بهار آمد


فصل بهار آمد و عالم معطر است

بوي نسيم صبح بسي روح پرور است

گويا ز خلد مي وزد اين باد مشكبيز

كاين سان دماغ ابر ز بوي خوش تر است

هم اين زمين مرده شده احيا ز فيض او

هم اين جهان پير، جوان بار ديگر است

چندان نموده عقد عقد جواهر نثار يار

كز فيض او فضاي زمين، پر ز گوهر است

گستره است فرش ز مرد به صحن باغ

دهقان باغ را ندانم چه بر سر است

در بزم بلبل آمد گل، باز بي نقاب

اما به سوز حسن رخش طرفه چادر است

نرگس گشوده چشم تماشا به روي گل

سوسن به صد زبان، پي مدحش ثناگر است

بنگرد مي به شاخه نيلوفر از شعف

در پيچ و خم، چو زلف عروسان دلبر است

ريحان تو گويي آمده از خطّه خطا

مجموع بار او همه از مشك اسفر است

در پاي قصر گل زده خوش خيمه نسترن

گويا طلب نموده چه درويش بر در است

از صوت سار و صلصل و بلبل، به گلستان

چشم حسود كور و همي گوش او كر است

با صد نوا به شاخ گل ارغوان، هزار

طوطي به نعمه بر سر شاخ صنوبر است

من هم زبان گشوده به مدح شهنشهي

كو بر علم حجله موجود، بائر است

نور خدا، امام هدي، باقرالعلوم

هادي دين و وارث علم پيمبر است

بابش علي و جد كبارش بود حسين

زين العابد را پسر و باب جعفر است

كي عقل مي رسد به در قصر قدر او

جايي كه عشق، مات رخ آن فلك فر اشت

در جاه و رتبه صد چو سليمان، به عّز و جاه

در زير بال طايري از كويش اندر است

هم لطف اوست مونس يونس، به بطن حوت

هم در طريق، هادي خضر و سكندر است

نعلين مصطفي است به پايش كه عروج

كو قصر جاه و رتبه اش از عرش برتر است

دراعه و قار علي هم بر دوش اوست

به تاركش ز نور حسيني هم افسر است

در پيش حر جود و سخايش كجا و كي

بحر محيط قلزم و عمان برابر است

مفتاح قفل گنج سعادت، به دست ست

بر پا از او بناي شفاعت، به محشر است

كي با شهان، گداي درش را مثل زنم

چون بر در گداي درش، صد چو قيصر است

مي خواست تا هشام، حقيرش كند ز كين

با علم آنكه حجت خلاق اكبر است

وقتي طلب نمود به بزم خود آن لعين

كو ايستاده با همه اعيان برابر است

تير و كمان، بهانه خود ساخت آن شقي

با آن عناها كه به قلبش مخمر است

گفتا كمان كشي نبود كار هر كسي

چون كار آزموده يلان دلاور است

شاها تو چون به علم كما ندار اكملي

اكنون كمان و تير در اين بزم حاضر است

بايد كمان كشي بنشان تا كه بنگرم

فضل و هنر، به شان كه امروز در خور است

تير تو چون ز تير قضا مي برد گرو

چشمم به چوب و تير تو شايق چه منظر است

مولاي دين، ز خصم دني، عذر خواست ليك

راضي نشد ز بغض كه جانش در آذر است

آنكه فكند تير پس آن شاه بر نشان

با آنكه تير از پي حكمش چه چاكر است

با سوزن قضا، به دل خال آن چنان

پيوسته دوخت تير، كه دور از تصور است

نه جوب تير، دوخت به بالاي يكديگر

آنسان كه ذهن و عقل، ز ادراك قاصر است

هر كس كه ديد گفت تعالي از اين هنر

اين دست، دست قدرت خلاق اكبر است

دست ولي خالق كون و مكان بود

تير اين چنين، به راست ي از دست داور است

اما به حيرتم ز چه آن شه به كربلا

مغلوب كوفيان شرير ستمگر است

همراه باب خويش برندش به شهر شام

بر چشم شاميان، چو اسيران مضطر است

با آنكه خود مروج دين خدا بود

با آنكه نور ديده زهراي اطهر است

گاهي به شهر كوفه و گاهي به شهر شام

گه در خرابه، گاه به زندان بي در است

گاهي ز ابتلاي پدر، مي زند به سر

گه فكر دستگيري آل پيمبر است

فائز ز سوز ماتم او دم مزن دگر

كز آه آتشين تو عالم در آذر است