حصن دين


باد چون دامان پُرگل مي رود از بوستان

گلشن طبع مرا گويي بهار است اين خزان


كرده ما را فارغ از گلشن ز سير گلستان

مي كنم زين حرف ها، كلك زبان را امتحان


سرور دنيا و دين، فخر زمين وآسمان

آن كه مي بالد سخن بر خود زمدحش هر زمان


حكم حق را بود گوش و حرف حق را بُد زبان

راه حق را رهنما و حصن دين را پاسبان


گر شود قدر سخن با اين سبك قدري، گران

لفظ و معني گرددش بر گرد سر پروانه سان


نيست جز تعريف عرض حال منظوري از آن

وقت همراهي است اي اميد گاه شيعيان


بي كسم، بيچاره ام، بي دست و پايم، الامان!

گر تو برداري زخاكم، آسمانم، آسمان

شاعر
واعظ قزويني