هفتاد و چند داغ شقايق


تنها تر ين غر يب ديار مد ينه بود

او مرد علم و زهد و وقار و سكينه بود

صد باب علم از كلماتش گشوده شد

در بين عالمان به خدا بي قرينه بود

اين خا نواده نسل نجات و هدايتند

او نا خداي پنجمي اين سفينه بود

نا ن آور هميشة هر كو دك يتيم

بر شانه هاي خستة او جاي پينه بود

آتش گرفته باغ دلش از شراره اي

سهم امام خستة ما زهر كينه بود

همواره آسمان دلش رنگ لاله داشت

هفتاد و چند داغ شقايق به سينه بود

دشت نگاه او پُرِ گلهاي اشك بود

ياد آور حكايت سقا و مشك بود