هول قيامت


من باقر علم اله العالمينم

من زيب دامان حسين و عابدينم

با نهضت علمي كه من ايجاد كردم

دين را ز معلومات خود آباد كردم

با اينكه آثار بزرگي مانده از من

با اينكه در اعجاز علمم مانده دشمن

اما تمام عمر ياد كربلايم

با صبر و ايثار و شهادت آشنايم

من از طفوليت ميان جبهه بودم

از كودكي همدرد اهل خيمه بودم

من در سه ساله رنج صد ساله كشيدم

من داغ هفتادو دو آلاله چشيدم

من با نواي سوز سينه انس دارم

با روضه حتي در مدينه انس دارم

من ديده ام در يك سفر هول قيامت

اعجاز حق ديدم ز يمن استقامت

كي ديده دستان سه ساله بسته باشد

مويش سپيد و قامتش بشكسته باشد

من ديده ام آتش به دامان رقيه

بشنيده ام صوت پريشان رقيه

آندم كه من شاهد بحال عمه بودم

دست قضا هم سن و سال عمه بودم

با اينكه من دائم كنار عمه بودم

در محمل و در خيمه يار عمه بودم

آندم شهودم اشك همچون ژاله ام بود

دستم به دست عمّه نُه ساله ام بود

آنگاه ديدم نيزه در دست مهاجم

از دور سوي خيمه ما بود عازم

او حمله ور شد معجر زنها بگيرد

مي خواست خلخال از همه پاها بگيرد

همبازي خود را دگر گم كرده بودم

تن را كمين بوسه سُم كرده بودم

چون ديده بودم اسبها در قتلگاهي

دهها سواره حمله مي كردند گاهي

ناگاه ديدم نيزه ها مي رفت بالا

سرها نمايان شد به نوكّ نيزه حالا

از دور ديدم ابروي جدم شكسته

آنسو نماز عمه را ديدم نشسته

در علقمه ديدم دو دستي كه قلم بود

روي زمين غرقابِ خون، مشك و علم بود

ديدم پس از آن، عصر روز يازده را

اشك ستاره در كنار مِهر و مَه را

زان پس به كوفه با دو صد آلام رفتم

همراه هجده سر، سفر تا شام رفتم