن ديار را به سوي من روانه كن تا از آنان درباره روش تو پرس و جو كنم. عامل وي دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاع آنان رساند. دانشمندان از اجابت درخواست خليفه عذر خواستند و گفتند: ما كار و خانواده داريم و نمي توانيم آنها را رها كنيم عدالت خليفه هم اقتضا نمي كند كه ما را به اجبار به اين كار وا دارد، ولي ما يك تن را به نمايندگي از ميان خود، انتخاب كرده به سوي او گسيل مي داريم وعقيده خود را به او مي گوييم تا به آگاهي خليفه رساند. سخن او همان سخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وي سلام گفت و نشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن. خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقي مي گويي كه اينان تصديقت مي كنند و يا باطلي مي گويي كه اينان تكذيب مي كنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اين پيشنهاد را نمي دهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخني ميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.

خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيده است؟ خليفه دير زماني خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخي نداري؟خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نص خدا و رسولش، دروغ گفته ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهي گفت ما اهل مشرق از اين امر بي اطلاع بوده و بر آن اجماع نكرده ايم و اگر بگويم آن را از پدرانم به ارث برده ام خواهي گفت كه پدرت فرزندان بسياري داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردار شده اي؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردي كه اين حق ازآن كس ديگري جز توست. اكنون اجازه مي دهي كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودي. بگو تا ببينم از اين پس چه مي گويي؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاي پيشين به ستم و ناروا دست مي آلودند، زور مي گفتند و غنيمتهاي مسلمانان را به خود اختصاص مي دادند حال آنكه من پيش خود پي بردم كه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسي در نزد خلفاي پيشين بدتر از مؤمنان نبود.از اين رو بود كه من پذيراي منصب خلافت شدم.

مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمي شدي و كس ديگري به خلافت مي نشست و همان كردار خلفاي پيشين را در پيش مي گرفت آيا چيزي از گناهان او بر تو نوشته مي شد؟ عمر گفت: هرگز.

مرد گفت: پس مي بينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتي ديگري را فراهم ساختي و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتي ديگري رامهيّا كردي!

عمر بن عبد العزيز گفت: راستي تو عبرت دهنده بودي. مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شما و اَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما به دست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود ما را بس است و خوب تكيه گاهي است.

موضع امام باقرعليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه ازفرصت به دست آمده در آن دوران براي تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبي بهره برداري مي كرد. آن حضرت مي كوشيد تا بدون آنكه كليد نظام اموي را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكن است اصلاح كند. حديث زير يكي از اين فرصتهاي به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مي گذارد:

هشام بن معاذ مي گويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزد او نشسته بوديم. مُنادي خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمي دارد به درگاه آيد. پس محمّد بن علي يعني باقرعليه السلام به درگاه آمد. مزاحم، پيشكار عمر، نزد وي آمد و گفت: محمّد بن علي بر در است. عمر گفت: او را داخل كن. در حالي كه عمر داشت اشك چشمش را با دست پاك مي كرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وي پرسيد:

«چرا مي گريي؟ عمر پاسخ داد: اي فرزند رسول خدا مسائلي چند مرا به گريه وا داشت. پس محمّد بن علي الباقر فرمود: اي عمر! دنيا يكي ازبازارهاست برخي از اين بازار چيزي را كه بديشان سود مي رساند بر مي گيرند وبيرون مي روند و بعضي با چيزي كه زيانشان مي رساند، از آن خارج مي شوند و چه بسيار مردماني كه دنيا آنان را بمانند چيزي كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و با باري از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براي رسيدن به آنچه كه در آخرت دوست مي داشتند، توشه اي بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مي داشتند، دوري نگزيدند.گروهي، آنچه جمع كرده بودند به كساني قسمت شد كه آنها را ستايش نمي كنند. و به سوي كسي روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايسته ايم اگر به اين اعمالي كه به آنها غبطه مي خوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به اين اعمالي كه از ارتكاب آنها مي ترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.

از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست داري هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فرا روي خويش بگذار و به آنچه دوست نداري هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد بنگر و در جستجوي تعويض از آنها باش. به سوي كالايي مرو كه بر پيشينيان سودي نداشته و تو اميد داري كه براي تو سود كند. از خدا بترس اي عمر! درها را بگشاي و در بانها را بردار و ستمديده را ياري كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصي باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...

در اين هنگام عمر بر روي زانوانش افتاد و گفت: بگو اي برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعليه السلام فرمود: آري، اي عمر كسي كه چون خشنود شد خشنودي اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شد خشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزي كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.

پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه اي است مبني بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن علي رسيدگي كرد و فدك را به او باز پس داد.

ثانياً - چنين به نظر مي رسد كه بني اميّه به خاطر باز تابهاي منفي جريان كربلا، از كشتن خاندان علي عليه السلام به صورت آشكار امتناع مي ورزيدند.از طرفي ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براي ايجاد يك نهضت خونين مناسب نمي ديدند. داستان زير كه از زبان يكي از راويان نقل شده، گواه درستي اين ادعاست.

پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خدا صلي الله عليه وآله با امام باقر به منازعه برخاست به قصد چاره جويي به سوي خليفه اموي (عبد الملك بن مروان) رفت و به وي گفت: از نزد جادوگري دروغگو كه وانهادنش به صلاح تو نيست، به نزدت آمده ام.

عبدالملك نيز نامه اي به والي مدينه نوشت و به او دستور داد كه محمّد بن علي را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: به نظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وي را خواهي كشت؟ زيدپاسخ داد: بلي همين طور است.

امّا والي مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردي را كه تومي خواهي، امروز در روي زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وي يافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مي خواند و پرندگان و وحوش در اثر شيفتگي به صدايش به گرد محراب او جمع مي آيند. قرائت و كتابهاي او همچون سرودهاي داوودي است.او از داناترين و خوش قلب ترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والي همچنين افزود:من دوست ندارم كه اميرالمؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومي را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سرنوشت خود را دگرگون سازند...

بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كرد و پس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وي را دستگير و زنجير كرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمي خواهم دست خود را به خون يكي ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مي كشتم. آنگاه نامه اي به امام باقر نوشت و در آن گفت پسر عمويت را به نزدت مي فرستم، در تربيتش بكوش. [2] .

از اين قصه مي توان پي برد كه حكام بني اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت علي، به صورت آشكار، خودداري مي ورزيدند.

مخالفت علني با حكومت بني اميّه، مسأله اي معروف و آشكار بود. تاريخ برخي از اين نمونه ها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دو مورد اشاره مي كنيم:

1- ديلمي در كتاب اعلام الدين، داستان جالبي نقل كرده است. وي مي نويسد: مردي به عبدالملك بن مروان گفت: آيا به من امان مي دهي؟عبد الملك گفت: آري. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تو رسيده به نص خدا و رسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد:آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت داده اند؟ عبد الملك پاسخ داد نه.

مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضي شده اند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيده اند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنين نيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شده اي و تمام امكانات مسلمانان را تنها به خود اختصاص داده اي؟ عبد الملك گفت: آري چنين است.

مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را اميرالمؤمنين ناميدي؟ درحالي كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميري بر گزيده اند!!عبدالملك به وي گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مي كشم. مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست.سپس از نزد او خارج شد. [3] .

2 - شيخ طوسي در كتاب امالي به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالي،حكايت ديگري در اين باره نقل كرده است:

عبدالملك بن مروان در مكّه براي مردم سخنراني مي كرد.يكي از كساني كه در اين مجلس حضور داشته نقل مي كند كه چون عبدالملك به پند و اندرز در خطبه اش رسيد. مردي در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مي كنيد و امري نمي پذيريد. نهي مي كنيد وخود باز نمي ايستيد. پند مي دهيد و خود پند نمي گيريد، پس آيا ما به سيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ما پيروي كنيد پس جواب دهيد كه چطور مي توان از سيره ستمگران پيروي كرد و چه دستاويزي است در پيروي از گنهكاراني كه مال خدا را چون غنيمت دست به دست مي گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمي دهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد و نصيحت ما را بپذيريد پس بگوييد كه چگونه كسي كه خود محتاج نصيحت و پند است، مي تواند ديگري را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسي كه عدالتش ثابت نشده واجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريم موعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ما كساني كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شما شناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيد و آزادشان سازيد تا كساني را كه در شهرها سرگردان ساخته ايد و آنان را از خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كرده ايد باز گردند و اين مهم را عهده دار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروي نخواهيم كرد و شما را در مال و جان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تا به روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانه زمان پر شود و مدّت به پايان رسد و رنج و محنت خاتمه پذيرد براي هر يك از قيام كنندگان شما روزي است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاب است كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلاني در اين كتاب فروگذار نشده و هر چه كرده ايد در آن گرد آمده است و بزودي ستمگران خواهند دانست كه به چه جايگاهي بازگشت مي كنند. راوي اين ماجرا گويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم برده وي را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعي است كه ما از اين مرد داريم و از آنچه پس از اين ماجرا بر سر وي آمد، نا آگاهيم. [4] .

حادثه دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براي حركت ازمدينه به سوي شام از چگونگي رابطه امام با دستگاه سياسي وقت و مسائلي كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آن حضرت با اين دستگاه پرده بر مي دارد.

ما در اينجا به ذكر روايتي تاريخي مي پردازيم تا خوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اين واقعه، روايات و مدارك مختلفي در دست است، ولي ما روايتي را كه از همه مفصل تر است، برگزيده ايم.

از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود:

«در يكي از سالها هشام بن عبدالملك به سفر حج رفت در اين سال محمّد بن علي و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادق فرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبري فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامي داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگان و خلفاي او هستيم. پس خوشبخت كسي است كه از ما پيروي كند و تيره روز آن كه با ما به دشمني برخيزد و ستيزه جويد.

سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وي بر ما خرده اي نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينه شديم.پس پيكي به عامل مدينه فرستاد مبني بر اينكه پدرم و مرا نيز به دمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتند و در روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهي نشسته بود و سپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاي ايستاده بودند، نشانه اي برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وي، به سوي آن تير مي انداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت:

اي محمّد! با پيران قومَت به سوي نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخ داد: من براي تيراندازي پير شده ام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معاف داري؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندي كه ما را به دين خود و پيامبرش عزّت بخشيد تو را معاف نمي كنم. سپس به پير مردي از بني اميّه اشاره كرد كه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كمان نهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست. آنگاه براي دوّمين بار تيري انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آن شكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكي در دل ديگري مي نشست.

هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالي بود! اي ابوجعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجم هستي. چرا فكر مي كني كه براي اين كار پير شده اي؟ آنگاه از آنچه گفته بود، پشيمان شد.

هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيه صدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكي به سرزير افكنده ي غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پي برد. عادت پدرم چنان بود كه وقتي خشمگين مي شد، به آسمان مي نگريست و چنان خشم آلوده مي نگريست كه بيننده مي توانست غضب را در چهره او آشكار ببيند. چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوي من آي.

پدرم به سوي تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشام نزديك شد، وي برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرم نشانيد. آنگاه به پدرم روي كرد و گفت: اي محمّد! قريش تا هنگامي كه كساني همانند تو دارد، بر عرب و عجم سروري مي كند. خداوند جزايت دهد! چه كسي اين گونه به تو تيراندازي آموخت؟ ودر چند سالگي آموختي؟

پدرم فرمود: مي داني كه اهل مدينه همه اين گونه اند. من نيز در ايام جواني به تير اندازي روي آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه از من تقاضا كرد دوباره دست به تير و كمان بردم.

هشام گفت: من از زماني كه بالغ شده ام هرگز چنين تير اندازي نديده بودم وگمان نمي كنم كسي همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هم مي تواند مانند تو تير اندازي كند؟ پدرم فرمود:

«ما همه (ويژگي) تمام و كمالي را كه خداوند بر پيامبرش صلي الله عليه وآله درآيه ي: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً) [5] «امروز براي شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم.» فرود آورده است، به ارث مي بريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم و ديگران از آن محروم، خالي نباشد.

امام صادق عليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره اش سرخ شد. اين نشانه ي خشم او بود. آنگاه اندكي سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:

مگر ما بني عبد مناف نيستيم و نسب ما و شما يكي نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به ما بهره اي اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوي تمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارث چيزي شديد كه از آنِ كس ديگري جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدا به سوي تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداي متعال است كه فرمود: (وَللَّهِ ِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ) [6] .

«ميراث آسمانها و زمين از آن خداست.»

پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالي كه پس از محمّد پيامبري نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود: (لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ) [7] .

«با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاي.»

كسي كه زبانش را به خواندن قرآن جز براي ما حركت نداده بود خداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.

از اين رو او تنها با برادرش علي و نه ديگر يارانش، راز مي گفت.

پس خداوند آيه اي در اين باره فرو فرستاد و فرمود:

(وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ) [8] .

«و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.«

رسول خدا صلي الله عليه وآله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه گوش تو را اين گونه گرداند اي علي و به همين خاطر بود كه علي بن ابي طالب در كوفه فرمود:

رسول خدا صلي الله عليه وآله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابي هزار باب داشت. رسول خدا صلي الله عليه وآله تنها امير المؤمنين عليه السلام را كه گرامي ترين مردم در نزد وي بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوند پيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش علي را، و نه كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاي خويش قرار داد تا آنكه اين اسرار به ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.

هشام گفت: علي ادعا مي كرد كه علم غيب مي داند حال آنكه خداوند هيچ كس را به غيب خويش راه نمي داد. پس علي از كجا چنين ادعايي مي كرد؟ پدرم پاسخ داد: خداوند بلند مرتبه، بر پيامبرش كتابي فرو فرستاد كه علم گذشته و آنچه تا روز قيامت واقع مي شود در آن آمده است چنان كه خود فرموده است: (وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُديً وَ رَحْمَةً وَبُشْرَي لِلْمُسْلِمِينَ) [9] .

«ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كند و هدايت و رحمت و نويد براي مسلمانان باشد.»

و نيز فرموده است: (وَكُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ) [10] .

«و همه چيز را در پيشوايي آشكار گرد آورديم.»

و نيز گفته است: (مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْ ءٍ) [11] .

«و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم.»

و خداوند به پيامبرش وحي كرد كه از غيب و راز و اسرار نهاني اش چيزي باقي نگذارد مگر آنكه آن را با علي در ميان گذارد. پس پيامبر صلي الله عليه وآله علي را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل و تكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسي اين كارها را به انجام نرساند.

او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده ام حرام است كه به عورتم بنگرند مكر برادرم علي كه او از من است و من از اويم. آنچه براي علي است براي من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضي دين من و تحقق بخشنده وعده ي من است. سپس به اصحابش فرمود: علي بر تأويل قرآن مي جنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام قرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد علي و از همين رو بود كه رسول خدا به اصحابش فرمود:

داورترين شما علي است. يعني علي قاضي شماست و نيز از همين رو بود كه عمر بن خطاب گفت: اگر علي نمي بود هر آينه عمر هلاك مي شد. عمر به علي گواهي مي داد و حال آنكه ديگران او را منكر مي شوند! هشام ديري خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مي خواهي؟ پدرم فرمود: خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالي كه آنان از خروج من دل نگرانند.

هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوي ايشان به انس وآرام تبديل مي كند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوي آنان باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كاري را كه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوي در بارگاه او بيرون شديم. ميداني در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاي ميدان عدّه بسياري از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟

در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناي ايشان است كه سالي يك روز به اينجا مي آيد و مردم از وي فتوا مي خواهند و او نظر مي دهد.

در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافي ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم. پدرم به سوي آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت سر پدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وي به برخي از غلامانش دستور داد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مي كند شماري از مسلمانان گرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحي ابروانش را به حريري زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاي گرفتيم. عدّه اي از كشيشان و راهبان نزد وي آمده بر او سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وي در آنجا نشست. ياران آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمند مسيحي، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت: آيا از مايي يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّت مرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان آنهايي يا از جاهلانشان؟

پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد:بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مي كنيد كه اهل بهشت مي خورند و مي نوشند، امّا حدثي از آنها سر نمي زند و بول نمي كنند؟ دليل شما به آنچه ادعا مي كنيد چيست؟ گواهي معروف و شناخته شده ارائه دهيد.

پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذا مي خورد، امّا از وي حدثي سر نمي زند.

دانشمند مسيحي بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتي كه از علماي آنان نيستي؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم.اصحاب هشام اين گفتگوها را مي شنيدند، آنگاه دانشمند مسيحي به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگري كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مي كنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد بهشتيان از بين نمي رود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مي كنيد چيست؟ گواهي معروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه و موجود است و هيچ گاه نزد تمام مردم دنيا از بين نمي رود. دانشمند مسيحي از شنيدن اين پاسخ به شدّت مضطرب شد و گفت: آيا نگفتي كه از علماي آنان نيستي؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.

دانشمند مسيحي گفت: آيا از تو مسأله ديگري بپرسم؟ پدرم فرمود:بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب محسوب مي كنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همان ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مي يابد و شب زنده دار در آن مي خوابد و بي هوش در آن بهبود مي يابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براي راغبان، رغبت و در آخرت براي كساني كه براي آخرت فعاليت مي كردند دليل روشن، و براي متكبران جاحد كه آخرت را ترك كرده اند حجتي بالغ قرار داده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: دانشمند نصراني از شنيدن اين پاسخ فريادي كشيد و آنگاه گفت: تنها يك پرسش باقي مانده است: به خدا از تو سؤالي مي كنم كه هرگز نتواني براي آن پاسخي بيابي.

پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهي شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادي كه هر دو يك روز به دنيا آمده و در يك روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكي از آنها پنجاه سال و ديگري صد و پنجاه سال در دنيا زندگي كرد؟

پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدند و چون به سن مردان، بيست و پنج سالگي، رسيدند، عزير در حالي كه بر دراز گوشش سوار بود به قريه اي در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت و گفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهد ساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبري برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وي اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت و يك صد سال وي را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است.

سپس او راعيناً با همان دراز گوش و خوراكي كه همراه داشت زنده كرد. عزير به خانه اش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وي تقاضا كرد كه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره و نيز فرزندان فرزندش كه همگي پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وي پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پير شده بودند خاطره نقل مي كرد و آنان آنچه را كه او مي گفت، به خاطر مي آوردند ومي گفتند: چگونه از چيزهايي كه مربوط به سالها و ماههاي بسيار گذشته است، خبر داري؟!

عزيره، كه آن هنگام پير مردي 125 ساله بود، گفت: نديدم جوان بيست و پنج سال اي به آنچه ميان من و برادرم «عزير» در ايام جوانيمان گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمده اي؟ يا از اهل زميني؟ عزير پاسخ داد: اي عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخني كه گفتم مرا يك صد سال ميراند و سپس دوباره زنده ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب و خوراكي است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداوند دوباره آنها را همان گونه كه بوده اند، اعاده فرموده است. در اين هنگام آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال زيست.سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.

در اين هنگام دانشمند مسيحي از جاي خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر از مرا پيش من آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد و مسلمانان دانند كه كسي در ميان آنان هست كه بر علوم ما احاطه دارد و چيزهايي مي داند كه ما نمي دانيم. نه به خدا سوگند ديگر يك كلمه هم با شما سخني نمي گويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزد شما نخواهم آمد.

همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به سوي منزلي كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجا به ديدار ما آمده و جايزه اي از سوي هشام براي ما آورده به ما دستور داد كه از هم اينك به سوي مدينه رهسپار شويم و لحظه اي درنگ نكنيم،زيرا مردم درباره ي مباحثه اي كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحي رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مي ترسيد).

ما بر مركبهاي خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ما پيكي از طرف هشام به عامل مدّين، دياري كه در سر راه ما به مدينه قرار داشت، گسيل شده و به وي پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ابوتراب، محمّد بن علي و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهار مي كنند دروغگويند بر من وارد شدند.و زماني كه آنان را روانه مدينه كردم، نزد كشيشان و راهبان مسيحي رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوند خويشي اي كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اين رو هرگاه نامه مرا خواندي در ميان مردم بانگ سرده. ذمه خود را از كساني كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستند برداشتم، زيرا اينان مرتد شده اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركبها و غلامهايشان و كليه ي همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!

امام صادق عليه السلام فرمود: پيك به ديار مدين آمد. همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكي از غلامانش را پيش فرستاد تا براي ما منزلي تهيه كند و براي مركبهايمان علف و براي خودمان خوراك فراهم سازد. چون غلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و ناسزايمان گفتند و از علي بن ابي طالب عليه السلام به بدي ياد كردند و اظهار داشتند: شما نمي توانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشي با شما نيست. اي كفار، اي مشركان، اي مرتدان، اي دروغگويان، اي بدترين همه خلق!!

غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمي با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتي مكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مي گوييد. به سخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه شما مي گوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصاري و مجوس خريد و فروش مي كنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان پاسخ دادند: شما از يهود و نصاري ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مي دهند، امّا شما اين را هم نمي پردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روي ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مي گيريد از ما نيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمي گشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تا آنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شما بميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشي خويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهي مشرف بر شهر مدين بالا رفت مردم مدين آن حضرت را مي ديدند كه چه مي كند چون بر فراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگي بلند فرياد زد: (وَإِلَي مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً)؛ «وبه سوي مدين برادرشان شعيب را فرستاديم...» تا (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ) [12] «بقيّت خداوند شما را بهتر است اگر مؤمن باشيد» را خواند.

سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت الله درزمين هستيم. پس خداوند بادي بسيار سياه را وزيدن فرمود.باد وزيد و صداي پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان رساند. هيچ زن و مرد و كودكي نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. يكي از كساني كه بر فراز بام رفته بود، پير مردي سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروي كوه ايستاده بود،نگريست و سپس با بانگي بلند فرياد زد: اي مردم مدين از خدا بترسيد. اين مرد همان جايي ايستاده كه پيش از اين شعيب عليه السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روي اين مرد نگشاييد و فرود نياريدش، از سوي خدا عذابي بر شما نازل خواهد شد.

همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذري از هشدار داده شده پذيرفته نيست.. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام ماجرايي را كه روي داده بود براي هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجا رخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز به عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّا هشام درگذشت بي آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندي رساند. [13] .


پاورقي

[1] حلية الاولياء، ص 251.

[2] حلية الاولياء، (با اختصار)، ص 331 - 329.

[3] حلية الاولياء، ص 335.

[4] حلية الاولياء، ص 237.

[5] سوره مائده، آيه 3.

[6] سوره حديد، آيه 10.

[7] سوره قيامت، آيه 16.

[8] سوره حاقّه، آيه 12.

[9] سوره نحل، آيه 89.

[10] سوره يس، آيه 12.

[11] سوره انعام، آيه 438.

[12] سوره هود، آيه 86.

[13] بحار الانوار، ص 306 - 313 به نقل از دلايل الامامه، محمّد بن جرير طبري امامي.