بازگشت

پاسخ امام باقر به شش سؤال راهب بزرگ


امام باقر عليه السلام همراه فرزندش امام صادق عليه السلام در تبعيدگاه خود



[ صفحه 95]



شام از كاخ هشام بيرون آمده، كمي راه رفتند تا رسيدند به ميدان شهر، در آنجا جمعيت بسياري جمع شده بودند.

امام باقر عليه السلام از كسي پرسيد: چه خبر است، اين جمعيت براي چه اينجا جمع شده اند.

او در جواب گفت: اين جمعيت، كشيشان و عابدان مسيحيان هستند، اينها در سال، يك روز مراسمي دارند، و آن روز همين امروز است، اينها عابد و عالم بزرگي دارند كه در عبادتگاه خود بالاي اين كوه، مي باشد، سالي يك بار در چنين روزي جمع مي شوند، تا به زيارت آن راهب و عالم بزرگ خود بروند، هم او را زيارت كنند و هم سؤالهاي خود را كه در طول سال برايشان پيش آمده از او بپرسند، اين جمعيت در اينجا براي همين منظور جمع شده اند، كه به زيارت عابد بزرگ خود بروند، اينها معتقدند كه اين عابد بزرگ، زمان شاگرد حضرت مسيح را درك كرده است.

امام باقر عليه السلام فرمود: اگر مانع نشوند ما هم همراه اين جمعيت به ديدار عابد مي رويم، اتفاقا كسي مانع نشد، و امام باقر عليه السلام همراه جمعي به سوي عبادتگاه عابد، كه در بالاي كوه بود حركت كردند.

امام باقر عليه السلام سرش را با پارچه اي پيچيد كه كسي او را نشناسد و به صورت ناشناس همراه جمعيت به كنار عبادتگاه عابد رسيدند.

كشيشان در بيرون عبادتگاه، فرشي انداختند، و سپس عابد بزرگ را از داخل عبادتگاه بيرون آورده و روي آن فرش نشاندند.

عابد به قدري پير شده بود كه قدرت راه رفتن نداشت، اما



[ صفحه 96]



چشمش زير ابروان بلند و سفيدش مي درخشيد، و حاضران را كه در دورش حلقه زده بودند مي ديد.

جاسوسان به خليفه، هشام خبر دادند كه امام باقر عليه السلام همراه كشيشان مسيحي به ديدار عابد بزرگ رفته است، هشام مخفيانه شخصي را فرستاد تا آنچه در آنجا رخ داد خبر دهد.

سيماي زيبا و جذاب امام باقر عليه السلام عابد بزرگ را جذب كرد، و عابد در ميان اين همه حاضران، به امام باقر رو كرد و گفت:

«آيا شما از مسيحيان هستيد و يا از امت اسلام مي باشي؟»

امام باقر عليه السلام فرمود: از امت اسلام هستم.

عابد بزرگ پرسيد: از علماي اين امت هستي يا از بي سوادان اين امت؟

امام باقر عليه السلام فرمود: از بي سوادها نيستم.

عابد و عالم بزرگ مسيحيان، خود را جمع و جور كرد و تمام حواسش متوجه امام شد و پس از لحظه اي فكر، خواست سطح علم و آگاهي امام را بيازمايد، چرا كه او در همان نگاه اول، عظمت مقام امام را دريافته بود، اينك مي خواست، اين عظمت براي خودش و براي حاضران آشكار گردد، گفت:

من مسائلي را از تو سؤال كنم يا تو سؤال مي كني؟

امام باقر عليه السلام فرمود: تو سؤال كن، هر چه بپرسي من آماده جواب هستم.

عابد بزرگ رو به جمعيت حاضر كرد و گفت: عجيب است كه



[ صفحه 97]



مردي از امت محمد صلي الله عليه و آله اين جرأت را دارد و مي گويد تو سؤال كن و من آمادگي براي تمام سؤال هاي تو را دارم، حال سزاوار است كه چند مسأله از او بپرسم.

عابد بزرگ سؤال هاي خود را به اين ترتيب مطرح كرد:

1- اي بنده ي خدا بگو بدانم آن ساعتي كه نه از شب است و نه از روز، چه ساعتي است؟

امام باقر فرمود: آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است! عابد بزرگ گفت:

2- اگر آن ساعت نه از شب است و نه از روز، پس چه ساعتي است؟

امام باقر عليه السلام فرمود: آن ساعت از ساعت هاي بهشت است، در اين ساعت بيماران شفا مي يابند و گرفتارها از گرفتاري نجات پيدا مي كنند، خداوند اين ساعت را براي آنان كه در فكر روز قيامت و حساب و كتاب الهي هستند، لحظاتي خوش و شيرين قرار داده، و به عكس كوردلان و تيره بختان از صفاي اين ساعت محرومند (و در خواب بي خبري و غفلت هستند.)

عابد بزرگ از بيانات شيوا و شيرين امام، قانع شد، بلند گفت: آنچه گفتي صحيح است.

3- اكنون سؤال ديگر من اين است بگو بدانم، شما مي گوييد وقتي كه اهل بهشت به بهشت رفتند در بهشت انواع غذاها را كه مي خورند، ديگر مدفوع و ادرار ندارند، آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟



[ صفحه 98]



امام باقر عليه السلام فرمود: آري، نظير آن در دنيا بچه اي است كه در رحم مادر است، آنچه مي خورد، جزء بدن او مي شود، ديگر مدفوع و ادرار ندارد.

عابد بزرگ گفت: كاملا درست گفتي، اكنون باز من سؤال كنم يا تو سؤال مي كني؟

امام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.

عابد بزرگ به مسيحيان حاضر رو كرد و گفت: اين شخص بسياري از مسائل را مي داند، سپس رو به امام كرد و گفت:

تو گفتي من از علماي اسلام نيستم؟ ولي اكنون معلوم مي شود كه از علماي اسلام هستي؟

امام فرمود: من گفتم از بي سوادان نيستم.

عابد بزرگ گفت:

4- بگو بدانم شما مي گوييد در بهشت درختي هست به نام «درخت طوبي» داراي ميوه هاي گوناگون، هر چه بهشتيان از آن مي خورند، از آن چيزي كم نمي شود، آيا چنين موضوعي در دنيا نظير دارد؟

امام باقر عليه السلام فرمود: آري مثل آن در دنيا چراغ است، كه هر چه چراغ هاي ديگر را به وسيله آن روشن مي كنند، از او كم نمي شود. [1] .



[ صفحه 99]



عابد بزرگ كه از بسياري علم و اطلاعات امام در تعجب فرو رفته بود، خود را جمع و جور كرد و با تندي به حاضران گفت: اكنون يك سؤالي از ايشان بپرسم كه حتما نتواند جواب آن را بدهد، سپس رو به آن حضرت كرد و گفت:

5- به من خبر بده از دو نفر شخصي كه از يك مادر در يك ساعت دو قلو به دنيا آمدند و هر دو با هم در يك ساعت مردند، اما يكي از آنها در وقت مردن پنجاه سال داشت، و ديگري صد و پنجاه سال، آنها چه كساني بودند و قصه آنها چيست؟

امام باقر عليه السلام فرمود: اين دو نفر، دو برادر بودند بنام عزير و عزره، اين دو با هم در يك روز از مادر متولد شدند و با هم سي سال زندگي كردند، پس از سي سال، روزي عزير از دهي عبور كرد ديد كه آن ده خراب شده و مردم آن مرده اند، وقتي كه استخوان هاي پوسيده ي مردم را ديد، در فكر و خيال افتاد كه چگونه خداوند آن استخوان هاي پوسيده را در روز قيامت دوباره برمي گرداند و زنده مي كند؟

همين فكر باعث شد كه خداوند به او كه پيغمبر بود بفهماند كه اين كار براي خدا آسان است، خداوند در همان جا روح او را قبض كرد، او مرد، بدنش به زمين افتاد و پس از مدتي استخوانهايش پوسيد، صد سال از اين جريان گذشت، خداوند او را زنده كرد، و توسط فرشته اي از او پرسيد: چقدر خوابيده اي؟

او گفت: يك روز يا چند ساعت؟

فرشته به او گفت: تو اشتباه مي كني تو صد سال است كه در



[ صفحه 100]



اينجا خوابيده اي.. [2] .

او به اين ترتيب به دنيا برگشت و يقين كرد كه معاد و روز قيامت حق است آن گاه 20 سال ديگر با برادرش عزره در اين دنيا عمر كرد، سپس در يك روز او و برادرش با هم از دنيا رفتند، در نتيجه عزير، پنجاه سال در دنيا عمر كرد و برادرش عزره صد و پنجاه سال عمر كرد.

6- عابد بزرگ سؤال آخرش را چنين مطرح كرد:

پدر و پسري هر دو زنده اند، اما پسر 70 سال بزرگتر از پدر است، اين چگونه مي شود؟

امام باقر عليه السلام فرمود: اين همان «عزير» پيغمبر است، كه وقتي عزير در سي سالگي به خواست خدا به مردگان پيوست، در آن وقت همسرش حامله بود، و پسري از او به دنيا آمد، وقتي كه عزير پس از صد سال زنده شد، در دنيا سي سال عمر كرده بود ولي پسرش صد سال داشت، در نتيجه پسرش، هفتاد سال از پدر بزرگ تر بود.

عابد از جواب هاي فوري و صحيح امام باقر آن چنان در تعجب و فكر فرو رفت. كه ناگهان حاضران ديدند عابد از هوش رفته است، پس از لحظاتي به هوش آمد و از اصل و نسب امام باقر عليه السلام سؤال كرد، امام نسب خود را بيان داشت.

عابد بزرگ رو به مسيحيان كرد و گفت: «من تاكنون شخصي را عالم تر از اين آقا نديده ام تا اين مرد در شام است، هر سؤال داريد از او



[ صفحه 101]



بپرسيد ديگر سراغ من نياييد و مرا به عبادتگاهم ببريد.»

بعضي نقل مي كنند آن عابد قبول اسلام كرد، و حاضران نيز به پيروي از او مسلمان شدند، و به اين ترتيب امام باقر عليه السلام در تبعيدگاه خود در يك جلسه، جمعي از كشيشان و روحانيون بزرگ مسيحي را به اسلام جذب نمود.

روايت شده: وقتي كه شب شد، آن عابد و عالم بزرگ مسيحيان به كمك بعضي از مسيحيان به حضور امام باقر عليه السلام آمد و پس از ديدن معجزاتي از آن حضرت، مسلمان گرديد، خبر عجيب مناظره ي امام باقر با راهب به هشام و به مردم رسيد، و علم و كمال امام باقر عليه السلام آشكار شد، هشام احساس خطر كرد، جايزه اي براي امام فرستاد و او را روانه مدينه كرد، و افرادي را جلوتر فرستاد تا در بين راه با تبليغات وارونه ي خود، مردم را از تماس با امام باقر عليه السلام و پسرش بر حذر دارند.

نيز روايت شده: جاسوس مخصوص هشام ماجراي ملاقات امام باقر عليه السلام با راهب را به هشام گزارش داد. بعضي نقل مي كنند: هشام از ترس آن كه مبادا مردم شام كم كم به عظمت مقام امام باقر عليه السلام پي ببرند، دستور داد، آن حضرت را زنداني كنند، تا مردم نتوانند با او تماس بگيرند و رفته رفته نام و ياد او فراموش شود.

ولي پس از مدتي به هشام خبر دادند كه ويژگي هاي برجسته ي امام باعث شده كه تمام زندانيان به او گرويده، و همچون پروانه اي دور



[ صفحه 102]



شمع وجودش جذب شده اند.

هشام براي حفظ ظاهر، صدمه اي به امام نرسانيد، ولي دستور داد او و پسرش امام صادق عليه السلام را تحت نظر به مدينه ببرند، حتي به دستور او اين تهمت ناجوانمردانه را شايع كردند كه امام باقر عليه السلام يك نفر جادوگر است، و در راه كسي با او تماس نگيرد. سرانجام با توهين هاي بسيار نسبت به ساحت مقدس آن حضرت، او را به مدينه بردند.

هشام براي حاكم مدينه نوشت كه آن حضرت را مخفيانه با زهر مسموم كند. سرانجام آن امام بزرگوار به جرم اين كه حق مي گفت و با ستمگران مبارزه مي كرد و حاضر نبود با طاغوت زمانش سازش كند، به دست جنايتكاران مزدور هشام، مسموم شده و به شهادت مي رسد و با شهادت خود، درس استقامت و ايستادگي در برابر طاغوت ها و ستمگران را تا سر حد شهادت به پيروانش مي آموزد، به اينكه بايد براي پاسداري از اسلام، خون داد و با خون گرم خود، درخت اسلام را آبياري كرد و ستمگران را براي هميشه روسياه نمود و پوزه ي مغرور آنها را به خاك ماليد. [3] .


پاورقي

[1] توضيح اين كه: اگر چراغي مثلا آن قدر نفت در آن كرده اند كه بنا است 20 ساعت روشن باشد، در اين بيست ساعت اگر هزاران چراغ ديگر را از شعله آن روشن كنند، چراغ هاي ديگر روشن مي شود، ولي از او چيزي كم نمي شود، يعني روشنايي او در همان بيست ساعت ادامه دارد.

[2] داستان عزير در قرآن، سوره بقره، آيه ي 258، آمده است.

[3] اقتباس از: دلائل الامامه طبري شيعي، ص 107 و 108 - منتخب التواريخ، ص 428 و 429 - روضة الكافي، ص 123.