خلفاي معاصر حضرت
پيشواي پنجم در دوران امامت دوران خود با زمامداران و خلفاي ياد شده در زير معاصر بود:
1- وليد بن عبدالملك (86-96)
دوران خلافت وليد: دوره فتح و پيروزي مسلمانان در نبرد با كفار بود. در زمان او قلمرو دولت اموي از شرق و غرب وسعت يافت. وليد در نتيجه آرامشي كه در عصر وي بر كشور حكمفرما بود، توانست دنباله فتوحاتي را كه در عصر خلفاي سابق انجام يافته بود،بگيرد. به همين جهت قلمرو حكومت وي از طرف شرق و غرب توسعه يافت و بخشهايي از هند، و نيز كابل و كاشمر و طوس و مناطق مختلف و وسيع ديگر، به كشور پهناور اسلامي پيوست و دامنه فتوحات او تا اندلس امتداد يافت و قشون امپراتوري اندلس از نيروهاي تحت فرماندهي «موسي بن نصير»، فرمانده سپاه اسلام، شكست خوردند و اين كشور به دست مسلمانان افتاد.
2- سليمان بن عبدالملك (96-99)
دوران خلافت «سليمان بن عبدالملك» كوتاه مدت بود، به طوري كه مدت سه سال بيشتر طول نكشيد. سليمان در آغاز خلافت، از خود نرمش نشان داد و به محض رسيدن به قدرت، درهاي زندان هاي عراق را گشود و هزاران نفر زنداني بي گناه را كه حجاج بن يوسف در بند اسارت و حبس كشيده بود، آزاد ساخت و عمال و ماموران ماليات حجاج را از كار بركنار كرد و بسياري از برنامه هاي ظالمانه او را لغو نمود
3- عمر بن عبدالعزيز (99-101)
با آن كه طبق وصيت «عبدالملك بن مروان» (پدر سليمان) وليعهد سليمان، برادرش «يزيد بن عبدالملك» بود، اما هنگامي كه سليمان بيمار شد و دانست مرگ او فرا رسيده، به عللي عمر بن عبدالعزيز را براي جانشيني خود تعيين كرد.
پس از مرگ سليمان، هنگامي كه خلافت عمربن عبدالعزيز در مسجد اعلام شد، حاضران از اين انتخاب استقبال نموده با وي بيعت كردند.
عمر بن عبدالعزيز كه مواجه با وضع پريشان توده ها و شاهد امواج خشم و تنفر شديد مردم از دستگاه خلافت بني اميه بود، از آغاز كار، در مقام دلجويي از محرومان و ستمديدگان برآمد و طي بخشنامه اي به استانداران و نمايندگان حكومت مركزي در ايالات مختلف چنين نوشت:
«مردم دچار فشار و سختي و دستخوش ظلم و ستم گشته اند و آيين الهي در ميان آنها وارونه اجرا شده است. زمامداران و فرمانروايان ستمگر گذشته، با مقررات و بدعت هايي كه اجرا نموده اند، كمتر در صدد اجراي حق و رفتار ملايم و عمل نيك بوده و جان مردم را به لب رسانده اند. اينك بايد گذشته ها جبران گردد و اين گونه اعمال متوقف شود.
از اين پس هر كس عازم حج باشد،بايد مقرري او را از بيت المال زودتر بپردازيد تا رهسپار سفر شود، هيچ يك از شما حق نداريد پيش از مشاوره با من، كسي را كيفر كنيد، دست كسي را ببريد يا احدي را به دار بياويزيد.»
مبارزه با فساد و تبعيض
علاوه بر اين، عمر بن عبدالعزيز پس از استقرار حكومت خود، اسب ها و مركب هاي دربار خلافت را به مزايده علني گذاشت و پول آنها را به صندوق بيت المال ريخت و به همسر خود «فاطمه»، دختر عبدالملك، دستور داد تمام جواهرات و اموال و هداياي گران بهايي را كه پدر و برادرش از بيت المال به او بخشيده بودند، به بيت المال برگرداند اگر دل از آن ها بر نمي كند، خانه او را ترك گويد. فاطمه اطاعت كرده تمام جواهرات و زيور آلاتي را كه متعلق به بيت المال بود، تحويل داد.
عمر بن عبدالعزيز نه تنها همسر خود را با قانون عدل و داد آشنا كرد و حق مردم را از او گرفت، بلكه تمام اموال و دارايي و مستغلات و لباسهاي گرانبهاي سليمان بن عبدالملك را فروخت و پول آنها را كه بالغ بر بيست و چهار هزار دينار شده بود، به بيت المال برگردانيد.
عمر بن عبدالعزيز كه اصلاحات اجتماعي و مبارزه با فساد را بدين گونه از خانه خود و دستگاه خليفه قبلي شروع كرده بود، شعاع مبارزه را وسعت داد و بني اميه و عموزادگان خود را به پاي حساب كشيد و به آنها فرمان داد كه اموال عمومي را كه تصاحب كرده اند، به بيت المال پس بدهند. او با قاطعيت تمام، كليه اموالي را كه بني اميه بزور از مردم گرفته بودند، از آنها باز ستاند و به صاحبان آنها تحويل داد و دست امويان را تا حد زيادي از مال و جان مردم كوتاه كرد.
اين موضوع بر بني اميه گران آمد و بر ضد عمر بن عبدالعزيز تحريكاتي نمودند. در همين زمينه عده اي از نزديكان با او ديدار كرده گفتند: آيا نمي ترسي كه قومت بر ضد تو شوريده حكومت تو را واژگون سازند؟
عمر گفت: من غير از حساب روز قيامت، از هيچ چيز ديگر نمي ترسم، (آيا مرا از كودتا مي ترسانيد؟!)
سب علي ع ممنوع!
چنانكه ديديم عمر بن عبدالعزيز- در قياس با ديگر خلفاي اموي - مردي نسبتا دادگر بود و هر چند به خاطر عدم امضاي حكومت او از سوي جانشينان معصوم پيامبر، وي نيز از جرگه طاغوتيان شمرده مي شود، اما به هر حال با بسياري از مظالم اسلاف خويش در افتاد و حكومتش خالي از خدمت نبود. اما در ميان اين خدمات، مهمترين خدمت او به اسلام بلكه به انسانيت، كه در كارنامه حكومت و زندگي او درخشش خاصي دارد، از ميان برداشتن بدعت سبّ امير مومنان (ع) است. او با اين اقدام خود يك بدعت ننگين ريشه دار 69 ساله را از ميان برداشت و خدمت بزرگي به شيعيان بلكه به جهان انسانيت انجام داد.
اين بدعت، ميراث شوم معاويه بود، معاويه كه پس از شهادت امير مومنان (ع) (در سال 40 هجري) كاملا بر اوضاع مسلط شده بود، تصميم گرفت با ايجاد تبليغات و شعارهاي مخالف، علي (ع) را به صورت منفورترين مرد عالم اسلام!! معرفي كند. او براي اين كار، از يك سو، دوستداران و پيروان امير مومنان (ع) را زير فشار قرار داد و با زور شمشير و سرنيزه از نقل فضايل و مناقب امير مومنان (ع) بشدت جلوگيري كرد و اجازه نداد حتي يك حديث، يك حكايت، و يا يك شعر در مدح علي (ع) نقل و گفته شود
و از طرف ديگر، براي آن كه چهره درخشان علي (ع) را وارونه جلوه دهد، محدثان و جيره خواران دستگاه حكومت اموي را وادار نمود احاديثي بر ضد علي (ع) جعل كنند! و از اين رهگذر احاديث بيشماري جعل شد و در ميان مردم شايع گرديد!
معاويه به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد در سراسر كشور پنهاور اسلامي در روزهاي جمعه بر فراز منابر، لعن و دشنام علي (ع) را ضميمه خطبه كنند!
اين بدعت شوم، رايج و عملي گرديد و در افكار عمومي اثر بخشيد و به صورت امر ريشه داري در آمد به طوري كه كودكان با كينه علي (ع) بزرگ شدند و بزرگترها با احساسات ضد علي (ع) از دنيا رفتند!
بعد از معاويه، خلفاي ديگر اموي نيز اين روش را دامه دادند و اين بدعت تا اواخر سده اول هجري كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد، ادامه داشت.
شعاع تاثير يك آموزگار
در اينجا جاي اين سوال باقي است كه انگيزه «عمر بن عبدالعزيز» از اين كار چه بود و چه عاملي باعث شد كه در ميان خلفاي اموي، تنها او به اين اقدام بزرگ دست بزند؟
پاسخ اين سوال اين است كه دو حادثه بظاهر كوچك در دوران كودكي عمر بن عبدالعزيز اتفاق افتاد كه مسير فكر او را كه تحت تاثير افكار عمومي قرار گرفته بود، تغيير داد و بشدت دگرگون ساخت. در واقع از آن روز بود كه اين حادثه بزرگ زمان خلافت اوپايه ريزي شد.
حادثه نخست زماني رخ داد كه وي نزد استاد خود «عبيدالله» كه مردي خداشناس و با ايمان و آگاه بود، تحصيل مي كرد. يك روز عمر با ساير كودكان همسال خود كه از بني اميه و منسوبين آنان بودند، بازي مي كرد. كودكان، در حالي كه سرگرم بازي بودند، طبق معمول به هر بهانه كوچك علي (ع) را لعن مي كردند. عمر نيز در عالم كودكي با آن ها همصدا مي شد. اتفاقاً در همان هنگام آموزگار وي كه از كنار آنها مي گذشت، شنيد كه شاگردش نيز مثل ساير كودكان، علي (ع) را لعن مي كند. استاد فرزانه چيزي نگفت و به مسجد رفت. هنگام درس شد و عمر براي فراگرفتن درس، به مسجد رفت. استاد تا او را ديد، مشغول نماز شد. عمر مدتي نشست و منتظر شد تا استاد از نماز فارغ شود، اما استاد نماز را بيش از حد معمول طول داد. شاگرد خردسال احساس كرد كه استاد از او رنجيده است و نماز بهانه است. آموزگار، پس از فراغت از نماز، نگاه خشم آلودي به وي افكنده گفت:
- از كجا مي داني كه خداوند پس از آنكه از اهل «بدر» و «بيعت رضوان» راضي شده بود، بر آنها غضب كرده و آن ها را مستحق لعن شده اند؟(22)
- من چيزي در اين باره نشينده ام.
- پس به چه علت علي (ع) را لعن مي كني؟
- از عمل خود عذر مي خواهم و در پيشگاه الهي توبه مي كنم وقول مي دهم كه ديگر اين عمل را تكرار نكنم.
سخنان منطقي و موثر استاد، كار خود را كرد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. پسر عبدالعزيز از آن روز تصميم گرفت ديگر نام علي (ع) را به زشتي نبرد. اما باز در كوچه و بازار و هنگام بازي با كودكان، همه جا مي شنيد مردم بي پروا علي (ع) را لعن مي كنند تا آنكه حادثه دوم اتفاق افتاد و او را در تصميم خود استوار ساخت.
اعتراف بزرگ
حادثه از اين قرار بود كه پدر عمر از طرف حكومت مركزي شام، حاكم مدينه بود و در روزهاي جمعه طبق معمول، ضمن خطبه نماز جمعه، علي (ع) را لعن مي كرد و خطبه را با سب آن حضرت به پايان مي رسانيد.
روزي پسرش عمر به وي گفت:
- پدر! تو هر وقت خطبه مي خواني، در هر موضوعي كه وارد بحث مي شوي داد سخن مي دهي و با كمال فصاحت و بلاغت از عهده بيان مطلب بر مي آيي، ولي همين كه نوبت به لعن علي مي رسد، زبانت يك نوع لكنت پيدا مي كند، علت اين امر چيست؟
- فرزندم! آيا تو متوجه اين مطلب شده اي؟
- بلي پدر!
- فرزندم! اين مردم كه پيرامون ما جمع شده اند و پاي منبر ما مي نشينند، اگر آن چه من از فضايل علي (ع) مي دانم بدانند، از اطراف ما پراكنده شده دنبال فرزندان او خواهند رفت!
عمر بن عبدالعزيز كه هنوز سخنان استاد در گوشش طنين انداز بود، چون اين اعتراف را از پدر خود شنيد، سخت تكان خورد و با خود عهد كرد كه اگر روزي به قدرت برسد، اين بدعت را از ميان بردارد. لذا به مجرد آنكه در سال 99 هجري به خلافت رسيد، به آرزوي ديرينه خود جامه عمل پوشانيد و طي بخشنامه اي دستور داد كه در منابر به جاي لعن علي (ع) آيه: «انّ اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و ايتأ ذي القربي و ينهي عن الفحشأ و المنكر و البغي يعظكم لعلكم تذكرون (23)تلاوت شود. اين اقدام با استقبال مردم روبرو شد و شعرا و گويندگان اين عمل را مورد ستايش قرار دادند.
باز گرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (ع)
اقدام بزرگ ديگري كه عمر بن عبدالعزيز در جهت رفع ظلم از ساحت خاندان پيامبر (ص) به عمل آورد، بازگرداندن فدك به فرزندان حضرت فاطمه (س)، دختر گرامي پيامبر اسلام (ص) بود.
فدك در تاريخ اسلام داستان تلخ و پرماجرايي دارد كه جاي بحث آن در اينجا نيست، اما بطور اجمال، سيرتاريخي آن از اين قرار است كه پيامبر، آن را در زمان حيات خود به دخترش فاطمه (س) بخشيد و پس از رحلت پيامبر (ص) ابوبكر، بزور آن را از فاطمه زهرا گرفت و جز اموال دولتي اعلام كرد و از آن زمان به وسيله خلفاي وقت، دست به دست مي گشت تا آن كه معاويه در زمان حكومت خود، آن را به مروان بخشيد، مروان نيز به پسرش «عبدالعزيز» اهدأ كرد، پس از مرگ عبدالعزيز فدك به فرزندش عمر بن عبدالعزيز منتقل گرديد. عمر بن عبدالعزيز، آن را به فرزندان حضرت فاطمه تحويل داد و گفت: فدك مال آنها است و بني اميه حقي در آن ندارد. ولي متاسفانه پس از مرگ او، كه يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، مجددا فدك را از سادات فاطمي پس گرفت و تيول بني اميه قرار داد!
«صدوق» در كتاب «الخصال» نقل مي كند كه عمر بن عبدالعزيز فدك را در جريان سفر به مدينه در ديداري كه با حضرت باقر (ع) داشت، به او مسترد كرد.
گويا با توجه به اين گونه خدمات عمر در رفع برخي مظالم از خاندان پيامبر (ص) بود كه امام باقر (ع) مي فرمود:
«عمر بن عبدالعزيز نجيب دودمان بني اميه است...»
حكومت عمر بن عبدالعزيز، در حدود دو سال، طول كشيد، گفته اند بني اميه او را مسموم كردند و به هلاكت رساندند.
ممنوعيت نوشتن حديث
به دنبال انحرافهاي عميقي كه پس از رحلت پيامبر (ص) در جامعه اسلامي به وقوع پيوست، حادثه اسف انگيز ديگري نيز رخ داد كه آثار شوم و زيانبار آن مدتها بر جهان اسلام سنگيني مي كرد و آن عبارت از جلوگيري از نقل و نوشتن و تدوين «حديث» بود.
با آنكه حديث و گفتار پيامبر (ص) بعد از قرآن مجيد در درجه دوم اهميت قرار گرفته است و پس از كتاب آسماني بزرگترين منبع فرهنگ اسلامي به شمار مي رود، و اصولاً اين دو، از هم قابل تفكيك نمي باشند، خليفه اول و دوم به مخالفت با نقل وتدوين حديث برخاستند و به بهانه هاي پوچ و بي اساس، و در واقع با انگيزه هاي سياسي از هر گونه فعاليت مسلمانان در زمينه نقل و كتابت حديث بشدت جلوگيري نمودند.
ابوبكر گفت: از رسول خدا چيزي نقل نكنيد و اگر كسي از شما درباره مسئله اي پرسيد، بگوييد كتاب خدا (قرآن) در ميان ما و شما است، حلالش را حلال و حرامش را حرام بشماريد.
خليفه دوم براي جلوگيري از نوشتن احاديث پيامبر (ص) طي بخشنامه اي به تمام مناطق اسلامي نوشت: «هر كس حديثي از پيامبر (ص) نوشته، بايد آن را از بين ببرد».
وي تنها به صدور اين بخشنامه اكتفا نكرد، بلكه به تمام ياران پيامبر (ص) و حافظان حديث اكيداً هشدار داد كه از نقل و كتابت حديث خودداري كنند!
«قرظه بن كعب»، يكي از ياران مشهور پيامبر، مي گويد: هنگامي كه عمر ما را به سوي عراق روانه مي كرد، خود مقداري با ما راه آمد و گفت: آيا مي دانيد چرا شما را بدرقه كردم؟ گفتيم: لابد خليفه براي احترام ما كه ياران پيامبريم، قدم رنجه كرده اند! گفت: گذشته از احترام شما، براي اين جهت شما را بدرقه نمودم كه مطلبي را به شما توصيه كنم تا به پاس پياده روي و بدرقه ام آن را انجام دهيد.
آنگاه افزود: شما به منطقه اي مي رويد كه مردم آنجا، با زمزمه تلاوت قرآن، فضاي مسجد و محفل خود را پر كرده اند، توصيه من به شما اين است كه آن ها را به حال خود واگذاريد و مردم را با احاديث، مشغول نسازيد و با نقل حديث، از خواندن قرآن باز نداريد، قرآن را پيراسته از هر سخن و حديثي براي مردم بخوانيد و از پيامبر (ص) كمتر حديث به ميان آوريد، من نيز در اين كار با شما همكاري خواهم كرد!
وقتي كه «قرظه» به محل ماموريت خود وارد شد، به او گفتند: براي ما حديث نقل كن. وي جواب داد: خليفه ما را از نقل حديث باز داشته است.
عمر در دوران خلافتش يك بار تصميم گرفت كه احاديث پيامبر را بنويسد، آنگاه به منظور تظاهر به آزادي، موضوع را با مردم در ميان نهاد و پس از يك ماه انديشيدن، راه چاره را يافت و به مردم اعلام كرد: «امتهاي گذشته را به ياد آوردم كه با نوشتن بعضي كتابها و توجه زياد به آنها از كتاب آسماني خود باز ماندند، لذا من هرگز كتاب خدا (قران) را با چيزي درهم نمي آميزم».
خليفه در اين باره تنها به سفارش و تاكيد اكتفا نمي كرد، بلكه هر كس را كه اقدام به نقل حديثي مي نمود. بشدت مجازات مي كرد، چنانكه روزي به «ابن مسعود» و «ابودردأ» و «ابوذر»، كه هر سه از شخصيتهاي بزرگ صدر اسلام بودند، گفت: اين حديث ها چيست كه از پيامبر (ص) نقل مي كنيد؟ و آنگاه آن ها را زنداني كرد، اين سه تن تا هنگام مرگ عمر در زندان به سر مي بردند! .
اين گونه كيفرها و سختگيريها باعث شد كه ساير مسلمانان نيز جرأت نقل و كتابت حديث را نداشته باشند.
زيان جبران ناپذير
اين محدوديتها باعث شد كه احاديث نبوي در سينه حافظان حديث بماند و مسلمانان از اين منبع بزرگ فرهنگ اسلامي مدتها محروم گردند، به حدي كه «شعبي» مي گويد: «يك سال با پسر عمر همنشين بودم، از وي براي نمونه حتي يك حديث از پيامبر نشنيده ام!» .
و «سائب بن يزيد» مي گويد: از مدينه تا مكه با «سعد بن مالك» همسفر بودم، در طول سفر حتي يك حديث از پيامبر ص نقل نكرد!».
اين ممنوعيت چنان اثر شومي در جامعه به جا گذاشت كه «عبدالله بن عمر» با آنكه به دستور پيامبر احاديث آن حضرت را ضبط كرده بود، بر اثر بخشنامه خليفه، آنچنان كتاب خود را پنهان ساخت كه هرگز در كتب حديث نامي از كتاب وي به چشم نمي خورد!
ناگفته پيداست زيانهايي كه از اين ممنوعيت متوجه اسلام گرديد، قابل جبران نبود، زيرا كتابت احاديث پيامبر (ص) قريب صد سال متروك گشت و آن كلمات بلند در ميان مسلمانان مورد مذاكره قرار نگرفت.
از همه بدتر آن كه عده اي مزدور و دورغ پرداز، از اين فرصت استفاده نموده مطالب دروغ و بي اساس را به نفع حكومتها و زمامداران وقت به صورت حديث جعل كردند ؛ زيرا وقتي مدرك منحصر به حافظه ها و شنيدن از افراد گرديد، طبعا همه كس مي توانست همه گونه ادعايي بنمايد، چون نه كتابي در كار بود، نه دفتري و نه حسابي! پيدااست كه در چنين شرائطي، دهها ابوهريره به وجود آمده براي بهره برداريهاي نامشروع، خود را محدث واقعي جا مي زدند!
اين وضع تا اواخر قرن اول هجري، يعني تا زمان خلافت «عمر بن عبدالعزيز» (99-101)، ادامه يافت. عمر بن عبدالعزيز با يك اقدام شجاعانه اين بدعت شوم را از ميان برداشت و مردم را به نقل و تدوين حديث تشويق كرد. او طي بخشنامه اي، به منظور ترغيب و تشويق دانشمندان و راويان به اين كار، چنين نوشت:
«انظروا حديث رسول الله فاكتبوه فاني خفت دروس العلم و ذهاب اهله»: (احاديث پيامبر را جمع آوري كرده بنويسيد، زيرا بيم آن دارم كه دانشمندان و اهل حديث از دنيا بروند و چراغ علم خاموش گردد).
بنا به نقل «بخاري»، عمر بن عبدالعزيز نامه اي مشابه مضمون فوق از شام به «ابي بكر بن حزم»، كه از طرف وي حاكم مدينه بود، نوشت.
ولي اين آغاز كار بود و مدتها لازم بود تا يك قرن عقب افتادگي جبران گردد و احاديث پيامبر (ص) احيا شود و آنچه در حافظه ها بود، طبعاً آميخته به برخي تحريفهاي عمدي يا سهوي، روي كاغذ بيابد.
از آنجا كه دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز كوتاه بود، اين برنامه بسرعت پيشرفت نكرد، زيرا پس از او «يزيد بن عبدالملك» و «هشام بن عبدالملك» زمام امور را در دست گرفتند و چيزي كه در حكومت آنها مطرح نبود، دلسوزي به حال اسلام و مسلمانان بود.
بعضي نوشته اند: نخستين كسي كه به امر عمر بن عبدالعزيز احاديث را جمع كرد، محمد بن مسلم بن شهاب زهري بود.
البته بايد توجه داشت كه گر چه از زمان عمر بن عبدالعزيز نقل وكتابت حديث آزاد شد، اما از يك طرف احاديث مجعول دوران فترت كتابت حديث وارد مجموعه هاي حديثي شد و از طرف ديگر محدثان رسمي و طرفدار حكومت از نقل احاديثي كه به نحوي به نفع اهل بيت و شيعه تمام مي شد خودداري كرده آنها را كتمان نمودند.
توجهات بي اساس
دراينجا سوالي پيش مي آيد و آن اين است كه علت ممنوعيت نقل و ضبط حديث چه بود و خليفه دوم به چه مجوزي چنين بخشنامه اي را صادر كرد؟ در صورتي كه همه مي دانيم احاديث (گفتار پيامبر) مانند قرآن حجت بوده و پيروي از آن بر همه مسلمانان واجب است و قران درباره كليه مطالبي كه پيامبر (ص) مي فرمود (اعم از قرآن كه گفتار خدا است و حديث كه الفاظ آن از خود پيامبر (ص) ولي مفاد آن مربوط به جهان وحي مي باشد) مي فرمايد: «هرگز پيامبر (ص) در گفتار خود از روي هوي و هوس سخن نمي گويد و هر چه بگويد، طبق وحي الهي است»
از اين گذشته خداوند صراحتاً سخنان و دستورهاي پيامبر را براي مسلمانان حجت قرار داده و فرموده است «و آنچه را پيامبر براي شما آورده بگيريد و اجرا كنيد و از آنچه نهي كرده خودداري كنيد».
«عبدالله بن عمر»از پيامبر (ص) نقل مي كند كه حضرت با اشاره به دو لب خود به من فرمود:«اي فرزند عمر سوگند به خدايي كه جانم در دست اوست جز حق چيزي از ميان اين دو، بيرون نمي آيد، آنچه مي گويم بنويس».
آيا با اهميتي كه احاديث پيامبر (ص) دارد و از راههاي مهم و مطمئن آشنايي مردم با حقيقت اسلام به شمار مي رود، شايسته بودكه خليفه دوم براي جلوگيري از نوشتن احاديث پيامبر (ص) به تمام مناطق اسلامي بخشنامه كرده بنويسد:«هر كس حديثي از پيامبر (ص) نوشته، بايد از بين ببرد»؟! آيا اين بخشنامه با روح اسلام، كه همواره طرفدار توسعه و گسترش علم و دانش است، سازگار است؟!
در پاسخ اين سوال، طرفداران دستگاه خلافت به دست و پا افتاده، براي اقدام خليفه از پيش خود فلسفه اي تراشيده و ادعا مي كنند كه ابوبكر گفت: علت جلوگيري از نقل احاديث پيامبر (ص) اين است كه احاديث، با آيات قران مجيد آميخته نشود (!)
اين عذر به قدري بي اساس است كه احتياج به پاسخ ندارد، زيرا روزي كه پيامبر اكرم بدرود زندگي گفت، تمام آيات و سوره هاي قرآن مضبوط و معين شده بود و نويسندگان وحي و قاريان قرآن با حافظه هاي قوي خود تمام قرآن را حفظ كرده بودند و آيات و سوره هاي قرآن چنان معين و مشخص شده بود كه احدي نمي توانست حرفي را از قران بردارد يا حرفي را بر آن اضافه كند. آيا با اين وضع، نوشتن احاديث لطمه اي بر قرآن وارد مي ساخت؟! بعلاوه، قرآن مجيد ازنظر فصاحت، بلاغت، رواني و سلاست، جذابيت و تركيب و جمله بندي طوري است كه هيچ كلام و نوشته اي به آن شباهت ندارد و هيچ كلامي، گرچه از نظر فصاحت به عاليترين درجه برسد، قابل اشتباه با قرآن نيست.
سخنان امير مومنان (ع) در نهج البلاغه و خطبه هاي خود پيامبر (ص) از نظر فصاحت و سلاست و شيريني در اوج فصاحت و بلاغت قرار دارد ولي هرگز قابل اشتباه با قرآن نيست و آياتي كه امير مومنان (ع) ضمن خطبه هاي خود آورده، مانند گوهر درخشاني، در لابلاي سخنان علي (ع) مي درخشد و هر خواننده اي كه با تركيب كلام عرب آشنا باشد، در نخستين برخورد ميان اين دو فرق مي گذارد.
انگيزه سياسي
قرائن شهادت مي دهد كه صدور اين بخشنامه انگيزه سياسي داشته و منظور اين بوده است كه در پرتو ان، امتياز بزرگي را كه آن روزها نصيب امير مومنان (ع) شده بود، از بين ببرند؛ زيرا امير مومنان (ع) هنگامي كه پيامبر (ص) در قيد حيات بود، كتابهايي تاليف نموده بود كه در آنها احاديث پيامبر (ص) و حقايقي راكه از آن حضرت در ابواب مختلف آموخته بود، گردآوري بود.
آيا پيامبر (ص) از كتابت حديث نهي فرموده بود؟
تاسف اورتر اين است كه برخي از محدثان، نهي از كتابت حديث را به پيامبر اسلام (ص) نسبت داده مي گويند: آن حضرت فرموده است: چيزي از طرف من جز قرآن ننويسيد و هركس چيزي از جز قرآن نوشته بايد آن را از بين ببرد.
قرائني شهادت مي دهد كه اين مطلب بي اساس است، زيرا:
اولا امير مومنان (ع)، شاگرد ممتاز مكتب پيامبر، احاديث فراواني از آن حضرت ضبط كرده بود و نوشته هاي او دست به دست در ميان ائمه (ع) مي گشت و اگر پيامبر (ص) از نوشتن احاديث نهي مي كرد، هرگز علي (ع) با فرمان او مخالفت نمي نمود.
ثانيا، نامه هاي مختلفي در مسائل گوناگون، در احكام و فرائض و مرافعات و سياسات، در زمان خود آن حضرت نوشته شده و محدثان و تاريخ نويسان با اسناد و مدارك متقن، متن آنها را ضبط كرده اند. تعداد انگشت شماري از اين نامه ها مربوط به دعوت به اصل اسلام است، ولي بسياري از آنها پيرامون فصل خصومتها و تعيين حدود و كيفرهاي اسلامي و بيان احكام و فرائض نگارش يافته است ؛ بنابراين چگونه مي توان باور نمود كه پيامبر (ص) از يك طرف از نوشتن غير قرآن نهي نمايد، و از طرف ديگر 300 نامه، كه 216 عدد از آن ها اكنون با تمام خصوصيات در دسترس ماست، در برابر ديدگانش نوشته شود و با مخالفت او روبرو نگردد؟!
شيعه پايه گذار تدوين حديث
خوشبختانه شيعيان از همان دوران حيات پيامبر اسلام در اين زمينه كوششهاي فراواني به عمل آوردند و به پيروي از امير مومنان (ع) در نقل و ضبط و تدوين حديث پيشگام شدند و آثار گرانبها و مجموعه هاي ارزنده اي از اخبار و احاديث از خود به يادگار گذاشتند.
علي (ع) نخستين كسي بود كه احاديث رسول خدا را جمع آوري كرد. پيامبر اسلام احاديثي را املا كرد و علي (ع) آنها رانوشت و به صورت يك كتاب تدوين شده در آورد. اين كتاب پس از علي ع در اختيار ائمه ع بود تا آنكه به امام باقر (ع) منتقل گرديد. روزي «حكم بن عتيبه» آن را نزد امام باقر (ع) ديد. وي در مسئله اي با حضرت باقر(ع) اختلاف نظر پيداكرده بود، حضرت آن كتاب را به وي نشان داده حديث مربوط به مسئله مورد اختلاف را در آن ارائه كرد و فرمود: اين، خط علي (ع) و املاي رسول خدا است.
از اين گذشته، امير مومنان (ع) كتاب ديگري پيرامون «ديات» تدوين كرده بود كه «صحيفه» ناميده مي شد و آن را (به صورت طومار) به شمشير خود مي بست.
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «نزد ما كتابي نيست كه آن را بخوانيم، جز كتاب خدا و اين صحيفه». مطالب صحيفه شامل حكم شرعي زخمها و جراحات بوده است.
گفتار امير مومنان (ع) درباره صحيفه، بروشني نشان مي دهد كه در آن زمان هيچ كتاب ديگري غير از قرآن نوشته بوده است و علي (ع) نخستين تدوين كننده حديث و فقه است. سيوطي، علي (ع) و فرزندش حسن (ع) را جز طرفداران كتابت حديث مي شمارد.
اگر جامعه تسنن بر اثر بدعت نهي از نوشتن حديث، صد سال يا بيشتر، احاديث اسلامي را ضبط نكردند، خوشبختانه جامعه تشيع در اين راه پيشقدم شدند، زيرا در زمان خود پيامبر (ص) غير از علي (ع) «ابو رافع» يكي از ياران آن حضرت كه از دوستداران علي (ع) نيز بود، كتابي به نام «السنن و الاحكام والقضايا» نوشت (46)و احكام و سنن مخصوص در ابواب مختلف اسلام را مثل نماز و روزه و زكات و حج و مرافعات گرد آورد و اگر ما اين كتاب را نخستين كتاب حديث بدانيم كه توسط صحابه تدوين شده، مي توانيم آن را نخستين كتاب فقهي از اين نوع نيز بشماريم.
ابورافع هنگامي اين كتاب را نوشت كه كتابت حديث و گفتار پيامبر (ص) از نظر دستگاه خلافت، جرم بزرگي به شمار مي رفت.
پس از ابورافع، نويسندگان شيعه در همان دوران فترت كتابت حديث، به ضبط و نوشتن احاديث اسلامي پرداختند و از اين طريق سخنان پيشوايان خودرا از دستبرد تحريف و ديگر آفات زمان حفظ نمودند. اين برنامه از زمان امير مومنان (ع) تا زمان پيشواي پنجم ادامه داشت و در زمان حضرت باقر (ع) پيشرفت درخشاني پيدا كرد، به طوري كه هنگام صدور دستور عمر بن عبدالعزيز مبني بر جمع آوري و تدوين حديث، هر كدام از ياران و شاگردان برجسته پيشواي پنجم، هزاران حديث را در حفظ داشتند. .
«محمد بن مسلم»، از شخصيتهاي بزرگ شيعه و راويان بسيار بلند پايه و با فضيلت، نمونه بارزي از شاگردان برجسته پيشواي پنجم در فقه و حديث است. او اهل كوفه بود و طي چهار سال اقامت در شهر مدينه، پيوسته به محضر امام باقر (ع) و بعد از او به خدمت امام صادق (ع) شرفياب مي شد و از محضر آن دوپيشواي بزرگ بهره ها مي اندوخت. وي مي گويد:
هر موضوعي كه به نظرم مي رسيد، از امام باقر ع مي پرسيدم و جواب مي شنيدم، به طوري كه سي هزار حديث از امام پنجم و شانزده حديث از امام صادق (ع) فرا گرفتم.
محمد بن مسلم كتابي بنام «اربعمأْ مسئله» (چهار صد مسئله) تاليف كرده بود كه گويا پاسخ چهار صد مسئله اي باشد كه از پيشواي پنجم و ششم شنيده بود.
يكي ديگر از تربيت يافتنگان مكتب امام باقر (ع) «جابر بن يزيد جعفي» است. او نيز اهل كوفه بود و براي استفاده از محضر امام باقر (ع) به شهر مدينه هجرت كرد و در پرتو استفاده از مكتب پرفيض پيشواي پنجم، به مرابت عالي علمي نائل گرديد. جابر، با استفاده از علوم و دانشهاي سرشار پيشواي پنجم كتب و آثار متعددي از خود با يادگار گذاشت كه شاهد ديگري بر توجه شيعيان به مسئله تدوين حديث و جمع آوري معارف اسلامي است. كتب جابر به قرار زيراست:
1- كتاب تفسير
2-كتاب نوادر
3- كتاب فضائل
4-كتاب جمل
5- كتاب صفين.
6- كتاب نهروان.
7- كتاب مقتل امير المومنين (ع) .
8-كتاب مقتل الحسين (ع) .
4- يزيد بن عبدالملك (101-105)
س از مرگ «عمر بن عبدالعزيز»، «يزيد بن عبدالملك» روي كار آمد. يزيد مردي عياش و خوش گذران و لاابالي بود و به هيچ وجه به اصول اخلاقي و ديني پايبند نبود، از اينرو ايام خلافت او يكي از سياهترين و تاريكترين ادوار حكومت بني اميه به شمار مي رود. در زمان حكومت وي هيچ فتح و پيروزي و هيچ حادثه درخشاني در جامعه اسلامي اتفاق نيفتاد.
او كه در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز وليعهد بود، چهره حقيقي و ماهيت خود را در وراي ظاهر فريبنده و قيافه مقبولي پوشانده و از اين رهگذر افكار عمومي را به سوي خود جلب كرده بود. به همين جهت خلافت او نخست با استقبال مردم روبرو شد، خاصه آنكه وي در نخستين روزهاي زمامداري اعلام كرد كه برنامه خليفه پيشين را ادامه خواهد داد.
اين وعده براي مردم كه طعم شيرين اجراي حق و عدالت را در زمان عمر بن عبدالعزيز (ولو به طور نسبي و در مدتي كوتاه) چشيده بودند، نويد اميد بخشي بود، ولي طولي نكشيد كه اين انتظار مبدل به ياس و نوميدي گرديد زيرا پس از آنكه چند صباحي از زمامداري وي گذشت، برنامه عوض شد و وعده هاي همه پوچ از آب در آمد!
شهادت دروغين
يزيد براي آنكه سرپوشي بر اعمال نارواي خود بگذارد، و براي آن كه خود را از هر گونه گناه و انحرافي تبرئه كند، با تمهيداتي، چهل نفر از رجال و پيرمردان را وادار نمود تا به مصونيت او از گناه و عصيان شهادت بدهند، اين عده شهادت دادند كه هيچ گونه حساب و عذابي متوجه خلفا نيست!
البته شهادت اين عده به اين سادگي نبود، بلكه گوشه اي از سياست هاي مزورانه بني اميه به منظور تثبيت حكومت خود به شمار مي رفت، زيرا بني اميه براي تامين مقاصد سياسي خود، يك جمعيت فكري مانند «مرجئه»به وجود آورده بودند كه فعاليت فكري آنها وسيله اي براي تثبيت پايه هاي حكومت اموي زير پوشش دين بود.
اين گونه جمعيتها، كه به استخدام حكومت اموي در آمده بودند، با يك سلسله تفسيرها و توجيهات ديني، اعمال ضد اسلامي زمامداران اموي را توجيه مي كردند!
«ابن قتيبه دينوري» مي نويسد:
«يزيد ابتدأاً به خاطر اخلاق فريبنده خود، در ميان قريش محبوبيت داشت و اگر پس از رسيدن به خلافت، طبق روش عمر بن عبدالعزيز رفتار مي كرد، مردم از او شكايت نمي كردند؛ ولي وي برخلاف انتظار همه، پس از رسيدن به قدرت، بكلي تغيير روش داد و عيناً رفتار نامطلوب برادرش وليد را در پيش گرفت. رفتار او موج نفرت مسلمانان را بر ضد او برانگيخت، به طوري كه مردم تصميم گرفتند او را از خلافت بركنار سازند. يزيد به اندازه اي به حقوق و خواسته هاي مردم بي اعتنا بود كه حتي گروهي از قريش وعده اي از بني اميه نيز به اعمال او اعتراض كردند.
يزيد، به جاي آنكه به انتقادهاي مردم گوش داد. و در روش خود تجديد نظر نمايد، بر خشونت و سختگيري خود افزود و عده اي از اشراف قريش و بزرگان بني اميه را به اخلال در نظم عمومي و شورش و كودتا متهم كرد و به عموي خود «محمد بن مروان»، دستور داد آنها را بازداشت نموده به زندان افكند. اين عده قريب دو سال در زندان ماندند، آنگاه محمد آنها را به وسيله زهر مسموم نمود و همه را به قتل رسانيد!
يزيد غير از اين عده، تعداد سي نفر از رجال قريش را دستگير كرد و پس از آنكه مبالغ زيادي جريمه از آنان گرفت و اموال و دارايي و مستغلاتشان را مصادره نمود، آنان را مورد آزار و شكنجه سخت قرار داد و از هستي ساقط كرد، به طوري كه افراد مزبور در گوشه و كنار شام و ساير نقاط پراكنده شده با فقر و تنگدستي به سر مي بردند.يزيد به اين هم اكتفا نكرد، بلكه دستور داد تمام كساني را كه با آنان تماس داشتند، به اتهام همكاري با شورشيان و مخالفان حكومت، به دار كشيدند»!
ساز و آواز و قمار
خلفاي پيشين بني اميه در اوقات فراغت خويش به اخبار جنگها و داستانهاي شجاعان قديم عرب و قصائد شعرا گوش مي دادند، ولي در زمان خلفاي بعدي و از آن جمله «يزيد بن عبدالملك» ساز و آواز جاي قصائد و اشعار را گرفت و در بزمهاي شبانه دربار خلافت، به جاي قصائد حماسي شعرا و داستانهاي جنگي، ساز و آواز رايج گرديد.
5- هشام بن عبدالملك (105-125)
هشام مردي بخيل، خشن، جسور، ستمگر، بيرحم و سخنور بود. او در جمع آوري ثروت و عمران و آبادي مي كوشيد و در زمان خلافتش بعضي از صنايع دستي رونق يافت ؛ لكن از آن جا كه وي شخصي بي عاطفه و سختگير بود، در دوران حكومت او، زندگي برمردم سخت شد و احساسات و عواطف انساني در جامعه روبه زوال رفت و رسم نيكوكاري و تعاون برچيده شد، به طوري كه هيچ كس نسبت به ديگري دلسوزي و كمك نمي كرد!
نفوذ عناصر فاسد و منحرف
«سيد امير علي»، مورخ و دانشمند معروف، وضع اجتماعي - سياسي آن روز جامعه اسلامي را بخوبي ترسيم نموده اخلاق و رفتار هشام را به نحو روشني تشريح مي كند:
«با مرگ يزيد دوم، خلافت به برادرش هشام رسيد؛ لكن خلافت او زماني استقرار يافت كه آشوب ها و نهضت هاي داخلي را سركوب نمود و آتش جنگهاي خارجي را خاموش ساخت، زيرا در آن زمان، از طرف شمال، قبايل تركمن خزر به دولت مركزي فشار وارد مي آوردند، و درشرق، رهبران عباسي مخفيانه سرگرم فراهم ساختن مقدمات براي درهم شكستن پايه هاي حكومت اموي بودند. در داخل كشور نيز آتش خشم و كينه خوارج، كه مردمي دلير و سلحشور بودند، شعله ور شده بود.
در اين كشمكش ها، بهترين جوانان عرب، يا در جنگهاي داخلي كشته شدند و يا قرباني سياست بدبيني و حسادت دربار فاسد خلافت گشتند، زيرا در اثر اطمينان كوركورانه اي كه خليفه قبلي از وزرا و درباريان خود داشت، حكومت و قدرت به دست افراد خود خواه و ناشايستي افتاده بود كه مردم را به خاطر عجر و ناتواني خود و سؤ اداره كشور متنفر ساخته بودند.
البته رجال بزرگ و چهره هاي درخشان انگشت شماري بودند كه با كمال همت و دلسوزي نسبت به دين و آيين در ميان مردم سست و كم فروغ شده و در ميان درباريان و عوامل وابسته به حكومت رو به زوال بود، زيرا آنان عموماً عناصري بودند كه جز تامين منافع خود، هيچ هدفي نداشتند.
در آن عصر خطير، جامعه اسلامي نيازمند بازوي توانايي بود كه كشتي متزلزل حكومت را از غرق شدن نجات بدهد، از اينرو طبعاً هشام به مزايا و خصوصياتي نيازمند بود كه بتواند در پرتو آن، با دشواري ها و مشكلاتي كه جامعه اسلامي را از هر طرف احاطه كرده بود، مقابله كند.
در اينكه هشام بهتر از خليفه قبلي (يزيد) بود شكي نيست، زيرا در زمان هشام دربار خلافت از عناصر ناپاك تصفيه شد، وقار و سنگيني جايگزين سبكسري و بوالهوسي گرديد، و جامعه از وجود افراد طفيلي كه سربار جامعه بودند پيراسته گشت.
ولي سختگيري بيش از اندازه هشام، به سرحد خشونت رسيد و صرفه جوييهاي وي جنبه بخل يافت و بعضي از كمبودهاي اخلاقي و انساني وي اوضاع را بدتر كرد، زيرا او فردي كوتاه فكر و مستبد و شكاك و بدبين بود، از اينرو، به هيچ كس اعتماد نمي كرد، بلكه براي خنثي كردن توطئه هايي كه بر ضد او چيده مي شد، به عمليات مكارانه و جاسوسي متوسل مي شد و از انجا كه آدم زود باوري بود،با يك بدگويي و سؤ ظن بهترين رجال كشور را از بين مي برد. اين بدبيني افراطي باعث شد كه عزل و نصب متوالي و بيش از حد فرمانروايان و حكام شهرستانها، نتايج فوق العاده به بار آورد».
اين خلفا، به استثناي عمر بن عبدالعزيز- كه شخصي نسبتا دادگر و نسبت به خاندان پيامبر (ص) علاقه مند بود- همگي در ستمگري و استبداد و خودكامگي دست كمي از نياكان خود نداشتند و مخصوصاً نسبت به پيشواي پنجم همواره سختگيري مي كردند.